دفتر چهارم از كتاب مثنوى
قصه ى رستن خروب در گوشه ى مسجد اقصى و غمگين شدن سليمان عليه السلام از آن چون به سخن آمد با او و خاصيت و نام خود بگفت
پس سليمان ديد اندر گوشه اى ديد بس نادر گياهى سبز و تر پس سلامش كرد در حال آن حشيش گفت نامت چيست برگو بي دهان گفت اندر تو چه خاصيت بود من كه خروبم خراب منزلم پس سليمان آن زمان دانست زود گفت تا من هستم اين مسجد يقين تا كه من باشم وجود من بود پس كه هدم مسجد ما بي گمان مسجدست آن دل كه جسمش ساجدست يار بد چون رست در تو مهر او بركن از بيخش كه گر سر بر زند عاشقا خروب تو آمد كژى خويش مجرم دان و مجرم گو مترس چون بگويى جاهلم تعليم ده از پدر آموز اى روشن جبين نه بهانه كرد و نه تزوير ساخت باز آن ابليس بحث آغاز كرد رنگ رنگ تست صباغم توى رنگ رنگ تست صباغم توى نوگياهى رسته هم چون خوشه اى مي ربود آن سبزيش نور از بصر او جوابش گفت و بشكفت از خوشيش گفت خروبست اى شاه جهان گفت من رستم مكان ويران شود هادم بنياد اين آب و گلم كه اجل آمد سفر خواهد نمود در خلل نايد ز آفات زمين مسجداقصى مخلخل كى شود نبود الا بعد مرگ ما بدان يار بد خروب هر جا مسجدست هين ازو بگريز و كم كن گفت وگو مر ترا و مسجدت را بر كند هم چو طفلان سوى كژ چون مي غژى تا ندزدد از تو آن استاد درس اين چنين انصاف از ناموس به ربنا گفت و ظلمنا پيش ازين نه لواى مكر و حيلت بر فراخت كه بدم من سرخ رو كرديم زرد اصل جرم و آفت و داغم توى اصل جرم و آفت و داغم توى