دفتر چهارم از كتاب مثنوى
قصه ى رستن خروب در گوشه ى مسجد اقصى و غمگين شدن سليمان عليه السلام از آن چون به سخن آمد با او و خاصيت و نام خود بگفت
هين بخوان رب بما اغويتنى بر درخت جبر تا كى بر جهى هم چو آن ابليس و ذريات او چون بود اكراه با چندان خوشى آن چنان خوش كس رود در مكرهى بيست مرده جنگ مي كردى در آن كه صواب اينست و راه اينست و بس كى چنين گويد كسى كو مكر هست هر چه نفست خواست دارى اختيار داند او كو نيك بخت و محرمست زيركى سباحى آمد در بحار هل سباحت را رها كن كبر و كين وانگهان درياى ژرف بي پناه عشق چون كشتى بود بهر خواص زيركى بفروش و حيرانى بخر عقل قربان كن به پيش مصطفى هم چو كنعان سر ز كشتى وا مكش كه برآيم بر سر كوه مشيد چون رمى از منتش بر جان ما تو چه دانى اى غراره ى پر حسد تو چه دانى اى غراره ى پر حسد تا نگردى جبرى و كژ كم تنى اختيار خويش را يك سو نهى با خدا در جنگ و اندر گفت و گو كه تو در عصيان همى دامن كشى كس چنان رقصان دود در گم رهى كت همي دادند پند آن ديگران كى زند طعنه مرا جز هيچ كس چون چنين جنگد كسى كو بي رهست هر چه عقلت خواست آرى اضطرار زيركى ز ابليس و عشق از آدمست كم رهد غرقست او پايان كار نيست جيحون نيست جو درياست اين در ربايد هفت دريا را چو كاه كم بود آفت بود اغلب خلاص زيركى ظنست و حيرانى نظر حسبى الله گو كه الله ام كفى كه غرورش داد نفس زيركش منت نوحم چرا بايد كشيد چونك شكر و منتش گويد خدا منت او را خدا هم مي كشد منت او را خدا هم مي كشد