دفتر اول از كتاب مثنوى
جواب گفتن هدهد طعنه ى زاغ را
گفت اى شه بر من عور گداى گر به بطلانست دعوى كردنم زاغ كو حكم قضا را منكرست در تو تا كافى بود از كافران من ببينم دام را اندر هوا چون قضا آيد شود دانش بخواب از قضا اين تعبيه كى نادرست از قضا اين تعبيه كى نادرست قول دشمن مشنو از بهر خداى من نهادم سر ببر اين گردنم گر هزاران عقل دارد كافرست جاى گند و شهوتى چون كاف ران گر نپوشد چشم عقلم را قضا مه سيه گردد بگيرد آفتاب از قضا دان كو قضا را منكرست از قضا دان كو قضا را منكرست