دفتر چهارم از كتاب مثنوى
قصه ى رستن خروب در گوشه ى مسجد اقصى و غمگين شدن سليمان عليه السلام از آن چون به سخن آمد با او و خاصيت و نام خود بگفت
كاشكى او آشنا ناموختى كاش چون طفل از حيل جاهل بدى يا به علم نقل كم بودى ملى با چنين نورى چو پيش آرى كتاب چون تيمم با وجود آب دان خويش ابله كن تبع مي رو سپس اكثر اهل الجنه البله اى پسر زيركى چون كبر و باد انگيز تست ابلهى نه كو به مسخرگى دوتوست ابلهان اند آن زنان دست بر عقل را قربان كن اندر عشق دوست عقلها آن سو فرستاده عقول زين سر از حيرت گر اين عقلت رود نيست آن سو رنج فكرت بر دماغ سوى دشت از دشت نكته بشنوى اندرين ره ترك كن طاق و طرنب هر كه او بى سر بجنبد دم بود كژرو و شب كور و زشت و زهرناك سر بكوب آن را كه سرش اين بود خود صلاح اوست آن سر كوفتن خود صلاح اوست آن سر كوفتن تا طمع در نوح و كشتى دوختى تا چو طفلان چنگ در مادر زدى علم وحى دل ربودى از ولى جان وحى آساى تو آرد عتاب علم نقلى با دم قطب زمان رستگى زين ابلهى يابى و بس بهر اين گفتست سلطان البشر ابلهى شو تا بماند دل درست ابلهى كو واله و حيران هوست از كف ابله وز رخ يوسف نذر عقلها بارى از آن سويست كوست مانده اين سو كه نه معشوقست گول هر سو مويت سر و عقلى شود كه دماغ و عقل رويد دشت و باغ سوى باغ آيى شود نخلت روى تا قلاوزت نجنبد تو مجنب جنبشش چون جنبش كزدم بود پيشه ى او خستن اجسام پاك خلق و خوى مستمرش اين بود تا رهد جان ريزه اش زان شوم تن تا رهد جان ريزه اش زان شوم تن