دفتر چهارم از كتاب مثنوى
قصه ى رستن خروب در گوشه ى مسجد اقصى و غمگين شدن سليمان عليه السلام از آن چون به سخن آمد با او و خاصيت و نام خود بگفت
واستان آن دست ديوانه سلاح چون سلاحش هست و عقلش نه ببند چون سلاحش هست و عقلش نه ببند تا ز تو راضى شود عدل و صلاح دست او را ورنه آرد صد گزند دست او را ورنه آرد صد گزند