دفتر چهارم از كتاب مثنوى
بيان آنك حصول علم و مال و جاه بدگوهران را فضيحت اوست و چون شمشيريست كى افتادست به دست راه زن
بدگهر را علم و فن آموختن تيغ دادن در كف زنگى مست علم و مال و منصب و جاه و قران پس غزا زين فرض شد بر ممنان جان او مجنون تنش شمشير او آنچ منصب مي كند با جاهلان عيب او مخفيست چون آلت بيافت جمله صحرا مار و كزدم پر شود مال و منصب ناكسى كه آرد به دست يا كند بخل و عطاها كم دهد شاه را در خانه ى بيذق نهد حكم چون در دست گمراهى فتاد راه نمي داند قلاووزى كند طفل راه فقر چون پيرى گرفت كه بيا تا ماه بنمايم ترا چون نمايى چون نديدستى به عمر احمقان سرور شدستند و ز بيم احمقان سرور شدستند و ز بيم دادن تيغى به دست راه زن به كه آيد علم ناكس را به دست فتنه آمد در كف بدگوهران تا ستانند از كف مجنون سنان واستان شمشير را زان زشت خو از فضيحت كى كند صد ارسلان مارش از سوراخ بر صحرا شتافت چونك جاهل شاه حكم مر شود طالب رسوايى خويش او شدست يا سخا آرد بنا موضع نهد اين چنين باشد عطا كه احمق دهد جاه پنداريد در چاهى فتاد جان زشت او جهان سوزى كند پي روان را غول ادبارى گرفت ماه را هرگز نديد آن بي صفا ژس مه در آب هم اى خام غمر عاقلان سرها كشيده در گليم عاقلان سرها كشيده در گليم