دفتر چهارم از كتاب مثنوى
چاليش عقل با نفس هم چون تنازع مجنون با ناقه ميل مجنون سوى حره ميل ناقه واپس سوى كره چنانك گفت مجنون هوا ناقتى خلفى و قدامى الهوى و انى و اياها لمختلفان
هم چو مجنون اند و چون ناقه ش يقين ميل مجنون پيش آن ليلى روان يك دم ار مجنون ز خود غافل بدى عشق و سودا چونك پر بودش بدن آنك او باشد مراقب عقل بود ليك ناقه بس مراقب بود و چست فهم كردى زو كه غافل گشت و دنگ چون به خود باز آمدى ديدى ز جا در سه روزه ره بدين احوالها گفت اى ناقه چو هر دو عاشقيم نيستت بر وفق من مهر و مهار اين دو همره يكدگر را راه زن جان ز هجر عرش اندر فاقه اى جان گشايد سوى بالا بالها تا تو با من باشى اى مرده ى وطن روزگارم رفت زين گون حالها خطوتينى بود اين ره تا وصال راه نزديك و بماندم سخت دير سرنگون خود را از اشتر در فكند تنگ شد بر وى بيابان فراخ تنگ شد بر وى بيابان فراخ مي كشد آن پيش و اين واپس به كين ميل ناقه پس پى كره دوان ناقه گرديدى و واپس آمدى مي نبودش چاره از بي خود شدن عقل را سوداى ليلى در ربود چون بديدى او مهار خويش سست رو سپس كردى به كره بي درنگ كو سپس رفتست بس فرسنگها ماند مجنون در تردد سالها ما دو ضد پس همره نالايقيم كرد بايد از تو صحبت اختيار گمره آن جان كو فرو نايد ز تن تن ز عشق خاربن چون ناقه اى در زده تن در زمين چنگالها پس ز ليلى دور ماند جان من هم چو تيه و قوم موسى سالها مانده ام در ره ز شستت شصت سال سير گشتم زين سوارى سيرسير گفت سوزيدم ز غم تا چندچند خويشتن افكند اندر سنگلاخ خويشتن افكند اندر سنگلاخ