دفتر اول از كتاب مثنوى
قصه ى آدم عليه السلام و بستن قضا نظر او را از مراعات صريح نهى و ترك تاويل
بوالبشر كو علم الاسما بگست اسم هر چيزى چنان كان چيز هست هر لقب كو داد آن مبدل نشد هر كه اول ممنست اول بديد اسم هر چيزى تو از دانا شنو اسم هر چيزى بر ما ظاهرش نزد موسى نام چوبش بد عصا بد عمر را نام اينجا بت پرست آنك بد نزديك ما نامش منى صورتى بود اين منى اندر عدم حاصل آن آمد حقيقت نام ما مرد را بر عاقبت نامى نهد چشم آدم چون به نور پاك ديد چون ملك انوار حق در وى بيافت مدح اين آدم كه نامش مي برم اين همه دانست و چون آمد قضا كاى عجب نهى از پى تحريم بود در دلش تاويل چون ترجيح يافت باغبان را خار چون در پاى رفت چون ز حيرت رست باز آمد به راه چون ز حيرت رست باز آمد به راه صد هزاران علمش اندر هر رگست تا به پايان جان او را داد دست آنك چستش خواند او كاهل نشد هر كه آخر كافر او را شد پديد سر رمز علم الاسما شنو اسم هر چيزى بر خالق سرش نزد خالق بود نامش اژدها ليك ممن بود نامش در الست پيش حق اين نقش بد كه با منى پيش حق موجود نه بيش و نه كم پيش حضرت كان بود انجام ما نى بر آن كو عاريت نامى نهد جان و سر نامها گشتش پديد در سجود افتاد و در خدمت شتافت قاصرم گر تا قيامت بشمرم دانش يك نهى شد بر وى خطا يا به تاويلى بد و توهيم بود طبع در حيرت سوى گندم شتافت دزد فرصت يافت كالا برد تفت ديد برده دزد رخت از كارگاه ديد برده دزد رخت از كارگاه