دفتر چهارم از كتاب مثنوى
حكايت آن فقيه با دستار بزرگ و آنك بربود دستارش و بانگ مي زد كى باز كن ببين كى چه مي برى آنگه ببر
يك فقيهى ژنده ها در چيده بود تا شود زفت و نمايد آن عظيم ژنده ها از جامه ها پيراسته ظاهر دستار چون حله ى بهشت پاره پاره دلق و پنبه و پوستين روى سوى مدرسه كرده صبوح در ره تاريك مردى جامه كن در ربود او از سرش دستار را پس فقيهش بانگ برزد كاى پسر اين چنين كه چار پره مي پرى باز كن آن را به دست خود بمال چونك بازش كرد آنك مي گريخت زان عمامه ى زفت نابايست او بر زمين زد خرقه را كاى بي عيار بر زمين زد خرقه را كاى بي عيار در عمامه ى خويش در پيچيده بود چون در آيد سوى محفل در حطيم ظاهرا دستار از آن آراسته چون منافق اندرون رسوا و زشت در درون آن عمامه بد دفين تا بدين ناموس يابد او فتوح منتظر استاده بود از بهر فن پس دوان شد تا بسازد كار را باز كن دستار را آنگه ببر باز كن آن هديه را كه مي برى آنگهان خواهى ببر كردم حلال صد هزاران ژنده اندر ره بريخت ماند يك گز كهنه اى در دست او زين دغل ما را بر آوردى ز كار زين دغل ما را بر آوردى ز كار