دفتر چهارم از كتاب مثنوى
نصيحت دنيا اهل دنيا را به زبان حال و بي وفايى خود را نمودن به وفا طمع دارندگان ازو
گفت بنمودم دغل ليكن ترا هم چنين دنيا اگر چه خوش شكفت اندرين كون و فساد اى اوستاد كون مي گويد بيا من خوش پيم اى ز خوبى بهاران لب گزان روز ديدى طلعت خورشيد خوب بدر را ديدى برين خوش چار طاق كودكى از حسن شد مولاى خلق گر تن سيمين تنان كردت شكار اى بديده لوتهاى چرب خيز مر خبث را گو كه آن خوبيت كو گويد او آن دانه بد من دام آن بس انامل رشك استادان شده نرگس چشم خمار هم چو جان حيدرى كاندر صف شيران رود طبع تيز دوربين محترف زلف جعد مشكبار عقل بر خوش ببين كونش ز اول باگشاد زانك او بنمود پيدا دام را پس مگو دنيا به تزويرم فريفت پس مگو دنيا به تزويرم فريفت از نصيحت باز گفتم ماجرا بانگ زد هم بي وفايى خويش گفت آن دغل كون و نصيحت آن فساد وآن فسادش گفته رو من لا شي ام بنگر آن سردى و زردى خزان مرگ او را ياد كن وقت غروب حسرتش را هم ببين اندر محاق بعد فردا شد خرف رسواى خلق بعد پيرى بين تنى چون پنبه زار فضله ى آن را ببين در آب ريز بر طبق آن ذوق و آن نغزى و بو چون شدى تو صيد شد دانه نهان در صناعت عاقبت لرزان شده آخر اعمش بين و آب از وى چكان آخر او مغلوب موشى مي شود چون خر پيرش ببين آخر خرف آخرا چون دم زشت خنگ خر وآخر آن رسواييش بين و فساد پيش تو بر كند سبلت خام را ورنه عقل من ز دامش مي گريخت ورنه عقل من ز دامش مي گريخت