دفتر چهارم از كتاب مثنوى
تفسير اوجس فى نفسه خيفة موسى قلنا لا تخف انك انت الا علي
گفت موسى سحر هم حيران كنيست گفت حق تمييز را پيدا كنم گرچه چون دريا برآوردند كف بود اندر عهده خود سحر افتخار هر كسى را دعوى حسن و نمك سحر رفت و معجزه ى موسى گذشت بانگ طشت سحر جز لعنت چه ماند چون محك پنهان شدست از مرد و زن وقت لافستت محك چون غايبست قلب مي گويد ز نخوت هر دمم زر همي گويد بلى اى خواجه تاش مرگ تن هديه ست بر اصحاب راز قلب اگر در خويش آخربين بدى چون شدى اول سيه اندر لقا كيمياى فضل را طالب بدى چون شكسته دل شدى از حال خويش عاقبت را ديد و او اشكسته شد فضل مسها را سوى اكسير راند اى زراندوده مكن دعوى ببين نور محشر چشمشان بينا كند نور محشر چشمشان بينا كند چون كنم كين خلق را تمييز نيست عقل بي تمييز را بينا كنم موسيا تو غالب آيى لا تخف چون عصا شد مار آنها گشت عار سنگ مرگ آمد نمكها را محك هر دو را از بام بود افتاد طشت بانگ طشت دين به جز رفعت چه ماند در صف آ اى قلب و اكنون لاف زن مي برندت از عزيزى دست دست اى زر خالص من از تو كى كمم ليك مي آيد محك آماده باش زر خالص را چه نقصانست گاز آن سيه كه آخر شد او اول شدى دور بودى از نفاق و از شقا عقل او بر زرق او غالب بدى جابر اشكستگان ديدى به پيش از شكسته بند در دم بسته شد آن زراندود از كرم محروم ماند كه نماند مشتريت اعمى چنين چشم بندى ترا رسوا كند چشم بندى ترا رسوا كند