اشاعره براى اين كه هرچه بهتر جلال خداوند را ستايش و تمجيد كنند به ويران كردن آفرينش وى مى پردازند. خداوند بزرگ متعال و قادر مطلق است. براى اثبات اين مطلب چه برهانى بهتر از اين كه مى بينيم طبيعت و انسان در گوهر و سرشت خود ناچيز زبون و سخت ناتوانند. براى اثبات ناتوانى طبيعت لازم بود كمر به ويران كردن طبيعيّات ارسطو ببندند. در نظام فلسفى عامل تأمين كننده حركت كه نقشى فعليّت بخش دارد همان صور نوعيّه است كه پديدآورنده عناصر اربعه و امزجه و طبايع گوناگون و نفوس است. نظام هستى يك نظام ضرورى است كه بر قانون علّيت استوار است. هر معلولى با وجود علّت ناگزير از پيدايش است. هر معلولى از هر علّتى سر نمى زند و معلول ويژه و روشن علّت روشن و ويژه دارد. در هستى چهار علّت وجود دارد: علّت فاعلى مادّى صورى و غايى. علّت فاعلى يا وجودبخش داراى سلسله مراتب است و برابر قاعده (الواحد) از هر علّتى تنها يك معلول سر مى زند و سلسله مراتب هستى از همين جا پيدا مى شود. خدا در اين نظام نقش علّت علّتها را در هستى و برانگيزاننده اوّل در حركت را دارد كه در رأس هرم هستى قراردارد و اين نظام پيچيده با همين نظم و ترتيب از او به صورت فيضان صادر شده است پس در اين نظام هر فعلى از هر موجودى به طور مستقيم از صورت نوعيّه آن موجود سر زده و به چندين واسطه به خدا مستند مى شود. اين است كه اشاعره بايد ابتدا با باطل كردن صور نوعيّه و سپس علّيت اين طبيعيّات را درهم بريزند و طبيعيّاتى نو بنا نهند. لذا اشاعره تيغ نفى را به جان عالم انداخته و آن را از تأثير و فعل و نظم برى كرده تا جا را براى قدرت و اراده مطلق خداوند باز كنند. به گمان اشاعره پذيرش ضرورت علّى و معلولى همراه با ناگزيرى حق متعال است و بدين ترتيب به قاعده (الشئ ما لم يجب لم يوجد) نيز تاختند زيرا خداوند فاعل مختار است و اگر در آفريده ها وجوبى در كار باشد لازم مى آيد كه در آفرينش آنها ناگزير و مجبور باشد درحالى كه مى دانيم هيچ جبرى در آفرينش نبوده و خداوند با آزادى مطلق اشياء را آفريده است. بنابراين به جاى مسأله ضرورت مسأله اولويّت را مطرح ساختند.امّا در ميان اماميّه هم اين نكته ها و مانند آن سبب برآشفتن عالِمى شد كه با بررسى و ژرفكارى در آيات و روايات اين همه را مخالف ظاهر آنها تشخيص داد و پرداختن به فلسفه و اصطلاحات وارداتى از عالَم بيگانه را به عالم اسلام سبب درست شناختن و درست درك نكردن حقيقت شريعت دانست و بدين ترتيب به راه نفى علّيت صور نوعيّه و وجود اقتضاء در اجسام و نفى جوهر و عرض ارسطويى و دهها قاعده فلسفى ديگر كشيده شد. وى همانند اشاعره قاعده (الشئ ما لم يجب) را موردانكار قرار داد و در علّيت به جاى قانون طبيعى عادةالله و به جاى مسأله ضرورت اولويّت را قرار داد و به جاى صور نوعيّه و هيولى و صورت قائل به اصل تجزيه ناپذيرى بدون هرگونه اقتضايى به نام ماء بسيط شد همان چيزى كه شيخ ابوالحسن نام جوهر فرد بر آن نهاده بود. اينك لازم به نظر مى رسد كه اين دو گونه تفكّر با يكديگر مقايسه شود تا هرچه بيش تر هماننديها و نا هماننديها و فرهنگهاى جزئى آنها دانسته شود.