ريشه غير جنسي داشته باشد و خواه نداشته باشد ، و به فرض اول خواه بتواند تغيير شكل و ماهيت بدهد و جنبه معنوي و روحاني پيدا كند ، خواه نكند ، در اين جهت نمي توانيم ترديد داشته باشيم كه عشق از لحاظ آثار رواني و اجتماعي ، يعني از لحاظ تحولاتي كه در روح فرد ايجاد مي كند
و از لحاظ تأثيراتي كه در خلق آثار هنري و ذوقي و اجتماعي دارد ، با يك شهوت ساده حيواني كه هدفش صرفا ارضاء و اشباع است تفاوت بسيار دارد . حالت خاص شهواني تا وقتيكه صورت شهواني دارد مقرون به خودخواهي است و در اين حالت انسان به موضوع شهوت به چشم يك ابزار و وسيله نگاه مي كند
، اما همينكه شكل عشق به خود گرفت ، موضوع دلخواه آنچنان اصالت پيدا مي كند كه حتي از جان خواستار عزيزتر و گرانبهاتر مي گردد و خواستار فدائي موضوع دلخواه خود مي شود ، يعني شخص خواستار از " خودي " بيرون مي رود و لااقل خودي او خودي طرف را نيز در بر مي گيرد ، از اين رو است كه عشق به عنوان مربي ، كيميا ، معلم و الهام بخش خوانده شده است .
سعدي مي گويد :
هر كه عشق اندر او كمند انداخت
بمراد ويش به بايد ساخت
هر كه عاشق نگشت ، مرد نشد
نقره فائق نگشت تا نگداخت يا مثلا حافظ مي گويد : بلبل از فيض گل آموخت سخن ، ورنه نبود اين همه قول و غزل ، تعبيه در منقارش ادبيات جهان پر است از اين تعبيرات . عشق را ، هم غربي ستايش كرده ، هم شرقي ، اما با اين تفاوت كه ستايش غربي ، از آن نظر است كه وصال شيرين در بر دارد
، و حداكثر از آن نظر كه به از ميان رفتن خودي فردي كه همواره زندگي را مكدر مي كند و به يگانگي در روح منجر مي شود ، و دو شخصيت بسط يافته و يكي شده توأم با يكديگر زيست مي كنند و از حداكثر لطف زندگي بهره مند مي گردند . اما ستايش شرقي از اين نظر است كه عشق في حد ذاته
مطلوب و مقدس است : به روح ، شخصيت و شكوه مي دهد ، الهام بخش است ، كيميا اثر است ، مكمل است ، تصفيه كننده است ، نه بدان جهت كه وصالي شيرين در پي دارد و يا مقدمه همزيستي پر از لطف در روح انساني است ، از نظر شرقي اگر عشق انسان به انسان مقدمه است
، مقدمه معشوقي عاليتر از انسان است و اگر مقدمه يگانگي و اتحاد است ، مقدمه يگانگي و وصول به حقيقتي عالي تر از افق انساني است ( 1 ) . خلاصه اينكه در مسئله عشق نيز مانند بسياري از مسائل ديگر طرز تفكر شرقي و غربي متفاوت است ، غربي در عين اينكه در آخرين مرحله ، عشق را از يك شهوت ساده جدا مي داند
و به آن صفا و رقتي روحاني مي دهد ، آنرا از چهارچوب مسائل زندگي خارج نمي سازد ، و به چشم يكي از مواهب زندگي اجتماعي به آن مي نگرد ، اما شرقي عشق را در مافوق مسائل عادي زندگي جستجو مي كند . اگر آن فرضيه را بپذيريم كه مي گويد عشق از لحاظ ريشه و هم از لحاظ كيفيت ، هدف و آثار ، جز غريزه جنسي نيست ، عشق
( 1 ) رجوع شود به الهيات اسفار .