تقوا و روابط اجتماعي مردم. - تشبیهات و تمثیلات در آثار استاد شهید مرتضی مطهری نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تشبیهات و تمثیلات در آثار استاد شهید مرتضی مطهری - نسخه متنی

علیرضا رجالی تهرانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تقوا و روابط اجتماعي مردم.

انسان و بيماري ديگران.

تقوا در نهج البلاغه نيرويي است روحانى، كه بر اثرتمرينهاي زياد پديد مي آيد و پرهيزهاي معقول و منطقي از يك طرف سبب و مقدمه پديدآمدن اين حالت روحاني است. و از طرف ديگر، معلول و نتيجه آن است و از لوازم آن به شمار مي رود.

اين حالت روح را نيرومند وشاداب مي كند وبه آن مصونيت مي دهد. انساني كه از اين نيرو بي بهره باشد، اگر بخواهدخود را از گناهان مصون و محفوظ بدارد، چاره اي ندارد جز اينكه خود را از موجبات گناه دور نگهدارد، و چون همواره موجبات گناه در محيط اجتماعي وجود دارد، ناچار است از محيط كنار بكشد و انزوا و گوشه گيري اختيار كند مطابق اين منطق يا بايد متقي و پرهيزكار بود و از محيط كناره گيري كرد و يا بايد وارد محيط شد و تقوا را بوسيد وكناري گذاشت. طبق اين منطق هرچه افراد اجتناب كارتر و منزوي تر شوند، جلوه تقوايي بيشتري در نظر مردم عوام پيدا مي كنند.

اما اگر نيروي روحاني تقوا در روح فردي پيدا شد، ضرورتي نداردكه ميحط را رها كند، بدون رها كردن محيط خود را پاك و منزه نگه مي دارد.

دسته اول، مانند كساني هستند كه براي پرهيز از آلودگي به يك بيماري مسرى، به دامنه كوهي پناه مي بردند، و دسته دوّم، مانند كساني هستندكه با تزريق نوعي واكسن، در خود مصونيت به وجودمي آورند، و نه تنها ضرورتي نمي بينند كه از شهر خارج و از تماس با مردم پرهيز كنند، بلكه به كمك بيماران مي شتابند و آنان را نجات مي دهند، آنچه سعدي در گلستان آورده نمونه دسته اول است:.




  • بديدم عابدي در كوهساري.
    چرا گفتم به شهر اندر نيايي.
    بگفت آنجا پريرويان نغزند.
    چو گل بسيار شد پيلان بلغزند(1).



  • قناعت كرده از دنيا به غاري.
    كه باري بند از دل برگشايي.
    چو گل بسيار شد پيلان بلغزند(1).
    چو گل بسيار شد پيلان بلغزند(1).



جامعه.

تن آدمي.

فرق است بين جامعه بيمار و جامعه اي كه شر در آن غالب شده باشد. شما آن قله هاي شامخ را در نظر نگيريد، آنها مقياس جامعه نيستند، جامعه مثل يك فرد است. حكما مي گويند: حالتي كه حيات بدن را حفظ مي كند بين دو حدّ است و به تعبير آنها مزاج نوسان دارد؛ مثلاً، فشار خون انسان بين دو حد بايدباشد، از يك حد كمتر باشد مي ميرد و از يك حد بيشتر هم باشد مي ميرد، يك حدّ تعادل دارد. انسان كوشش مي كند كه مزاج را در اين حدّ تعادل نگه دارد. اُوره اگر از يك حد كمتر باشد خوب نيست، بيشتر هم باشد خوب نيست. سلولهاي سفيد يا قرمز از يك حد نبايد كمتر باشند، از يك حد هم نبايد بيشتر باشند. قند از يك حد كمتر نبايد باشد، از يك حد هم نبايد بيشتر باشد. جامعه هم همين طور است: حقّ و حقيقت در جامعه اگر از يك حد كمتر باشد، آن جامعه مي ميرد. اگر جامعه اي باقي باشد، معلوم مي شود در ميان دو حدّ باطل افراط و تفريط نوسان دارد. حالا اگر در آن حدّ معتدل باشد، جامعه اي مترقي است؛ و در مقابل، ممكن است در مرز از هم گسيختگي باشد از اين طرف، يا در مرز از هم گسيختگي باشد از آن طرف. جامعه هايي كه قرآن مي گويد: آنها هلاك شدند، كدام جامعه هاست جامعه هايي كه باطل بر آنها غلبه كرده است.(2) .

همبستگى، يكي از علايم حيات جامعه.

اعضاي يك پيكر.

چه تعبير رسايي وجود مبارك رسول اكرم(ص) دارد، مي فرمايد: (مَثَلُ الْمُؤْمِنينَ في تَوادُدِهِمْ وَتَراحُمِهِم وتعاطُفِهِمْ مَثَلُ الْجَسَدِ اِذا اشْتَكي مِنْهُ عُضْو تَداعي لَهُ سايِرُ الْجَسَدِ بِالسِّهرِ وَالْحُمّى)(3) مثل مردم با ايمان، آنهايي كه زنده به ايمانند، آنهايي كه مصداق (يا ايُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اسْتجيبُوا للّهِ وَلِلرَّسُولِ اِذا دَعاكُمْ لِما يُحْييكُمْ)(4) هستند، مثل مؤمنين در همدلى، در دوست داشتن يكديگر، در عاطفه داشتن نسبت به يكديگر، در همدردي نسبت به يكديگر، در علاقه مند بودن به سرنوشت يكديگر، مثل پيكر زنده است كه اگرعضوي از آن به درد آيد، ساير اعضا با اين عضو همدردي مي كند.

اوّلش تب است، يك كانون چرك كه در يك نقطه ازبدن پيدا مي شود، فوراً يك حرارت غيرعادي در تمام بدن ايجاد مي گردد؛ مثلاً، يك ضايعه در گوشه اي از كبد يا روده پيدا شده كه طبيب تشخيص نمي دهد، بسا هست كه اگر عكسبرداري هم بكنند تشخيص داده نمي شود كه چيست، اما اين قدر معلوم مي شود كه تمام بدن از نوك سر گرفته تا ناخن پا غرق در تب مي شود، درجه حرارتش بالا مي رود، گلبولهاي خون به فعاليت مي افتند، تمام بدن به فعاليت مي افتد كه چرا در فلان جاي بدن فلان ضايعه پيدا شد؛ اين علامت حيات است.(5).

مسلمان و همدردي با ديگران.

ابراهيم و مرغ هوا.

مسلمان، شرط مسلماني اش همدردي است، شرط مسلماني اش همدلي است. تمثيلي ذكر مي كنند كه در وقتي كه ابراهيم را به آتش انداختند، يكي از مرغان هوا، بلبل يا مرغ ديگرى، آمده بود در صحراي آتشي كه ابراهيم را در آن انداخته بودند. مي رفت ودهانش را پر از آب مي كرد و مي ريخت، براي اينكه آتش را به نفع ابراهيم سرد كند. به او گفتند: اي حيوان! اين آب دهان تو در مقابل اين همه آتش چه ارزشي دارد گفت: من فقط به اين وسيله مي توانم عقيده و ايمان و علاقه و وابستگي خودم را به ابراهيم ابراز كنم.(6).

حق.

آب زلال و روان.

باطل از حق پيدا مي شود، همان طور كه كف از آب پيدا مي شود و همان طور كه سايه از شخص پديد مي آيد. معلوم است كه اگر حقي نبود، باطلي هم نبود، چرا كه باطل مي خواهد با نام حق و در سايه حق و در پرتو حق زندگي كند.

حق مانند آبي است كه وقتي مسير خودش را طي مي كند، در بستر خويش با يك آلودگيهايي روبه رو مي شود و زباله هايي را هم با خود مي برد، بعد اين زباله ها را به اين طرف و آن طرف مي زند و در نتيجه كفهاي كثيفي به وجود مي آيد؛ اين لازمه طبيعي حركت و جريان آب است.(7).

باطل.

انگل.

باطل، حق را با شمشير خودِ حق مي زند، پس باطل نيروي حق را به خدمت گرفته است. اين همان نيروي حق است كه او از آن استفاده مي كند، مانند انگل كه از بدن و خون انسان تغذيه مي كند، ممكن است خيلي هم تغذيه بكند و خيلي هم چاق بشود، ولي انسان روز به روز لاغرتر و رنگش زردتر مي شود، حالت چشمهايش عوض مي گردد و كم قوّه مي شود.(8).

غلبه ظاهري باطل و پيروزي نهايي حق.

بچه و سيل.

باطل از ديد سطحي و حسى، نه ديد تحليلي و تعقلى، حركت و جولان دارد؛ مثلاً، يك بچه را در نظر بگيريد كه در عمرش سيل نديده و نمي داند سيل چيست و از كجا پيدا مي شود و چگونه مي آيد. اين بچه وقتي سيل را مي بيند، درياي كف را مي بيند كه در حركت است، اصلاً اوخيال نمي كند كه جز كف هم چيزي وجود دارد! يعني غلبه ظاهري گسترده و فراگيرنده ازباطل است، اما در نهايت به مغلوبيت آن مي انجامد.(9).

نمود داشتن باطل و اصيل بودن حق.

آب و كف.

(در قرآن آمده:) (فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رابِياً)(10) يعني كف، روي آب را مي گيرد و مي پوشاند، به طوري كه اگر آدم جاهلي بيايد نگاه كند و از ماهيت قضيه خبرنداشته باشد، كف خروشاني را مي بيند كه در حركت است توجهي به آب باران كه زير اين كفهاست نمي كند، در حالي كه اين آب است كه چنين خروشان حركت مي كند نه كف، ولي چون كفها روي آب را گرفته اند، چشم ظاهربين كه به اعماق واقعيات نفوذ نداشته باشد، فقط كف را مي بيند.

باطل هم چنين است كه بر نيروي حق سوار مي شود و روي آن را مي پوشاند، به طوري كه اگر كسي ظاهر جامعه را ببيند و به اعماق آن نظر نيندازد، همان قله هاي شامخ و افراد چشم پركن را مي بيند.(11).

وسيله بودن امور اعتباري و قراردادي.

زيبايي فرضى!.

انسان از امور اعتباري و قراردادي فقط به عنوان يك وسيله مي تواند استفاده بكند؛ مثلاً، فرض كنيد فردي از كشور ديگري به ايران آمده است، ما مي توانيم به او طبق قرارداد، اعطاي ايرانيّت بكنيم و شناسنامه ايراني به او بدهيم، يعني به حسب قرارداد، او را جزء خودمان قرار بدهيم و از تمام حقوقي كه مردم كشورمان دارند بهره مند كنيم. اين طور قرارداد، يك وسيله است، امراعتباري است، فقط همين قدر ارزش داردكه مي تواند وسيله براي يك امر عيني قرار بگيرد،ولي امر اعتباري نمي تواند براي انساني كه آن را اعتبار فرض كرده هدف واقع شود؛ مثل اين است كه يك انسان، چه زن و چه مرد، مي خواهد همسرش زيبا باشد، حالا يك همسر زشتي دارد، ولي بگويد: من اعتبار كردم كه تو زيبا هستى، بعد هم او را ماننديك زيبا دوست داشته باشد، چنين چيزي نمي شود. اين مثل كار بت پرستهاست كه بت را خلق مي كردند و بعد مي پرستيدند.(12).

فرق تكامل و پيشروي.

كودك، بيماري.

آيا پيشرفت همان تكامل است و تكامل همان پيشرفت است اتفاقاً اينها هم با يكديگر تفاوت دارند، شما موارد استعمال را ببينيد. ما درباره يك بيماري مي گوييم اين بيماري در حال پيشرفت است، ولي نمي گوييم در حال تكامل است. اگر سپاهي در سرزميني بجنگد و قسمتي از سرزمين دشمن را تصرف كند، مي گوييم: فلان لشكر در حال پيشرفت است، ولي نمي گوييم در حال تكامل است؛ چرا براي اينكه در مفهوم تكامل، تعالي خوابيده است، يعني تكامل حركت است، اما حركت رو به بالا و عمودى. تكامل، حركت از سطحي بالاتر است، ولي پيشرفت در يك سطح افقي هم درست است. يك سپاهي كه سرزميني را اشغال كرده است، وقتي قسمت ديگري را بر متصرفات خودش اضافه مي كند، مي گوييم: پيشروي كرده است، يعني در همان سطحي كه بوده مقدار ديگري به قلمرو خودش افزوده است، چرا اينجا نمي گوييم تكامل براي اينكه در تكامل تعالي خوابيده است.

پس وقتي كه ما مي گوييم تكامل اجتماعى، در مفهومش تعالي انسان از نظر اجتماعي است نه صرف پيشرفت. اي بسا چيزهايي كه براي انسان و جامعه انساني پيشرفت باشد، ولي براي جامعه انساني تكامل و تعالي شمرده نشود؛ اين را مي گويم براي اينكه معلوم شود كه اگر بعضي از علما در اينكه بتوان نام بعضي از مسائل را تكامل گذاشت ترديد كرده اند، نظرشان خالي از نوعي دقت نيست. با اينكه نظر آنها را تأييد نمي كنيم، ولي آنها متوجه نوعي دقت شده اند. پس تكامل با پيشرفت و همچنين با توسعه تفاوت دارد. (توسعه و پيشرفت تقريباً يك مفهوم دارند).

اما فرق تكامل با مسأله تمام اين است كه يك شي‏ء اگر داراي يك سلسله اجزا باشد، مثل يك ساختمان و يا يك اتومبيل، مادامي كه همه اجزاي لازم در او وجود پيدا نكرده، مي گوييم: ناقص است وقتي كه آخرين جزء را؛ مثلاً، آخرين آجر را زدند مي گوييم تمام شد، يعني همه اجزاء به پايان رسيد، ولي تكامل در درجات و مراحل است. يك كودك اگر از نظر عضوي ناقص به دنيا بيايد، ناتمام به دنيا آمده است، ولي اگر از نظر اعضا و جهازات، تمام به دنيا بيايد، تازه ناقص است و بايد مراحل تكامل را با تعليم و تربيت طي بكند، يعني پله هاي تعليم و تربيت براي اين كودك تعالي است، درجات و پله ها را بالا رفتن است.

يك جهت ديگر تكامل اگر باز بشود نام آن را تكامل گذاشت كه مشكل است اين است كه ساختمان جامعه بشري از يك حالت ساده تدريجاً به سوي پيچيدگي و پيچيده تر بودن پيش آمده، يعني همان طور كه در امور صنعتي و فنّى، مثل اولين هواپيمايي كه ساختند بسيار ساده بود و اكنون كه اين سفينه هاي فضاپيما را ساخته اند دستگاههاي بسيار دقيقي است، و همان طور كه در تكامل طبيعى، ساختمان بدن يك حيوان تك سلولي نسبت به ساختمان بدن يك انسان كه روابط پيچيده اي دارد، بسيار ساده است، در جامعه بشري هم چنين است.(13).

لزوم همگامي كار و دانش.

راه پيمايي در شب و چراغ.

كار و دانش اگر از يكديگر جدا افتند اهميتي ندارند؛ اين دو اصل مقدس هنگامي كه براي بشر به صورت دو بال در مي آيند كه معاون يكديگر و كمك يكديگر بوده باشند، يعني كار در روشنايي علم صورت گيرد، و اگر يكي عالم باشد و گوشه نشين و ديگري كارگر باشد و جاهل، مثل اين است كه در يك شب تاريك، يكي چراغ به دست گيرد و در گوشه اي بنشيند، و ديگري راه پيمايي كند، ولي چراغ نداشته باشد؛ بايد همان كس كه راه پيمايي مي كند چراغ داشته باشد و همان كس كه چراغ دارد راه پيمايي كند؛ يعني همگي به توبه خود و سهم خود در زندگي حركت و فعاليت و راه پيمايي كنند و همگي چراغ در دست داشته باشند.(14).

فتنه.

غبار و ظلمت.

اميرالمؤمنين راجع به فتنه ها بيان مي كنند كه فتنه چهره اش يك جور است، پشت سرش جور ديگر، مي فرمايد: (اِنَّ الْفِتَنَ اِذا اَقْبَلَتْ شَبَّهَتْ وَاِذا اَدْبَرَتْ تَبَّهَتْ). همه جمله ها يادم نيست، جمله هاي عجيبي است كه (فتنه) وقتي كه پديد مي آيد، حكم غبارهايي را دارد كه در فضا پيدا مي شود، يا حكم تاريكي را دارد كه در تاريكي انسان نمي بيند: دروغها پيدا مي شود، شايعات پيدا مي شود، هيجانها و احساسات زياد پيدا مي شود، (لَه) پيدا مي شود، (عَلَيه) پيدا مي شود. اصلاً آدم در مي ماند كه چگونه قضاوت بكند، و واقع مي شود در فتنه، ولي همين كه فتنه خوابيد، مثل اين است كه ظلمت از بين رفت و غبارها نشست. آن وقت انسان نگاه مي كند چيز ديگري مي بيند، مي بيند آنچه كه تاريكي مي ديد غير از اين است كه اكنون در روشنايي مي بيند.(15).

عدالت يا مساوات.

مسابقه علمي و قهرماني.

معناي عدالت اين نيست كه همه مردم از هر نظر در يك حد و يك مرتبه و يك درجه باشند، جامعه خود به خود مقامات و درجات دارد و در اين جهت مثل پيكر است. وقتي كه مقامات و درجات دارد، بايد تقسيم بندي و درجه بندي بشود، راه منحصر، آزاد گذاشتن افراد و زمينه مسابقه فراهم كردن است. همين كه پاي مسابقه به ميان آمد، خود به خود به موجب اينكه استعداد ما در همه يكسان نيست، و به موجب اينكه مقدار فعاليتها و كوششها يكسان نيست، اختلاف و تفاوت به ميان مي آيد، يكي جلو مي افتد و يكي عقب مي ماند، يكي جلوتر مي رود و يكي عقبتر.

مقتضاي عدالت اين است كه تفاوتهايي كه خواه ناخواه در اجتماع هست، تابع استعدادها و لياقتها باشد، مقتضاي عدالت اين است كه دانشجوياني كه در يك امتحان شركت مي كنند، به هر كدام همان نمره اي داده شود كه مستحق آن نمره است مقتضاي عدالت اين نيست كه به همه مساوي نمره داده شود و گفته شود: بايد به همه يك جور نمره داده شود والا تبعيض مي شود و تبعيض ظلم است. برعكس اگر به همه مساوي نمره داده شود، حق ذي حق پامال شده و اين ظلم است، مقتضاي عدالت اين است كه در مسابقات قهرمانى، استعداد و لياقت و هنرنمايي ملاك تقدم و تأخر قرار گيرد، مقتضاي عدالت اين نيست كه هنرمند و بي هنر را به يك چشم ببينند و فرقي بين پا استعداد و بي استعداد نگذارند. اين جور مساواتها عين ظلم و بي عدالتي است، و آن جور تفاوتها كه بر مبناي لياقت و استعدادها يا فعاليت و كار است، عين عدالت و داد گستري است.مقتضاي عدالت مساوات است در شرايط حقوقي مساوى، نه در شرايط نامساوى، يعني نبايد ميان شركت كنندگان در يك مسابقه علمي يا در يك مسابقه قهرماني در غير آنچه مربوط به استعداد و هنر و لياقت است فرق گذاشته شود؛ مثلاً، يكي سفيد است و يكي سياه، يكي اشراف زاده است و يكي فرضاً فرزند يك فقير، يكي توصيه و پارتي دارد و يكي ندارد، يكي با معلم يا داور قرابت و قوم و خويشي دارد و يكي ندارد؛ آنچه نبايد ملاك قرار گيرد، اين امور است كه مربوط به لياقت و استعداد يا فعاليت و مجاهدت افراد نيست. اگر استعدادها و لياقتها را ناديده بگيريم و به همه نمره و امتياز مساوي بدهيم ظلم كرده ايم، و اگر هم امتياز و تفاوت قائل بشويم، اما ملاك امتياز و تفاوت را اموري از اين قبيل قرار دهيم، باز هم ظلم كرده ايم.(16).

زندگى، مسابقه بقا.

ميدان مسابقه.

بعضي زندگي را به ميدان جنگ تشبيه مي كنند، مي گويند زندگي تنازع بقاست، تعبير بهتر و كامل تر اين است كه بگوييم زندگي مسابقه بقاست، كلمه تنازع بقا مفهوم جدال و مخاصمه مي دهد. به زعم بعضى، زندگي جز جنگ و جدال نيست؛ اصل اول در زندگي انسان، تخاصم و دشمني است، تعاونها و تسالمها به وسيله تنازعها جبراً بر انسان تحميل مي شود؛ فعلاً مجال بحث درباره اين مطلب نيست، اجمالاً بايد بگويم: مطلب اين طور نيست كه طبع زندگي و لازمه طبيعت زندگي جدال و مخاصمه باشد، اما لازمه طبيعت زندگي مسابقه بقاست. زندگي اگر بخواهد بر محور صحيح قرار بگيرد، بايد بر اساس مسابقه بقا باشد، لازمه مسابقه دو چيز است: آزادي افراد، و ديگر نظم اجتماعي كه جلو هرج و مرج را بگيرد.

اين را بايد توضيح بدهم: يك مسابقه ورزشي را در نظر بگيريد، مثلاً مسابقه كشتي يا دويدن يا وزنه برداري را؛ در مسابقه ها مدال است، جايزه است، افتخار است، محبوبيت است. اين جايزه ها نصيب چه كسي است نصيب آن كس كه مسابقه را بهتر انجام مي دهد، از روز اول كسي كه متولد مي شود در پيشاني اش نوشته نشده كه تنها اين شخص حق دارد روي سكوي افتخار بايستد و كسي ديگر حق ندارد، بلكه حق شركت در مسابقه را به همه مي دهند، به همه آزادي براي شركت مي دهند. از آن ميان بعضيها در اثر تمرين و پشت كار برنده مسابقه مي شوند، بعضي ديگر به علت عدم لياقت فطري و يا به علت عدم تمرين و مجاهدت از آن مواهب محروم مي مانند. همچنين است حال دانش آموزان و دانشجويان كلاس كه در مدت يك سال سر كلاس حاضر مي شوند و درس مي خوانند و آخر سال از طرف معلم امتحان مي شوند؛ به آنها نمره داده مي شود، يكي نمره قبولي مي گيرد و يكي رد مي شود، يك نمره عالي مي گيرد، يكي اعلا و شاگرد اول مي شود. نمره، امتيازي است كه داده مي شود و به هر كس متناسب با مقدار زحمت و استعداد و فعاليتش نمره داده مي شود.

جامعه به حكم اينكه با پيكر فرق دارد و وظايف افراد به حكم خلقت و به طور جبري تعيين نشده، و به حكم اينكه خداوند افراد بشر را آزاد و مختار آفريده و يك وظيفه محدود و يك مقام ثابت و معلوم و غير قابل تخلف و تجاوز برايش قرار نداده، ميدان وسيعي براي عمل و فعاليتش قرار داده؛ به حكم اين امور، جامعه ميدان مسابقه است. افراد با بردن مسابقه و ابراز لياقت و استعداد و فعاليت بايد مواهب و حقوق را حيازت كنند. نمي خواهم بگويم همه مردم از لحاظ ذوق و استعداد نسبت به همه كارها مساوي اند، بدون شك استعدادهاي مردم از اين نظر متفاوت است، در هر كسي ذوق و استعداد خاصي هست، به همين دليل هر كسي در خودش علاقه به بعضي كارها را بيشتر و علاقه به بعضي ديگر را كمتر مي بيند، ولي اين طور نيست كه هر كسي از اول بفهمد و حس كند كه فقط براي يك كار معين ساخته شده و يك مقام ثابت و غير قابل تخلف و تجاوزي دارد، آن طوري كه اعضاي يك پيكر چنينند؛ پس بايد اجتماع در همه شؤون و مواهب، شكل ميدان آزاد مسابقه را داشته باشد، حق شركت در اين مسابقه به همه داده شود، و آن اجتماع آن چنان منظم و داراي حسن جريان باشد كه در آن ميان شؤون و مواهب اجتماعي به افرادي تعلق بگيرد كه درمسابقات اجتماعي لياقت و شايستگي بهتري از خود نشان داده اند.

دو ركن مسابقه.

مسابقه دو چيز دارد: يكي عملي كه مورد مسابقه قرار مي گيرد، از قبيل: دويدن، يا كشتى، يا وزنه برداشتن؛ و يكي هم جايزه و افتخاري كه به برنده مسابقه داده مي شود. در جامعه هم كه ميدان مسابقه اين دو جهت هست؛ يكي كار مورد مسابقه و يكي هم خط و بهره و نصيبي كه به اشخاص داده مي شود.

حالا آن امر مورد مسابقه بايد چه چيز باشد و آن جايزه بايد چه باشد اينجاست كه اگر في الجمله توجهي بشود، مطلب حل مي گردد و جواب سؤال داده مي شود؛ اما امور مورد مسابقه همان چيزهاست كه به حال بشر مفيد است، حيات اجتماعي بشر بسته به اوست.

مسابقه بايد در كارهاي مفيد به حال مردم باشد، در علم و فضيلت باشد، در تقوا و درستي باشد، در عقل و فهم و ادراك باشد، درسعي و عمل و كار و توليد و خدمت باشد. جايزه هايي كه برندگان اين مسابقه ها داده مي شود، همان حقوقي است كه به آنها به حسب مقدار كار و به حسب صلاحيت و لياقت و زحمت و استحقاق تعلق مي گيرد. اگر فهميديم كه حقوقي كه به افراد تعلق مي گيرد، در واقع مثل جايزه هايي است كه به شركت كنندگان در مسابقات داده مي شود، مثل نمره هايي است كه به دانش آموزان بر سر امتحان مي دهند، و اگر فهميديم كه مورد مسابقه چيست، تقدم و پيش افتادن در چه قسمتي ملاك است، در چه ميداني اين افراد بايد مسابقه بدهند، چه درسي را بايد خوب امتحان بدهند و نمره بگيرند، مسابقه در كارهايي باشد كه دين، آن كارها را خير و عمل صالح خوانده، اگر اين دو تا را فهميديم، خوب مي فهميم كه به چه كس جايزه و نمره بدهيم و به چه كس جايزه و نمره ندهيم، به چه كس بيشتر بدهيم، به چه كس كمتر...

اگر اصل همدوشي حق و تكليف را در اسلام بشناسيم و اين مطلب را درست درك كنيم كه اينكه مي گوييم: زندگي مسابقه است، يعني مسابقه انجام وظيفه و تكليف، (وَأنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ اِلاّ ماسَعى‏(17)، و باز درست درك كنيم كه نتيجه و جايزه مسابقات همان بهره مند شدن از حقوق اجتماعي است، اگر اينها را خوب درك بكنيم، به بزرگترين مبناي حقوق اجتماعي اسلام پي برده ايم، و اين مبنا مانند چراغي روشن راهنماي ما در همه مسائل خواهد بود و ما را از خيلي ظلمتها نجات خواهد داد.(18).

جامعه.

پيكر زنده.

از بهترين و جامعترين تشبيهات، تشبيه جامعه است به پيكر زنده، همان طوري كه پيكر، مجموعه اي از اعضا و جوارح است و هر عضوي كار و وظيفه اي دارد، جامعه هم از مجموع افراد تشكيل مي شود و مجموع كارهاي مورد احتياج جامعه به صورت شغلها و حرفه ها ميان اصناف و افراد تقسيم مي شود، اعضا و جوارح پيكر هر كدام در مقام و در جاي خود هستند: يكي فرمان مي دهد و يكي فرمان مي پذيرد، يكي مقام عالي را در پيكر اشغال كرده، يكي مقام داني را. جامعه نيز همين طور است، يعني هر جامعه اي با هر رژيم و سيستمي اداره بشود، از يك نوع تقسيم كار و تقسيم مشاغل و وظايف و حتي يك نوع درجه بندي و طبقه بندي كه يكي فكر كند و نقشه بدهد و ديگري اجرا كند، يكي فرمان بدهد و يكي فرمان بپذيرد، يكي پست عالي را اشغال كند و يكي پست داني را، چاره و گريزي نيست. جامعه با هر نظام و سيستمي اداره بشود، يك نوع ارگانيزم مخصوص خواهد داشت.

پيكر، سلامت و بيماري دارد، جامعه نيز سلامت و بيماري دارد؛ پيكر تولد و رشد وانحطاط و موت دارد، جامعه نيز همين طور است؛ پيكر اگر سالم باشد بين اعضاي آن همدردي هست، جامعه نيز اگر سالم و زنده و داراي روح اجتماعي باشد همين طور است.

اين تشبيه و تعبير از سخنان رسول اكرم(ص) است كه فرمود: (مَثَلُ المُؤمِنينَ في تَوادُدِهِمْ وَتَراحُمِهمْ كَمَثَلِ الْجَسَدِ اِذا اشْتَكي بَعْض تَرَاعَي لَهُ سايِرُ اَعضاءِ جَسَدِ. بالحُمّي والسّهرِ) يعني مثل مؤمنين از لحاظ علايق و عواطف متبادل كه بين ايشان هست، مثل تن است، يك عضو كه به درد مي آيد، ساير اعضا يكديگر را به همدردي مي خوانند، و تب و بي خوابي پيدا مي شود:.

چو عضوي به درد آورد روزگار.
دگر عضوها را نماند قرار.
باز هم وجه شبه ها و قدر مشتركها بين جامعه و پيكر هست.

معمولاً در تشبيه ها كه چيزي به چيزي تشبيه مي شود، يك يا دو و حداكثر سه وجه شبه بين آن دو هست، اما اين تشبيه، يعني تشبيه جامعه به پيكر، از آن تشبيه هاست كه بيش از ده وجه شبه هست، و شايد بتوان ده ها وجه شبه ذكر كرد، ممكن است اين تشبيه از نظر جامعيت، تشبيه بي نظيري باشد.

در عين حال كه اين تشبيه همچو تشبيه جامعي است، اين طور نيست كه پيكر و جامعه از همه جهت مثل هم باشند، مواردي هست كه حكم جامعه و حكم پيكر دو تاست.(19).

عدالت اجتماعي و عدم تبعيض.

والدين و فرزندان.

پدر و مادري در ميان فرزندانشان هستند؛ در آن خانه غذا و ميوه و شيريني و لباس ميان اهل خانه تقسيم مي شود. فكر و قضاوت بچه ها و تأثراتي كه در اين گونه موارد پيدا مي كنند با فكر و قضاوت پدر و مادر و نوع تأثري كه به آنها دست مي دهد فرق دارد، در يك سطح نيست، در دو سطح است.

اما آن احساسي كه بچه ها نسبت به يكديگر دارند: از بچه ها هر كدام ببيند سهم او از ميوه و غذا يا شيريني يا لباس از سهم ديگري كمتر است ناراحت مي شود، قهر مي كند، گريه مي كند، و چون احساس مظلوميت و محروميت مي كند، در صدد انتقام بر مي آيد؛ لهذا لازم است پدران و مادراني كه به سعادت فرزندانشان علاقه مند هستند، ميل دارند بچه هايشان از كودكي روحيه سالم داشته باشند، از اول هيچ گونه تبعيضي بين آنها قائل نشوند. تبعيض، تخم اختلاف كاشتن است، تخم حسادت كاشتن است، تخم انتقام كاشتن است. تبعيض موجب مي شود هم روح بچه محروم، فشرده و آزرده و ناراحت بشود و هم آن بچه، عزيزكرده، متكي به غير، ضعيف النفس، زود رنج، لوس و ننر بار بيايد.

پدران و مادران اگر بچه هايشان از لحاظ جسم بيمار بشوند به طبيب مراجعه مي كنند، و اما توجه به سلامت روح و حفظ الصحه روحي فرزندانشان ندارند. اينها را كوچك مي شمارند، در صورتي كه اهميت بهداشت و سلامت روح بچه از سلامت تن و بدنش كمتر نيست، بلكه به مراتب بيشتر است.

غرض اين است چون بچه ها در يك سطح فكر مي كنند، قهراً محروميت يكي نسبت به ديگري در آنها اثر سوء مي گذارد، اما پدر و مادر كه فكر و عقلشان در سطحي بالاتر است، نوع ديگرفكر مي كنند و نوعي ديگر محبت دارند. آنها از اين جور محروميتها و كم و زيادها رنج نمي برند، از اينكه ميوه و شيريني و غذا به آنها نرسد يا كمتر برسد ناراحت نمي شوند، احساس حقارت نمي كنند.

در اجتماع هم عيناً همين طور است، افراد استثنايي كه پدر امتند تحت تأثير محروميتها واقع نمي گردند، مظلوميت و محروميت در آنها تأثير ندارند در عين مظلوميت و محروميت، مثل همان پدري كه هميشه خير فرزندان خودش را مي خواهد، باز آنها خير امت را مي خواهند.(20).

تشكيلات و نظامات اجتماعي.

كوچه ها و خيابانهاي شهر.

تشكيلات و نظامات اجتماعي نسبت به افراد اجتماع به منزله خيابانها و كوچه ها و خانه هاي يك شهر است نسبت به مردم و وسايل نقليه اي كه در آن شهر حركت مي كنند. هر شهري به هر نحو كه خيابان كشي و كوچه سازي شده باشد، مردم شهر مجبورند از پيچ و خم همان خيابانها و لابه لاي همان كوچه پس كوچه ها و از همان چهار راهها حركت كنند. حداكثر آزادي عمل مردم آن شهر اين است كه در ميان همان خيابانها و همان كوچه ها، هر كدام كه نزديكتر يا خلوت تر يا پاكيزه تر و با صفاتر است انتخاب كنند.

اگر فرض كنيم كه آن شهر بدون نقشه و حساب تدريجاً توسعه پيدا كرده باشد، نه روي اصول شهرسازى. در همچو شهري افراد چاره اي ندارند از اينكه زندگي و رفت و آمد خود را با وضع موجود تطبيق دهند، رفت و آمد و رانندگي و اداره امور در چنين شهري دشوار خواهد بود؛ با وجود چنين ترتيبي در ساختمان آن شهر، از افراد كاري ساخته نيست، تنها كاري كه ساخته هست اين است كه تغييراتي در وضع خيابانها و كوچه ها منزلهاي آن شهر بدهند و خود را راحت كنند.

اگر فرض كنيم زعماي صالحي در رأس سازمانهايي قرار بگيرند كه داراي نواقصي مي باشند، حدود تفاوت كار آنها با ديگران همان اندازه است كه يك نفر بخواهد از ميان خيابانهاي پر پيچ و خم و نامنظم و كوچه هاي بي ترتيب، بهترين و نزديكترين راهها را انتخاب كند.(21).

هدايت جامعه.

قافله و راننده اتومبيل.

هدايت يعني چه هدايت يعني راهنمايى، قافله اي در راهي به سوي مقصدي حركت مي كند، از يك نفر مي پرسند: راه فلان مقصد كجاست و او نشان مي دهد، مي گويد: از اين طرف برو يا از آن طرف؛ اين راهنمايي است كه فرع بر راه بلدي است. چه كسي مي تواند راهنماي قافله باشد كسي كه بفهمد قافله چه مسيري دارد و به كجا مي رود. جامعه مانند قافله اي هميشه در حال حركت است، ما چه بخواهيم و چه نخواهيم اين قافله در حال حركت است، ما بايد بفهميم كه اين قافله را چگونه سوق بدهيم، مانند يك راننده اتومبيل كه پشت فرمان مي نشيند و اتومبيل را هدايت مي كند، فرمان بايد در دستش باشد، موتور در اختيارش باشد، يك جا بايد ماشين را خاموش كند و متوقف سازد، جاي ديگر به عكس بايد گاز بدهد و بر سرعت بيفزايد، يك جا بايد فرمان را بپيچاند، يك جا بايد دنده عوض كند و يك جا ترمز كند، همه اينها در هدايت اتومبيل لازم است. در هدايت جامعه نيز همه اينها لازم است، هر كدام از اينها در يك وقت معين لازم مي شود. مصلحت شناسي اجتماع يعني اين، اگر غير اين باشد ممكن نيست كسي بتواند واقعاً هادي جامعه باشد و مصالح جامعه را بگويد.

كي مي توانيم هادي جامعه باشيم وقتي كه همه اينها را بدانيم، جاي همه اينها را تميز بدهيم. بفهميم در كجا ترمز جامعه را بكشيم، در كجا فرمان را بپيچانيم؛ جامعه حركت دارد، تحولات دارد، گاهي تحولات بزرگ اجتماعي پيش مي آيد، جامعه سر يك پيچ مي رسد و بايد جامعه را از آن پيچ عبور داد. الان جامعه ما با وضع جديدي كه پيش آمده، و با تمدن جديدي كه پيش آمده، با مسلكهاي مختلف و متفاوتي كه پيدا شده، انديشه هاي گوناگوني كه پديد آمده، بر سر يك پيچ قرار گرفته، در برابر يك دست انداز قرار گرفته و بايد به راحتي و بي خطر از آن بگذرد، بايد اندكي فرمان را پيچ داد تا از خطر برهد، ديواري در برابر ما قرار گرفته و بايد از جلو آن ديوار بپيچيم و بگذريم و به راه خودمان ادامه دهيم، نبايد چشم بسته روي همان خطي كه حركت مي كرديم حركت كنيم، سابقاً ديوار نبود، حالا ديواري در جلو ما هست، دست اندازي نبود، حالا دست انداز پيدا شده، به رودخانه رسيده ايم، به دره كوه رسيده ايم.

به هر حال هادي اجتماع بايد بفهمد در كجا جامعه را بپيچد و در مسير جديدي بيندازد و به سوي مقصد اصلي خود حركت كند؛ همچنين بايد بدانيم كجا گاز بدهيم و به سرعت بيفزاييم. يك جا ميدان مسابقه است و همه كوشش مي كنند كه مسابقه را ببرند و پيش بيفتند، بايد بر نيرو و سرعت افزود، امروز دنيا ميدان مسابقه علم و صنعت شده است، حالا كه همچو مسابقه اي در دنيا هست، بايد كوشش كرد و جامعه را به حركت آورد كه در اين مسابقه عقب نماند. علي هذا نشستن و هي انتقاد كردن و ايراد گرفتن، اين كار را نكن، آن كار را نكن، اسمش هدايت نيست.يك روز در مدرسه مروي با چند نفر از آقايان طلاب همين مطلب را در ميان گذاشته بودم و مي گفتم: آقايان معناي هادي قوم بودن اين نيست كه ما تنها حالت منع و توقف به خود گرفته ايم، به هر كاري كه مي رسيم مي گوييم: اين را نكن، آن را نكن، و مردم را گرفتار كرده ايم؛ يك جا هم بايد مردم را تشويق كرد و به حركت آورد، همين مثال اتومبيل را ذكر كردم و گفتم كه ما بايد مثل راننده اتومبيل باشيم، يك جا به اتومبيل گاز بدهيم، يك جا فرمان را بپيچانم، يك جا ترمز كنيم، يك جا كار ديگر مثلاً چراغ بدهيم؛ هر موقعيتي اقتضايي دارد؛ بعد شوخي كردم و گفتم: ما كه نبايد هميشه (آقا شيخ ترمز) باشيم، همه جا ترمز بكنيم، تنها ترمز كردن كافي نيست، يك جا هم بايد (آقا شيخ فرمان) باشيم يك جا (آقا شيخ موتور) باشيم. يكي از طلاب گفت: ما هيچ كدام نيستيم، ما (آقا شيخ دنده عقب) هستيم.(22).

علامت رشد جامعه.

سؤال كودك.

بچه پس از دوران شير خوارگى، في الجمله كه قواي مغزي و شعوري اش رشد مي كند، حقّ سؤال پيدا مي كند. درباره چيزهايي كه دور و برش هستند سؤالاتي مي كند، بايدبه سؤالاتش طبق فهم خودش جواب داد، نبايد گفت؛ فضولي نكن، به تو چه خود اين سؤال علامت سلامتي مغز و فكر است، معلوم مي شود قواي معنوي اش رشد كرده و قوت گرفته است. اين سؤالات اعلام طبيعت است، اعلام خلقت است، دستگاه خلقت احتياج جديدي را اعلام مي كند كه بايد به آن رسيد.

همين طور است حالت جامعه، اگر در جامعه احساس نو و ادراك نو پيدا شد، علامت يك نوع رشد است، اين هم اعلام خلقت است كه احتياج جديدي را نشان مي دهد. اينها را بايد با هوا و هوس و شهوت پرستي فرق گذاشت.(23).

1. سيري در نهج البلاغه، ص‏131.

2. حق و باطل، ص‏36.

3. جامع الصغير، ج‏2، ص‏155.

4. انفال (8) آيه 24.

5. حق و باطل، به ضميمه احياي تفكر اسلامى، ص‏83؛ اين تمثيل در كتاب تعليم و تربيت در اسلام (ص‏297) نيز آمده است.

6. حق و باطل، به ضميمه احياي تفكر اسلامى، ص‏89.

7. حق و باطل، ص‏63.

8. حق و باطل، ص‏53.

9. حق و باطل، ص‏61.

10. رعد (13) آيه 17.

11. حق و باطل، ص‏49.

12. تكامل اجتماعي انسان، (به ضميمه هدف زندگى)، ص‏49.

13. تكامل اجتماعي انسان، ص‏13 و 17.

14. حكمتها و اندرزها، ص‏205.

15. تعليم و تربيت در اسلام، ص.

16. بيست گفتار، ص‏109.

17. نجم (53) آيه 39.

18. بيست گفتار، ص‏104.

19. بيست گفتار، ص‏98.

20. بيست گفتار، ص‏86.

21. ده گفتار، ص‏244.

22. ده گفتار، ص‏226، 288.

23. ده گفتار، ص‏188.

/ 18