اعتقاد بدون تفكر. - تشبیهات و تمثیلات در آثار استاد شهید مرتضی مطهری نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تشبیهات و تمثیلات در آثار استاد شهید مرتضی مطهری - نسخه متنی

علیرضا رجالی تهرانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اعتقاد بدون تفكر.

شكل پذيري گچ.

گاهي انسان به چيزي اعتقاد پيدا مي كند و اين اعتقاد، بيشتر كار دل است، كار احساسات است نه كار عقل... و اكثر عقايدي كه مردم روي زمين پيدا مي كنند، عقايدي است كه دلبستگي است نه تفكر...

مثلاً در ابتدا افرادي پيدا مي شوند سودجو و استثمارگر كه مي خواهند افراد ديگر را به زنجير بكشند، (و اين در دنيا زياد بوده و هست) مي خواهند رژيمي به وجود آورند، اين رژيم يك تكيه گاه اعتقادي مي خواهد، بدون تكيه گاه اعتقادي امكان پذير نيست. آن كسي كه اول تأسيس مي كند، خودش مي فهمد كه چه مي كند، دانسته كاري را انجام مي دهد؛ يعنى، دانسته خيانت مي كند. يك موضوعي را، يك بتي را، يك گاوي را، يك اژدهايي را به يك شكلي در ميان مردم رايج مي كند، مردمي اغفال مي شوند، اول هم خيلي به آن دلبستگي ندارند، ولي چند سالي مي گذرد، بچه هاي اينها به دنيا مي آيند، بچه ها مي بينند پدر و مادرها چنين مي كنند، همان كار پدر و مادرها را تعقيب مي كنند، نسل به نسل كه مي گذرد و سابقه تاريخي پيدا مي كند، جزء سنن و م آثر ملي مي شود، جزء ترادسيونها مي شود، جزء غرور و افتخارات ملي مي شود، ديگر نمي شود آن را افراد بشر گرفت، درست مثل گچي كه در ابتدا كه با آب مخلوط مي شود، يك ماده شلي است، آن را به هر شكلي كه بخواهيد در مي آوريد، ولي وقتي كه بالاخره به يك شكلي در آمد، تدريجاً خشك مي شود و هرچه خشكتر مي گردد، سفت تر مي شود، بعد به يك حالتي مي رسد كه با كلنگ هم نمي شود آن را خرد كرد.(1).

فلسفه آزمايش انسانها.

معلّم و شاگردان.

در آزمايشهايي كه در مورد انسانها صورت مي گيرد، سه خصوصيت هست: يك خصوصيت اين است كه گاهي آزمايش كننده مي خواهد از اين آزمايش چيزي را استفاده كند، كه به آنها كار نداريم، مثل يك نفر معلم كه مي خواهد وضع شاگردها را به دست بياورد، خودش هم نمي داند وضع درسي آنها چگونه است؛ اول سال، وسط سال و آخر سال مي خواهد بفهمد كه اين شاگردان درسشان را خوانده اند يا نخوانده اند، مي خواهد يك پرده جهالتي را از جلو خودش رفع كند، اينها را امتحان مي كند و آن وقت مي فهمد هركس در چه حدي است.

يك نتيجه ديگري كه در آزمايشهاي انسانها مي گيرند، اين است كه براي آزمايش كننده، چيزي مجهول نيست، ولي براي خود آزمايش شده ها مجهول است، باز مثل همان شاگردها؛ اي بسا خود معلم الآن مي داند شاگرد اولي كيست، شاگرد دوم كيست، شاگرد سوم كيست. و كي بايد حتماً رفوزه شود، ولي اگر همين طور بنشيند و بگويد اين نمره اش بيست است، او پانزده، او ده، او هشت، همه اعتراض دارند غير از آن كه نمره بيست گرفته؛ امتحان مي كند تا برخود آنها حقيقت روشن شود.

آزمايش اولي درباره خداوند معنا ندارد. خداوند هيچ وقت بندگانش را به سختيها و شدايد و امتحانات گرفتار نمي كند، براي اينكه خودش موضوعي را به دست بياورد، براي خداوند همه چيز معلوم است. قرآن مي گويد:.

(وَما تَكُونُ في شَأنٍ وَ ما تَتْلُوا مِنْهُ مِنْ قُرْآنٍ وَلا تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ اِلاّ كُنّا عَلَيْكُمْ شُهُوداً؛(2) هيچ جنبشى، هيچ حركتي نمي كنيد، مگر اينكه ما شاهد و ناظر هستيم.)، (لاتَأخُذُهُ سِنَة وَلانَوْم)،(3) (فَاِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَاَخْفى)(4) يا در آيات ديگر مي فرمايد: آنچه كه در خاطر افراد خطور مي كند، ما مي دانيم. پس قرآن وقتي كه (آزمايش) براي خدا ذكر مي كند، نمي خواهدبگويد خدا آزمايش مي كند، براي اينكه خودش عالم بشود، ولي دومي مانعي ندارد كه خداوند آزمايشها را به وجود آورد، براي اينكه ماهيت افراد بر خودشان روشن شود.

ولي در باب امتحان، يك جنبه سوّمي وجود دارد كه آن فلسفه اصلي امتحان و آزمايش است و آن اين است كه افراد وقتي در معرض امتحان و آزمايش قرار مي گيرند، به كار مي افتند و به اصطلاح فلاسفه آنچه كه در قوّه دارند به فعليت مي رسد؛ يعني اگر امتحان در كار نيايد، استعدادها بالقوّه باقي مي ماند؛ يعنى، بروز نمي كند، به حد فعليت نمي رسد، رشد نمي كند، ولي وقتي كه يك موجود در معرض عمل و امتحان قرار گرفت، سير كمال خودش را طي مي كند، رشد مي كند، پيشرفت مي كند، نظير كارهاي تمريني است كه ورزشكاران قبل از مسابقه هاي نهايي انجام مي دهند، آنچه كه انجام مي دهند، براي اين نيست كه مربي بفهمد هركس استعدادش چقدر است، براي اين است كه خودشان آماده شوند، براي اين است كه هرچه در استعداد دارند به ظهور بپيوندد.

سختيها و شدايدي كه خداوند تبارك و تعالي در دنيا براي انسان پيش مي آورد و بلكه در تعبير ديگر قرآن نعمتهايي هم كه در دنيا براي انسان مي آورد، براي اين است كه آن استعدادهاي باطني بروز كند؛ يعني از قوّه به فعليت برسد. انسان از نظر حالات روحى، درست حالت يك بچه اي را دارد كه از نظر جسمي در حالي كه تازه به دنيا آمده است، استعداد اين را كه يك جوان برومند بشود دارد، ولي حالا كه آن را ندارد، بايد تدريجاً رشد كند تا يك جوان برومند بشود. انسان هم از نظر كمالات واقعي و نفساني (يعني آنچه كه در استعداد دارد) اول در يك حد بالقوّه است، مي تواند باشد، امّا حالا كه نيست، از يك طرف به واسطه سختيها و شدايد و از طرف ديگر به واسطه همان نعمتهايي كه به او داده مي شود، در معرض يك چنين امتحاني قرار مي گيرد تا به حد كمال برسد (وَلَنَبْلُوَنَّكُم بِشَىْ ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الاموال وَالاَنْفُسِ والثمراتِ وَبَشِّرِ الصّابِرينَ)(5). بايد اين سختيها پيش بيايد و در زمينه اين سختيهاست كه آن صبرها، مقاومتها، پختگيها، كمالها براي انسان پيدا مي شود، آن وقت موضوع اين نويد بشارت واقع مي شود.(6).

امتحان و آزمايش الهي.

معلّم رانندگي.

اگر انساني انسان ديگر را امتحان كند، يكي از اين دو منظور را دارد:.

يا اين است كه مي خواهد امتحان شده را كشف كند، چون وضع او را نمي داند، مثل معلّمي كه مي خواهد كشف كند شاگردهاي بهتر چه كساني هستند و يا اينكه مي خواهد امتحان شده را بر خود او كشف كند كه قضيه را بر خود او ثابت كند. خودش قضيه را كاملاً مي داند كه كدام شاگرد، اول است يا كدام شاگرد رد مي شود، ولي شاگردها اغلب نمي دانند، لذا اگر همين طور نمره به آنان بدهد، اعتراض مي كنند، پس بايد آنان را امتحان كند تا بر طبق ورقه سؤال و جواب امتحاني روشن شود كه بلد نبوده اند و حجت بر آنان تمام شود.

امتحان الهي هيچ كدام از اينها نيست. امتحان خدا به معناي آن است كه خدا انسان را در بوته سختيها قرار مي دهد تا به اختيار خودش خود را به كمال برساند، نظير عمل امتحاني كه معلّمهاي رانندگي نسبت به شاگردهاي خود دارند كه آنان را تمرين مي دهند و تكميل مي كنند يا نظير اين مثال كه مثال خوبي است: در كتابهاي حيوان شناسى، در مورد غرائز حيوانات كه بحث مي كنند، مي گويند: در ميان پرندگان بعضي از پرندگان بچه هاي خود را در بوته آزمايش پرواز قرار مي دهند و آنها را تمرين مي دهند، به اين معنا كه پرنده وقتي به حكم غريزه احساس كرد كه بچه اش پر در آورده، امّا تا مدّتي پرواز نكند، نمي تواند پرواز كننده خوبي باشد، اين را زير بال خودش مي نشاند و از آشيانه بيرون مي برد. مقداري كه او را برد، تكاني مي دهد و رهايش مي كند. اين بچه خود به خود در ميان زمين و آسمان شروع مي كند به پرپر كردن... پرپرهاي نامنظمي مي كند و خسته مي شود تا مي خواهد بيفتد، فوراً او را مي گيرد، باز يك مقداري او را با خودش حركت مي دهد تا رفع خستگي اش بشود. چند روز همين عمل را تكرار مي كند. اين بچه وقتي مي افتد و پرپر مي زند، كم كم تمرين مي كند و ياد مي گيرد. به تدريج كمي منظم پرواز مي كند تا وقتي كه مادر مطمئن شود، بچه مي تواند از آشيانه بيرون برود و پرواز كند و خودش برگردد.(7).

مراتب هدايت و ضلالت.

لامپ روشنايي.

... هدايت و ضلالت درجات و مراتب دارد. آن كه براي يك نفر؛ مثلاً براي سيد بن طاووس هدايت است، براي امام، آن ضلالت است؛ يعني اگربه درجه او نگاه كنيم، مثل روشنايي و تاريكي است. يك چراغ موشي توي يك اطاق تاريك اگر باشد، روشنايي است نسبت به آن تاريكي مطلق، اما نسبت به لامپ برقي شصت شمعى، آن تاريكي است، باز آن لامپ برق را شما نسبت به لامپ پانصد شمعي بگيريد، باز آن تاريك است، پس همين طور كه روشنايي و تاريكي يك امر نسبي است؛ مثلاً، اين مثال، مثال خوبي است، اگر كسي بيايد به يك دهي و چراغ برق داشته باشد، بعد به مردم بگويد: مردم شما داشتيد در تاريكي به سر مي برديد، من آمدم به شما روشنايي دادم. مردم چه مي گويند مي توانند بگويند حالا چراغ برق نداشتيم، يك شمع هم نداشتيم كه روشن بكنيم يك چراغ موشي هم نداشتيم نمي خواهد بگويد كه چراغ موشي هم نداشتيد (بلكه) مي خواهد بگويد كه آن را كه شما داشتيد، در مقابل اين كه من دارم تاريكي است، شما تاريك بوديد و من شما را روشن كردم، آن را كه شما قبلاً داشتيد نسبت به اين، تاريكي بود. همين جور باز صبح كه خورشيد طلوع مي كند، مي گوييم: بابا خورشيد آمد، ما در تاريكي بوديم و خورشيد ما را روشن كرده، مي توانيم بگوييم: آقا خيابانها هم چراغ داشت، خانه ها هم چراغ برق داشت، خيلي هم نورش قوي بود، ولي اينها نسبت به آنچه خورشيد به ما داده تاريك بود، پس اينها يك سلسله امور نسبي است.(8).

دوره خاتميت، دوره تخصّصي بشر.

دانش آموز و تحصيل.

دوره خاتميت، نسبت به دوره هاي گذشته، نظير دوره نهايي و تخصّصي است نسبت به دوره هاي ابتدايي يعنى، دوره صاحب نظر شدن بشر است.

دانش آموز در دوره دبستان و دبيرستان فقط به او مي گويند و او ياد مي گيرد، ولي وقتي كه به دوره دانشگاه رسيد و به طي كردن دوره تخصّصي يعنى، دوره فوق ليسانس و دكترا پرداخت، اينجا ديگر دوره صاحب نظر شدن است، دوره اجتهاد در فن مربوطه است.

دوره دين خاتم براي بشر از نظر كلّي نه ملاحظه يك فرد بخصوص نسبت به فرد ديگر دوره صاحب نظر شدن است.(9).

مسأله نسخ و خاتميت.

موشك و كره ماه.

(پيامبر اكرم) ديگر زمينه براي هيچ پيغمبري بعد از خودش باقي نمي گذارد؛ يعنى، آخرين حد معارف، هماني است كه او بيان كرده است...

مثل اين است كه شما مي خواهيد ببينيد در كره ماه چه خبر است. اول يك موشك مي رود، عكس برداريهايي مي كند و خبرهايي مي دهد، يك مقدار اطلاعاتي به دست مي آورد، بعد موشك ديگري مي فرستند كه از او كاملتر باشد. اطلاعات بيشتري مي دهد و همين طور، ولي بالاخره به جايي مي رسد كه آنچه را كه براي بشر مقدور باشد از كشف اطلاعات، كشف كرده و ديگر چيزي نمانده است كه كشف نكرده باشند، اگر هم چيزي مانده است، در حد بشر نيست؛ ديگر بعد از آن هرچه موشك بفرستيد، انسان بفرستيد، اگر خبري دارد، همان خبري است كه او قبلاً داده، ديگر خبري نيست.

خاتميت از نظر معارف الهى، يعنى، ختام، تمام، فصل كامل. فصل كامل كه صورت گرفت، ديگر فصل ديگري كه مغاير با آن باشد، معنا ندارد. فرض كنيد كه بعد از پيامبر خاتم هم پيامبري بيايد در حد او باشد، عين حرف او را تكرار مي كند.(10) .

پيامبر خاتم و معناي ختم.

مُهر زدن.

مولوي در شعر معروف خود مي گويد:.

هر كه را اسرار حق آموختند. مُهر كردند و دهانش دوختند. مهر زدنها هميشه علامت پايان يافتن يك نامه و يا بستن يك نامه بوده است. بستن پاكتهاي قديم چه جور بوده، من نمي دانم، ولي اين قدر مي دانم كه نامه هايي را كه مي نوشتند، مي بستند و بعد، يك ماده اي حالا آن ماده چه بوده است، نمي دانم، مثل لاك و مهر امروز كه نبوده است، ولي اين ماده لاك مانند را هم مي چسباندند روي آن كاغذ و روي آن را مهر مي كردند كه اين بايد بسته بماند. مفهوم (پايان دادن) يك مفهوم ثانوي است كه از اين مفهوم مهر كردن پيدا شده است، چون مهر كردن ملازم بوده است با پايان دادن؛ كم كم هر كاري را هم كه بخواهند پايان بدهند ولو آنكه مهر زدن در كار نباشد، كلمه (ختم) را به كار مي برند.

در زيارت جامعه مي خوانيم: (بِكُمْ فَتَحَ اللّهُ وبِكُمْ يَخْتِم؛ خدا به وسيله شما گشود و به وسيله شما پايان مي دهد). به انگشتر خاتم مي گفته اند، چون انگشتر دو كاره بوده است؛ يعنى، ضمناً مهر هم بوده است. در اصطلاحات اخبار و احاديث، وقتي كه شمايل پيغمبر اكرم يا علي عليه السلام يا يكي از ائمه را ذكر مي كنند، مي گويند: خاتمش فلان چيز بود، يعني مهرش اين بود، كه اين مهر حتماً همان انگشتر هم بوده است؛ يعنى، همان انگشتر بوده كه مهر بوده است. پس در اينكه (خاتم النّبيّين) يعني كسي كه به وسيله او دستگاه نبوت ختم و بسته شد، تمام شد و لاك و مهر شد و ديگر بعد از او نبي نخواهد آمد، بحثي نيست.(11).

وحي و الهام.

نور.

وحيي كه به يك انسان عادي مي شود، ديگر توسط جبرئيل انجام نمي شود، شكل ديگري دارد، مثل نور است: نور پنج شمعي هم نور است، نور خورشيد عالمتاب هم نور است، ولي نور بالاخره نور است. وحيي كه بر پيغمبر اكرم نازل مي شود، مثل نور خورشيد عالمتاب است و الهامي كه به همه افراد انسان شده است، مثل يك چراغ چند شمعى.(12).

معجزه، حكومت يك قانون بر قانون ديگر است.

قواي روحي و قواي بدني.

در جهان فرق است، ميان نقض يك قانون و حكومت كردن يك قانون بر قانون ديگر. در مقام مثال (البته اينها تمثيل است) در قوانين اجتماعي و اعتبارى؛ مثلاً، قانوني كه مربوط به ماليات است، يك وقت شما مي آييد اين قانون را نقض مي كنيد؛ يعنى، اصلاً عمل نمي كنيد، خلافش رفتار مي كنيد و يك وقت شما خلاف مي كنيد، بدون اينكه اين قانون را نقض كرده باشيد، بلكه از يك ماده قانوني ديگر واقعاً استفاده مي كنيد؛ مثلاً، شما مؤسسه اي تأسيس مي كنيد ومي دانيد كه هر مؤسسه اى، هر واحد حقوقى، اگردارايي داشته باشد گمرگ چنين بايد بدهد، ماليات چنان بايد بدهد، ولي شما مي دانيد كه اگر مؤسسه اي به صورت يك مؤسسه خيريه در آمد، از گمركات و ماليات معاف است، بعد شما مي آييد مؤسسه تان را به صورت يك مؤسسه خيريه در مي آوريد؛ يعنى، واقعاً يك قسمت خيريه هم در آن قرار مي دهيد و اصلاً از تحت اين قانون خارج مي شويد، خودتان را مشمول قانون ديگري مي كنيد.

حكومت يك قانون بر قانون ديگر غير از مسأله نقض قانون است، براي اين امر، مثالي ذكر مي كنند كه مثال خوبي است و آن اين است: بدن انسان از نظر تركيبات و تشكيلاتش قوانيني دارد؛ پزشكي تا وقتي كه بخواهد از قوانين بدني و مادي استفاده كند، چاره اي ندارد الاّ اينكه از همين قوانين استفاده كند، ولي در عين حال، يك سلسله قوانين روحى (13) و رواني هم در انسان كشف شده است كه گاهي يك حالت رواني روي بدن اثر مي گذارد؛ مثلاً، يك بيمار در اثر تلقين خوبي كه به او مي كنند يا در اثر اينكه نشاط ديگري به شكل ديگري در روحش ايجاد مي كنند، خود اين حالت نشاط روحى، روي بدنش اثر مي گذارد و بر عكس، يك يأس روحى، سير بدن را كُند مي كند، بر عكسِ تأثير نيكي كه يك دوا بايد روي بدن بگذارد، تأثير مي كند و اثر آن را خنثي مي كند و احياناً او را مي كشد. آيا معناي اين مطلب اين است كه قوانين طبي و پزشكي حقيقت ندارد يا قطعي نيست نه، قوانين پزشكي حقيقت دارد، قطعي است، ولي اينجا يك عامل ديگري كه آن، غير عامل پزشكي است، عامل رواني است (دخالت دارد). در كتابهايي كه (دراين زمينه نوشته اند) كه خيلي هم نوشته اند و يكي و دوتا نيست، حتي در همين كتاب (اثبات وجود خدا) از اين مسائل زياد است. كتاب خيلي خوبي كاظم زاده ايرانشهر نوشته تحت عنوان (تداوي روحى) و مي دانيد كه مسأله تداوي روحي از قديم معمول بوده و داستانها در اين زمينه نقل مي كنند، كه حقيقتي است و نمي شود اين را انكار كرد. معناي اين مطلب اين نيست كه قانون پزشكي يك قانون غير قطعي يا دروغ است. قانون پزشكي روي حساب جريان بدن درست است، ولي اگر آن آدم روانشناس آمد، روي عامل روانى، حتي يك بيماري بدني را معالجه كرد، او از يك عامل ديگري در اينجا استفاده كرده است كه آن، عامل روحي است، از باب اينكه قواي روحي يك نوع حكومتي و يك نوع تسلطي بر قواي بدني دارند و نيروهاي بدني را در خدمت خودشان مي گيرند و چون چنين است، بسا هست كه آن نيرويي را كه به صورت مرض فعاليت مي كرد متوقف مي كنند يا آن نيروي ديگري را كه در جهت بهداشت بدن فعاليت مي كرد تأييد مي كنند به طوري كه بيش از حدي كه انتظار مي رفت فعاليت كند؛ به اين مي گوييم: حكومت قواي روحي بر قواي بدنى.

حالا اين قوانين علميي كه ما براي اين جهان مي شناسيم، مثل قوانيني است كه يك پزشك براي بدن مي شناسد. قوانينِ درست هم هست. آيا لااقل ما مي توانيم انكار كنيم اين مطلب را كه (تمام جهان) (واقعاً به صورت يك موجود زنده است؛ يعني مثل يك روح و يك روان بر عالم حكومت مي كند البته عده اى) معتقدند كه قطعاً چنين است. آنگاه قوانين طبيعي همان چيزهايي است كه ما براي اين پيكر و بدن عالم تشخيص مي دهيم. از كجا كه يك حالات روحي احياناً براي مجموع عالم رخ ندهد كه آن حالات روحي بر اين قوانين طبيعي عالم حكومت نكند البته حكومتش هم باز نه به معناي اين است كه اين را نقض مي كند، به معناي اين است كه اين قانون را در اختيار خودش قرار مي دهد، از همين قانون استفاده مي كند، ولي اوست كه از اين قانون استفاده مي كند.

معجزه اين است كه آن كسي كه معجزه مي كند، در واقع اتصالي با روح كلي عالم پيدا مي كند و از راه اتصال با روح كلي عالم در قوانين اين عالم تصرف مي كندو تصرفش هم به معناي اين نيست كه قانون را نقض مي كند، به معناي اين است كه قانون را در اختيار مي گيرد؛ وقتي قانون را در اختيار گرفت، برخلاف جريان عادي است، اما بر خلاف خود قانون نيست.(14) .

عصمت معصومين.

شهود آتش.

انساني را فرض كنيد كه داراي ملكه تقوا و عدالت نيست، گاهي گناهي را مرتكب مي شود و گاهي مرتكب نمي شود. آيا اين شخص را مختار مي دانيم يا نه قطعاً مختار مي دانيم. اكنون فرض كنيد كه همين شخص در اثر مصاحبت با اتقيا و صلحا داراي ملكه تقوا مي شود، مانند ابوذر؛ يعنى، شأن و مقام و روحيه اش آن چنان بالا مي رود كه هرگز دروغ نمي گويد يا مثلاً شرب خمر نمي كند، به مرحله اي مي رسد كه انتخاب كار خوب، تقريباً حكم ضرورت پيدا مي كند و ترك فعل بد نيز ضروري مي شود چنين شخصي به مرحله اي مي رسد كه هرگز مرتكب گناه نمي شود، او مراتب معنوي را شهود مي كند. شهود مراتب معنوي براي معصوم؛ مثلاً، مانند شهود آتش است براي ما. براي ما محال است كه دست خود را وارد آتش كنيم آيا اين را جبر مي گوييم نه، صفات روحي و شهود معنوي آن معصوم هم طوري است كه محال است مرتكب گناه گردد؛ آيا اين جبر است نه.(15).

اكمال دين و اتمام نعمت.

خانه و مولود.

يك شي ء اگر مركّب باشد از يك سلسله اجزا، چنانچه فاقد يك يا چند جزء از اجزاي لازم باشد، مي گوييم ناقص است و اگر همه اجزا را داشته باشد، مي گوييم تمام است؛ مثلاً، يك خانه براي اينكه خانه بشود، به اجزايي نياز دارد (از پايه و ديوار و سقف گرفته تا لوازم اوّلي مثل لوله كشي و سيم كشى) تا وقتي كه يك يا چند تا از اينها نباشد، مي گوييم، هنوز ساختمان ناقص است، وقتي كه همه اجزا به آخر رسيد مي گوييم، الآن اين ساختمان تمام است؛ پس (تمام) را در جايي مي گوييم كه يك (كلّ) موجود باشد مركب از اجزا، وقتي كه جامع همه اجزا شد، به آن مي گوييم (تمام)، اگر فاقد باشد مي گوييم ناقص (در مقابل تمام). بنابر اين اگر بچه اي متولّد بشود در حالي كه يك انگشت نداشته باشد يا كور مادرزاد متولّد بشود، مي گوييم ناقص متولد شده، ولي اگر اين جور نباشد، بلكه نقطه مقابلش باشد و همه اركان و عناصرش وجود داشته باشد، مي گوييم تمام خلقت متولد شده است.

و امّا كاملِ در مقابل ناقص، معناي ديگري دارد. يك شي ء كه از نظر اجزا تمام است و از اين نظر نقصي ندارد، ولي بالقوّه مي تواند چيز ديگري بشود؛ يعنى، متحوّل بشود از مرتبه اي و درجه اي به مرتبه و درجه بالاترى، مادامي كه آن مراتب را طي نكرده، به آن مي گوييم (ناقص)، وقتي كه مراتب ممكن را طي كند به آن مي گوييم (كامل). پس (تمام) در مقايسه با اجزاست و (كمال) در مقايسه با مراتب و درجات. كودكي كه تمام خلقت متولد مي شود، از نظر انسان بودن ناقص است؛ يعنى، انسان كامل نيست، انسان تمام هست، ولي انسان كامل نيست، زيرا هنوز انساني است كه مي تواند عالم باشد و عالم نيست، مي تواند صنعتگر باشد و صنعتگر نيست، مي تواند كارهايي را انجام بدهد، ولي هنوز آن كارها را انجام نداده است، همه اينها را بالقوه داراست؛ بالقوه مجتهد است، ولي اكنون مجتهد نيست،... چون همه چيز را بالقوه دارد و هيچ چيز هنوز برايش فعليّت پيدا نكرده، بايد مراحلي را طي كند تا استعدادهايش به فعليّت برسد، هر وقت استعدادهايش به فعليّت رسيد، آن وقت به او مي گوييم (انسان كامل). اگر رسيد به مرحله اي كه تمام استعدادهاي انساني او حال، استعدادهاي انساني هرچه هست به مقام فعليّت رسيد، به او مي گوييم كامل.

اين است كه در ذيل آن آيه شريفه كه راجع به مسأله خلافت اميرالمؤمنين است (اَلْيَوْمَ اَكْمَلْتُ لَكُم دينَكُمْ وَاتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نْعمَتَى)(16) اساساً به مجموع اسلام به دو ديد نگاه شده؛ از يك ديد، دين مجموعه اي است از دستورها كه از ناحيه خدا يكي بعد از ديگري مي آيد؛ مثلاً در نماز يك دستور است، روزه دستور ديگري است، حج، زكات و خمس هريك دستورديگري است و هريك از اين دستورها نعمتي است براي ما به اعتبار اين كه آخرين دستور رسيده و مثل اين است كه آخرين جزء و آخرين خشت اين ساختمان گذاشته شده است، به اين اعتبار، اتمام نعمت گفته اند. اما به اعتبار يك امر ديگر، اكمال دين گفته شده است و آن امر ديگر، حقيقت دين است كه حقيقت دين چيزي است از نوع معارف و معنويّت. اين دستورها پوششهاي دين است؛ يعني به اصطلاح، مقرّرات ظاهري است، پيكري است كه روح اين پيكر همان معارف و معنويات است، مثل خود توحيد و نبوّت وامامت، انساني بدون نبوّت با فكر شخصي خودش مي تواند به يك توحيدي برسد، امّا نه توحيدي كه شايسته يك انسان است، بلكه يك توحيد ناقص. همچنين هيچ يك از توحيد و نبوت، بدون اينكه امامت باشد به مرحله كمال خود نمي رسند؛ يعنى، نبوّت مكمّل توحيد است، به اين معنا كه مبيّن توحيد است (البته هدف اصلي همه اينها توحيد است) و به وسيله نبوّت، آنكه روح دين است يعني توحيد كمال پيدا مي كند و به وسيله امامت بيشتر. پس از آن نظر كه معنويت به آخرين حد و به اوج خود مي رسد، اين طىّ مراحل است و كلمه (اَكْمَلْتُ) به كار رفته است و به آن اعتبار كه دستوري از دستورهاي دين رسيده و اين دستورهاي ديگر آمده، آخرين خشتي است كه در اين ساختمان به كار رفته، كلمه (اَتْمَمْتُ) استعمال شده است.(17).

امام، كارشناس امر دين.

كارخانه و متخصص.

مطلب چهارم (پيرامون حديث ثقلين) تضمين رسول اكرم است كه اگر به اين دو ثقل دقيقاً متمسك شويد، هرگز گمراه و بدبخت نخواهيد شد. انحراف و انحطاط مسلمين از آنجا شروع شد كه ميان اين دو خواستند تفكيك كنند.

در مقام تمثيل بايد گفت: يك وقت هست كه ما يك وسيله ساده اي از يك كشوري وارد مي كنيم؛ مثلاً، پارچه و يا كفش و يا ظروف وارد مي كنيم، ديگر نيازي به افرادي كه همراه آنها باشند و به ما ياد بدهند نداريم (پارچه است مي دوزيم، ظرف است استفاده مي كنيم، كفش و كلاه است مي پوشيم) اما يك وقت هست كه يك كارخانه وارد مي كنيم، حتماً بايدمتخصص از خود آنجا براي نصب و اداره بيايد براي مدت زيادي كه مردم بومي ياد بگيرند يا مثلاً سلاحهاي مدرن جنگي فرستاده مي شود، حتماً بايد تكنسين هايي هم همراه آنها بفرستند و ساليان دراز به آنها تعليم بدهند و آنها هم دقيقاً تعلّم كنند تا ياد بگيرند.

شنيديم كه فرانسه هواپيماهاي ميراژ به ليبي فروخت، ولي گفته شده كه خود خلبانان ليبي حداقل تا دو سال نمي توانند از اينها استفاده كنند.

مسأله امامت به معناي مرجعيت ديني در اسلام كه پيغمبراكرم در اين حديث متواتر فرموده است، جز اين نيست كه براي تفسير قرآن و فهم قرآن و هدفهاي آن و توضيح و تشريح اهداف و معارف آن و مقررات آن و اخلاق آن، فهم ساده عرفي كه هر كه زبان عربي مي داند پس كافي است، كافي نيست... پس ائمه در واقع، تكنسين هاي قرآن هستند در خارج از كشور ظاهر و محسوس كه علمشان علم افاضي و لااقل تعليمي خصوصي است (18).(19).

دوره خاتميت، دوره بلوغ عقلي بشر.

دوره كودكي و بلوغ.

اجتماع بشري مانند فرد است (دوره كودكي دارد، دوره رشد دارد، نزديك به مرحله بلوغ دارد، دوره بلوغ دارد). بشريت در ابتدا حالت يك كودك را دارد؛ يعنى، اساساً قدرت دريافتش ضعيف و كم است، هرچه كه پيش مي رود و رشد بشريت بيشتر مي شود، استعداد بيشتري پيدا مي كند، مانند دستورالعملي كه بايد به بچه بدهيد. دستورالعملهاي شما ثابت است، ولي بچه قابل نيست كه تمام دستورالعملهاي شما را انجام بدهد، بعد كه مقداري استعداد پيدا مي كند، شما مقداري از دستورالعملها را به او مي دهيد و مقدار ديگر را صرف نظر مي كنيد يا خودتان به جاي او عمل مي كنيد تا مي رسد به سرحد بلوغ؛ يعنى، جايي كه عقلش كامل است و شما هرچه دستورالعمل داشته باشيد مي توانيد به او بدهيد و تمام راه و اصول را به او مي آموزيد كه تا آخر عمر به آنها عمل بكند.

اصول و كليات و قوانين كليي كه بشر احتياج دارد كه از طريق وحي به او گفته شود، نامحدود نيست، بلكه محدود است. اينكه تمام دستورها به بشر اوليه داده نشده است، براي اين بوده كه بشر دوره كودكي را طي مي كرده است. قوانين كلي در تمام اعصار، يك جور است، ولي بشر آن استعدادي كه تمام احكام به او گفته شود را نداشته است و اگر هم مي گفتند، نمي توانست به كار ببندد؛ همان مقداري هم كه مي گفتند، مي بايستي بعد از آن برايش سرپرست بفرستند كه اينها را به كار ببندد. وقتي كه بشر به دوره بلوغ خودش رسيد، به دوره عقل كامل، به دوره اي كه در آن، استعداد دريافت آن قوانيني را دارد كه اصول نظام اجتماعي و فردي اوست، بايد به او گفت. آن وقت به او مي گويند؛ تمام وحي كه بايد بشر را هدايت كند همين است، عقلت به آنجا رسيده است كه آنچه را كه از طريق وحي احتياج داري كه به تو بگويند و تو بايد به كار ببندى، ما به تو مي گوييم، تو آنها را حفظ كن و اِلىَ الاَبَد زندگي ات را به آنها تطبيق بده.

معناي دوره خاتميت اين نيست كه يكي از ادوار تمدن اسمش شده است دوره خاتميت، ادوار تمدن ملاك خاتميت نيست. دوره خاتميت؛ يعنى، دوره اي كه بشريت رسيده است به حدي كه اگر قانون را به او تلقين و تعليم كنند، مي تواند آن را ضبط كند و بعد با نيروي عقل خودش از همين قوانين براي هميشه استفاده بكند، مثل اين مي ماند كه از خاصيت بچه، كتاب پاره كردن است. قديم كه بچه ها (عَمّ جُزء) داشتند، تا يك بچه يك (عم جزء) مي خواند، هفت هشت تا عمّ جزء را تكه تكه مي كرد. حالا هم كه (عم جزء) نمي خوانند، با همه مراقبتي كه از بچه ها مي شود، سالي دو سه نوبت بايد برايش كتاب خريد. بچه قدرت ندارد كه كتاب خودش را حفظ بكند. بشرهاي ادوار سابق، قدرت اين را كه كتاب آسماني خودشان را نگه بدارند، نداشتند، تكه تكه و گم كردند. كو صحف ابراهيم كو تورات موسى كو انجيل عيسى اگر زردشت، پيغمبر باشد، كو اوستا اين دليل بر عدم بلوغ بشريت است؛ يعني اگر در آن زمانها همين قرآن نازل مي شد، از قرآن هم اصلاً خبري نبود و ما ديديم كه بشر به جايي رسيد كه كتاب آسمانيي را كه برايش نازل كردند، نگاه داشت، ديگر بچه نبود كه كتابش را تكه تكه بكند. قرآن محفوظ است و اين خودش دليل بر بلوغ بشريت است.

وحي وظيفه دارد، در حدودي كه عقل ناقص است، جبران بكند، مكمل و متمم عقل است؛ يعنى، در آن جايي كه عقل قادر نيست، وحي جبران مي كند، وقتي كه بشر رسيد به آنجا كه مي تواند آنچه را كه بايد، از ناحيه وحي بگيرد ونگه دارد و نيز استعدادش رسيده است به آنجا كه اين اصول ثابت (وحى) را حفظ بكند و همچنين قوه تطبيق و اجتهاد در او باشد؛ يعنى، هر حادثه اي را كه برايش پيش بيايد، با يك اصول كلي تطبيق بدهد و آن اصول كلي را مقياس قرار بدهد، آن زمان مي شود دوره خاتميت... پيغمبران مي گويند: اي بشر! هرچه از تو ساخته است، خودت انجام بده، كارهايي را كه در حدود فكر و عقل و استدلال است، بايد خودت انجام بدهى، جايي كه از قوه تو خارج است، ما به وسيله وحي تو را دستگيري مي كنيم، مثل اين كه اگر بچه اي همراه شما باشد، مراقب او هستند، تا آنجا كه خودش مي تواند راه برود، مي گذاريد خودش راه برود، وقتي كه به آنجا مي رسد كه ديگر نمي تواند، راه برود، او را بغل مي كنيد؛ وحى، اين است، منتها آن چيزهايي كه بشر در آنها احتياج داشته است به وحى، از اول تا آخر عالم محدود بوده است....(20).

جاودانگي روح.

بناي مسجد.

بشر جسمش پير مي شود و رو به فنا مي رود و تغيير مي كند، ولي روحش كه اين طور نيست. از نظر علمي ثابت شده است كه بدن انسان مجموعه اي است از حيوانات ذره بيني كوچك به نام سلول. سلولها بر دو قسمند: سلولهاي عصبي و سلولهاي غير عصبى. اينكه سلولهاي غير عصبي نو و كهنه مي شوند، قديميها قبول داشته اند و امروز هم ثابت است. در مورد سلولهاي عصبي مي گويند: خود سلول نمي ميرد، ولي پيكر آنها عوض مي شود؛ بنابر اين اگر شما يك انسان را در نظر بگيرد، مثل اين است كه ساختمان و بناي اين مسجد را در نظر بگيريد؛ اگر همه جاي اين ساختمان را عوض بكنند، سقف را عوض بكنند، كَفَش را عوض بكنند، ديوارها را عوض بكنند، يك آدمي كه قبلاً اين مسجد را ديده است، حالا هم كه ببيند، ممكن است خيال بكند كه اين همان مسجد است، در صورتي كه از آن مسجدحتي يك جزء هم وجود ندارد، اما واقعاً و اساساً اين مسجد، آن مسجد نيست. از نظر بدن انسان اگر فكر بكنيم، بدن هر انساني قطعاً در مدت عمر چندبار عوض مي شود؛ يعنى، ما از نظر بدن خودمان مثل همين مسجدي هستيم كه دو سه بار از بين برده، از بيخ و بن تعمير كرده باشند، اما در عين اينكه پيكر ما در طول عمرمان چندين بار عوض شده است، يك حقيقت هست و آن اينكه ما عوض نشده ايم. (من) يعني شخصيت خود انسانى، عوض نشده است. شخصيت، همان شخصيت است. اين براي اين است كه در اين پيكر و در اين اندام، يك حقيقت ثابت بوده و هست و شخصيت ما را آن حقيقت ثابت تشكيل مي دهد و اين متغيرات، حكم لباس را دارد.(21).

مردن يك امر وجودي است.

چراغ، كودك.

آيه (يا اَيَّتُهَاالنَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ...) نشان مي دهد كه با يك شاعر (يعني با يك مُدرِك) با يك متفكر دارند حرف مي زنند. اگر غير از اين باشد، مثل اين است كه به چراغي در حالي كه دارد خاموش مي شود و حيات خودش را از دست مي دهد بگوييم: اي چراغ حالا تو بازگرد! اين ديگر باز گشتن نيست، تمام شدن است. به علاوه، قرآن همين طوري كه حيات را يك امر وجودي مي داند و رسول و مأمور و فرشته براي آن قائل است، براي مردن هم فرشته مخصوص و فرشتگان مخصوص قائل است. اگر مردن، تمام شدن حيات مي بود ديگر اين حرفها كه ما فرستادگان و فرشتگاني داريم و آنها را مي فرستيم كه بگيرند و بياورند معنا نداشت... قرآن اماته را يك امري مافوق مردن و فقدان حيات و تنوّر حيات تلقي مي كند. (ميرانده شد) مثل اين است كه بگوييم بچه اي از مادر متولد شد، وضعي تبديل به وضع ديگر شد، حياتي تبديل به حيات ديگر شد، نه اينكه حياتي بود و به كلّي سلب شد.(22).

1. پيرامون جمهوري اسلامى، ص 98 و 99.

2. يونس (10) آيه 61.

3. بقره(2) آيه 255 (او را چُرت و خواب فرا نگيرد).

4. طه (20) آيه 7 (همانا او بر نهان و مخفي ترين امور آگاه است).

5. بقره (2) آيه 155.

6. توحيد، ص 333.

7. تفسير سوره فجر، ص 22.

8. تفسير سوره ضحى، ص 164.

9. آشنايي با قرآن، ج 2، ص 237.

10. اسلام و مقتضيات زمان، ج 1، ص 206.

11. خاتميت، ص 30.

12. فلسفه اخلاق، ص 130.

13. در اينجا لازم نيست كه ما روح را يك امر ماوراء الطبيعي بدانيم يا ندانيم، چون از نظر وجودِ چنين قانوني بحثي نيست.

14. نبوت، ص 134.

15. الهيات شفا، ج 1، ص 98.

16. مائده (5) آيه 3.

17. فلسفه تاريخ، ج 1، ص 249.

18. اين تمثيل با الفاظ ديگري در همين كتاب (صفحه 95) نيز تكرار شده است.

19. امامت و رهبرى، ص 36.

20. اسلام و مقتضيات زمان،ج 1، ص 209.

21. اسلام و مقتضيات زمان، ص 116.

22. معاد، ص 51.

/ 18