هماهنگي و ارتباط بين موجودات. - تشبیهات و تمثیلات در آثار استاد شهید مرتضی مطهری نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تشبیهات و تمثیلات در آثار استاد شهید مرتضی مطهری - نسخه متنی

علیرضا رجالی تهرانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

هماهنگي و ارتباط بين موجودات.

گله گوسفند.

نظامي كه در خلقت و آفرينش است، هماهنگي و ارتباطي بين موجودات نشان مي دهد و اجزاي عالم مجموماً يك واحدي را به وجود آورده اند. بين اجزاي هر مجموعه اي ممكن است، ارتباط و وحدت و هماهنگي باشد و ممكن است نباشد، با يك مثال اين مطلب را توضيح مي دهيم:.

گله گوسفند، يك مجموعه اي است كه بين اجزاي اين مجموعه اتصال و هماهنگي نيست. هر كدام از گوسفندها مستقلاً براي خود راه مي رود، براي خود علف مي خورد. براي خود مي خوابد و مجموعاً ساختمان واحدي را تشكيل نمي دهند، آن اندازه هماهنگي بين آنها وجود دارد كه چوپان آنها را حركت مي دهد.

ولي هر يك از آن گوسفندها ساختان بدنش از ميليونها و ميلياردها سلول زنده ساخته شده، يك عده سلولها نسج پوست بدن او را تشكيل مي دهند و اين وظيفه را به عهده دارند كه محفظه اي براي ساير اجزا بسازند، يك عده ديگر ساختمان عضله اش را، يك عده ديگر ساختمان قلبش را، يك عده ديگر ساختمان چشم او را و همين طور همه اينها در عين اينكه كارهاي متفرق و متعددي انجام مي دهند و در مرتبه وجود خود، هر كدام وظيفه و هدفي دارند و هيچ دسته اي از وجود دسته ديگر آگاه نيست؛ سلول خون نمي داند سلول گوشت هم هست، سلول گوشت نمي داند سلول عصب هم هست، سلول پوست هم هست، هيچ كدام نمي دانندكه در تسخير و استخدام يك مجموعه اي هستند كه يك واحد گوسفندي است و آن واحد، خودش روحي دارد و حياتي دارد، هدف و مقصدي دارد كليتر و عاليتر، هدفهاي هر يك دسته از اين سلولها جزئي است و مقدمه اي است و وسيله اي است براي يك هدف كليتر و عموميتر.(1).

تفكيك هدايت از نظم.

كِشتي و جاذبه.

چطور مي شود هدايت را از نظم تفكيك كرد ممكن است بگوييد همان است، چيز ديگري نيست. اگر ساختمان موجوديك شي ء براي راهي كه مي رود كافي باشد، آن ديگر هدايت علي حده اي ندارد، مثل اينكه يك سفينه راطوري مي سازندكه خود سفينه و آن ساختمان داخلي و ماشيني اش كافي است؛ يعنى، مجموع علل فاعلي كه در آن گنجانده اند كافي است كه او را پيش ببرد و هدايت كند، همان نظمش هادي او هم هست، ولي گاه يك نوع هدايتهايي در شي ء هست كه اين ساختمان براي آن هدايت كافي نيست، يك چيز ديگري غير از ساختمان مادي اش بايد باشد، مثل يك كشتي كه از جلو دارد اين شي ء را مي كشد و مي برد. مي گويند: علل فاعلي كأنّه سائق است؛ يعني از پشت سر، شي ء را مي راند وبه جلو مي برد، علت غايي مثل قائد است كه از جلو مي كشد، مثل يك جذبه اي كه يك شي ء را به سوي خودش مي كشد. ما از قرآن چنين استنباط مي كنيم كه گذشته از اين نظم بسيار دقيقي كه در اشيا هست، قوه هدايتي در اشيا وجود داردكه اينها را مي كشاند. در آنجا ما بحث كرديم، اين هدايتهاي عجيبي كه در اشيا مخصوصاً در جانداران هست، نظم داخلي و نظم ماشيني شان براي چنين هدايتي كافي نيست، خصوصاً آنهايي كه از نوع ابتكار است و حتي از نوع تطبيق دادن خود بر احتياجات جديد و احتياجات غير پيش بيني شده است.

اين يك اصلي است كه در قرآن خيلي هم روي آن تكيه شده است، اصل هدايت اشياء، و قرآن مي فرمايد كه ما هيچ چيزي را عاري از هدايت خلق نكرديم: (قالَ رَبُّنَا الَّذي اَعْطي كُلَّ شَى ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى)(2) (با ثُمّ ذكر كرده است) در ساختمان هر چيزي آنچه كه براي آن چيز لازم است، قرار داديم و سپس او را هدايت كرديم.(3).

جهان منظم هستى، خالقي با شعور دارد.

كارگر چاپخانه و حروفچيني.

بشر تنها خلقت بدني خود را كه در نظر گيرد، آن را به صورت يك ساختمان فوق العاده مجهّز مي بيند كه هر جزء و هر عضو و هر ذره آن، روي حساب كار گذاشته شده است، هيچ چيز به غلط در جايي گذاشته نشده است. لازمه نبودن شعور در قوه فاعلى، عدم انتظام و وجود غلطهاي بي منتهاست، ولي مي بينم كه درست بر عكس است، هر چيزي در جاي خود با توجه به قاعده و اثرش قرار گرفته است.

فرض كنيد كارگر چاپخانه اي در مقابل يك سلسله حروف الفبا به صورتهاي مختلف يعني حروف اول و وسط و آخر و مفرد قرار گرفته است. اين كارگر اگر حروف را طوري بچيند كه معنا و مفهوم و مقصودي از آنها فهميده شود، بطوري كه وقتي به كارش نظر كنيم، ببينم كه يك صفحه مطالب با معنا چيده است، قهراً حكم مي كنيم كه اين كارگر باسواد است، ممكن نيست كه اين كارگر بي سواد و حروف نشناس باشد و دستش را بدون هيچ گونه عمد و قصد و توجّه به نتيجه اي به سوي حروف دراز كند و بطور تصادف، آن حروف با چنان نظمي به دست او بيايد كه نتيجه اش يك كتاب نظير گلستان سعدي باشد.

و همچنين است كارگري كه ساختمان مي سازد مطابق با اصول كامل مهندسى، خود اين اثر طبعاً حكايت مي كند كه اين كارگر آگاهانه چنين كاري را انجام مي دهد. امكان ندارد او نداند و نفهمد كه چه مي كند ومع ذلك كاري چنين دانسته و فهميده به وجود آيد....(4).

قدرت نامحدود الهي و نظام احسن.

ملكه تقوا در آدمي.

(مرحوم محمد تقي شريعتي در كتاب وحي و نبوت) مي گويند: اگر ما قائل شويم كه عالم قانون دارد و قانون عالم هم قانون قطعي است، بايد قدرت و اراده خداوند را محدود بدانيم، هرگز چنين چيزي نيست، ما اول مثالي در انسان ذكر مي كنيم تا در خدا هم روشن بشود:.

يك وقت هست كه شما يك كار را نمي كنيد، به موجب اينكه قدرت و اراده شما محدود است؛ يعنى، جلو شما گرفته شده است، از كارهاي خوب مثال مي زنم، شما دلتان مي خواهد كه عالِمِ درجه اول دنيا باشيد، ولي قدرت و اراده شما به شما اجازه نمي دهد، چون نمي توانيد؛ مثلاً، شما نمي توانيد درظرف عمرتان تمام علوم عالم را داشته باشيد، پس اين كاررا كه شما نمي كنيد به خاطر محدوديت قدرت است، ولي يك كار هست كه شما مي توانيد و قدرت داريد انجام بدهيد، اما شما داراي يك كمال روحي هستيد كه به موجب آن كمال روحي اين كار را نمي كنيد، مثل يك آدم عادل، آدمي كه ملكه تقوا دارد، آدمي كه به مقام عدالت و ملكه تقوا رسيده است، به موجب ملكه تقواي خودش يك عمل زشت و پليد را انجام نمي دهد. همه ما در هر درجه اي كه باشيم نسبت به بعضي از كارهاي پليد، ملكه تقوا و حتي ملكه عصمت داريم، ولي اين نه به معناي آن است كه قدرت ما محدود است كه آن كار را انجام بدهيم و نه به معناي اين است كه جلو اراده ما را يك مانعي از خارج گرفته است، بلكه روح ما يك علوّي پيدا مي شود، به موجب آن علوّ (اين كار از آن پيدا نمي شود، ضد اين كار از آن پيدا مي شود، به موجب آن علوّ) روحى، هميشه سخني كه از ما پيدا مي شود سخن راست است نه سخن دروغ. حالا ما به هر درجه كه ملكه تقوا پيدا كنيم، به هر درجه كه عدالت پيدا كنيم، به هر درجه كه به مقام عصمت برسيم (يعني آن قدر خوبي فضيلتها براي ما روشن باشد كه عملاً در تمام عمر يك بار هم مرتكب (رذيلت) نشويم) آيا معنايش اين است كه دايماً به سوي محدوديت گرايش پيدا مي كنيم در تمام عمر يك بار هم براي ما اتفاق نمي افتد كه دستمان را در آتش نگه داريم، چرا براي اينكه در نهايت وضوح قضيه را ادراك مي كنيم كه اگر دستمان را به آتش بزنيم مي سوزد و رنج مي بريم و به حيات خودمان هم علاقه مند هستيم. ما در تمام عمر يك بار خودمان را در آتش نمي اندازيم، در چاه هم نمي اندازيم، ولي آيا اين معنايش آن است كه قدرت ما محدوداست كه چنين كاري بكنيم يا نه، روح ما، علوّ روح ما و علم ما به ما اجازه نمي دهد چنين كاري بكنيم نه به معناي محدود كردن (بلكه به اين معنا كه) نمي كنيم، اين نهايت اختيار و اراده است. نظام عالم آن چنان كه هست، نظام احسن و اجمل است. علوّ ذات پروردگار ايجاب مي كند چنين نظامي را. نظامي غير از اين نظام هرگز به وجود نمي آيد، ولي نه به اين معنا كه خداوند قدرتش محدوداست. علوّ ذات پروردگار ايجاب مي كند اوّلين (5) صادر از ذات او چه موجودي باشد، (و نيز) دوّمين و سوّمين صادر كه همين جور نظام جريان پيدا كند چيست.(6) .

عدل الهي.

دانش آموزان و معلّم.

اگر معلّمي هنگام امتحان دانش آموزان نمره همه را از آنچه استحقاق دارند كمتر بدهد، برخلاف عدالت رفتار كرده است، همچنان كه اگر نمره برخي را بر طبق استحقاق آنها بدهد و نمره برخي ديگر را كمتر بدهد، باز برخلاف عدالت رفتار كرده است....

بنابر اين عدل الهي به اين معناست كه موجودات جهان، هركدام در درجه اي از هستي و در درجه اي از قابليّت فيض گيري از خداوندند. از طرف خداوند نسبت به هيچ موجودي تا آن اندازه كه امكان و قابليّت دارد از فيض دريغ نمي شود....

اگر حيات جاويدان در كار نباشد، مَثَل انسانهايي كه در نظام ايمان و عمل صالح حركت كرده اند و انسانهايي كه در نظام ضد ايمان و عمل صالح حركت كرده اند، مَثَل شاگرداني است كه برخي تكاليف خود را به نحو احسن انجام داده اند و برخي ديگر وقت خود را به بازيگوشي گذرانده اند و معلم بخواهد همه آنها را از نمره محروم سازد، اين محروميت ظلم است و بر خلاف اصل عدل.(7).

عدل و احسان.

رنگ آميزي ساختمان.

عدل در اجتماع به منزله پايه هاي ساختمان است و احسان از نظر اجتماع به منزله رنگ آميزي و نقاشي و زينت ساختمان است. اول بايد پايه درست باشد، بعد نوبت به زينت و رنگ آميزي و نقاشي مي دهد. اگرخانه از پاي بست ويران است، ديگر چه فايده كه (خواجه در بند نقش ايوان باشد) اما اگر پايه محكم باشد، در ساختمان بي نقاشي و بي رنگ آميزي هم مي توان زندگي كرد. ممكن است ساختمان، فوق العاده نقاشي خوب داشته باشد و ظاهرش جالب باشد، اما چون پايه خراب است، يك باران كافي است تا آن را برسر اهلش خراب كند.(8).

همه امور در حوزه قضا و قدر است.

بيمار و دوا.

اگر كسي به نوعي بيماري مبتلا باشد، ناچار علت خاصي سبب رنجوري او شده است و اين سرنوشت خاص از آن علت ناشي شده است. حالا اگر اين بيمار دوا بخورد، دوا علت ديگري است و سرنوشت ديگري همراه دارد. با خوردن دوا علت بيماري از ميان مي رود؛ يعنى، سرنوشت بيمار تغيير مي كند.

اگر از اين بيمار دو پزشك عيادت كرده باشد و تشخيص و نسخه شان مخالف يكديگرباشد، يك نسخه، مفيد و شفا دهنده و نسخه ديگرمهلك و كشنده باشد، بايد گفت: دو سرنوشت مختلف در انتظار بيمار است و از آن نظر كه از جانب بيمار، هم امكان انتخاب اين نسخه موجود است، هم امكان انتخاب آن نسخه، پس از نظر بيمار هيچ كدام از اين دو سرنوشت حتمي نيست، گو اينكه بالاخره يكي از آنها را انتخاب خواهد كرد انتخاب آن بستگي دارد به يك سلسله علل آشكار و پنهان، ولي اين جهت، موجب سلب اين امكان نمي گردد؛ يعني در عين اينكه يكي بالخصوص انتخاب مي شود، امكان اينكه انتخاب نشود و به اصطلاح، امكان استعدادي انتخاب نسخه مخالف، موجود و محفوظ بوده است.

پس سرنوشتهاي گوناگون در كار است و اين سرنوشتها مي توانند جانشين يكديگر بشوند، جانشين شدن آنها نيز به حكم سرنوشت است. علي هذا اگر كسي بيمار بشود و دوا بخورد و نجات پيدا كند به موجب سرنوشت و قضا و قدر است و اگر دوا نخورد و رنجور بماند و يا دواي زيانبخش بخورد و بميرد، باز موجب سرنوشت و قضا و قدر است و اگر هم از محيط بيماري دوري گزيند و مصون بماند، باز به حكم سرنوشت و قضا و قدر است، بالاخره هرچه بكند، نوعي سرنوشت و قضا و قدر است و از حوزه قضا و قدر نمي تواند بيرون باشد.(9).

هماهنگي طبيعت در جهت كمال انساني.

ساختمان بدن و غذاي خوب و بد.

طبيعت وقتي كه غايت داشته باشد؛ يعنى، مستشعرانه كار بكند، معنايش اين است كه در جهت تكامل بي تفاوت نيست؛ يعنى، حوادثي كه واقع مي شود اگر يك حادثه اي باشد كه در جهت كمال انساني انسان است، طبيعت و عالم مجبور است با آن هماهنگي نشان بدهد، اگر در جهت ضدّ كمال انساني است؛ يعنى، ضدّ آن هدفي كه خود طبيعت و تاريخ دارد، آنگاه جهان، عكس العمل مخالف نشان مي دهد. مثل اين است كه مي گوييد: ساختمان بدن انسان به گونه اي است كه اگر غذايي وارد بدن بشود كه مجموعاًبراي بدن خوب باشد، همه بدن هماهنگي نشان مي دهد، ولي اگر يك چيز نامناسبي باشد (البته در يك حد معيّنى) بدن عكس العمل مخالف نشان مي دهد. البته گاهي هرچه هم عكس العمل مخالف نشان بدهد او كار خودش را مي كند. آدمي كه سم مي خورد باز هم بدن او عكس العمل مخالف نشان مي هد، خيلي هم كوشش مي كند كه سم را دفع كند، ولي سم وقتي كه زياد باشد كار خودش را مي كندو بدن را از بين مي برد.(10).

تكامل در انسانيت.

مدار زمين.

بعضي خيال مي كنند اگر معيارهاي انسانيّت را كه همان مدار انسانيّت و مسير انسانيّت است ثابت دانستيم، پس ما انسان را ثابت دانسته ايم. اين مثل آن است كه اگر ما بگوييم كه مدار زمين به دور خورشيد يك مدار ثابت و معيّني است يعني زمين در حركت خودش به دور خورشيد روي يك مدار بيضي شكل حركت مي كند و فاصله اش از خورشيد از فلان مقدار كمترو از فلان مقدار بيشتر نمي شود، در بهار فاصله اين قدر است، در پاييز اين قدر، در زمستان اين قدر و در تابستان اين قدر؛ ديگري بگويد: پس شما زمين را ثابت مي دانيد. نه، زمين متحرك است، ولي متحرك است در اين مدار ثابت. زمين، ثابت باشد، معنايش اين است كه زمين در يك منزل از اين مدار درجا مي زند. اما زمين دو جور مي تواند متحرك باشد؛ يكي اينكه در مدار معيّن حركت كند حال مي خواهد آن مدار خط مستقيم باشديا خط منحنى، بيضي يا گرد يا دايره، هرچه مي خواهدباشد و ديگر اينكه يك حركتهاي مضطربانه اي داشته باشد گاهي به اين طرف بپيچد، گاهي به آن طرف، گاهي از آن طرف برود، گاهي برگردد به آن جايي كه از آنجا آمده، باز هم هميشه حركت كرده، البته در حركتهاي مكاني به علت خاص تكامل فرض نمي شود.

پس اينكه حركت، مدارش ثابت باشد، مسيرش مشخص باشد، غير از اين است كه متحرك، متحرك نباشد. مثل اين است كه اگر براي آپولو يك مسير معين كرده اند از اينجا تا كره ماه، و اين مسير كه قبلاً معيّن شده، روي صفحه كاغذ آمده است و حتّي مشخص است كه مثلاً در چهل و هشت ساعت و چند دقيقه و چند ثانيه ديگر در كجاي اين خط قرار خواهد گرفت و معلوم است كه در كجاي كره ماه خواهد نشست، بگوييم پس آپولو ثابت است. خير، مسيرش مشخص است؛ مسير مشخص باشد غير از اين است كه خود اين شي ء ساكن باشد. ساكن بودنش اين است كه در يك فاصله معيّن بايستد، نه بيايد به طرف زمين و نه برود به طرف ماه.(11).

انسان و عالم هستي.

كرم سيب.

مَثَل ما و عالم... مثل همان كرمي است كه در يك سيب يا يك چوب پيدا مي شود، دنياي او و زمين و آسمان او همان سيب و همان چوب است. او نمي داند كه اين سيب، جزئي است از يك نظام به نام درخت و آن درخت جزئي است از يك نظام بزرگتر به نام باغ كه او خودسرپرست و باغباني دارد و آن باغ جزئي است از نظام بزرگتري و آن منطقه شهرستان است و همه آنها جزئي از يك كشورو مملكت است و آن كشور و آن مملكت جزئي از زمين است و زمين كره كوچكي است در اين فضاي بي پايان. و همچنين است عنكبوتي كه در سقف يك اطاق پيدا مي شود و در آنجا مي ميرد و هرگز نمي فهمد اين اطاق جزئي از خانه وآن خانه جزئي از شهر و شهر جزئي از كشور است و همينطور...

طبعاً ادراكات آنها نسبت به ادراكات انسان محدود و كوچك است و آنچه براي انسان قابل قبول، بلكه بديهي و مسلم است، براي آنها باور نكردني است. همچنين است حالت انسان نسبت به عوالم بزرگتر از مدار زندگي او.

كرم كاندر چوب زاييده است حال. كي بداند چوب را وقت نهال. پشه كي داند كه اين باغ از كي است. كو بهاران زادو مرگش در دي است. آدمي داند كه خانه حادث است. عنكبوتي ني كه در وي عابث است. اين از اين نظر؛ يعني از نظر حجم عالم، اما از نظر عوالمي كه بر ما احاطه داردو تدبير و تقدير حيات ما با آنجا بسته است، مجهولات بشر بسي افزونتر است، از كجا كه عوالمي در كار نباشد كه نسبت عالم موجود ما نسبت به آن عوالم، نسبت عالم خواب به عالم بيداري باشد.(12).

انسان در نظام شرك و توحيد.

خسي بر دريا، كشتي مجهّز.

انسان در نظام شرك، هر لحظه به سويي و به جانب قطبي كشيده مي شود، خسي است بر دريا، موجها هر لحظه او را در جهتي با خود مي برند. اما در نظام توحيدى، مانند يك كشتي مجهّز به دستگاههاي راهنمايي است، در يك حركت منظم و هماهنگ تحت فرمان مقامي خيرخواه.(13).

تفاوت ظرفيتها.

اشكال هندسي.

...اختلافها و تفاوتهايي كه مجموعه جهان رابه صورت يك تابلوي كامل و زيبا درآورده است اختلافهاي ذاتي است، پستها و موقعيتهايي كه در آفرينش براي موجودات معين شده است، مانند پستهاي اجتماعي نيست كه قابل تبديل و تغيير باشد.

اين پستها نظير خواص اشكال هندسى، ذاتي موجودات است، وقتي مي گوييم خاصيت مثلث اين است كه مجموع زاويه هايش برابر با دو قائمه است و خاصيت مربع اين است كه مجموع زوايايش برابر با چهار قائمه است، معنايش اين نيست كه به آن، خاصيت دو قائمه داشتن و به اين خاصيت چهار قائمه داشتن را اعطا كرده اند، لهذا اين پرسش جا ندارد كه چرا به مثلث ستم كرده اند و خاصيت چهار قائمه را نداده اند، نه، مثلث جز همان خاصيت معين را نمي تواند داشته باشد. مثلث را كسي مثلث نكرده است؛ يعنى، چنين نيست كه مثلث قبلاً در وضع ديگري بوده و خواصي ديگر داشته است و كسي آمده او را تبديل به مثلث كرده است و يا مثلث و مربع و غيره در يك مرحله از مراحل هستي خود و در يك مرتبه از مراتب واقعيت خود فاقد همه خواص بوده اند و بعد يك قدرت قاهره اي آمده است و اين خواص را ميان آنها تقسيم كرده است و دلش خواسته كه به مجموع زواياي مثلث خاصيت تساوي با دو قائمه را بدهد و به مجموع زواياي مربع، خاصيت تساوي با چهار قائمه را، تا اين پرسش پيش آيد كه چرا تبعيض شده است، و مثلث به زبان حال اعتراض كند كه به من جفا شده و بايد به من هم خاصيتي مانند خاصيت مربع داده مي شد.

تفاوت موجودات جهان نيز همين طور است. اينكه جمادات رشدو درك ندارند و گياهان رشد دارند و درك ندارند و حيوان هم رشد دارد و هم درك دارد، ذاتىِ مرتبه وجود جمال و نبات و حيوان است، نه آنكه همه اول يكسان بوده اند و بعد آفريدگار به يكي خاصيت درك و رشد را داده است و به ديگري هيچ كدام را نداده است و به سوّمي يكي را داده و يكي را نداده است. بوعلي سينا جمله معروفي دارد كه مبيّن همين حقيقت است، وي گفته است:.

(وَما جَعَلَ اللّهُ الْمِشِمِشَةَ مِشْمِشَةً بَلْ اَوْجَدَها؛ خدا زردآلو را زرد آلو نكرده است، بلكه زردآلو را ايجاد كرده است.).

زردآلو براي مثال ذكر شده است، منظور همه موجودات است. خدا اشيا را آفريده است و آنها ذاتاً اختلاف دارند. خدا زردآلو را آفريده، سيب را آفريده، انار را آفريده و هكذا، ولي چنين نبوده كه قبلاً، همه آنها يكنواخت بوده اند و خدا بين آنها اختلاف برقرار ساخته است.(14).

راز اختلافها و تفاوتها.

باران و وادي.

مَثَل حق و مَثَل خير و خوبي و وجود و هستي كه از ناحيه خداوند مي رسد، مَثَل آبي است كه از آسمان فرود مي آيد. مَثَل اشيا از نظر تحويل گرفتن مقدار هستي و كمالات هستي مَثَل اين واديهاست كه هر كدام به اندازه ظرفيت خودشان مي گيرند و بيشتر از اين امكان پذير نيست و اين اختلاف و تفاوت، ناشي از ظرفيت اشياست نه از ناحيه دهنده. دهنده تبعيض نكرده است؛ يعنى، اين طور نيست كه اين واديها همه به طور متساوي مي توانستند از اين آب بگيرند، او در ناحيه خودش آمد، يك تبعيضي كرد و گفت؛ به تو اين قدر مي دهم، به تو اين قدر مي دهم... تبعيض و تفاوت پيدا مي شود، ولي منشأ اين تفاوت ظرفيتها و اختلافات ذاتي قبول كننده هاست.(15).

ضرورت تفاوتها در نظام كلي عالم.

تابلوي نقاشي.

همان طور كه درباره نيستي ها گفتيم، در نظام كلّي و جُملي عالم، آن نيستي ضرورت دارد، اين تفاوتها هم از نظر جُملي و كلي عالم ضرورت دارد. ما در اين تفاوتها يكي را مي گوييم خوب و يكي را بد، و مي گوييم آن خوبش كه هست، اين بدش چرا هست نمي دانيم كه اگر اين بد نبود، آن خوب هم نبود. مثال مي زنند به يك تابلوي نقاشى. در تابلوي نقاشى، روشنايي و تاريكي توأماً وجود دارد؛ اين تفاوت ميان قسمتها هست كه يك قسمت روشن است و يك قسمت تاريك، ولي اين تابلو، تابلو بودن خودش را و زيبايي و كمال خودش را به همين دارد كه روشنيها و تاريكيها به يكديگر آميخته است. اگر به جاي تاريكيها هم روشني بود، آيا آن وقت تابلو وجود داشت آيا آن وقت زيبايي وجود داشت آيا اگر در دنيا محروميت نبود، موفقيت وجود داشت آيا اگر در دنيا زشتي نبود، زيبايي وجود داشت آن را كه الآن ما مي گوييم زيبايى، در مقابل آن مات و مبهوت مي مانيم و آن را درك و توصيف مي كنيم، براي اين است كه همه جاي دنيا آن طور نيست. اگر همه جاي دنيا يك جور و يك شكل بود، تمام مردهاي دنيا نظير همان زيباترين مرد دنيا مي بودند (همه يوسف مي بودند) و تمام زنهاي دنيا (كلئوپاترا) مي بودند، ديگر نه يوسفي وجودداشت و نه كلئوپاترايى، اصلاً زيبا وجود نداشت. پس آنكه ما آن را زيبا مي ناميم، زيبايي خودش را مديون همين زشتي زشت است؛ اگر اين نبود، آن هم نبود. در تمام خوبيها اين طور است. آن عادلها و عدالت خواهان درجه اول دنيا كه اين همه جلوه و جلال دارند، براي اين است كه در كنار آنها ديگران اين را ندارند. اگر همه افراد بشر خصيصه علي بن ابي طالب را مي داشتند، ديگر علي بن ابي طالبي هم در دنيا وجود نداشت.(16).

شرور از نوع تبعيض و تفاوت.

مهندس و ترسيم نقشها.

آن ماهيتي كه ماهيت مار است اگر بخواهد موجود بشود مار است؛ انسان هم ماهيتش اگر بخواهد موجود بشود همين انسان است، نه اينكه يك اشيايي بوده اند و از اين اشيا آن مي توانست انسان باشد، اين مي توانست مار باشد؛ با يك قرعه كشي و يا با يك تبعيض و بي عدالتي گفته اند: تو چشمت كور شود، بايد مار شوي و او هم چشمش كور شود، بايد انسان باشد، مثل افرادي كه همه آنها صلاحيت دارند پستهاي بالا و پايين را اشغال كنند، يكي را انتخاب كرده، در رأس گذاشته اند و گفته اند تو رئيس اداره، ديگري را گذاشته اند زيردست و گفته اند تو معاون، به ديگران گفته اند شما كارمندهاي عادى، در صورتي كه اگر كارمند عادي را هم رئيس قرار داده بودند، مي شد رئيس باشد. اين طور نيست.

در مقام تشبيه... مي گويند نظير اين است كه يك مهندس و معمار كه مي خواهد نقشهايي را كه به وجود بياورد، اول آن نقشها را تصور مي كند؛ مثلاً، دايره اى، مربعى، مثلثى، خط منحنى، خط مستقيم و خطوط زياد را در ذهن خودش رسم مي كند، بعد دايره، مثلث، خط مستقيم و خط منحني را ايجادمي كند؛ مثلث را كه قبل از آنكه ايجاد كند، در علم خودش مرتسم كرد، او مثلث نكرد و دايره را هم او دايره نكرد، كه دايره بگويد چرا مرا مثلث نكردي و مثلث بگويد چرا مرا دايره نكردى همان ذات دايره را (كه دايره بودنش به ذات خودش هست) ذات مثلث را (كه درذات خودش مثلث است) به وجود مي آورد.(17).

شرورِ از نوعِ فنا.

پستهاي اداري.

فناها از نظر آن موجودي كه فاني مي شود شر است، ولي از نظر موجودي كه فناي اين، مقدم است براي پيدايش آن كه اگر اين فنا نشود، محال است آن به وجود بيايد و موجودات از عدم مطلق آفريده نمي شوند، نقشهايي هستند كه روي نظام بر روي ماده دنيا پشت سر يكديگر پيدا مي شوند خير و كمال است. مثل پستهاي اداري است كه معزول شده يك كسي از پست اداري خودش، براي خود او شر است، ولي براي كساني كه اين خالي شدن پست، منشأ مي شود كه آنها ابلاغ تازه اي بگيرند خير است، اگر يك پست براي هميشه در دست يك نفر بماند، اين را شر مطلق حساب مي كنيم و مي گوييم اين كار نشد كه همه پستها هميشه در دست يك عده اي باشد و هرگز عوض نشوند؛ مي گوييم آقا تو برو تا نوبت به اشخاص ديگر برسد، چون پستها محدود است.(18).

منشأ شرّ.

ميكروب و غده سرطان.

يك ميكروب در خون آدم پيدا مي شود، در ريه پيدا مي شود، آيا اين ميكروب از نظر خودش كار بدي انجام مي دهد خوب، ميكروب موجودي از موجودات اين دنياست، آن هم يك جاي مناسب مي خواهد كه در آنجا زندگي كند، رشد كند، غذا بخورد؛ مثلاً، غده سرطان كه پيدا مي شود، هرچه هست، از نظر خود آن غده چيز بدي است خوب، يك موجود حيي (زنده اى) است كه يك زمينه مناسبي براي رشد خودش پيدا كرده، رشد مي كند. از نظر مجموعه حياتِ اين انسان، بد است يا از نظر خود آن غده هم، چون منتهي مي شود به فناي انسان و بعد خودش هم زمينه ندارد، بد است، مثل كسي است كه در خانه اي كه خودش هست، زيربناي آن خانه را دارد خراب مي كند يا كسي روي شاخه است، از آن زير شاخه دارد تغذّي مي كند، بعد كم كم شاخه مي شكند، خودش هم مي افتد و بر مي گردد به عدم و نيستى. هر چه بدي كه شما در دنيا مي بينيد، يا نيستي است يا هستيي است كه از آن جهت كه منشأ نيستي ديگري شده است، ما به او مي گوييم بد، نه از جهت هستي خودش؛ از جهت هستي خودش بد نيست.(19).

توحيد و مسأله شرور.

نور و ظلمت.

شرور و نيستي ها در مقابل هستي ها حقيقت و واقعيتي ندارند كه ما براي هستي ها بخواهيم فاعل جداگانه قائل بشويم و براي نيستي ها فاعل جداگانه. همان فاعل هستي ها كافي است كه نيستي ها هم در دنيا پيدا بشوند (پيدايش اعتبارى) مثل نور و سايه؛ نور وجود دارد، سايه هم وجود دارد؛ منشأ نور يك منبع نور است، مثل خورشيد يا چراغ، ولي هر جا كه نور هست، سايه هم هست (يك شاخص كه وجود داشته باشد، سايه هم وجوددارد) اما آن سايه جز فقدان نور چيز ديگري نيست، وقتي كه نور آمدو در يك جاي بالخصوص تابيد و در يك محدوده بالخصوص نتابيد، آنجا ديگر سايه است، لازم نيست ما در جستجوي يك كانون ديگري غير از كانون نور باشيم و بگوييم كه كانوني كه سايه ها را در عالم به وجود مي آورد چه كانوني است خورشيد كانوني است كه نورها را به وجودمى آورد، آن كانون ديگر چيست نبايد يك كانون ديگري در عالم قائل شد. بدانيد حساب كار عالم همين حساب نور و ظلمت است، به معناي اينكه ظلمتها همان عدميات عالم است، پس لزومي ندارد كه ما كانون جداگانه اي براي ظلمتها و شرور و بديهاي عالم قائل باشيم.(20).

شرنسبي است.

خورشيد و سايه.

...شرور، بالذات مورد تعلّق آفرينش قرار نمي گيرند، بالذات معلول و مجعول نيستند، مخلوق بودن و معلول بودن آنها بالعرض است... درست مثل اين است كه مي گوييم خورشيد سبب ايجاد سايه است، البته اگر خورشيد نباشد، سايه هم نيست، ولي سبب شدن خورشيد از براي سايه با سبب شدن آن براي نور متفاوت است. خورشيد نور را واقعاً و حقيقتاً افاضه مي كند، ولي سايه را حقيقتاً ايجاد نمي كند، سايه چيزي نيست كه ايجاد شود. سايه از محدوديت نور پيدا شده است، بلكه عين محدوديت نور است. در مورد شرور، اعم از شرور نوع اول (شروري كه خود عدمي هستند، مانند جهل و فقر) و شرور نوع دوم (شروري كه وجودي هستند و از آن جهت بدند كه منشأ امور عدمي هستند، مانند سيل و زلزله و گزنده و درنده و...) نيز مطلب از همين قرار است، شرور اموري اعتباري و عدمي هستند. كوري در انسان كور، يك واقعيت مستقلي نيست تا گفته شود كه آدم كور را يك مبدأ آفريده است و كوري او را يك مبدأ ديگر، كوري نيستي است و هر شري نيستي است، نيستي مبدئي و آفريننده اي ندارد.(21).

جبر و اختيار.

جوراب نخي و نايلوني.

بعضي مسائل است كه ضرورتاً وجود پيدا مي كند و وقوع قطعى، قابل پيش بيني است، ولي قطعيت خودش را از اختيار انسان دارد؛ يعنى، عقل انسان روي خصلتي كه در اختيار خودش دارد كه به تعبير آقاي (علاّمه) طباطبايي هميشه اَخَفّ و اسهل را اختيار مي كند چنين حكم مي كند؛ مثلاً اگر كالايي در بازار باشد به قيمت معيّنى، بعد كالاي ديگري كه تمام امتيازات آن را به علاوه بعضي امتيازات بيشتر دارا باشد و قيمتش هم از آن ارزانتر باشد به بازار بيايد، شكست كالاي قبلي قطعي است و كاملاً قابل پيش بيني است كه به زودي جاي خود را به رقيب جديد كه داراي امتيازات بيشتري است خواهد داد و از بازارها برچيده خواهد شد (مثل جوراب نخي و جوراب نايلونى). پس در اين جور موارد، ورشكستگي امري قطعي و جبري است، امّا آيا به معناي اين است كه انسانها نمي توانند بر خلاف آن عمل بكنند يا نه، جبري است كه انسانها مي توانند برخلافش عمل كنند، ولي نمي كنند؛ يعنى، خلاف عقلشان است، نه اين كه قدرت ندارند. لذا اگر كسي از آنها بپرسد چرا آن كالاي قبلى، مثلاً جوراب نخي را نمي خريد و جوراب نايلوني را مي خريد مي گويند: مگر ديوانه ايم كه جنس نامرغوب را با قيمت گرانتر بخريم و هيچ گاه نمي گويند كه نمي توانيم آن را بخريم و مجبوريم اين را بخريم، اما اين ضرورت و قطعيت جبر نيست؛ يعني اگر انسانها تصميم بگيرند كه همان كالاي نامرغوب را با قيمت گرانتر بخرند (مثل مبارزه منفي كه گاندي به راه انداخت) مي توانند بكنند، نه اينكه اختيار نداشته باشند.(22).

1. بيست گفتار، ص 266.

2. طه(20) آيه 50.

3. نبوّت، ص 66.

4. شرح منظومه، ج 2، ص 122.

5. مقصود از (اوّل) اوّل زماني نيست.

6. نبوّت، ص 129.

7. مقدمه اي بر جهان بيني اسلامى، ص 515و 517.

8. بيست گفتار، ص 8.

9. انسان و سرنوشت، ص 55 53.

10. فلسفه تاريخ، ج 1، ص 21.

11. فطرت، ص 142.

12. بيست گفتار، ص 321.

13. مقدمه اي بر جهان بيني اسلامى، ص 105.

14. عدل الهى، ص 150 و 151.

15. توحيد، ص 327.

16. توحيد، ص 312.

17. توحيد، ص 310.

18. توحيد، ص 309.

19. توحيد، ص 297.

20. توحيد، ص 289.

21. عدل الهى، ص 136.

22. نقدي بر ماركسيسم، ص 134.

/ 18