عليرضا زهيري
دولت مهم ترين منبع تدوين قواعد و اجراي تصميمات و تخصيص ارزش هاي مادي و معنوي به شمار مي آيد. كارويژه اساسي دولت، برقراري نظم اجتماعي و سامان مطالبات اعضاي جامعه سياسي براي رسيدن به وضع مطلوب و سعادت آن اعضا مي باشد.انگاره هاي مربوط به دولت، به رغم پژوهش هاي بي شماري كه در مفهوم دولت به انجام رسيده است، تعريف و تبيين كاملي از دولت به دست نمي دهد. شايد اين امر بيشتر ناشي از فرايند تاريخي و عوامل شكل گيري دولت باشد. اين كه دولت در قالب و چه ساختاري و بر منباي چه نوع ارزش هايي، امكان تحقق چنين كارويژه هايي را فراهم مي سازد، طيف گسترده اي از نظريه هاي مربوط به دولت را به وجود آورده است.بسياري از انديشمندان سياسي به دنبال ايجاد نظم مطلوب در جست و جوي سازوكارهاي اخلاقي بوده اند و بدين ترتيب مفاهيمي چون اخلاق، ارزش و فضيلت، اغلب در دانش و ادبيات سياسي آنان به كار رفته است. به رغم رويكردهاي متفاوت، آنان در پاسخ به بحران هاي سياسي عصر خود كه اغلب مبتني بر روش هاي غيراخلاقي دولت ها بوده است، به ترسيم دولت مطلوب و فضيلت مدار پرداخته و آن را به زمامداران عصر خويش تجويز مي نمودند.شكوفايي عصر نوزايش (Reaissaee) كه با چيرگي عقل در تاريخ غرب همراه بود، دريافت جديدي از كل هستي پديد آورد كه گسست هاي عميقي با دريافت هاي پيشين داشت. دوران جديد كه عصر مدرنيته ناميده مي شود، دو جنبه بنياني دارد: يكي جنبه تخريبي، يعني نفي حاكميت كليسا و ديگري جنبه ترميمي، يعني قبول حاكميت علم. در اين ميان، بيرون نهادن خدا از سياست و معيشت و خودآييني به جاي خداآييني و انزواي ايمان و دين پيرايي، خصلت برجسته اين دوران گرديد. گسترش روزافزون تكنولوژي و غلبه فزاينده شيوه هاي علمي در زيست انساني، به تدريج انسان مدرن را از روا داشتن ارزش هاي اخلاقي الزام آور، دور ساخته، همه چيز را در محكمه عقل به نقد مي كشد.روايت دين گريزي مدرن نزد تجربه گرايان (Positivisws) بر دو اصل فلسفي استقرار دارد: اول اين كه شناخت جهان فقط پايه تجربي دارد و ذهن انسان در نهايت وسيله يا بستري منفعل براي گرفتن تصوير درست از جهان است. دوم اينكه احكام و قضاوت هاي ما در نهايت دو دسته اند: 1. احكام و قضاوت هاي واقعي؛2. احكام و قضاوت هاي ارزشي.دسته اول همانا قضاوت هاي ما درباره جهان واقعي بيرون از ماست، و هدفشان توصيف حوادث و امور در گذشته و حال يا پيش بيني آينده است. بهترين نمونه داوري هاي نوع اول، قضاوت هاي علمي هستند. كار علم توصيف و شناخت جهان عيني است. بقيه قضاوت هاي ما (قضاوت هاي ارزشي) چيزي جز بيان عواطف و احساسات و آرزوها و خواسته هاي ما نيستند؛ يعني قضاوت هايي كه پايه عيني نداشته و ذهني اند. فاصله ژرفي ميان واقعيت و ارزش وجود دارد. آن چه هست و آن چه بايد باشد، تفاوت ماهوي دارند. درست به همين دليل علم و اخلاق نيز در گوهر با يكديگر متفاوتند. موضوع علم آن چيزي است كه هست و موضوع اخلاق آن چيزي است كه بايد باشد.(1)ثمره طبيعي رهيافت پوزيتويستي، اعتقاد به پايان دوران متافيزيك و ارزش هاي ديني بود. بنابراين هر زمان كه سخن از نظم سياسي مطلوب و يا فضيلت دولت در ميان تجربه گرايان به ميان مي آمد، معيارهاي عميقا متفاوتي از فضيلت و ارزش ارائه مي گرديد. نيكولو ماكياولي، عدالت و نظم سياسي را صرفا در بقا و دوام تصور مي كرد و نظر كساني را كه براي دين و اصول مذهبي و يا حقوق طبيعي براي ماندگاري شهريار اولويت قائل بودند، مردود مي شمارد. بنابراين:ماكياوليسم آن نوع از سياست بود كه كاملاً از ملاحظات ديني جدا شده، هرگونه روشي را كه در حفظ دولت و قدرت آن مفيد باشد، تأييد مي كرد.(2)