بي شك اخلاق هم خاستگاه ديني دارد و هم از عرف، فرهنگ، تاريخ جوامع بشري مايه مي گيرد. اما در دوران قديم همه امور، از مجراي دين قابل فهم و درك بوده و انديشه ديني، انديشه مسلط بوده است. آموزه هاي ديني، بنيادي ترين مؤلفه هاي اخلاقي متعالي به شمار مي آمدند و منشأ فعل اخلاقي و ميزان ارزش داوري بوده اند. حال آن كه در دنياي امروز «مدرنيته» چنين جايگاهي يافته است. «مدرنيته، دينِ دنياي جديد است. تجدد امروز تبديل به نوعي ديانت شده است كه حتي مؤمنان اديان الهي هم در عمل متجددند. اينان حتي اگر در نظر، مخالف تجدد باشند، در عمل در فضاي تجدد تنفس مي كنند. همان طور كه در دوران قديم هيچ امري بيرون از حوزه دين قرار نمي گرفت، امروز بيرون از انديشه تجدد چيزي وجود ندارد.اين برداشت تازه اروپاييان در پناه عقلانيت مدرن، انسان را در مركز و محور هستي قرار مي دهد و او را موجودي خودسامان مي كند. «اُمانيسم» (Humaism) را كه شايد بتوان به عنوان نخستين نتيجه جنبش دين پيرايي دانست، ندا در داد كه «هر مؤمني، روحاني خويشتن است» و بر حاكميت و اعتبار سلسله مراتب كليسا خط بطلان كشيد.انساني كه خود را مسلط بر همه چيز مي دانست، در پي تسلط بر طبيعت و بهره گيري از آن، كشف روش هاي علمي را وجهه نظر خود ساخت. مسئله تسلط بر طبيعت كه پايه پيدايش تكنولوژي مدرن است، فرآورده ديگري نيز داشت كه منشأ و ريشه سلطه گرايي سياسي و جنگ را در درون مي پروراند و آن سلطه انسان بر انسان بود. به عبارت ديگر، رابطه تسلط انسان بر طبيعت، مباني جديدي را در ايجاد تسلط انسان بر انسان فراهم ساخت. هوركهايمر و آدورنو معتقدند كه مسئله سلطه بر طبيعت، انسان را با موضوع قدرت، آميزش داد. قدرت و آگاهي در اين مورد بسيار به هم نزديك شده اند.(3) نتيجه اين سخن كه بنيان هاي علم مدرن غربي را پي ريزي كرد، آگاهي انسان به سلطه بر خود است كه پديد آورنده مفهوم تازه اي بود تحت عنوان اقتدار. دانش عصر روشنگري كه به تغييرات بي شماري در تمامي حوزه هاي علمي و زيستي ياري رساند، در قبال اين پرسش كه «تغيير از كجا آغاز گرديد؟» چنين پاسخ مي دهد كه تغيير از چيزي كه «جامعه سنتي» خوانده مي شود، به چيزي كه «جامعه عقلاني وحسابگر» ناميده مي شود، چنين چرخشي را سبب شده است. بدين ترتيب رويكردهاي سودانگارانه در ميان انديشمندان عصر روشنگري دنبال مي شود. در رويكرد انديشمنداني نظير جرمي بنتام كه نوعي تبعيت ازدولت ماكياولي است، حفظ اصل قوه قهريه، حكومتي بدون توجه به انگيزه هاي اخلاقي، مورد نظر است. زماني كه وي، صيانت از حق ها و ايجاد خوشبختي براي مردم را فضيلتي مي داند كه دولت همواره مي بايست در صدد تحقق آن بر آيد، فضيلت را اين گونه توضيح مي دهد :فضيلت تنها به علت لذاتي كه از كاربرد آن ناشي مي شود، مطلوب است و رذيلت نيز تنها بدان علت نامطلوب است كه موجب درد مي شود. به همين گونه، خير اخلاقي تنها به علت گرايش آن به تأمين منافع جسمي خوب است و شراخلاقي به علت گرايش آن به ايجاد گزند جسمي بد است.(4)هر چند در مورد جايگاه ارزش هاي اخلاقي در دولت مدرن، انديشمندان غرب، طيف هاي متعدد و متنوعي را تشكيل مي دهند، اما اغلب با تكيه بر مكتب واقع گرايي سياسي، علاقه اي به رعايت اصول اخلاقي در حوزه سياست از خود نشان نمي دهند؛ اگر چه سعي دارند اقدامات خود را توجيه اخلاقي كنند. مورگنتاو مي گويد:اصول عام اخلاقي را نمي توان در شكل انتزاعي وعامشان، در مورد اقدامات دولت ها به كار بست، بلكه بايد اصول مزبور را از صافي شرايط خاص زماني و مكاني عبور داد. دولت هاي ملي در تعقيب منافع خويش، تحت حاكميت نوعي اخلاق قرار دارند كه متفاوت از اخلاق افراد در روابط شخصي شان است. مخلوط كردن اخلاق فردي با اخلاق دولت به معني استقبال از فاجعه ملي است.(5)آنچه سبب شد كه فلسفه واقع گرايي از پشتوانه قدرتمند فيلسوفان قرن حاضر برخوردار شود، در واقع واكنشي بود كه از سوي آنان نسبت به سنت ايده آليسم و اخلاق گرايي انتزاعي شكل گرفت. ناكارآمدي رويكردهاي ايده آليستي و رشدعلم و تكنولوژي كه داراي خاستگاه بشري و متكي بر عقل خودبنياد بود، شيفتگي به انديشه هاي اخلاقي را به چالش انداخت. جان ديوئي معتقد است كه آن دسته از هنجارهاي اخلاقي كه امروزه متداول است، محصول زماني است كه روش هاي علمي وارد عرصه زندگي انسان نشده بود، و تا زماني كه اخلاق در مقابل علم مقاومت كند، صرفاً صورت ضد علمي خواهد داشت.(6) انديشه جدايي ارزش هاي اخلاقي از واقعيات تجربي علم، مورد تأكيد «آيريس مورداگ» در كتاب «حاكميتِ خير» نيز واقع شده است. ارزش به دنياي دروني كاركردهاي واقعيت، يعني دنياي علم و قضاياي وابسته به واقعيت، تعلق ندارد. بنابراين بايد در جاي ديگري باشد. ارزش، به نوعي به اراده انسان متصل است، همانند سايه اي كه با سايه اي ديگر پيوسته است و و ارزش ها كه قبلاً مفهومي در عالم اعلي قلمداد مي شدند، به دامان اراده انسان سقوط كرد. واقعيت متعالي وجود ندارد. تصور از خوب، غير قابل تعريف و تهي است و انتخاب انسان مي تواند آن را پر كند.(7)بنابراين با ورود علم به صحنه تاريخ بشر و ابداعات و اختراعاتي كه از آن حاصل شد، تحول عميقي در جهان بيني مردم پديد آمد كه سست شدن كنترل و نظارت انديشه ديني، زوال اعتقاد مردم به كليسا و نيز دين برگشتگي و ارتداد را در پي داشت. اين وضعيت به رغم تأكيد برخي انديشمندان مدرنيته، نظير كانت، هگل، وبر و...بر عنصر اخلاقي، جوامع مدرن را دچار يك بي تفاوتي عميق اخلاقي ساخت. پيامد چنين تحولي، جدايي ميان دانش و ارزش، دين و علم و نيز اخلاق و سياست را در برداشت كه به تعبير «مكنتاير» در كتاب «پايان فضيلت»، جوامع نو دچار يك بلا و فاجعه اخلاقي گشته اند. (8)در چند دهه اخير، منتقدان مدرنيته از زوال و انحطاط مدرنيته سخن به ميان آورده اند و با طرح بحث هاي تازه اي، تحت عنوان پسامدرنيته در جست وجوي راهكارهاي گذر از بحران هاي مدرنيته مي باشند. آنان با نقد و نفي شالوده هاي عقلانيت مدرن، بر پيوند انسان واخلاق و فضيلت هاي معنوي تأكيد مي كنند و راه برون شد از بحرانِ قرن حاضر را تجويز عناصر اخلاقي در سياست مي دانند. هر چند تبيين انديشه هاي پسامدرن نياز به بحث هاي بيشتري دارد، اما شالوده شكني و عدم مركزيت در انديشه هاي آنان كه به نوعي نسبي گرايي مي انجامد، توانايي آنان را براي خارج شدن از بحران هاي مدرنيته مورد ترديد قرار مي دهد.