38
با سروهاي سبز جواندر شهر
از روز پيش وعده
ديدار داشتم
ديوانگي ست
نيست ؟اينك تو نيستي
كه ببيني
با هر جوانه خنجر
فريادي ست
افسوس
خاموش گشته در من
آن پر شكوه
شعله خشم ستاره سوز
اي خوبتربيا
اين شعله نهفته
به دهليز سينه را
چون آتش مقدس
زردشت برفروز
اي خوبتر بيا
كه محنت برادر من
غرق در الم
كوهي ست بر
دلم
گفتي كه
آفتاب طلوعي دوباره
خواهد كرد
اينك اميد من تو
بگو آفتاب كو ؟در خلوت شبانه اين
شهر مرده وار
هشدار گام به آهشتگي
گذار
اينجا طنين
گام تو آغاز دشمني ست
يك دست با
تو نه
يك دست با تو
نيست
ديدم اميد من
برخسات
خشمناك
خنديد
نديد و خيل
خوف
در خلوت شبانه من
موج مي گرفت
با هق هق گريستن
من
ديدم طنين خنده او
اوج مي گرفت
افروخت مشعلي
شب را به نور شعله
منور ساخت
و پشت پلك پنجره ها
داد بر كشيد
از پشت پلكتان
بتكانيد
گرد فرون مانده به
مژگان را
فرياد كرد و گفت
اي چشمهايتان خورشيد
زندگي
خورشيد از سراچه
چشم شما شكفت
اما
يك پنجره
گشوده نشد
يك پلك چشم نيز
و راه
راهي نه جز
ادامه اندوه
و خيل خواب خستگي
و رخوت
افتاده روي
پلك كسان چون كوه