39
امشبخاك كدام
ميكده از اشك چشم من
نمناك مي شود ؟و جام چندمين
از دست من نثاره خاك
مي شود ؟اي دوست در دشتهاي
باز
اسب سپيد خاطره ات
را هي كن
اينجاتا چشم كار مي كند آواز بي بري ست
در دشت زندگاني ما
حتي
حوا فريب دانه گندم
نيست
من با كدام اميد ؟من بر كدام دشت
بتازم ؟مرغان خسته بال
خو كرده با ملال
افسانه حيات نمي
گويند
و آهوان مانده به
بند
از كس ره گريز نمي
جويند
ديوار زانوان من
اكنون
سدي ست
در پيش سيل حادثه
اما
اين سوي زانوان
من از اشك چشمها
سيلي ست سهمناك
اين لحظه لحظه هاي
ملال آور
ترجيع بند يك
نفس اضطرابهاست
افسانه اي ست
آغاز
انجام قصه اي
اينجا نگاه كن كه نه آغازي
اينجا نگاه كن كه
نه انجامي ست
اين يك دو روزه
زيستن با هزار درد
الحق كه سخت
مايه بدنامي ست