آيا«غربزدگي»، مترادف «غرب ستيزي»يا«تجدد ستيزي» است ؟بر قراري تلازم مفهومي ميان اين دو موضوع، به استدلال محكم و منسجمي نيازدارد. جواد طباطبايي، جزء آن دسته است كه بر وجود چنين تلازمي اصرار ميورزد و اينك استدلالهاي او را بررسي خواهيم كرد. اواين تلازم را ازتحويل برون مفهوم «مخالفت»به مفهوم «ستيزه جويي»، دانسته است. طباطبايي، ديدگاههاي خود را مبتني بر مدرنيته ميداند ومدرنيته چيزي است كه بقول او چه بخواهيم وچه نخواهيم، خودش رابرماتحميل ميكند پس اقدام عاقلانه، به پيشواز مدرنيته رفتن است وعدم اقبال به آن، نشانه بيعقلي است!! لذا ميگويد:«اگر بنده به مدرنيته اعتقاد نداشتم، بحثهايم از سنخ گفتههاي آل احمد ميشد.»(31)به زعم ايشان، اين گفتهها نقدهايي از تجدّد است كه در واقع، نقادي نيست بلكه تجدد ستيزي وخردگريزي است. نقدهاي آل احمد و همفكرانش مبتني برانديشههاي انتقادي پست مدرنهابرتمدن غربي است، پس چگونه است كه پست مدرنهاي غربي، تجدد ستيزو خردگريز نيستند ولي آل احمد اينگونه است؟ پيش فرض اساسي طباطبايي، آن است كه نقد پست مدرنهاي غربي ازمدرنيته، نه براي نفي آن، كه براي تعميق مدرنيته است. حتي نقدهاي اشتراوس كه پايش در سنّت، قرص ومحكم است نيز خواهان برهم زدن اساس و روابط ومناسبات جديد نيست(32). بنابراين، هرنوع نقد مدرنيته كه مارابه بازگشت به سنّت يا دين، دعوت كند، به منزله گريزاز تجدّد و عصر خردگرايي است. بدين ترتيب بنظر وي، آلاحمد و همفكرانش، ازنقدهاي پست مدرنهاي غربي، به سود شعار «بازگشت به خويشتن»، بهره برداري كردهاند.طباطبايي اززاويه ديگرنيزبه اين برداشت ازنقدپست مدرنهاي غربي اشاره ميكند. وآن بحث خلط بين مسأله ماو«مسأله غرب»است. جامعه ايراني همانند جوامع غربي، دچار بحران شدهاند. ليكن اين دو بحران، تنها درلفظ مشترك است و درمحتوا فاصله عميقي بينشان وجود دارد. بحران غرب،يك نوع بحران «درون تمدني» است. مدرنيته درمسيرخود بامشكلات وموانعي مواجه شده است كه منتقدان «وابسته» به فرهنگ مدرن، از اين موانع و معضلات برداشت «انحطاط تمدني» ميكنند. آنان همان پست مدرنهايي هستند كه نسبت به فرهنگ خودشان انتقادي دارند(33). اما بحران جامعه ايراني، يك بحران درون تمدني نيست. زيرافرهنگ ماازجمله مغول به اين طرف روبه انحطاط وزوال بوده و ما در بستر سنتي به سرميبريم كه انديشه فلسفي و خردگرايي ازآن رخت بربسته است. او تبيين اين وضعيت زوال يافته را دركتاب «زوال انديشه سياسي درايران»، آورده است. امابحران ماازآنجاناشي ميشود كه درحال گذار از وضعيت سنتي به وضعيت مدرن هستيم و ما از صد سال گذشته به تدريج درحال خروج ناآگاهانه (به خلاف غربيان كه آگاهانه بود) از سنت هستيم وهمين امر مارابا«بحران هويت»مواجه ساخته است(34). بنابراين، مسأله غرب غير ازمسأله ماست، مسأله غرب به مدرنيته مربوط است ومسأله مابه سنت. اماچون برخي نتوانستهاند بين اين دومسأله فرق بگذارند، نقد پست مدرنها را، نقد جامعه «بحران زده» خودمان احساس ميكنيم. طرح مسئله پست مدرن، تكرارتجربهاي است كه درچهل سال گذشته روي داده است. بقول وي مسئله شريعتي و آلاحمد، و ديگران اين بود كه در غرب چه ميگذرد؟ ولي هيچكدام از آنها نتوانستند وضعيت ما را ببينند(35).