گفت من از دست نعمتبخش تو
شرمم آمد كه يكى تلخ از كفت
من ننوشم، اى تو صاحب معرفت
خوردهام چندان كه از شرمم دو تو
من ننوشم، اى تو صاحب معرفت
من ننوشم، اى تو صاحب معرفت
از محبت تلخها شيرين شود
اين محبت هم نتيجه دانش است
كى گزافه بر چنين تختى نشست
از محبت مسها زرين شود
كى گزافه بر چنين تختى نشست
كى گزافه بر چنين تختى نشست
خواجه لقمان بظاهر خواجهوش
در حقيقتبنده، لقمان خواجهاش
در حقيقتبنده، لقمان خواجهاش
در حقيقتبنده، لقمان خواجهاش
يك گره را خود معرف جامه است
يك گره را ظاهر سالوس زهد
نور بايد پاك از تقليد و غول
در رود در قلب او از راه عقل
بندگان خاص علامالغيوب
در درون دل درآيد چون خيال
پيش او مكشوف باشد سر حال
در قبا گويند كو از عامه است
نور بايد تا بود جاسوس زهد
تا شناسد مرد را بى فعل و قول
نقد او بيند نباشد بند نقل
در جهان جان، جواسيس القلوب
پيش او مكشوف باشد سر حال
پيش او مكشوف باشد سر حال
دانش من جوهر آمد نه عرض
كان قندم، نيستان شكرم
علم تقليدى و تعليمى است آن
چون پى دانه نه بهر روشنى است
طالب علم استبهر عام و خاص
...مشترى من خداى است او مرا
خونبهاى من جمال ذوالجلال
اين خريداران مفلس را بهل
گل مخور» گل را مخر، گل را مجو
«دل بخور» (9) تا دايما باشى جوان
يارب اين بخشش نه حد كار ماست
دست گير از دست ما، ما را بخر
بازخر ما را از اين نفس پليد
كاردش تا استخوان ما رسيد
اين بهايى نيستبهر هر عرض
هم زمن مىرويد و من مىخورم
كز نفور مستمع دارد فغان
همچو طالب علم دنياى دنى است
نه كه تا يابد از اين عالم خلاص
مىكشد بالا كه: «الله اشترى»
خونبهاى خود خورم، كسب حلال
چه خريدارى كند يك مشت گل
زان كه گل خوار است دايم زرد رو
از تجلى، چهرهات چون ارغوان
لطف تو لطف خفى را خود سزاست
پرده را بردار و پرده ما مدر
كاردش تا استخوان ما رسيد
كاردش تا استخوان ما رسيد