بسمالله الرحمن الرحيمدر ادامة ضبط خاطرات تيمسار صيادشيرازي، مجدداً در 21آبانماه 1377 توفيقي حاصل شد تا در خدمت ايشان باشيمبا تشكر از اينكه وقتتان را در اختيار مركز اسناد انقلاب قرار داديددر جلسة گذشته، به ورودتان به ارتش و برخوردهايي كه در جشن مراسم فارغالتحصيلي دوستان صورت گرفت اشاره فرموديد-بسمالله الرحمن الرحيم، رب ادخلني مدخل صدق و اخرجني مخرج صدق و اجعل لي من لدنك سلطاناً نصيرا اللهم كن لوليك الحجه ابن الحسن العسگري صلواتك عليه و علي آبائه في هذه الساعه و في كل الساعه ولياً و حافظا و قائداً و ناصراً و دليلاً و عينا حتي تسكنه ارضك طوعاً و تمتعه فيها طويلاًلازم ميدانم كه در ادامة گفتارم نكتهاي را خدمت شما عرض كنم، چون ممكن است كه خداي نكرده در حين نقل ماجراها به ارزش مكتومي كه ما از پيكرة خود ارتش داريم خدشهاي وارد شود بايد دانست كه ارتشي كه امروز ارتش جمهوري اسلامي است، و ما در بستر آن زمينة لازم را براي ورود به فضاي مبارك انقلاب پيدا كرديم، بستر بكري داشت به اين معنا كه وقتي ما خودمان خوب بستر خودمان را شكافتيم، متوجه شديم كه متن ارتش يك متن كاملاً زمينهدار براي ورود به انقلاب بوده است نيروهاي وظيفة جوان ارتش از متن مردم برخاسته بودند و هيچچيزي در آنها كارگر نبود كه حال و روح آنها را عوض كنددر نيروهاي كادر ارتش، مخصوصاً در قشر پايينتر و به ويژه در جوانان، خطمشي كه طاغوت حك كرده بود، در عمق وجود آنها رخنه نكرده بود و به آنها سرايت نميكردعميق شدن و نفوذ خطمشي طاغوت، تقريباً از سنين 40 يا 45 سال به بعد بود، يعني در درجات سرهنگي به بالا و در آنهايي كه در معرض اميري قرار ميگرفتند؛ چون آنجا ديگر مرزي بود، كه هركس غير از اين بود تقريباً راهي به درجة اميري نداشت و اگر كوچكترين آثاري از بياعتنايي به تاج و تخت در او ميديدند در همانجا او ديگر بايد تسليم ميشد و البته نه اينكه او را بيرون كنند، بلكه او را در درجة سرهنگي متوقف ميكردند و ديگر به درجة سرتيپي راه پيدا نمي كردما از پايين متوجه بوديم كه خيليها شخصيت بالايي داشتند،شخصيت علمي و تجربي آنها خوب بود، كارآيي و مديريت آنها خوب بود، ولي در آزمايشات و قسمتها رد ميشدندمعلوم ميشد كه رمز اين رد شدن در همين بوده، درحاليكه بعضيها كه از اين جهات زياد پيشرفته نبودند مسير درجة آنها هموار ميشد و به جلو ميرفتنددر اين زمينه نمونههاي زيادي داريم؛ اما زياد به آنها كاري نداريم من سعي ميكنم نكاتي كه ميگويم اولاً تكهتكه باشد و هر تكة آن معناي خودش را داشته باشد ثانياً به صورت زنجير تكهها به هم متصل باشد و مسير تكامل اين حقير را براي ورود به فضاي مبارك انقلاب اسلامي و حكومت اسلامي نشان دهدمن هنوزاز دانشكدة افسري خارج نشده بودم و تذكرمن اين بود كه متن، متن فكر و زمينهدار بود حتي آنهايي هم كه كمي رنگ ظاهرشان به طاغوتي ميخورد، در عمق طاغوتي نبودند يعني مثلاً زن آنها بيحجاب بود ولي اگر ميرفتيد و در تاريخچة زندگي آنها مطالعه ميكرديد، ميديديد كه مثلاً او دو سال قبل چادر داشته حجاب داشته، شايد بالاي 90درصد بيحجابهاي خانوادههاي ارتش، از خانوادههايي متدين بودند ولي جو تبليغي مسموم جامعه اينطوري بود؛ از راديو و تلويزيون گرفته تا محيط، همهجا من خاطرة همسر خودم را بگويم كه چهقدر جالب و تكاندهنده بود براي خود من كه در آن جو چهطوري ما از طرفي در معرض خطر قرار داشتيم و از طرفي هم چهطوري حفظ ما براي مسلمان بودن و متدين بودند بركت داشتيك نكتة ديگر از دانشكده بگويم و از اين بحث خارج شويم دانشكدة افسري كلاً فضايي بسيار پاك بود حتي من الان كه ارتباط درسي با دانشگاه دارم -از پريروز روزهاي سهشنبه شروع كردم- وقتي آنجا ميروم و ميخواهم كه اين محيط را لمس كنم، ميبينم با زمان ما واقعاً آنقدر تفاوتي ندارد چرا؟چون ميدان فقط ميدان آموزش بود و چهرههايي را كه انتخاب كرده بودند چهرههاي شاخص نظامي براي فرماندهي بودند و عمدتاً سرمايهگذاري روي تربيت جسمي و فكري بود و تنها خلأ آن عدم رسميت فرايض ديني بود به طوريكه در متن برنامهها قرار نداشت ولي در حاشيه قرار داشت و كسي هم با حاشيه كاري نداشت؛ در نتيجه ميتوانم اين را واقعاً با اطمينان بگويم كه بهترين روزههاي ماه مبارك را من در دانشكده گرفتم چون به صورت طبيعي ميپرسيدند كه چه كساني ميخواهند روزه بگيرند كه براي آنها جيره ظهر را شب بريزند كساني كه ميخواستند روزه نگيرند هم آزاد بودنداين كه ميگويم رسميت نداشت، اين نبود كه كسي نميتوانست روزه بگيرد روزه گرفتن در ماه مبارك، رسمي از نظر اسلام است و كسي كه ناهار نميخورد آزاد بودمن دو سال روزه گرفته بودم؛ به سال سوم كه رسيديم از حالت آسايشگاه در آمده بوديم و اتاق، داشتيم هر چهار، پنج نفر دانشجو با هم در يك اتاق بوديممن موقعيت خاصي در گروهان پيدا كرده بودم فرمانده گروهان متأسفانه نسبت به دين بيتفاوت بود، ولي رنگ بهايي داشت هنوز هم تحقيق نكردهام كه واقعاً او بهايي بود يا نه، چون نحوة رفتارش نشان ميداد كه به دين خيلي بياعتناست و بعضي از مواقع به دين حساس است به نظر ميرسيد كه او از اين جرگه خارج شده است هر صورت، ايشان علاقة خاصي به من پيدا كرده بود روزي به من گفت بياييد منشي گروهان بشويد گفتم من هيچ علاقهاي به منشي شدن ندارم چون من ميخواهم كه يك افسر رزمي شوم و از همين الان نميخواهم با قلم و كاغذ سروكار داشته باشم و كار اداري و دفتري؛ گفت بسيار خوب او در اين مسائل انعطاف خوبي هم داشت، يعني صاحب ابتكار بود گفت من منظورم از منشي شدن شما بيشتر به خاطر عدالت در نگهباني از دانشجوهاست چون بعضيها سروصداي زيادي ميكنند؛ شما بياييد مسئوليت را قبول كنيد گفتم، بسيار خوب، من افتخاري مسئوليت تعيين نگهباني و پاسداري دانشجوها را قبول ميكنمما شروع كرديم، و اتفاقاً خيلي زود به نتيجه رسيديم؛ البته من چون ديپلم رياضي داشتم از فورمولهاي خاصي استفاده ميكردم، ولي زحمت داشت نمودارهاي جالبي درآورده بودم و هركس اعتراضي ميكرد خودش را روي نمودار ميبردم و ميگفتم تو باشي با اين فرمول چه كار ميكني؟ ديگران هم خيالشان راحت بود از اين موقعيت استفاده كردم و نزديك ماه رمضان كه شد، به اصطلاح تجربة خودم را به كار گرفتمسالهاي قبل بچههايي كه روزه نميگرفتند، از بعضيها كه روزه ميگرفتند ناراحت ميشدند، چون اينها از كنار آنان رد ميشدند و اشتباهاً آنها را به جاي ديگري بيدار ميكردند گفتم در آسايشگاه امسال كاري كنيم كه روزهگيرها مزاحم كسي نشوند بچهها را فرستادم كه ببينند چه كساني روزه ميگيرند؛ بعد يك كروكي دقيق از اتاقهايي كه كنار هم بود كشيدم و روزهگيرها را با علامت خاصي مشخص كردم و شب اين كروكي را به نگهبان ميداديم و نگهبان بر مبناي علامت ميرفت سر آن تخت و فرد را آرام بيدار ميكرد و او براي خوردن سحري بلند ميشدما خوشحال بوديم كه يك چنين نموداري تهيه كردهايم كه خيلي پيشرفته است و مانع استراحت كسي نميشود و روزهبگيرها هم به مزاحمت متهم نميشوند و نمودار را رفتم به فرمانده گروهان دادم كه تصويب كند تا اجرا شود؛ همين كه نمودار را به او دادم آن را، خيلي گستاخانه كنار انداخت، البته به حالت شوخي، و گفت كه اين ديگر چيست؟ گفتم اين براي اين است كه روزه بگيرها مزاحم كسي نشوند گفت امسال كسي روزه نميگيردخدا ميداند كه من جاهايي شده كه با يك جرقه ايمانم چند برابر شده است و همين موضوع، باز هم به نفعم شد تا فرمانده گروهان اين كار را كرد يك خشم دروني در من به وجود آمد و يك آمادگي براي دفاع از عقيده و ايمانم؛ و آماده شدم براي اينكه هرچه ميخواهد بشود، بشود در چنين حالتي، هيچ برايم مهم نبود كه بعد از سه سال زحمتكشيدن من را بيرون كنند چنين حالتي خيلي مهم است كه به آدم دست بدهد، تا اينكه بيايد توجيه كند كه خدايا چون نميگذارند، من هم نميگيرم نه، اصلاً اين حالت نبود حال بسيار خوبي بود كه به من دست داده بود من با يك تمسخري به او نگاه كردم و گفتم مگر ميشود كه روزه نگيرند و فريضة الهي را انجام ندهند؟ گفت حالا ميبيني كه ميشودمن سريع اين را در گروهان منتشر كردم و گفتم كه فلان كس گفته نبايد روزه بگيريد همة آنهايي هم كه نميخواستند روزه بگيرند گفتند ما ميخواهيم روزه بگيريم! و يكباره وضعيت روحي و رواني گروهان عوض شداو آمد سخنراني كرد، و گفت دانشجويان توجه كنند كه همين خدمت شبانهروزي ما و زحمتي كه ما ميكشيم روزة ماست و عبادت ماست دانشجو چه معني دارد كه خودش را ضعيف كند؟ از صبح تا عصر درس دارد در كلاسها ميخواهيد مطالب را ياد بگيريد؛ با شكم گرسنه كه نميشود مطالب علمي فهميد؛ پس بنابراين امسال كسي روزه نميگيرد من دستور دادهام كه جيرة گروهان ما را در سحري قطع كنندانتشار مطلب به چه كسي رسيد؟ به گروهانهاي ديگر رسيد! ببينيد كه وضعيت چهقدر جالب است و چهقدر زمينهها فراهم است خبر به همه رسيد خيلي جالب بود آن شب در غذاخوري روي ميز گروهان ما هيچ غذايي نگذاشتند به خاطر تنبيه جيره ما را قطع كرده بودند بعد دانشجويان گروهانهاي ديگر همه با هم رقابت ميكردند و به يكايك ما ميگفتند تو بيا پيش من، تو بيا پيش من، غذا را با هم ميخوريم غذايي كه براي آنها بود ما هم خورديم و سير هم شديم سحري هم شد؛ و در نتيجه گروهان يكپارچه روزه گرفتدر دو سال گذشته، اول ماه مبارك 70، 80 درصد گروهان روزه ميگرفتند و بعد به مرور مرتب تعداد كم و كمتر ميشد و اواخر رمضان ميديديد كه حدود 30 درصد ماندهاند كه تا آخر روزه گرفتهاند، يعني ديگر توان نداشتند و يا ارادة آنها ضعيف بود ولي حالا به يكباره گروهان يكپارچه روزه گرفته بود فرمانده گروهان ديد كه اوضاع خيلي خراب شده چون روزه از چيزهايي است كه نميشود گفت بايد به زور بخوريدروز بعد داشتم از دفتر عبور ميكردم و خيلي هم از او ناراحت بودم رفته بودم كه وسائلي را بياورم يكي از دانشجويان هم داشت خطاطي ميكرد؛ او هم روزه بود بعد افسري از گروهان مجاور به دفتر فرمانده گروهان ما آمد آنها ساعت ده صبح به نيروهاي كادر كيك ميدادند، البته به دانشجويان نميدادند دو عدد كيك و يك شيشه شير به افراد كادر ميدادند كه مثلاً ساعت ده يك چيزي بخورند، و اين غير از ناهار بود او آمد كيك را برداشت و به سراغ آن دانشجوي خطاط رفت گفت بخور! او خنديد و گفت كه من روزه هستم گفت بخور، بخور و دو سه بار اصرار كرد و آن را در دهان او گذاشت افسري كه نشسته بود حساس شد، گفت چهطور شد كه آن دانشجو را دعوت كردي بخورد ولي به اين دانشجو ندادي؟ گفت او روي مرا زمين ميزند و از آنهايي نيست كه تابع باشد همين رئيس گروهان وقتي ديد كار بدي انجام داده، آمد با حالتي خيلي مسخره سخنراني كرد و گفت كه من ميخواستم ببينم كه از دانشجويان چه كساني روزه ميگيرند و كدام يك از دانشجويان در روزه گرفتن مقاوم هستند، اين بود كه آن دستور را دادم و دوباره دستورش را عوض كرد شايد هم از بالا به او فشار آوردند كه چرا جيره گروهان ما را قطع كرده، چون اين اخبار منعكس ميشدبا اين ماجراها معلوم بود كه بستر مذهبي آماده است زمينة ديني بكر بود، و هم عمل و هم تبليغ در همه اثر داشتاز يك قسمت از عمليات ارتشي زمان طاغوت ميگذرم كه در وقت صرفهجويي بشود من بعد از تحصيلات دانشكده افسر توپخانه شدم و همين فرد يعني فرمانده گروهان همچنان به من علاقهمند بود البته اين علاقه يكطرفه بود او حتي يك روز جمعه آمد پادگان ماند كه با من صحبت بكند كه بهتر است رستة توپخانه را انتخاب كنم به جاي رستة پياده، اما هرچه كه بحث كرد، ما رفتيم دورة رنجر و چترباز در شيراز ببينيم، من دنبال اين بودم كه چون افسر پياده ميشوم، در شيراز خانه بگيرم يكدفعه ديدم كه خطاب به من نوشته كه فلانكس!رستة تو را ديدم، رستة تو توپخانه شد ما باز ناراحت شديم و بيشتر بدمان آمد البته تقدير به نفع من شد كه وارد توپخانه شدم شما ببين خدا چهطوري ميخواهد! اگر خدا خواهد عدو شود سبب خير او اصلاً با مرام من نميخواند، با آن مكتبي كه با آن آشنا شده بودم نميخواند، ولي خوب در دل او مهر عجيبي از من افتاده بود و ميخواست هميشه مرا به نحوي پشتيباني كندآنجا من در دورة رنجر نفر اول شدم كه دورة بسيار سختي بود و اين از تقديرهاي زيبا است بعداً خدمت شما ميگويم كه با چه فاصلة زماني اين تقديرنامة زيباي خدا به نفع اسلام تمام شدنميدانم چهطوري بود كه علاقه داشتم اين دورة سخت تكاوري را ببينم آدم را مثل برگ خزان به زمين ميريخت روز اول يكي از شاگردان دورة ما را ارشد گذاشتند اين فرد پنج، شش روز بيشتر دوام نياورد و در اثر سختي دوره در ادرار او خون ديده شد و كنار رفت نفر دوم را گذاشتند اين هم حدوداً ده روز بيشتر دوام نياورد چون به هيچوجه لياقت نداشت كه بر اين تعداد دانشجو مديريت و فرمانده كند و ارشد باشد ارشد دوره در تكاوري مسئوليتش حساس است و كار او خيلي سخت است يك دفعه مرا احضار كردند؛ چون آنجا ارزيابي خيلي دقيق و روي عمل بود و همه را ارزيابي ميكردند و يك استاد فقط مخصوص روان بود، يعني كار روانشناسي ميكرد دانشجويان خيلي در فشار جسمي بودندما ساعت 12 شب ميخوابيديم و سه ساعت خواب براي جوانهايي حدود بيست و دو ساله اصلاً كافي نبودمن چند امتياز در سختيها آورده بودم، اما متوجه نبودم كه اينها چه اثري دارند و اينها را دارند جمع ميكنند يكباره در روز سيزدهم معلوم بود كه به يك چيزي رسيدهاند يكدفعه مرا احضار كردند اين استاد رواني فقط كارش زدن ضربة رواني به دانشجويان بود كه در اصل اينها را مقاوم كند مرتب ضربه بزند و ببيند كه دانشجويان چهطوري در مقابل ضربه از نظر روحي و رواني ايستادگي ميكنند البته ما چون يكپارچه دانشجو بوديم؛ توجيه بوديم، اين را شنيده و مطالعه كرده بوديم و قبل از اينكه اينها ضربه بزنند ميخنديديم به جاي اينكه عصباني بشويماستاد رواني مرا خواست مرتب قدم ميزد دستش را به پشت كمر زده بود من هم خبردار ايستادم با يك حالت ناراحتي ميگفت از شما به ما گزارشاتي ميرسد حالا من نگران بودمكه نكند ميخواهند مرا از اين دوره بيرون كنند، خيلي هم به اين دوره حساس بودم اما او نميگفت كه اين گزارشات چيست من در دلم خيلي تشويش داشتم كه اين چه ميخواهد بگويديك دفعه گفت كه بله، به ما گفتهاند تو امتيازت از همه بيشتر است گفتيم كه بابا، ما را كشتي! ما اول ترسيديم! بعد كمي آرامش به دست آوردم گفت ولي به قيافهات نميخورد! حالا به حساب داشت ضربه ميزد گفت پيشنهاد شده كه تو را نگذاريم ارشد آيا براي ارشد شدن آمادگي داري؟ من كه در تو نميبينم كه بتواني ارشد شوي! با تمسخر و حالتي كه دست ميانداخت حرف ميزد من گفتم من كه دنبال ارشد شدن نبودم؛ من هم وظيفهام را انجام ميدهم مسئوليت دادند انجام ميدهم، ندادند هم مهم نيستگفت بسيار خوب حالا تو را ميگذاريم ببينيم كه چه ميشود هرچند برآورد من اين است كه تو زياد قوي نيستي و ضعيف هستي ولي امتياز بيشتري آوردهايحالا بگذريم، كه خداوند متعال چهطور ما را ياري كردتسلطي بر اين همدورههاي خودمان داشتيم كه هركدام بالاخره در يك غروري بودند و ما به اينها مسلط بوديم؛ اينها هم عجيب از ما حرف گوش ميكردند در طول سه سال مرا شناخته بودند كه چه جوري هستم چند بار اذان صبح ساعت 5/3 صبح بود و ما تا 5/3 وقت داشتيم كه آماده شويم و براي ورزش برويم؛ ورزش 5/1 ساعته، يا دو ساعته راهپيمايي از خيابان گاز شيراز به طرف دروازه شيراز و تا پلخان كه حدوداً اين راهپيمايي به شصت كيلومتر ميرسيد و از صبح تا چندين ساعت طول ميكشيد و دويدن تا سعديه حدود چهار، پنج كيلومتر؛ حافظيه نزديك بود ولي تا سعديه حدود چهار، پنج كيلومتر رفت و برگشت ميشد ببينيد كه چه وضعيتي پيش ميآيد همه لحظه لحظه لاغرتر ميشدند، ضعيفتر ميشدند ولي ما البته همچنان جلو ميرفتيم چند بار من موقع نماز صبح سرسجده خوابم گرفته بود، از آن خوابهايي كه وضو باطل ميشود ميرفتم وضو ميگرفتم و ميآمدم نماز را از سرميگرفتم از شدت خستگي و كمخوابي طاقتفرسا بود، ولي خوب نماز ميآمد جلو و چه بركتي داشت اين نماز؛ البته چند نفر هم بودند كه با من ميآمدندميخواهم بگويم اين دوره را كه من ديدم و تمام شد ماجراهايش زياد است ولي زياد محور صحبت من نيست فقط از آنهايي ميگويم كه در جهت خودسازي قرار ميگيرند، تا اين خودسازي يك توشهاي بشود در صندوقچة قلب ما، روح ما، نفس ما و شخصيت و ماهيت ما و ببينيم كه چه زماني ما عامل بهرهبرداري از آن ميشويمنفر اول شدم جمع امتيازات دورة رنجر و چتربازي را حساب كردند و دوم شدم نفر اول از شاه تفنگ دوربيندار ميگرفت روز فارغالتحصيلي كه ما سردوشي ميگرفتيم و هر سال تكرار ميشد من نميدانستم كه همين تقدير هم زيباست از هر نظر حق من بود كه اول بشوم، آن نفر اول امتيازش بد نبود ولي چون پسرعموي او در آنجا استاد بود نمرات او را طوري داده بودند كه اول بشود، اين فرمانده گروهان فهميده بود كه اول شدن حق من بوده، فرصتي پيدا كرده بود و بررسي كرده بود وقتي كه به تهران برگشتيم آمد درگوش من گفت فلانكس، بررسي كردند و تو ميتواني اول بشوي بروم كاري كنم كه اول بشوي و از اعليحضرت چيز بگيري؟ با لطف خدا، روي نفرتي كه از اين فرمانده گروهان داشتم هنوز به نفرتم از شاه نرسيده بود، يعني تا آن موقع هنوز دوزاريام جا نيافتاده بود كه وضع چطوري است و در اين موضع نبودم گفتم نه نميخواهم من از حق كسي نميخواهم، نياز ندارم گفت بسيار خوب مسئلهاي نيست و تفنگ دوربيندار را او گرفتما وارد خدمت شديم دورة توپخانه به اصفهان رفتيم در طول دوره به بركت نماز و به بركت تعهدي كه به خانواده داشتم، با اين كه مجرد بودم پدرومادر را از گرگان پيش خودم بردمآنها را كنار خودم آوردم و چون تمام وقت آنجا بودم، بعد ميآمدم به درس بچهها ميرسيدم، هيچ زمينهاي نبود كه در اين محيط خراب و فساد به تباهي كشيده بشومدوره تمام شد و به لشكر تبريز منتقل شدم كه آن موقع لشكر بوددر دورة نه ماهه هم خداوند مقدر كرد كه در درجة ستوان دومي در لشكر شاخص شوم؛ روي ديدي كه فرمانده لشكر همينطور برحسب تصادف به ما پيدا كرده بود دوره، دوره و زماني بود كه جنگ سرنيزه -كه يك رزم انفرادي است- در يگانها به دستور شاه خيلي شكل گرفته بود و من هم در اين فن استاد بودم از دورة رنجر گردان را به دست من دادند من ستوان دوم و پايينترين درجه بودم؛ حالا ببينيد چه حادثهاي پيش ميآيدگردان را آماده كردم و داشتم آموزش ميدادم درجة ستوان دومي رفته بالاي شانه يك جوان و او دارد گردان را آموزش ميدهد گردان هم از من خوب تبعيت ميكرد چون بدنة گردان بيشتر وظيفههاي جوان بودند با انرژي زياد اينها خوب گوش ميكردند و با يك حرارتي عمل ميكردند؛ خيلي قوي يك دفعه فرمانده لشگر آمد آنجا كه ما بوديم فرمانده ما يعني توپخانه لشگر سرتيپ بود ولي فرمانده لشگر، سرلشگري بود به نام يوسفي كه تا سپهبدي هم پيش آمد هنوز هم فكر ميكنم زنده باشد؛ از كساني بود كه فرار نكرداگر بتوانيد او را پيدا كنيد و با او صحبت كنيد خيلي جالب است، ولي من فقط روي اين اصل كه امير طاغوت بوده هيچ به ديدن او نرفتم او خيلي هم به ما علاقه داشتايشان آمد و من طبق برنامه كار ميكردم، يعني سه چهار دقيقه كار ميكردم و يك دقيقه راحتباش ميدادم، از روي ثانيه يك دقيقه راحت باش ميدادم چون عمليات جسمي بسيار قوي بود و بايستي از حرارت نميافتادند يك دقيقه استراحت را به جاي خود ميدادم و آنها هم خوب استفاده ميكردند و همه پاهايشان را آزاد ميكردند و راحت ميشدنديك دفعه احساس كردم كه شبح فرمانده لشگر پشت سرم است؛ با چند نفر از افسراني كه پشت سر او بودند و آمده بودند كه با او همراهي كننداو تا به ما رسيد من گفتم يك دقيقه راحت باش حالا معمولاً اينجور جاها براي تظاهر و تملق هم كه شده به كار ادامه ميدهندآن جمله يادتان است كه آن فرمانده گروهان گفته بود كه ما تابع مقررات هستيم نوكر شخصي كسي نيستيم؟ اثرش روي تربيت ما اين بود و من هم حساس شده بودم كه همينطوري باشم يعني به هيچوجه يك ذره اثري از تملق، چاپلوسي و نوكرصفتي و در رفتارم نباشدببينيد اين چهقدر بر تربيت اثر داردگفتم يك دقيقه راحت باش اما ديدم كه از پشت سر اين سرلشكر همه با دست و اشاره ميگويند كه شروع كنفرمانده لشگر فهميد جالب است كه فرمانده لشگر هم به تيپ ما ميخوردفرمانده لشگر ديد كه از پشت سر، همه دارند دست و پا ميزنند و علامت ميدهند كه ما شروع كنيم، يعني برنامة استراحت را به هم بزنم او هم يكدفعه برگشت و گفت چه كار داريد؟ اين يك دقيقه راحت باش داده، ما هم صبر ميكنيم كه تمام بشود حالا اين يك دقيقه هم كه تمام نميشد! خودم هم دلم ميخواست كه زود تمام بشود كه بالاخره كارمان را شروع كنيم و اين ثانيهها خيلي دير ميگذشت؛ بالاخره يك دقيقه تمام شد به جاي خود دادمهمه محكم ايستادند و محكم هم شروع به عمل كردند اين دفعه آمد به ميان ما و گفت، سركار ستوان، صبركن، صبركن پيرمردي با قد بلند بود گفت آن تفنگ خودت را به من بده من تفنگ را به او دادم گفت اينطوري كه گفتي نيست، اينطوري كه من ميگويم هست آمد آن ضرباتي را كه الان من اسمهاي آنان را حفظ هستم انجام بدهد اين حركات نامگذاري شده است و براي مثال سخمهبلند، سخمه كوتاه و از اين چيزها داشتيم او از سخمه بلند صحبت ميكرد اما به سخمه كوتاه عمل ميكرد، چون اينها در ذهنش نبودند ولي حالا به ما ايراد ميگرفتوقتي كه جلوي گردان حركات را به عنوان نمونه انجام داد، گفت مگر نه سركار ستوان؟ حالا تأييد مرا هم ميخواست بگيرد؛ من هم گفتم خير تيمسار! اين براي فرمانده لشكر خيلي سخت بود كه جلوي همه من خير تيمسار بگويم خيلي برافروخته شد تفنگ را به طرف من پرت كرد و من هم آن را گرفتمگفت خوب خودت انجام بده ببينم! من رفتم و سي قدم فاصله گرفتم اين سي قدم فاصلهاي بود كه براي انجام تمام اين عمليات از اول تا آخر لازم بود، چون راه رفتن در آن داشت با حرارت كامل، طبق همان چيزي كه آييننامه گفته بودهماني كه من در رنجر روان شده بودم -انجام دادم طوريكه خودم تنهايي كه عمليات كردم، چون زمينها آسفالت نبود و خاكي بود، گرد و غباري بلند شد گفت همينه، همينه برو انجام بده! فرمانده خيلي مرد و شجاع بود و ما رفتيم دوباره شروع به تمرين كرديم و نميدانستيم كه چه ميشود آن موقع خدمت دوسره بود ما بايد ظهر ميرفتيم ناهار ميخورديم و ساعت دو بعدازظهر دوباره برميگشتيم پدرمان درميآمد!وقتي كه ناهار رفتيم و بعدازظهر برگشتيم، از جلوي در پادگان گفتند كه همه افسرها به آمفيتئاتر بروند اميران و سرهنگها به ترتيب جلو نشسته بودندفرمانده لشگر، يوسفي، آمد و پشت تريبون رفت ببينيد كه چهقدر جالب است آن موقع بسمالله و اين حرفها كه نبود؛ اينطوري شروع كرد بله، من سرلشگر بلد نيستم، آن ستوان بلد است هيچكس هم نميدانست، جز توپچيهايي كه از توپخانه بودند جلسه از كل لشگر بود و همه سران لشگر آمده بودند بعد گفت آن ستوان كي بود؟ من اسم او را نميدانمخوب براي سرتيپ و فرمانده ما، خيلي امتياز بود كه مثلاً افسر او اينچنين باشد؛ گفت ستوان صيادشيرازي من بلند شدم و همة چشمها به طرف ما برگشت و از همينجا يك نقطة تحولي در شخصيت ما بين نظاميها شروع شدبعد گفت بله، من رفتم، ديدم اين زيباترين عمليات را در جنگ سرنيزه بلد است، و همين خوب است همين گردان را يكپارچه حرارت كرده بود خوب حالا، اين از تخصصهاي پياده بود و من توپچي بودمگفت پياده ها شما كه ادعايتان ميشود كه رزمي هستيد، بياييد از اين ياد بگيريد؛ من كه ياد گرفتم شما هم بياييد ياد بگيريددستوري داد كه تمام لشگر يكپارچه رفتند دنبال آموزش و آماده شدن براي مسابقه در فلان روز روز مسابقه آمديم حالا چهقدر اين افسران به طرف ما ميآمدند و تبريك ميگفتند، بماند؛ چون براي آنها خيلي مهم بود براي مسابقه رفتيمگردان ما آمد و حركات را انجام داد خوب گردان مورد توجه همه قرار گرفته بود، لذا چند برابر بهتر از آن كه بود، انجام داد؛ به طوريكه گرد و خاك بلند شد و كسي نميديد چه كار ميكنند كارها يكپارچه بود جلوي گردان هم افسرهاي ارشدتر از من عمل ميكردند، يعني حالت اينطور بود كه آنها از من ستوان دوم، دستور ميگرفتند فرمانده لشگر خوشحال شد و گفت كه بگوييد گردانهاي ديگر هم بيايند گردانهاي پياده هم آمدند همه قويتر از ما و تعدادشان هم بيشتر وقتي حركات را انجام ميدادند، آنها را نفي ميكرد و آنها هم ناراحت ميشدند گفت بگوييد يكبار ديگر گردان آن ستوان بيايد آمديم و انجام داديم و فرمانده لشگر گفت گردان خيلي خوب عمل كرد خيلي خوب، عنوان رسمي تشكر يك فرمانده است كه پشت بلندگو ميگويد و جواب آن سپاس تيمسار است همه هم بلند جواب ميدادنديكدفعه يك سرگردي جلوي او آمد و محكم كوبيد؛ گفت تيمسار اين ستوان يكي از درسهاي جنگ سرنيزه را اشتباه درس داده است گفتم كجا؟ و گفت اين سخمه بلند يا ضربة عمودي يا افقي را به جاي پنج شماره با سه شماره انجام ميدهدميگويم كه اگر خدا بخواهد خود همهچيز درست ميكند؛ يك هفتة قبل بود كه كتاب جنگ سرنيزه را باز كرده بودم، در آنجا نوشته بود كه اگر افسران ورزيده باشند، اين پنج شماره را ميشود در سه شماره تمرين داد صفحة آن هم هنوز يادم هست، صفحه 17 بودبعد يكباره به من گفت چه ميگويي ستوان؟ جوابش چيست؟ گفتم ايشان آييننامه را مطالعه نكرده است؛ در صفحة 17 جنگ سرنيزه نوشته شده كه وقتي ورزيده شدند ميشوند كه اينها را به جاي پنج شماره با سه شماره انجام داد و من ديدم كه اينها ورزيده هستند؛ شما خودتان ديديد كه ما همين كار را كرديمفرمانده گفت بگوييد آييننامه را بياورند اشكالكننده خودش رفت آييننامه را آورد در راه كه آييننامه را ميآورد، خوانده بود و ديده بود كه همان است كه ستوان ميگويد آمد محكم كوبيد با احترام، و گفت تيمسار! من معذرت ميخواهم، آييننامه را ديدم درست استفرمانده گفت ديگر چه ميگويي؟ او هم پاسخي نداشتاينها را كه ميگويم ممكن است كه الان داستانش هيچ ارتباطي با انقلاب نداشته باشد ولي مسير رشد كسي را تعريف ميكنم كه خدا ميخواهد اينها در مسير راهش قرار بگيرد بلكه آماده بشود تا مكانهاي كوچك بين راه را هم در دست بگيرد و بتواند با يك كارايي بالا وارد راه بشود خداوند ما را داشت براي اين آماده ميكرد اين موضوع در كل لشگر همه جا پيچيده بود همهجا احترام، همهجا عزت، يك چيز عجيبي بودحالا اين عزتها از كجا بود؟ از آن نماز بود؛ چون همچنان به آن تمسك داشتم و حاضر هم نبودم كه از آن دست بكشمدر آن شرايطي كه خفقان بود، رسم نبود كه يك لشگر يكجا كنده شود و به جايي منتقل شودسروصداي اين لشگر به بالاي رژيم رسيد كه اين لشگر يك فرمانده دارد كه فرد محكمي است و نه اعليحضرت ميگويد و نه هيچي او هيچوقت از اين چيزها نميگفت و فكرش فقط بالابردن بنية دفاعي و توان رزمي بود؛ هميشه در حال حركت بود؛ آدم سالم و پاكي از هر نظر بود؛ ازدواج هم نكرده بود ولي پاك و سالم بود و هيچ هرزگي كسي در او نديده بوددر آن زمان رسم بود كه لشگر را يكپارچه حركت بدهند ولي دستور نبود لشگر ما يكپارچه از تبريز حركت كرد به طرف مرز غرب كشور، قصرشيرين و خسروي اين يكسال هم برايم خيلي تجربة جالبي بود، مثل صحنة رزم، چون تمام شبانهروز با لباس و مسلح در سنگر و چادر و اين چيزها بوديم؛ در آنجا به چه سختي روزههايم را گرفتم معذرت ميخواهم، غسل كه ميخواستيم بكنيم، به راحتي به آب دسترسي نداشتيم و مثل الان پيشرفته نبود و حمام صحرايي و اينها وجود نداشت آنجا رودخانة اروند بود كه از تنگاب نو، تنگاب كهنه ميگذشت؛ ميآمديم و در آن آب غسل ميكرديم ولي خوب الحمدالله كار جلو ميرفت اين لشگر اينقدر امتيازش از نظر توان و قدرت و معنويت بالا رفته بود كه از آن ترسيدند و لشگر را منحل كردند و هر گردان آن را به يك لشگر دادند گردان ما به لشكر 81 زرهي كرمانشاه داده شد اين فرمانده را هم گفتند كه به شيراز برود او فرماندة منطقة فارس شد البته چون امتيازش خيلي بالا بود نميتوانستند جلوي درجة او را بگيرند و او سپهبد هم شد ببينيد كه چهقدر پاك و مبرا از مسائل مالي و همهچيز بودبه كرمانشاه كه آمديم و به لشگر پيوستيم يك روز ديديم كه يك نامه آمده مبني بر اينكه اينقدر مبلغ ريال براي صيادشيرازي؛ فرستنده يوسفي زمان زيادي گذشته بود و چون درجهاي چيزي در چك نوشته نشده بود، گفتم كه اين چه كسي است كه براي من پول فرستاده؟ بعد از مدتي با دست خط خودش نامه به من نوشت؛ به من ستوان؛ كه من پولهايي را كه نزدم مانده بود بعد از تسويه حساب، بين چهرههاي شاخص لشگر تقسيم كردم و شما هم جزو آنان بوديد و اين پول چيزي نيست ولي براي شما فرستادم به عنوان تشكر؛ ببينيد كه چهقدر جالب بودتا اينجا كه گفتم حدود سال 49، 50 بود و هنوز دوزاري من از نظر رژيم و حاكميت رژيم جا نيفتاده بود و در بعضي از مسائل هم كه بود شركت ميكرديم، جاويدشاه هم ميگفتيم؛ اينطوري بود چون من فقط در بحر نظامي وكار نظامي بودم و مطالعاتم عمدتاً مطالعات علمي بود؛ تخصصي بود، و به اين مسائل ميانديشم اما ناگهان نقطهعطفي رسيد و از اين نقطهعطف است كه مسئله خيلي مهم ميشود و وضع من برميگرددچون اذان ميگويند، اگر اجازه بدهيد جلسه آينده راجع به ورود شما به كرمانشاه خواهد بود اگر اجازه بدهيد، اينطور تمام كنيم؛ نقطهعطف حقيقي تحول در زندگي بنده از نظر فكري و ديد سياسي كه وارد صحنه ميشوم؛ انشاءاللهخيلي ممنون از اينكه حوصله به خرج داديد و وقتتان را در اختيار مركز اسناد انقلاب اسلامي قرار داديد انشاءالله در هر كجا كه هستيد تندرست و موفق و سلامت باشيد خداوند يار و ياور شما باشدوالسلام و عليكم و رحمهالله و بركاته