جلسة سوم - زندگینامه و خاطرات امیر شهید سپهبد صیاد شیرازی از زبان خودش نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

زندگینامه و خاطرات امیر شهید سپهبد صیاد شیرازی از زبان خودش - نسخه متنی

علی صیاد شیرازی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

جلسة سوم

بسم‌الله الرحمن الرحيم

در ادامة ضبط خاطرات تيمسار صيادشيرازي، در 10/10/1377 توفيقي حاصل شد تا در خدمت ايشان باشيم ضمن قبولي عبادات و طاعات خدمت جنابعالي، جلسة گذشته اشاره فرموديد به سفر به كرمانشاه و اين‌كه در اين سفر اين سال‌ها نقطة عطفي در زندگي سياسي و خدمتي شما ايجاد شد خواهش مي‌كنم دربارة آن تحول و آن نقطة عطف و عوامل آن توضيحاتي بفرماييد

-بسم‌الله الرحمن الرحيم، رب ادخلني مدخل صدق و اخرجني مخرج صدق و اجعل لي من لدنك سلطاناً نصيرا اللهم كن لوليك الحجه ابن الحسن العسگري صلواتك عليه و علي آبائه في هذه الساعه و في كل الساعه ولياً و حافظا و قائداً و ناصراً و دليلاً و عينا حتي تسكنه ارضك طوعاً و تمتعه فيها طويلاً

الهم اجعلين من انصاره و اعوانه

فكر مي‌كنم نزديك‌هاي عيد سال 50 بود؛ به من ابلاغ شد كه بايد به مأموريت در مرز برويد من كمي روحية ماجراجويي داشتم و دلم مي‌خواست كه به يك تحرك‌هايي برسم و از هر نظر، هم جسمي و هم روحي، خيلي آماده بودم؛ مخصوصاً جاهايي هم كه خطر بود بيش‌تر استقبال مي‌كردم، چون مي‌خواستم يك مقدار در روحية رزمي عملاً پيش بروم روز دوم، سوم عيد بود كه ما را احضار كردند و گفتند كه در مرز بين كرمانشاه و ايلام، بعد از نفت‌شهر، يك پاسگاه ژاندارمري در نزديكي پاسگاه هلاله به نام پاسگاه ني‌خزر داريم كه مورد تاخت نيروهاي عراقي قرار گرفته؛ به من مأموريت دادند كه تو بايد بروي آنجا، مي‌گويند سه تا خمپاره از عراق به طرف ما شليك شده و افتاده داخل خاك ما؛ بايد براي يك برخورد سياسي اين سند را دربياوريم و به وزارت امورخارجه اطلاع بدهيم

من در نقشه‌برداري تبحر خوبي داشتم چون رسته‌ام توپخانه بود و يكي از واحدهاي درسي ما نقشه‌برداري است كه معمولاً براي جابه‌جايي توپ‌ها و استفاده از نقطة مختصات دقيق كه بتوانيم تيراندازي‌ها را بر مبناي مختصات انجام بدهيم به كار مي‌آيد؛ اينها هم جزو واحدهاي درسي ما بود و من هم آنها را خوب گذرانده بودم و علاقه داشتم به كار نقشه‌برداري، و حالا نقشه‌برداري، توأم با رزم شده بود گفتند براي اين‌كه آنجا كمك بگيري و اسكورتي داشته باشي فلان يگان نظامي در سومار مستقر است؛ برويد و به آنها مراجعه كنيد اسم فرمانده آن را هم گفتند كه از آنجا نيروي كمكي بگير و برو فاصلة سومار تا هلاله خيلي زياد است، نزديك ميمك، حدود چهل كيلومتري مي‌شود من، آمدم فرمانده را در موضع تاكتيكي لب مرز ديدم او خيلي آدم بددهني بود، سرگرد بود يا ستوان؛ يك‌دفعه گفت كه براي چه مي‌خواهي خود را به كشتن بدهي؟ كجا مي‌خواهي بروي؟ -با لهجة تهراني هم مي‌گفت- گفتم كه مأموريتي به من داده‌اند و مي‌خواهم انجام بدهم

گفت من به شما نيرو نمي‌دهم، اگر تو مي‌خواهي خود را به كشتن بدهي، من نيروهايم را نمي‌دهم يك افسر توپخانه كه آن بغل بود نشسته بود، به من اشاره‌اي كرد؛ مرا مي‌شناخت پنهاني گفت من به تو نيرو مي‌دهم بعد از توپخانه هفت، هشت، نه نفر نيرو انتخاب كرد و دو تا ماشين جيپ هم داد

من هم خودم يك ماشين جيپ روسي داشتم؛ حركت كرديم به طرف مرز تمام نقطة مرزي بعد از منطقة سومار تقريباً كشيده مي‌شود به لب مرز و منطقة خيلي خلوت است و رفت و آمد كم است و يك مقدار هم نگران‌كننده؛ من ديدم اين دو تا جيپ‌ها كه پشت سر من مي‌آمدند ترسيدند و يك جايي ايستادند؛ من فكر كردم ماشين آنها خراب شده، ولي بعد از مدتي آمدند و گفتند كه شما داري ما را به كجا مي‌بري؟ مي‌خواهي ما را به خطر بياندازي؟ من گفتم كه دستور اين است و بايد بياييد، مگر نمي‌بينيد كه من جلوي شما دارم مي‌روم؟ اگر خطر هم باشد، اول متوجه من مي‌شود؛ گفتند كه حتماً تو خطر را زياد تحويل نمي‌گيري! در آخر من عصباني شدم و گفتم شما خيلي بزدل هستيد، بفرماييد برويد، من خودم مي‌روم، شما برگرديد؛ و حركت كردم كمي كه رفتيم جلو مثل اين‌كه در رودربايستي ماندند و لنگان‌لنگان خود را كشاندند و آمدند

رسيديم به پاسگاه هلاله و بعد به پاسگاه موردنظر؛ آنجا يك يگان ژاندارمري بود و يك پاسگاهي با حدود صد، صد و پنجاه نفر جوانمرد عشاير را معمولاً ژاندارمري استخدام مي‌كرد و روزانه به آنها مزد مي‌داد يك تعداد مسلح را تقويت مي‌كرد كه اگر يك موقع مسئله‌اي پيش بيايد از اينها كمك بگيرد اينها هم هيچ انضباطي، سازماني، تشكيلاتي و اطاعت زيادي نداشتند و چون همه عشاير بودند هركس حال و روز خود را داشت تفنگ را دوست مي‌داشتند و حقوق ماهيانه را

ما رسيديم آنجا؛ به رئيس پاسگاه گفتيم كه من چنين مأموريتي دارم، حكمم را هم نشان دادم گفت محل اين سه تا خمپاره در خاك ما نيست به طرف ما انداختند، ولي داخل خاك ما نيفتاده و يك كمي آن‌طرف‌تر از مرز افتاده بنابراين لزومي به نقشه‌برداري نيست گفتم خوب بالاخره من بايد سندي ببرم كه آن‌طرف مرز است و بايد نقشه‌برداري كنم و در نقشه مشخص كنم گفت حالا مي‌خواهي چه‌كار كني؟

گفتم شما فقط به من نيروي تأميني بده من خودم مي‌روم جلو؛ اينها را نگه‌دار در مرز، اگر يك موقع خطري براي من پيش آمد، اينها بيايند كمك من؛ گفت بسيار خوب چند نفر از همان جوانمردهاي عشاير را به ما داد آنها اصلاً زبان ما را نمي‌فهميدند كه چه مي‌گوييم من كمي برايشان صحبت كردم و گفتم بچه‌ها گوش كنيد، من مي‌خواهم آن‌طرف مرز بروم، سينه‌خيز هم مي‌روم، شما طرفين تأمين‌كنندة من باشيد و حركت نكنيد در همين سنگرها و داخل شيارها باشيد و اگر اتفاقي افتاد من بايد دستور بدهم كه شما تيراندازي كنيد؛ من نمي‌خواستم در مرز درگيري ايجاد كنم

عراقي‌ها بالاي تپه‌اي مقابل آنجا بودند و احتمالاً ما را با دوربين برانداز مي‌كردند شايد چهار، پنج كيلومتر با ما فاصله داشتند اينها من را مي‌ديدند كه دارم با آرايش مي‌آيم آنها را متوقف كردم، بعد خودم راه افتادم؛ به صورت خزيده لاي بوته‌ها و ني‌ها و به طرف مرز مي‌رفتم، بعد رفتم در خاك عراق هنوز به محل خمپاره‌ها نرسيده بودم يك مقدار داخل مرز عراق شدم، به خاطر اين‌كه مي‌خواستم محل خمپاره‌ها را يك شاخص بزنم بعد بيايم نقشه‌برداري كنم

عراقي‌ها طبيعتاً به طرف ما تيراندازي كردند -البته دقيق نبود- يك گلوله انداختند، و تا آمدم به اينها بگويم كه تيراندازي نكنيد و اگر آنها تير هم زدند مهم نيست، يك دفعه ديدم كه آتش باز شد ديگر به حرف من گوش نكردند و آتش شديدي روي عراقي‌ها ريختند ما ديديم نخير، ما از پس اينها برنمي‌آييم كه به اينها آتش‌بس بدهيم تصميم گرفتم حالا كه اينها دارند آتش مي‌كنند، من هم زير آتش بروم و كارم را انجام بدهم؛ همين‌كار را هم كردم و برگشتم حدود يك دو ساعت طول كشيد تا ما نقشه‌برداري را هم انجام داديم از اينها ديگر خداحافظي كردم و مسئله‌اي هم پيش نيامد، فقط يك تيراندازي بين طرفين انجام شد و كسي هم آسيب نديد

آمديم رسيديم به محل اردوگاه و شايد تا بعد از نيمه شب نشستم آن كاري را كه كرده بودم به صورت فني روي نقشه پياده كردم و همه‌چيز آماده شد و بعد تحقيقات محلي هم كردم و در اطراف از افراد محلي هم پرسيدم و يك گزارش كامل و خوب تهيه كردم و مأموريت خوب و كامل انجام شد

خوشحال برگشتيم به كرمانشاه فرمانده لشگر گفته بود اين ستوان وقتي برگشت بيايد مستقيم گزارشش را به خود من بدهد فرمانده لشگر هم سرلشگري بود به نام مهدي خزائي

خزائي‌ها معروف بودند و خيلي در رژيم نفوذ داشتند يك برادر فرمانده هم همان موقع فرمانده دانشكدة افسري بود؛ منتهي اينها اختلاف روحية زيادي داشتند او كه دانشكدة افسري بود خيلي علمي بود و حالت دانشمندي داشت ولي اين كمي بي‌چاك و دهان بود و به عبارت ديگر در برخوردها بي‌ادب بود اما من زياد به اين فكر نمي‌كردم

گفته بودند بايد بيايي آنجا روز تعطيل يعني روز سوم عيد بود رفتم دفتر ايشان؛ دفتر فرمانده لشگر 81 زرهي گفتم تيمسار گفته كه مي‌خواهد مرا ببيند، گفتند بله، باشيد به ايشان مي‌گوييم شايد من از ساعت 9 و 10 صبح تا 12 ايستادم و 12 ديدم ايشان رفت گفتم چه‌طور شد؟ گفتند حالا فردا باز دوباره فردا آمديم ايستاديم و باز دوباره تا 12 طول كشيد و سر ساعت 12 آمد خسته، گفت بياور ببينيم ستوان چه كار كردي؟ اينجا آن نقطة‌عطف شروع مي‌شود من نقشه را باز كردم، خوشحال را اين كه يك كار خوب انجام داده‌ام و مورد تقدير قرار مي‌گيرم

او نگاه كرد يك نگاهي به نقشة ايران مي‌كرد، يك نگاهي هم به من مي‌كرد من هم نمي‌فهميدم او چرا اين‌طوري نگاه مي‌كند حالت تعجب داشت يك‌دفعه گفت كه ستوان! ايران در كجاي عراق است يا عراق در كجاي ايران است؟ گفتم در غرب ايران است من حواسم نبود كه نقشه به چه شكلي افتاده؛ او تخصصي نداشت و آگاهي به نقشه نداشت، به نقشه با مقياس بزرگ مقياس بزرگ يعني چه؟ پيش‌رفتگي‌ها و فرورفتگي‌هاي داخلي خاك عراق گاه مسير عمومي را بهم مي‌زند، يعني آنجايي كه من نقشه گرفته بودم -پاسگاه ني‌خزر در پيش‌رفتگي خاك ايران است بنابراين آنجايي كه من مرز گذاشته بودم، خاك ايران مي‌افتاد شمال، چون مقياس بزرگ بود مرتب مي‌گفت كه چرا اينجا عراق افتاده جنوب؟ من تا آمدم توضيح بدهم كه از نظر فني علت اين مسئله چيست كه اين‌طوري شده است، شروع كرد به ما بدوبيراه گفتن و از اين قبيل حرف‌ها كه تو سر من را مي‌خواهي شيره بمالي؟ سر من مي‌خواهي كلاه بگذاري؟ من كسي هستم كه در ستوان دومي رودخانة هيرمن را وقتي افغاني‌ها بسته بودند باز كردم اسم من الان در وزارت امور خارجه ثبت است مي‌گويم فوق‌العادة مأموريتت را ندهند تا تو باشي كه اين‌طوري عمل نكني

خدا مي‌داند احساس كردم كه من را در كوره گذاشته‌اند از فشار عصبي و ناراحتي احساس حرارت مي‌كردم! فاصلة سني و درجه‌مان خيلي زياد بود؛ من ستوان يك يا دو بودم، ايشان سرلشگر بود ولي من اين مرزها را زياد قبول نداشتم، يعني روحيه‌ام يك حالتي بود كه زياد از اين چيزها وحشت و ترس نداشتم؛ ولي نمي‌دانستم از كجا بايد شروع كنم و چگونه عكس‌العمل نشان بدهم و اين توهين‌هايي كه به من مي‌كرد را به او پاسخ بگويم من در حال ديگري بودم و اصلاً در اين مايه‌ها نبودم كه بخواهم فو‌ق‌العاده بگيرم؛ دلم خوش بود كه در يك مورد خوب انجام وظيفه كرده‌ام ديدم يك راه بيش‌تر نيست و آن اين‌كه دست ببرم و درجة خودم را بكنم و بيندازم زير پايم و ديگر در اين لباس نمانم، زيرا اگر مي‌خواستم اين‌طوري خدمت بكنم اصلاً شخصيتي براي من نمي‌ماند بعد فرمانده يك‌مرتبه گذاشت و رفت سرگرد رئيس ركن دو اطلاعات هم آنجا بود و داشت گوش مي‌كرد من خيلي ناراحت بودم و حالت انفجار داشتم، اگر چيزي دم دستم مي‌رسيد آن را تكه و پاره مي‌كردم، يك‌چنين حالتي داشتم!

برگشتم يك جمله به اين سرگرد گفتم سرگرد هم صدايش درنيامد و هيچ حرفي نزد گفتم كه جناب سرگرد تو اقلاً حرف من را گوش كن اين‌كه خيلي بد با من برخورد كرد و نفهميد اصلاً من چه كار كرده‌ام تو گوش كن كه من به تو بگويم و تو بعداً براي او بيان كن او هم برگشت وگفت كه خوبه خوبه! اگر تو مي‌توانستي خود او را قانع مي‌كردي! تا اين را گفت، با اين‌كه درجه‌اش هم از من بالاتر بود، گفتم كه من رسيدم به اينجا كه هيچ‌كدام شما به اندازة خر هم نمي‌فهميد! ديگر آمادة هر چيزي بودم او جا خورد و گفت

مگر ستوان به سرگرد مي‌گويد خر!؟ گفتم حالا كه اين‌طور شد به فرمانده هم گفتم! من منتظر عكس‌العمل بودم و ديگر حالتم، حالت عادي نبود ولي نمي‌دانستم چه تقديري در انتظار من است او هم ديد كه دور و برمان كسي نيست و توهيني كه كرده‌ام را كسي نفهميده، و از آن گذشت احساس هم كرد كه من خيلي عصباني هستم يعني با حالتي ايستاده بودم كه اگر او مي‌خواست كاري كند زورم به او مي‌رسيد لذا هيچي نگفت من هم اطاق را ترك كردم و از در لشگر درآمدم كرمانشاه نمي‌دانم رفته‌ايد يا نه؟ به آنجا كه ما بوديم مي‌گفتند ميدان لشگر خيابان‌هاي كرمانشاه به دليل اين‌كه تقريباً منطقة كوهستاني است، كمي سراشيب است

خيابان‌هايش گاه مي‌رود بالا و باز مي‌آيد پايين حالت سرازير و سربالايي است از ميدان لشگر تا ميدان فردوسي، تقريباً قسمت لردنشين شهر است، مسير من خيابان خيام بود كه فاصله‌اش زياد بود و بايد تاكسي سوار مي‌شدم و مي‌رفتم

ديگر حال اين‌كه با اين حالت با تاكسي به خانه بروم را نداشتم هنوز هم ازدواج نكرده بودم و در شرف ازدواج بودم؛ شايد همان موقع بود كه مي‌خواستم بروم براي ازدواج

با خودم گفتم چون خيلي حالم ناجور است پياده مي‌روم تا كمي فكر كنم اين‌قدر شدت تأثر من بالا بود كه الان كه يادم مي‌آيد همان تأثر باز براي من زنده مي‌شود اشك‌هاي من درآمد، منتهي خيلي غرور داشتم و نمي‌خواستم يك موقع عابري كه از آنجا رد مي‌شود ببيند اشك‌هايم دارد مي‌ريزد و اين اشك‌ها را نگه داشتم آنجا نسيم بهاري مي‌وزيد، احساس كردم كه تا حد اشباع اين اشك‌ها چشم‌هايم را گرفت ولي نريخت من در حال يك تحول دروني بودم و با خودم زمزمه مي‌كردم سرازير شده بودم از خيابان و مي‌‌آمدم بروم بالا كه در همين نسيم اين اشك‌ها خشك شد ولي من در يك زمزمه و حال عجيبي بودم من كه نمازخوان بودم و توفيق ياد خدا را داشتم با خدا صحبت مي‌كردم كه خدايا من منتظر تشويق بودم اين چرا با من اين‌طور برخورد كرد؟ دورنماي زندگي من چه خواهد شد؟! به قول معروف از همين‌جا بود كه دوزاري من جا افتاد؛ تصميم گرفتم كه ماجرا را به رئيس ستاد لشگر كه چنين مأموريتي را از روي شناخت به من داده بود بگويم او ما را فرستاده بود مأموريت و خودش هم رفته بود مرخصي بعد كه برگشت، به او پيغام دادم كه مرد حسابي، ما گناه كرديم كه قبلاً خودمان را نشان داديم و از ما مهارت و تخصصي ديدي؟ بايد اين‌طوري پشت ما را خالي كني؟ اين چرا اين‌طوري با ما برخورد كرد؟ او خودش آدم باسوادي بود، سرهنگي بود كه بعداً سرتيپ هم شد فهميد كه خيلي اشتباه شده و براي فرمانده لشگر جاانداخت كه اولاً اين ستوان ممتازي است، ثانياً كارش را درست انجام داده و نقشه را درست تهيه كرده و بعد هم تو نگذاشتي برايت توضيح دهد؛

آن موقع هم آن‌قدر غرورها زياد بود كه حالت استكباري در فرماندهان عالي ارتش وجود داشت و به اين سادگي اهل اين‌كه بگويند معذرت مي‌خواهم نبودند، اما به لطف خداي متعال با همين تحولي كه در درونم به وجود آمد فهميدم كه خيلي بيراهه فكر مي‌كرده‌ام، خوب خدمت مي‌كرده‌ام، خوب وظيفه‌شناسي مي‌كرده‌ام در كار نظامي ولي كارم هدفدار نبوده است فهميدم كه اين يكي از آنهاست، از اين بالاترهايش هم همه همين هستند وقتي اين‌كه با ما تماس دارد و در صحنه است اين‌طور است، معلوم است آن بالاترهايش تا برسد به شاه هم همه همين‌طور هستند يك زمزمه‌هايي بيخ گوش ما شده بود منتهي ما داشتيم روي آن كار مي‌كرديم و هنوز برايم جا نيفتاده بود

فرمانده لشكر براي اين‌كه برخوردش با من را جبران كند من را انتخاب كرد براي گزارش به يك فرمانده بالايي كه مي‌خواست بيايد و براي ارتش گزارش تهيه كند او اين‌طوري خواست از دل ما دربياورد و تشويق كند ما را و همينطور هم شد

حادثة ديگري كه پيش آمد اين بود كه ما جنگ سرنيزه مي‌كرديم و در جنگ سرنيزه من مهارتم خيلي بالا بود و گردان را طوري آماده كردم كه در مراسم نظامي كه جلوي مردم انجام داده بوديم امتياز بالا آورديم فرمانده سپاه آنجا كه يك سپهبد بود به نام فرخ‌نيا، دستور تشويق داده بود براي فرمانده توپخانة لشگري ما كه يك سرتيپ بود و براي فرمانده گردان ما كه يك سرگرد بودو براي خود من همه خيلي خوشحال بودند و اسم من آن روزها سر زبان‌ها افتاده بود

خداي متعال در زندگي دستم را خيلي گرفت در بعد ازدواج، من در شهرستان‌هاي مختلف هم بودم، دنبال ازدواج هم بودم، ولي هركس معرفي مي‌شد همان وضع ظاهرش را كه مي‌ديدم احساس مي‌كردم نمي‌توانم با او زندگي كنم اين از جاهايي بود كه نماز در زندگي من نقش ايفا مي‌كرد چون فقط نماز را داشتم و آگاهي‌ام محدود بود و معرفتم كم بود اين نماز همه‌جا مرا عجيب مراقبت مي‌كرد؛ همين‌جا هم همين‌طور

يادم افتاد كه در شهرستان خودمان پدرم يك موقعي پيشنهادي كرده بود كه آن موقع نپذيرفته بودم، گفتم مي‌روم سراغ همان

رفتم مشهد مادر و پدرم خوشحال شده بودند، چون آنها هرچه پيشنهاد مي‌كردند من رد مي‌كردم حالا خودم گفته بودم كه آمادگي دارم و مي‌خواهم بروم خواستگاري رفته بودند، زمينه هم فراهم بود براي ازدواج همسر من هم آن موقع يك سال مانده بود كه دبيرستان را تمام بكند و فقط تحصيل ايشان بايد تمام مي‌شد تقريباً صحبت‌ها را كرديم و قرار شد تحصيل او تمام بشود و بعد از آن ما عروسي كنيم

او از بستگان خودم، يعني دخترعمويم بود چون آنجا كه مي‌رفتم آنچه كه در ظاهر مي‌ديدم حجاب بود -حجاب در خانواده آنها برقرار بود- احساس كردم اعتماد من به يك چنين همسري مي‌تواند جلب بشود اين بود كه با خيال راحت انتخابم را بر همين مبنا نهادم

موقع عروسي رسيد و ما مي‌خواستيم برويم ازدواج كنيم آمدم از فرمانده گردانمان اجازه بگيرم گردان ما به علت اين‌كه يك سال در مرز خيلي زحمت كشيده بود، از نيروي زميني ابلاغ كرده بودند كه به مدت سه ماه فقط كار نگهداري بكند و ديگر استراحت كند؛ كار برايش بس است و كمي هم به خودش برسد اين سه ماه را من مسئول بودم چون هنوز مجرد بودم، مرتب فرماندهان گروهان مي‌رفتند مرخصي و من مي‌رفتم سرگروهان آنها دو گروهان دوگروهان اداره مي‌كردم تا اينها همه مرخصي بروند حالا نوبت خودم رسيده بود بايد بيست روز مرخصي تشويقي مي‌دادند براي من

بيست روز هم كم بود چون بايد به مشهد مي‌رفتم و ازدواج مي‌كردم طول مي‌كشيد پنج روز اضافه مي‌خواستم اوضاع ارتش در بعضي جاها خراب بود، مثلاً فرمانده گردان اهل رشوه بود به او گفتم كه فلاني من مي‌خواهم پنج روز مرخصي بگيرم اضافه به من بدهيد يك سروان آنجا نشسته بود و ديدم يك دفعه شروع كرد به من و من كردن و يك‌جوري مي‌خواست بگويد نمي‌شود بعد چون قلق او دست آن سروان بود گفت البته جناب سروان شيرازي از مشهد كه مي‌آيد براي شما سجاده هم مي‌آورد تا اين را گفت، سرگرد گفت آقا ما اصلاً چاكر علي‌آقاخان هم هستيم و اسم كوچك ما را هم برد ما رفتيم ازدواج كرديم و بعد موقع برگشتن از مشهد روزهاي آخر بود كه به پدرم گفتم، پدرجان من موقعي كه مي‌آمدم يك چنين صحبتي شد و فرمانده ما مثل اين‌كه انتظار دارد ما يك چيزي برايش ببريم پدرم از سر خيرخواهي گفت پسرجان مسئله‌اي نيست يك چيزي برايش بگير و ببر، گفت نه من مخصوصاً نمي‌گيرم به دليل اين‌كه از همين‌جا مي‌خواهم كساني كه روحية رشوه‌گيري دارند را تقويت نكنم

پدرم گفت اين‌طوري پيشرفت نمي‌كني و اذيتت مي‌كنند؛گفتم باشد هركاري مي‌خواهند بكنند بعداز ازدواج برگشتم به كرمانشاه و ديدم مثل اين‌كه انتظار داشته چيزي برايش ببرم و نبرده بودم آن سروان كه واسطه شده بود گفت فلان كس اين مرتب از من مي‌پرسد پس چه شد؟ قرار بود چيزي بياورد!

من يك‌دفعه گفتم تو مگر مرا نمي‌شناسي؟ مگر من اهل اين حرف‌ها هستم؟ اصلاً من به ذهنم مي‌آيد كه اين با روحية طلبكاري مي‌خواهد چيزي بگيرد و اين خيلي برايم زننده است

گفت به هر صورت دارد به من فشار مي‌آورد تا اين‌كه بالاخره با سرگرد سر يك مطلب درگير شدم او من را از گردان بيرون كرد و گفت برو پيش فرمانده توپخانة لشگر يك كه سرتيپ است برو خودت را معرفي كن؛ من ديگر تو را نمي‌خواهم البته يك خورده هم با تندي با او صحبت كردم اما در واقع حق با من بود او منتظر بود كه من عكس‌العمل تندي بكنم و عكس‌العمل تند من اين بود كه به او احترام نگذاشتم اين خيلي براي سرگردي كه فرمانده گردان هم بود سنگين بود، ولي روي اصل فشاري كه به من آورد، ديگر حالم برگشته بود و حالت عادي نداشتم رفتم پيش سرتيپ؛

لحظه‌به‌لحظه وضع من داشت بهتر مي‌شد آن سرتيپ مرا احضار كرد اين سرتيپ همان بود كه به خاطر من تشويق هم داده بود و به خاطر آن رزم سرنيزه كه كرده بودم، طعم تشويقي هم از ما چشيده بود و خاطره‌اي خوب داشت گفت جناب سروان شيرازي چه شده كه فرمانده‌ات به تو غضب كرده؟ چه خبر است؟ گفتم اتفاقاً من آمده‌ام به شما بگويم كه چون الان سن من بيست‌وهفت، هشت سال بيش‌تر نيست، تمام معلومات علمي من سرجايش است چون تدريس هم مي‌كردم يك مقدار كار مي‌كنم و مي‌روم دوباره در كنكور شركت مي‌كنم و رشته‌ام را عوض مي‌كنم، ديگر مايل نيستم در اين لباس باشم آمده‌ام تكليفم را روشن كنم اگر قرار است اين‌طوري با من برخورد كنيد من ديگر نيستم و قبل از اينكه ضايع بشوم مي‌روم گفت بابا اين حرف‌ها چيست؟

ببينيد اين حرفي كه اين سرتيپ مي‌زد چه‌قدر روي من اثر داشت- گفت شيرازي فرمانده را بايد خر كرد و سوارش شد، يعني بايد چاپلوسي بكني

با اين حرف مثل اين‌كه آب سردي رويم ريختند و پيش خود گفتم اين سرتيپ، آيندة من است و من فردا مي‌خواهم مثل اين بشوم و جوان‌ها را مثل اين هدايت كنم! نمي‌آيد رسيدگي كند كه مشكل كجاست، چه كسي گناهكار است و چه كسي تقصير كار است اگر من تقصيركارم راهنمايي كند و اگر نيستم او را از اين حالت‌ها دربياورد گفت من اصلاً نگذاشته‌ام پرونده برايت تشكيل بشود، فقط هم يك اختلاف كوچكي بود كه گردانت را عوض كردم، برو آنجا خدايا اين چه مي‌گويد؟ خلاصه به ما اصرار كرد بيا برو و ما هم رفتيم گردان ديگر

در گردان جديد بعد از سه ماه حادثه‌اي ديگر اتفاق افتاد چون آتشبار را به من تحويل داده بودند و آماده‌باش بود، بايد شب و روز مي‌مانديم همه افسرهايم را بعضي شب‌ها استراحت مي‌دادم و آنها مي‌رفتند شب آخر خواستم استراحت كنم و رفتم ايشان آمده بود بازديد كرده بود و ديده بود كه نيستم

معاون من هم كمي دروغ گفته بود كه سر اين توپ است، سر آن توپ است و فرمانده فكر كرده بود كه سرش را كلاه مي‌گذاريم و من كلك زده‌ام فردا كه آمدم، گفت كجا بودي؟ گفتم من ديشب رفته بودم استراحت؛ سه شب اينجا بودم و ديشب رفته بودم استراحت گفت در موقع آماده باش؟ همه بايد آماده باشند، تو چه‌طور رفتي؟ بايد تسليم دادگاه بشوي بعد گفت آتشبار را ببر تحويل بده و شروع كرد به برخورد كردن با من عرصه بر من تنگ شد و رفتم دو، سه صفحه -افسوس كه اين نامه‌ها را نگه نداشتم- تند براي او نوشتم گفتم كه من وارد ارتش مزدوري شده‌ام مگر ما مزدور هستيم كه با من اين‌جور برخورد مي‌كنيد؟ يكي نيامده به من بگويد تو كه ستوان جواني هستي چه بايد بكني و چه‌طوري بايد فرماندهي بكني؛ چگونه بايد مديريت بكني همه مثل اين‌كه از من طلب دارند، اين‌چه وضعي است؟

اين خيلي در او اثر كرد، آدم فهيمي بود، يعني مثل ديگران نبود به من گفت شيرازي جان من تو را دوست دارم ناراحت نشو گفتم يعني چه؟ من اول جواني دارم فرماندهي مي‌كنم با اين قاطعيت با اين دقت؛ اما يكي مي‌گويد عوضش كن، يكي مي‌گويد او را بركنار كن، فردا و آينده ما چه مي‌شود؟

گفت حالا ديگر گذشته هر مسئوليتي در گردان مي‌خواهي انتخاب كن من تو را دارم، نگران نباش اگر خدا خواهد عدو سبب خير شود ما آمديم

نقطه‌ضعف گردان را مي‌دانستم؛ مسئوليتي را انتخاب كردم و گفتم من اين وضع را سامان مي‌دهم، به گردان خبر دهيد كه من اينجا را درست مي‌كنم

در اين وضعيتي كه پيش آمده بود زمينه‌دار هم شده بودم، براي اين‌كه خط و هدف پيدا كنم و واقعاً اگر با خدا هستم، اين با خدا بودن فقط محدود به نماز نشود يك روز دو نفر ديپلم وظيفه در محلي كه فرمانده آنها بودم از من وقت گرفتند

در كرمانشاه، قبل از آمدن و در زماني كه هنوز يگان را تحويل نداده بودم اينها از من وقت گرفته بودند كه با شما مي‌خواهيم ملاقات كنيم آمدند به ملاقات ما هر دوي آنها هم كرمانشاهي بودند گفتند كه فلان‌كس ما متوجه شده‌ايم كه شما تديني داريد و خيلي به اسلام علاقه داريد و نماز مي‌خوانيد اجازه مي‌دهيد كه ما شبها براي اين سربازها و درجه‌دارها يك ساعت دو ساعتي جلسة معارف اسلامي بگذاريم؟ ما مطالعاتي داريم گفتم خوب است؛ منتهي اگر ضداطلاعات بفهمد حساب ما را مي‌دهد! زياد نگوييد و فقط داخل گروهان باشيد در عرض يك ماه كه اينها كار كردند تمام آتشبار ما نمازخوان شدند جاهايي كه مي‌گويند جرقه ايمان و اسلام مي‌گيرد چه‌قدر اثر دارد؟ مجاهدت و امربه‌معروف و نهي‌ازمنكر چه‌قدر مؤثر مي‌شود! اين را من اصلاً تجربه نكرده بودم

يك روز ديدم زنگ خانه ما -اين قبل از ورود به امريكا و قبل از ورود به كلاس زبان است قبل از [نامفهوم] حادثه‌ها رخ داده و حالا دارد بهره‌برداري مي‌شود و اثرگذاري روي مسير تغيير كرده- را زدند ديدم همان جوان با يك جوان ديگر كه او را نمي‌شناختم، گفتند اجازه مي‌دهيد ما مزاحمتان بشويم و آمدند گفتند ما از شما خيلي تدين ديده‌ايم يكي از آنها هجده‌ساله بود و يكي هم سرباز بود و حدوداً بيست ساله بود، يعني با من هفت هشت سال اختلاف سن داشت گفتند مي‌خواستيم استدعا كنيم از شما كه در جلسات مذهبي ما اينجا شب‌ها جمعه بياييد شركت بكنيد من اينها را كه با صراحت مي‌گويم به خاطر وضعيت‌هاي طبيعي آن زمان است

عكس شاه در خانة ما چسبيده بود آن بالا اين وقتي ديد كه ما زمينه داريم برگشت گفت خيلي عذر مي‌خواهم، اين چيست آن بالا!؟ گفتم عكس شاه است گفت چه لزومي دارد كه اين آنجا باشد؟ من ديدم خيلي تند برخورد كردند و تندي آن‌ها خيلي برايم كراهت داشت خوب، جوان پاك و بي‌آلايش و كتبي‌اي بود و برايش هيچ زنگاري درون قلبش قابل قبول نبود منتهي ضمن اين‌كه من اينها را قبول داشتم، از تندي او كمي كراهت به من دست داد و گفتم من قبول ندارم، ولي احساس كردم آن آنجا باشد امنيت ما بيش‌تر است تا بعداً و يك فكري براي آن بكنم اين‌طوري جوابش را داديم و رفت

اين جوان سعيد جعفري نام داشت و سيره او را مي‌شود در كرمانشاه پيدا كرد به عنوان يكي از جوانان شاخص حزب‌الله كه حتي براي خودش هم يك تركيبي قبل از انقلاب به وجود آورد و به ثمر رساند در انقلاب هم فداكاري كرد و درست همان اوايل جنگ بود، وقتي ضدانقلاب ترور مي‌كرد، شهيد شد و به فيض شهادت رسيد؛ خدا رحمتش كند خيلي از كرمانشاهي‌هاي قديمي او را به اسم مي‌شناختند من هم چند بار به مزار اين شهيد رفتم هروقت فرصت مي‌كردم مي‌رفتم و زيارت مي‌كردم قشنگ صحبت مي‌كرد و قرآن را هم كمي حفظ بود با بعضي از آيات و روايات صحبت مي‌كرد و اصلاً سخنراني مي‌كرد در هجده سالگي سخنراني مي‌كرد

البته اين را هم بگويم كه اين بستري كه پيش آمده بود انجمن بود ولي اين بستر براي من پناهگاه نشد، چون من نياز داشتم كه يك جايي تقويت اسلامي بشوم آن موقع نمي‌دانستم دورنماي حركت اينها نسبت به انقلاب يك مقدار ضعيف است و همسو با خط امام نيست، ولي از بستر استفاده مي‌كردم، چون من نياز داشتم كمي در بعد مكتب و اسلام تغذيه بشوم

شب‌هاي جمعه رفتم و ديدم آقايي صحبت مي‌كند آقاي صامتي بود كه در كرمانشاه هم يك مقداري سروصدايش پيچيده بود و آن موقع دو تا فوق ليسانس داشت؛ فوق ليسانس فلسفه داشت صامتي وقتي صحبت مي‌كرد همه مي‌ترسيدند

آنهايي كه نشسته بودند مي‌ترسيدند از شدت ضدرژيم بودن حرفهاي او منتهي او حرف‌هايش را در كلام خدا مي‌برد و صحبت او بسيار نافذ بود بين جوان‌ها آنجا هم البته همه نمي‌آمدند بعضي مي‌آمدند جمع مي‌شدند اينها من را خيلي تحت تأثير قرار داد بنابراين من يك پناهگاهي براي مكتب پيدا كردم بعد از مدتي ديدم آزمايش كنكور سراسري زبان از افسرها اعلام شد كه كسي انتخاب شود زبان انگليس من خوب بود منتهي چند سالي بود كه من با كتاب ارتباط نداشتم و سر همان مرز بودم و جاهاي ديگر نخوانده بودم يك رشته باريكه‌اي كتاب كنار مي‌گذاشتم، يك نگاهي مي‌انداختم ولي بالاخره از ذهنم پريده بود آزمايش دادم و خوش‌بختانه قبول شدم مثل اين‌كه خداوند به من پاداش داده باشد، بلافاصله براي دوره به تهران آمدم يك دوره بسيار فشرده و خوب با سيستم لابراتوري، كه خود امريكايي‌ها درس مي‌دادند آنجا هم در كلاس اول شدم از شدت فشارهايي كه به ما آمده بود تمركز فكري ما قوي شده بود كنكور اعزام به خارج گرفتند و آن را هم قبول شدم، در يك رشته تخصصي هواسنجي بالستيكي و براي سه ماه بايد مي‌رفتيم امريكا

در همان كلاس ديدم يكي به من علاقه‌مند شده و وقتي ديد كه من از اسلام صحبت مي كنم گفت تو وقت داري كه شب‌هاي جمعه بيايي به يك جلسه‌اي؟ من با ماشين مي‌آيم دنبال شما، با خانواده بيا ما هم دلمان مي‌خواست؛ آمدند ما را بردند در مسجدي طرف‌هاي خيابان آذربايجان ديدم اينجا خيلي گسترده‌تر از كرمانشاه است جلسه حالت يك آمفي‌تئاتر بزرگ داشت، و سخنرانان آخر سخنراني داغ خود را مي‌چسباندند به ضدبهاييت و اين برنامه‌ها ولي موضوع اصلي آن اسلام و اخلاق و خط دادن ظريف به آزادگي بود و خيلي راحت مي‌شد فهميد كه اينها ضدرژيم هستند

ما به اينجا معتاد شده بوديم و ديگر هر شب جمعه مي‌رفتيم، اما دورة زبانمان تمام شد موقع رفتن به كرمانشاه به دوستان تهراني گفتم من مي‌خواهم بروم كرمانشاه، آيا آنجا جايي نيست كه من را معرفي كنيد؟ گفتند نه ما شناختي نداريم، آمدم كرمانشاه وارد پادگان شدم كه خودم را معرفي كنم، در اتاق انتظامات ديدم يك افسر وظيفه‌اي يك كتاب بزرگي جلويش باز است و دارد مي‌خواند؛ ديدم كتاب اسلامي است

گفتم كه فلاني اين كتاب چيست؟ كمي با من صحبت كرد و بعد گفت جناب سروان مثل اين‌كه شما به اسلام علاقه‌مند هستي و او هم ما را به جلسه دعوت كرد اصلاً سير قطع نمي‌شد يك‌جا هم كه قطع مي‌شد بلافاصله از جايي ديگر دوباره وصل مي‌شد؛ در نتيجه ما در بعد مطالعات اسلامي طوري شكل گرفتيم كه بعضي مدارك به زبان انگليسي كه در قم منتشر مي‌شد به سهولت دست پيدا كرديم و من يك خرده رفتم در وادي اصطلاحات مذهبي، كه اگر بخواهم يك موقع با يك خارجي حرف بزنم به زبان انگليسي با واژه‌هاي مذهبي حرف بزنم

بعد رفتم امريكا و آموزش ديدم و يك‌سري از اين مدارك را هم با خود داشتم

چه سالي بود كه امريكا رفتيد؟

سال پنجاه و يك بود

چند نفر بوديد؟

امريكا كه رفتيم؟ دو نفر بوديم

شما با چه كسي؟

من با يك برادري كه الان بازنشسته شده دونفري با هم بوديم و يك دوره را ديدم چون بايد مي‌رفتيم مركز توپخانة ارتش، مركز توپخانة ارتش امريكا هم يك مركزي است كه در دنيا بي‌نظير است از نظر امكانات و تكنولوژي و همه چيز در ايالت اوكلاهما بود در شهر فرت سيل

ما رفتيم آنجا؛ حالا من كه رفته بودم، براي اين‌كه مجهز باشم، قرآن را با خودم برده بودم، ترجمة مرحوم الهي قمشه‌اي، و از اين جزوات مكتب اسلام كه به زبان انگليسي بود و روي مكتب حرف مي‌زد

رفتيم امريكا؛ خدا مي‌داند پيوندمان با قرآن از يك‌طرف و زمينه ايجاد شدن و بحث با امريكايي‌ها روي مذهب و اسلام از طرف ديگر اصلاً ما احساس امنيت كرده بوديم از نظر وضع خودمان البته من خانواده را مشهد گذاشته بودم و نبرده بودم چون سه ماه كوتاه بود و نه بودجه‌مان مي‌رسيد نه اين‌كه صلاح بود سه ماه كوتاه بود و من بايد به درسم مي‌پرداختم

با همين حالي كه داشتم روزي يك صفحه قرآن، عربي، ترجمه مي‌خواندم مثل اين بود كه قرآن با ما دارد حرف مي‌زند و لحظه‌به‌لحظه اسلام بيش‌تر برايم معني پيدا مي‌كرد و خودم را شارژ مي‌كردم از طرفي ديگر تقديرالهي بود كه ماه مبارك رمضان افتاده بود وسط دورة من، چون ما آنجا ساكن بوديم قصد مي‌كرديم و روزه مي‌گرفتيم افق را رفتم از روزنامة امريكايي سان‌رايز و سان‌ست درآوردم و براساس آن اذان را حساب مي‌كردم خودم افق را تعيين مي‌كردم، چون با مساجد امريكا نتوانستم تماس برقرار كنم هفت، هشت تا ايراني بوديم در دوره‌هاي مختلف در بين اين هفت، هشت نفر يكي آمادگي بيش‌تري داشت و آمد با ما هم سحري و هم افطاري شديم و غذا درست مي‌كرديم

اسم ايشان چيست؟

تيمسار كوششي همين الان هم سركار است ايشان باجناق بزرگ‌تر سردار صفوي است چهرة بسيار عالم و خوبي بود و من هم به ايشان علاقه‌مند شده بودم؛ ايشان هم مي‌گفت من حاضر هستم با هم باشيم پيش ما مي‌آمد و در اتاقي كه داشتيم سحري درست مي‌كرديم، افطاري آماده مي‌كرديم، بيش‌تر شير و لبنيات بود عجيب صفاي معنوي‌اي داشت صفاي روزه از اين‌طرف، از طرف ديگر هم بحث با امركايي‌ها

امريكايي‌ها ظهرها وقتي ناهار ما را سر ميز نمي‌ديدند مي‌گفتند شما چه؟ مي‌گفتيم ما روزه هستيم، ما مي‌گفتيم روزه، كنجكاو مي‌شدند كه روزه چيست؟ براي ما توضيح بدهيد ما هم وارد بحث مي‌شديم، طوري كه همه تحريك شده بودند به اسلام ما يكي، دو تا خاطره اينجا پيش آمد كه بد نيست بگويم امريكايي‌ها در كارها زيركانه برخورد مي‌كنند و وقتي كه خارجي‌ها مي‌روند به دوره‌هاي آنها براي آنها اسپنسر پيش‌بيني مي‌كنند يعني ميزبان مراقب چنين كسي در نقش ميزبان مراقبت مي‌كند كه مهمان هم از نظر اخلاقي، روحي ناراحت نباشد هم يك خط اطلاعاتي دارند كه از اين طريق اطلاعات مي‌كشند از فردي كه از كشور خود آمده و سعي مي‌كنند ببينند آن‌جا چه خبر است؛ خلاصه خيلي ظريف برخورد مي‌كنند دو تا اسپنسر هم مي‌گذاشتند يكي شخصي، يك نظامي؛ همه هم داوطلب اين كار بودند، يعني كار عجيبي بود داوطلب بودند كه اين كار را افتخاري بكنند و اسم مي‌دادند به آن مركز توپخانه جاهاي ديگر هم همين‌طور بود و اينها هم روي اسم نوبتشان مي‌شد

از شانس من، هم اسپنسر نظامي آمد سراغم، هم اسپنسر شخصي؛ اسپنسر شخصي زودتر آمد يك خانمي با من تماس گرفت خوب كساني كه با من آمده بودند همه جوان بودند و ازدواج نكرده بودند، اصلاً دنبال يك چيزهايي هم بودند، اين بود كه اينها چيزي هم پيدا نمي‌كردند كه كاري بكنند

يك‌دفعه آمدم به اتاقم ديدم يك يادداشت گذاشته‌اند به انگليسي و روي آن نوشته شده بود كه من خانم فلان هستم زنگ زدم شما نبوديد لطفاً به اين شماره زنگ بزنيد اينها همه از من مي‌خواستند كه تو كه اهل اين حرف‌ها نيستي اين را بده ما تماس بگيريم بعد من گفتم بفرماييد تماس بگيريد

اينها تماس گرفتند و او خيلي زود فهميد كه سن اين طرف خط بالاي پنجاه سال است گفت كه نه، با خودش كار داريم ما صحبت كرديم و گفتيم شما چه مي‌گوييد؟ سلام و احوالپرسي كرد و گفت كه من با شوهرم آمديم اينجا شما نبوديد و مي‌خواهم شما را ببينيم يك وقت ملاقات به ما بدهيد؛ و من وقت ملاقات دادم ديدم يك امريكايي هيكلي، لباس شخصي و پيپ به دهان و يك خانم هم در كنار او خانم در حدود پنجاه و پنج سال داشت ولي خيلي مرتب و منظم بود- آمدند به همان محل سالن انتظار؛ منتظر بودند كه من از همان محل هتل بيايم پايين آمدم احوالپرسي و آن خانم معلوم بود كه انگليسي‌الاصل نيست؛ بعد گفت كه من ايتاليايي هستم و با اين ازدواج كرده‌ام بعد معلوم شد اين هم خودش نظامي بوده و عضو نيروي دريايي ارتش بوده و بازنشست شده اينها عجيب به من محبت مي‌كردند و مرا دعوت مي‌كردند من هم عجيب محو تبليغ شده بودم طوري كه اينها تحت تأثير قرار گرفته بودند و بعد يك روزي دعوت‌نامه دادند به من رفتم ديدم يكي را هم دعوت كرده‌اند، دكتري با نامزدش آمده بودند؛ دكتر جواني بود نگو اين را تحريك كرده‌اند كه از مسيحيت صحبت كند و من از اسلام

شروع كرد به صحبت كه فلان‌كس شنيده‌ام خيلي در مذهب [پاي‌بند] هستيد -حتي مرا به عنوان مرد مذهبي صدا مي‌كردند

من تا ديدم دارد مرا به عنوان مرد مذهبي معرفي مي‌كند، به او اعتراض كردم و گفتم شما هستيد كه در مذهبتان اين‌طوري شده كه مي‌گوييد مرد مذهبي ما اين را قبول نداريم و گفتم هر مسلماني مذهبي است، حالا اگر هر مسيحي‌اي مذهبي نيست ما كار نداريم بين ما هر مسلماني مذهبي است بنابراين اين نيست كه فقط من مذهبي هستم در كشور ما همه مسلمان هستند، همه اهل اسلام هستند گفت درست است كه محمدص خداي شماست؟ من يك دفعه برگشتم وبا تندي به زبان انگليسي گفتم من براي شما خيلي متأسفم شما كه تحصيل كرده هستيد و دكترا داريد هنوز اطلاعي در مورد آخرين دين رسمي خدا نداريد بعد او شروع كرد به معذرت خواستن گفتم، آخر شما چرا اين‌قدر بي‌اطلاع هستيد؟ اولاً مگر مي‌شود يك آدم بشود خدا و بعد هم آن آدم الان در دنيا نباشد و مرده باشد؟ اين چه حرفي است كه شما مي‌زنيد؟

كمي روي اين فكر كن؛ ما تحصيل‌كرده هستيم؛ كشور ما اين‌طور نيست درست است كه الان به سرش زده‌اند و جزو استعمار وابستة شماست ما همه تحصيل‌كرده هستيم، روشن هستيم دين اسلام دين روز است امروز شما هم بايد مسلمان بشويد، منتهي بايد تحقيق كنيد

يك فقره ديگر هم بگويم و از بحث خارج شوم از تقدير و لطف خدا اين اسپنسر نظامي هم يك سروان بود و آمد از ما اطلاعات بكشد اما ما از او اطلاعات كشيديم اينها مداركي را كه ما دوره‌اش را ديده بوديم نمي‌دادند خوب، ايران يك خرده ثروتمندانه برخورد مي‌كرد و اصلاً ما كه مي‌رفتيم آنجا دوره ما را خريده بودند دلارهاي ما را هم از قبل مي‌دادند يعني ما آنجا هيچ‌چيز كم نداشتيم، در نتيجه امريكايي‌ها ما را تحويل مي‌گرفتند، يعني مي‌رفتيم آنجا حتي با ادعا مي‌پرسيديم كه چرا اين مدارك را به ما نداديد؟ چرا اين اسلايد را به ما نداديد؟ ما مي‌خواهيم برويم اينها را آموزش بدهيم

اينجا هم من به او گفتم چون در دانشكده كار مي‌كرد- گفتم ما اين مدارك را لازم داريم؛ ديدم يك كارتن مداركي را كه به هيچ‌كس نمي‌دهند و مال استادهاست همه را آورد براي ما و من آنها را با كشتي فرستادم ايران چون خيلي سنگين بود، با هواپيما نمي‌شد آورد او وقتي كه پي برد كه من خيلي اسلام را دارم معرفي مي‌كنم، يك روز ما را شام دعوت كرد

من در صحبت‌هايي كه برايش كرده بوم، گفته بودم ما ديني داريم كه براي هركاري بسم‌الله دارد؛ هر كاري را مي‌خواهيم شروع كنيم مي‌گوييم بسم‌الله؛ مي‌خواهيم حرف بزنيم مي‌گوييم بسم‌الله اين را من در يك كتاب خوانده بودم، نمي‌دانم شريعتي بود يا بازرگان كه اينها را گفته بود و من از آنها استفاده كردم او اين طرح را ريخته بود كه شام به ما بدهد و در حين شام بگويد كه من در مسيحيت قبل از شام دعا مي‌كنم سفره را انداختند همة آنها، خودش و بچه‌هايش و زنش، با هم شروع كردند به دعا خواندن؛ من گفتم اين را داشته باش تا به تو بگويم! شام كه تمام شد گفتم حالا بعد از شام شما چه مي‌گوييد؟ ناگهان جا خورد! گفتم ما در اول مثل همه دعا مي‌خوانيم؛ بعد از غذا خوردن چه مي‌گوييد؟ گفت ما ديگر چيزي نداريم گفتم بله، ما به درگاه خدا شكرگزاري داريم و خدا از نعمت‌هايي كه داده شكر مي‌كنيم او باز هم كم آورد

بعد يك امريكايي ديگر بود كه خانمش دكتر حقوق بود، خيلي هم زيرك بود و اهل هند بود؛ گفت شما را ما يك افطار دعوت مي‌كنيم، غذاي ايراني هم برايتان مي‌پزيم

باقالي‌پلو با گوشت را از كتاب آشپزي ياد گرفته بود و، چون

خودش هم شرقي بود رفته بود براي ما درست كرده بود من نمي‌دانستم موضوع چيست، نگو دو سه تا امريكايي ديگر را هم دعوت كرده بود ما هم دو سه تا ايراني، رفتيم آنجا و همان خانم از اول شروع كرد به سؤال كردن و پرسيد درست است كه شيعه را ايراني‌ها درست كرده‌اند؟ حالا كار خدا، من كتاب مكتب اسلام را خوانده بودم و در يكي از اين جزوه‌ها نوشته بود شيعيزم به زبان انگليسي من تا آن موقع كه آن را نخوانده بودم نفهميده بودم كه در زبان شيعه يعني پيرو چون خيلي مصطلح بود، به معني آن فكر نكرده بودم ولي در آن كتاب معرفي كرده بود شيعه چيست، كيست و از چه كسي پيروي مي‌كند

خوب من يك خورده تعصبم بالا رفت ولي بدون تعصب بايد جواب داد؛ يك دفعه ياد آن كتاب افتادم، شايد دو سه صفحة آن را بيش‌تر نخوانده بودم، ولي در همان صفحة اول پاسخ اين بود؛ صفحه اول نوشته بود

shh s w شيعه معني مي‌دهد فالور، پيرو T w hw پيرو چه كسي؟ خيلي تميز هم آن را چسبانده بود به اطاعت از دستور پيامبر اكرمص يعني بلافاصله بعد از پيامبر شيعه را معرفي كرده بود وقتي من برايش با همين آرامش توضيح دادم، او قشنگ مطلب را گرفت و فهميد كه از مطلب خيلي پرت بوده گفتم حالا كجاي ايران آثار آن هست كه بگوييم ايراني‌ها شيعه را درست كرده‌اند؟ ولي گفتم ايراني‌ها معرفت داشتند و بهتر از هركسي مي‌فهميدند كه اين دين را انتخاب كردند، فهميدند و آن را رها نكردند؛

اين است كه به ايراني‌ها مي‌گويند شيعه و مرام شيعه اين است، كه درست بلافاصله بعد از پيامبر گمراه نشدند و خط را درست گرفتند من حال خودم را نمي‌فهميدم ولي معلوم بود كه خداي متعال، به من حالي داده توأم با بصيرت، سيم وصل است و دارم دفاع از دين مي‌كنم در آن دنيا با معرفت كم و اطلاعات ضعيف ولي به هر صورت بايد دفاع مي‌كردم و حالم براي دفاع آماده بود؛ عجيب حرف‌ها سليس مي‌شد به زبان انگليسي؛ در حالي‌كه من يك چنين تسلطي نداشتم بعد سؤال ديگري مطرح كرد و گفت مي‌گويند شما امامي داريد كه هزار و چند سال زندگي كرده و مي‌گوييد به زودي هم ظاهر مي‌شود؛ امام‌زمانعج بين ما سه نفر يك نفر داشتيم كه سروان بود و زبان انگليسي را مثل زبان مادري صحبت مي‌كرد، طوري كه امريكايي‌ها لذت مي‌بردند از اين‌كه اين‌قدر روان، با لهجة امريكايي صحبت مي‌كند تعصب او برانگيخته شد؛ مي‌خواست سؤال دوم را جواب بدهد، اما چون اطلاعات نداشت گريز زد به قيامت گفت، اگر قيامت شود چنين چيزي ظهور مي‌كند؛ من يك ‌دفعه وسط صحبت او گفتم چه داري مي‌گويي چرا اين‌طوري جواب مي‌دهي! او فهميد كه خيلي پرت و پلا گفته و گفت خود اين بهتر توضيح مي‌دهد

من يك دفعه متوجه شدم كه دو ساعت است ما داريم در مورد اسلام صحبت مي‌كنيم و همه هم كنجكاو و بگوش! مطلب هم دارد مي‌رسد مي‌رسيد و خودمان حفظ مي‌شديم؛ احساسمان نسبت به دين و مكتب برانگيخته مي‌شد بيش‌تر اصلاً برايمان معني داشت كار رسيد به جايي كه پشت سر هم معجزات قرآن برايم ظاهر مي‌شد، قرآن كه مي‌خواندم سورة فرقان را تلاوت كردم و بعد هم فارسي آن را خواندم

امريكايي‌ها مرتب از من سؤال مي‌كردند كه yu d آيا شما ازدواج كرده‌ايد؟ مي‌گفتم بله مي‌گفتند بچه داري؟

مي‌گفتم خير در راه است؛ با همان اصطلاح خودشان th wyبعد مي‌گفتند "bu d yu wt bu p آبي مظهر پسر بود و "p" صورتي هم مظهر دختر؛ بعد من هم بلافاصله مي‌گفتم H s th bdy d sptيعني سلامتي جسم و روح برايش مي‌خواهم، براي من مهم نيست كه پسر باشد يا دختر زيادتر از اين نمي‌گفتم بعد سورة فرقان را خواندم در آخر سوره بودم و آية شريفة اعوذ بالله من الشيطان الرجيم؛ و الذين يقولون ربنا هب لنا من ازواجنا و ذرياتنا قره اعين و اجعلنا للمتقين اماما و اين آيه آن‌قدر در من اثر كرد كه همانجا گفتم خدايا عجب آيه‌اي! عجب كلماتي!

اينها همين كه از من سؤال مي‌كردند بايد اين را پاسخ مي‌دادم كه از فرزند چه انتظاري داري؟ آني كه خدا مي‌خواهد، خدا به زبان مي‌آورد كه از او چه بخواهيم كه ماية چشم روشني ما باشد و ما رادر هدايت پيشوا قرار دهد

من اين آيه را آن موقع دعاي كف دستم كردم، البته اين تقويت شد و من آن را صبح خواندم بعدازظهر كه مي‌آمدم به طرف هتل، در مسيري كه مي‌آمديم نگه داشتيم؛ در محلي كه باجه‌هاي پستي ما بود و صندوق‌ها را به اسم ما گذاشته بودند كليد آن را هم داده بودند؛ هروقت مي‌رفتيم نگاه مي‌كرديم كه از ايران نامه آمده يا نه! هر روز يك سري مي‌زديم؛ از شيشه نگاه كردم ديدم يك نامه هست؛ نامه را برداشتم ديدم نامه از پدرم است ديدم از بالاي نامه به من تبريك گفته پسرم فرزندت متولد شد، دختر بود اسم او را گذاشتيم مريم، حال آنها خوب است

بعد بلافاصله ذهنم اتفاق‌ها را تطبيق دادم و گفتم خدايا ببين چه‌قدر تقدير تو زيباست، امروز سوره فرقان را مي‌آوري و ما به اين آية شريفه مي‌رسيم و همين‌روز هم فرزنددار مي‌شويم؛ من اين را به فال نيك مي‌گيرم كه معلوم شد كه همين‌جا از تو چه بخواهم، ما همين را دعا كرديم و الحق و الانصاف الان فرزند بزرگم، همين دختر، ازدواج هم كرده و دو تا نوه هم دارم از ايشان و واقعاً مايه افتخارم است وقتي كه احساس مي‌كنم اين دختر چقدر تدين را در وجودش و در سلول‌هايش آميخته است و چه‌قدر ماية افتخار و آبروي من است كه چنين شايستگي و منش و حجب و حيايي در شخصيت دارد، آن را فقط سير قرآني مي‌دانم و نتيجة آن دعاي قرآن وقتي آمدم ايران نوار قرآن از عبدالباسط را گرفته بودم آن موقع ضبط‌صوت‌ها حلقه‌اي بود ضبط‌صوت را روي سرگهواره‌اش گذاشته بودم و روشن مي‌كردم با قرآن مي‌خوابيد؛ با قرآن گهواره‌اش را تكان مي‌داديم، و اين اثر كرد معجزة الهي به آنجا رسيد كه ما در كلاس نفر اول شديم در كلاسي كه در آن هجده تا امريكايي بود و ما دو تا ايراني بوديم، من به صورت معجزه اول شدم البته درس هم مي‌خواندم و تمركز فكري‌ام خوب بود، حتي شاگرد امريكايي هم داشتم چون يكي از اينها خيلي خنگ بود و هرچه مي‌گفتم مطلب را نمي‌گرفت، به من پيشنهاد كرد كه بعد از كلاس بيايم اتاقش و يكي دو ساعت با هم كار كنيم همه با او سربه‌سر مي‌گذاشتند و خلاصه ما قوي‌تر از آب درآمده بوديم

ده تا آزمايش داده بوديم و كاملاً معلوم بود كه نفر تاپ و بالا با معدل از 100 روي 96 بعد اين آخري كه v بود كل آزمايش بود به علت اين‌كه سرعت من در خواندن و جواب دادن از نظر انگليسي امريكايي در حد عالي نبود احساس كردم كه كم آورده‌ام و ديگر نااميد شده بودم كه رتبة من حفظ شود بعد ديدم نه بابا خود امريكايي‌ها هم خراب كرده‌اند باز معدل ما روي 94 شد و بعد در جلسة مراسم پايان فارغ‌التحصيلي ديديم اعلام كردند كه ستوان صيادشيرازي به عنوان نفر ممتاز دوره معرفي مي‌شود يك قاب هم به ما دادند و نمي‌دانستيم تقدير اين ديگر چيست؟

تمام روزنامه‌هاي مركز اين را پخش كردند كه نفر ممتاز دورة هواسنجي بالستيك فلان‌كس از كشور ايران بود اين نقطة اوج موفقيت بود و من رمز اين موفقيت و ياري خداي متعال را در سرنوشت كاري‌ام نمي‌دانستم كه ان‌شاءالله در جلسه بعد توضيح خواهم داد

تشكر مي‌كنم از اين‌كه محبت كرديد و حوصله به خرج داديد و با اين خاطرات زيبايتان ما را خوشحال كرديد موفق باشيد

والسلام عليكم و رحمه الله

/ 8