جلسه اول - زندگینامه و خاطرات امیر شهید سپهبد صیاد شیرازی از زبان خودش نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

زندگینامه و خاطرات امیر شهید سپهبد صیاد شیرازی از زبان خودش - نسخه متنی

علی صیاد شیرازی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

جلسه اول

بسم‌الله الرحمن الرحيم

چهاردهم آبان‌ماه 1377 است و در خدمت تيمسار صيادشيرازي هستيم حاج آقا ضمن عرض خيرمقدم، از اين‌كه دعوت مركز اسناد انقلاب اسلامي را پذيرفتيد تا ان‌شاءالله با بازگو كردن مجموع خاطراتتان اين مركز را در راستاي اهداف تدوين تاريخ انقلاب اسلامي مساعدت و كمك فرماييد تشكر مي‌كنم استدعا مي‌كنم نام، نام‌خانوادگي و نام پدر خود را بفرماييد و نيز اين‌كه در چگونه خانواده‌اي متولد شديد، سپس از بدو ورود به دبستان تا تحصيلات عالية خود را شرح دهيد و بفرماييد در چه زماني وارد ارتش شديد، همچنين شرح حالي هم از خود در بعد از انقلاب بفرماييد

-بسم‌الله الرحمن‌الرحيم رب ادخلني مدخل صدق و اخرجني مخرج صدق و اجعل لي من لدنك سلطاناً نصيراً

اللهم كن لوليك الحجه‌بن‌الحسن صلواتك عليه و علي آبائه في هذه الساعه و في كل الساعه ولياً و حافظاً و قائداً و ناصراً و دليلاً و عينا حتي تسكنه ارضك طوعا و تمتعه فيها طويلا

الله اجعلني من انصاره و اعوانه

نام كوچك من علي است و نام‌خانوادگي‌ام صيادشيرازي و نام پدرم زياد با ز و ي و ا ود؛ البته چون ما از تيره عشاير هستيم، قبلاً به ايشان زيادخان مي‌گفتند نام پدربزرگ ما صيادخان بوده و اصالتاً تيرة عشاير ما مربوط به تيرة اخت افشار است كه در سرزميني بين فارس و كرمان از ني‌ريز تا سيرجان و بافت تا جيرفت امتداد دارد

پدر من در 12 سالگي با برادرانش كوچ مي‌كند به طرف استان خراسان؛ با همان مال و قاطر و چيزهايي كه داشتند؛ بعد در شهرستان درگز مستقر مي‌شوند و من در همانجا متولد مي‌شوم بعد از حدود يكسالي، چون پدر من، به قول آن زمان امنيه بوده و يا به اصطلاح بعدي ژاندارم بوده، مدام در آن مناطق در رفت‌وآمد بوده؛ تا سه، چهارسالگي من در مشهد بوديم و بعد از مشهد برحسب نوع كار پدرم، كه به ارتش انتقال پيدا كرد، ما را به مازندران منتقل كردند و به شهر گرگان رفتيم؛ در شهرستان گرگان كه تقريباً بستر اصلي رشد و نمو ماست تحصيلات را تا ابتدايي گذراندم و بعد به شاهرود منتقل شديم، سپس از شاهرود به شهرستان آمل و مجدداً به طرف گنبد رفتيم، و از گنبد دوباره به خود گرگان برگشتيم

نماز را در مكتب ياد گرفتم؛ در مكتب‌خانه‌اي كه در تابستان سال اول دبستان مي‌رفتم چون پدر و مادرمان الحمدالله نمازخوان بودند، من هم تحت تربيت آنها نماز مي‌خواندم واقعاً مديون آنها هستم و هميشه برايشان دعا مي‌كنم ارتباط ما با اسلام، از همان نمازي بود كه در كانون خانواده به آن تشويق شديم و در مكتب ياد گرفتيم، و تا يادم مي‌آيد اين نماز قطع نشده و اگر هم قطع شده در آن بچگي‌ها بوده كه به من واجب شرعي نبوده است؛ مثلاً بعضي مواقع قبل از بلوغ

تيمسار خواهش مي‌كنم بفرماييد در چه سالي متولد شديد؟

-من در سال 1323 متولد شدم

چند تا برادر و خواهر هستيد؟

-ما دو خواهر و شش برادر بوديم كه يك برادرمان در جواني عمرش را به شما داد و فوت كرد و در مشهد دفن شد بقيه برادرانم هم هستند و من بزرگ‌ترين آنها هستم حالا، تقريباً همه آنها غير از يكي ازدواج كرده‌اند فقط آخرين برادر ما در منزل پدرم زندگي مي‌كند و با اين‌كه ازدواج كرده يك مقدار نياز به پرستاري دارد

داستاني از دوران طفوليت به خاطر دارم كه لازم است به عنوان يكي از مصاديق بارز مقدرات زيباي الهي، از آن ياد كنم، چون محل خوبي است تا در جامعه و فرهنگمان شناخت زيبايي تقدير خدا و سرنوشتي كه براي انسانهايش مي‌خواهد مقدر بكند، بالا برود

من همين زمينة اعتقادي را كه خداوند نصيبم كرده در سن 9-8 سالگي داشتم تابستان بود مادرم به من گفت كه برو سراغ برادرت او كوچك‌تر از من بود و يك مقداري هم شرور بود! با بچه‌هاي ديگر رفته به باغ فلاني و صحيح نيست كه به باغ مردم برود؛ برو او را بياور من به قصد اين‌كه بروم و برادرم را بياورم به راه افتادم در مازندران باغ‌ها معمولاً با پرچين محصور شده‌اند، و پرچين‌ها را از اين چوب‌هاي نرم جنگلي مي‌بافند و نصب مي‌كنند

من رفتم، و ديدم اينها رفته‌اند بالاي درخت‌ها و دارند ميوه مي‌چينند؛ حقيقتش يك هوس شيطاني مرا وسوسه كرد تا من هم بروم و به اينها بپيوندم؛ منتها يك جنگي در درون من برپا شد كه تو خودت آمده‌اي برادرت را ببري حال چطور شده كه خودت مي‌خواهي با آنها بروي؟ اين جنگ طوري ادامه پيدا كرد كه آن هوس تقريباً بر من و بر آن عقل و منطقي كه رنگ معنوي داشت حاكم شد در نتيجه رفتم به طرف پرچين و از پرچين بالا رفتم كه خودم را توي باغ بيندازم به نوك پرچين كه رسيدم يك دفعه ديدم يك مار درست جلوي صورت من، زبانش را تكان مي‌دهد؛ و البته مارهاي شمال زياد خطر ندارند ولي خوب، قيافة مار براي من وحشتناك بود و من چنان تحت تأثير قرار گرفتم كه از ترس خودم را پرت كردم پايين؛ دمپايي كه به پايم بود از پايم درآمد و فرار كردم به طرف منزل؛ طوري هم مي‌رفتم كه انگار مار دنبالم مي‌كند شايد مثلاً 200، 300 متري كه رفتم توقف كردم، نگاه كردم ديدم نه، چيزي نيست؛ ولي اين توقف يادم است و هيچ‌وقت هم يادم نمي‌رود كه خودم را محاكمه كردم و در اين محاكمه داشتم مي‌گفتم كه مگر نبود اينكه مادرت تو را فرستاده بود كه به آنجا بروي و اين كار خطايي بود و كار خلاف شرعي بود كه برادرت انجام مي‌داد، تو هم حالا مي‌خواستي بروي همان را انجام بدهي؟ ديدي سرنوشت چطور شد؟ مار نزديك بود تو را نيش بزند من زيبايي اين تقدير را بعدها بيش‌تر متوجه شدم؛ البته آنجا هم به ذهنم آمد كه در نهايت خداوند نگذاشت كه بروم و گرفتار آن كار خطا بشوم و اين برايم درس شد و پايه‌اي شد و از اين جنگ‌ها ديگر با خودم زياد مي‌كردم و از آن استفاده مي‌كردم

به هر صورت، تا كلاس ماقبل ديپلم، در رشتة رياضي تحصيلاتم را ادامه دادم، و هرچه جلو مي‌رفتم بيش‌تر درس‌هايم شكل مي‌گرفت و كيفيت آن بهتر مي‌شد جزو نفرات اول بودم، هيچ كمكي هم نداشتم، ولي خداوند مقدر كرد كه من با يك روحية خودجوشي به تحصيل ادامه بدهم وقتي كه به كلاس ماقبل ديپلم رسيدم وضعيت طوري شد كه تشخيص دادم بايد سال آخر را به تهران بيايم و مقدمات رفتن به دانشگاه را فراهم كنم

سير فكرم و ذهنم و ذوقم فقط نظامي شدن بود، و با يك عشقي به نظامي‌شدن فكر مي‌كردم؛ هرچند كه ديگران مرا نهي مي‌كردند كه تو درست خوب است، برو رشته‌هاي ديگر آمدم تهران؛ دو نفر دوست بوديم كه آمديم، و در همان محلة عرب‌هاي تهران، طرف‌هاي اميركبير و آن‌جاها ساكن شديم

با آن دوست ديگر به دليل انحراف اخلاقش رابطه‌ام قطع شد

تا اوايل بود، ولي اواخر سال‌هاي تحصيلي ما، سال آخر، منحرف و آلوده شد من به لطف خدا به يك حالتي مجهز بودم و به معناي واقعي، نماز مرا از فحشا مبرا مي‌كرد و خوب تشخيص مي‌دادم كه بايد از او جدا بشوم و او در همان سال آخر دبيرستان با هفت، هشت تا تجديد متوقف شد و من با نمرة خوبي قبول شدم و فارغ‌التحصيل شدم؛ منتها همين دوستي ضربه را به من زد و در كنكور عقب افتادم، ولي در همان ضربه هم باز خودم را پيدا كردم وقتي آمدم تهران ديدم با توجه به توانايي درسي كه در رياضيات، بهتر است كه به رشتة مهندسي بروم، اما اين ضربه‌اي كه خوردم باعث شد كه در آن سال آمادگي لازم را براي ورود به دانشگاه، پيدا نكنم

زبان انگليسي و ادبيات اولين قسمت امتحان بود و ما براي اين تست آماده نبوديم من رياضياتم آماده بود، اما خودم را براي انگليسي و ادبيات آماده نكرده بودم در هر صورت در اين مدتي كه فرصت داشتم شروع كردم به تدريس در مازندران و آماده شدن براي كنكور

وضعيت پدرم از نظر مالي بهم خورده بود وقتي براي مأموريت آمده بوده به تهران دژبان‌ها سرش را تراشيده بودند؛ ضربة روحي بدي كه به ايشان خورده بود، به همة دستگاه و شاه دشنام داده بود و خلاصه بلافاصله ايشان را اخراج و زنداني كرده بودند

حدوداً در چه سالي بود؟

سال 1341 يا 40 ايشان را اخراج كردند بعد از آن ديگر فشار خرج يك مقداري زياد شده بود و طوري بود كه من بايد خودم را اداره مي‌كردم؛ ولي خوب، همان تدريس يك ذخيره‌اي براي ما درست كرد و در همين فاصله من خودم را پيدا كردم و دوباره حال و روح و ذوق نظامي شدن پيدا كردم، آمدم در همين دانشگاه دولتي شركت كردم و بعد هم رفتم دانشكدة افسري در دانشكدة افسري به من زودتر نتيجه دادند و چون جزو نفرات اول بودم بايد به مصاحبه مي‌رفتم

خودم را كاملاً مهيا كردم كه نظامي بشوم و دنبال كار ورود به دانشكدة افسري بودم كه الحمدلله موفق هم شدم در 19/5/1343 وارد دانشكدة افسري شدم، تا اينجا شرح حال كلي من از نظر تحصيلات پايه‌اي [بود]

ورود به دانشكده، باز توأم بود با مقدرات زيباي خدا؛ به اين ترتيب كه مسائلي برايم به‌وجود مي‌آمد و من را به استقامت در روحية معنوي تشويق مي‌كرد و هم اين‌كه جهشي هم مي‌كردم و خيلي محكم مي‌شدم

روزي لباس پوشيدم و رفتم اقدسيه؛ هنوز راه رفتن نظامي را بلد نبودم فرماندهي داشتيم كه هيچ‌وقت خاطره‌اش از يادم نمي‌رود و واقعاً فكر مي‌كنم به خاطر نقشي كه از نظر تربيتي براي من داشت بايد اجر بزرگي نصيب او شده باشد من بعد از به ثمر رسيدن انقلاب، دنبال او هم گشتم ولي نتوانستم پيدايش كنم نمي‌دانم به چه صورت رفت، ولي جزو آن گرفتارها نبود

ايشان اصلاً معلوم بود كه از نظر خانوادگي ساخته و پرداخته است براي نظام؛ بسيار بسيار اخلاقي بود؛ اخلاق مؤدبانه‌اي داشت؛ نظامي قويي بود؛ خيلي جدي و با انضباط و اينها، ولي سراپاي وجودش ادب من وقتي او را نگاه مي‌كردم، از ادبش استفاده مي‌كردم اصلاً چنين شخصيتي به دلم مي‌چسبيد ايشان بلافاصله به گروهان ما گفتند كه زير چادر بنشينند؛ زير درخت‌هاي همان اقدسيه دفترچه‌هايي گفته بودند تهيه كنيم، ما هم تهيه كرده بوديم گفت كه دفترچه‌هايتان را دربياوريد و روي برگ اوليه‌اش اين جمله را كه مي‌گويم بنويسيد ما تابع مقررات هستيم، نوكر شخصي كسي نيستيم من آن موقع نمي‌فهميدم اين يعني چه؛ بعد كه جلو آمديم فهميديم اصلاً فرهنگ تملق و چاپلوسي را كه در جامعه برقرار بود، در ارتش هم به يك ترتيبي فراگير كرده بودند و اصلاً تربيت‌ها آميخته بود به اين مسائل و او ضمن اين‌كه اين را به ما گفت خودش هم به آن عمل مي‌كرد، مثلاً وقتي ما هنوز شخصي بوديم، اجازه نمي‌داد به دانشجويي كه احترام مي‌گذاشت يك مقداري، تعظيم بكنيم؛ مي‌گفت كه افسر بايستي هميشه سينه‌اش جلو باشد، ستبر باشد و به غرور سربازي‌اش افتخار بكند؛ كه تعظيم اصلاً مال سرباز نيست خيلي بدش مي‌آمد و مؤدبانه هم برخورد مي‌كرد؛ حتي وقتي عصباني هم مي‌شد از مسير ادب خارج نمي‌شد

آمديم دانشكده، بعد از دو ماه تعليمات كه ديديم، شاه بايد مي‌آمد و به ما درجه مي‌داد؛ يك سردوشي مي‌داد به آن‌ها كه فارغ‌التحصيل مي‌شدند هم درجه مي‌داد به حسب اهميت دانشكدة افسري هر سال شاه مي‌آمد همان‌طور كه الان هم آقا عنايت دارند و بيش‌تر از آن زمان احترام دانشگاه را حفظ مي‌كنند البته آن زمان يك معناي ديگري داشت و آنها براي خودشان دست و پا مي‌زدند ولي آقا از روي ارزش و اهميتي كه دانشكدة افسري دارد، هر سال تشريف مي‌آورند و فارغ‌التحصيلان را درجه مي‌دهند، سخنراني مي‌كنند و سردوشي جديد مي‌دهند

عصر روزي كه فردايش مي‌خواستيم سردوشي بگيريم، كارهاي ما تمام شده بود و مي‌خواستيم برويم توي آسايشگاه گردان كه به ما گفتند جلوي پله‌هاي يكي از ساختمان‌ها مستقر بشويد چهار تا گروهان داشتيم فرمانده گردان ما يك سرگرد بود اين سرگرد رفت بالا و در صحبت‌هايي كه كرد آخر آن يك حرفي زد كه خيلي ما را دل‌سرد كرد صحبت آخرش اين بود كه دانشجوها اگر مي‌خواهند خانواده‌هايشان را بياورند اشكال ندارد، دعوت كنند، منتها آنهايي كه خواهرشان، مادرشان، چادري است آنها را دعوت نكنند مثل اين‌كه آب‌سردي روي ما ريختند من خيلي تحقير شدم، البته خانوادة ما در تهران نبودند ولي اين حرفش براي من خيلي تحقيرآميز بود و خيلي ناراحت شدم؛ آن‌قدر ناراحت شدم كه احساس كردم بر سر دوراهي قرار گرفته‌ام به عمق ايمانم ضربه خورد، چون مادر من چادري بود؛ خواهرم هنوز كوچك بود، ولي تا آنجايي كه خانواده‌ام را مي‌شناختم همه چادري بودند اين را كه مي‌گفت، به عمق ايمان من ضربه خورد و اين ضربه باعث شد كه من بر سر دوراهي قرار بگيرم

زمزمه‌اي مي‌شنيدم كه به من مي‌گفت تو اشتباه كردي كه به اينجا آمدي؛ اينجا جاي تو نيست و اين مرام اين‌طوري است زمزمة ديگري، كه خيلي خطرناك هم بود، اين بود كه مي‌گفت نكند شما امل بار آمده‌ايد، نكند شما عقب‌افتاده هستيد؛ اوضاع تغيير كرده و اين را جامعه نمي‌پسندد كه مادر و خواهر آدم چادري باشند ببينيد اين تقدير تقدير زيباي الهي كه در مسير صحبت‌هايم تكرار خواهم كرد- چقدر زيبا است و چقدر تعيين‌كننده براي سرنوشت انسان، كه اگر خدا بخواهد شخص واقعاً هدايت مي‌شود از اين حالت سرخوردگي و ضربه خوردن و بر سر دوراهي بودن من فقط پنج دقيقه گذشت، چراكه در اين پنج دقيقه صحبت او تمام شد و گردان را مرخص كرد بعد آن فرماندة گردان گروهان مؤدب با عجله آمد بالاي پله‌ها، همان‌جا كه فرمانده گردان صحبت مي‌كرد، و گفت گروهان بماند من كار دارم اين‌را خيلي محكم گفت؛ ما با خود گفتيم اين چه كار دارد؟ باور كنيد اگر فيلمي بود و از حالت و سيماي آن فرمانده فيلم‌برداري مي‌كردند، خيلي بهتر بيان‌كننده بود براي مطلبي كه من مي‌خواهم برسانم او چنان در خشم بود كه رگ‌هاي گردنش متورم شده بود سفيدپوست بود ولي از ناراحتي سرخ شده بود

گفت دانشجويان توجه كنند كه ما افتخار مي‌كنيم كه مادرمان چادري است، خواهرمان چادري است، زن ما چادري است

اگر نمي‌خواهيد اينها را نياوريد، همين‌طوري، مثل اين‌كه حسابش جداست خيلي معني دارد الان براي ما شايد خيلي سنگين باشد كه او چرا اين‌طوري گفته، ولي آن‌موقع به نظر من شايد سنگين‌ترين مطلب همين بود كه او چرا اين‌طوري حرف مي‌زند حالا ببينيد كه به من چه حالي دست داد؛

يك‌دفعه آرامش به من دست داد و برگشتم به حال خودم و به ايمان خودم و اعتقاد خودم و محكم مثل اين بود كه اين سه سال در حوزه بودم، چرا؟ چون فضا، فضايي بود كه هركس كه زمينة اعتقادي داشت مي‌توانست محكم بماند، فقط بايد در اين فراز و نشيب‌ها، توكلش به خدا باشد و لنگرش نماز باشد و به اين ترتيب خودش را حفظ بكند؛ اين هم يكي ديگر از مصاديق بارز نقش نماز، چون ما فقط نماز مي‌خوانديم ديگر به اين ترتيب اين نماز، اينجور خودش را نشان مي‌داد و امداد الهي ظاهر مي‌شد و ما را در مسيري كه در معرض پرتگاه بود، حفظ مي‌كرد

به هر صورت، اين دوران سه سالة دانشكده سپري شد دو، سه تا نكتة ديگر هم دارم كه ان‌شاءالله بعد مي‌گويم تا مقدمه‌اي شود براي ورود من به صحنة خدمت، و سير كار را خدمتتان عرض بكنم كه باز با چه اتفاقات حساسي در معرض هدايت خدا قرار مي‌گرفتم، در حالي‌كه هميشه پرتگاه‌ها بود، هميشه كابوس‌ها بود، هميشه خطرات بود، ولي خدا كمك مي‌كرد

ما هم تشكر مي‌كنيم از اين‌كه صحبت كرديد، حوصله به خرج داديد، و وقتتان را در اختيار مركز اسناد انقلاب اسلامي قرار داديد

حرف جناب‌عالي به دل من نشست، چون وظيفه و رسالت شما را درك مي‌كنم من به سهم خودم در جامعه تلاش دارم كه بعضي خاطرات نهفته را از سينه بيرون بياورم و به جوانان و نسل جوان منتقل كنم، اما يكي از بهترين جاهايي كه روي آن‌ها مي‌تواند كار بشود همين‌جاست

اين لطف شما است، متشكر هستيم

ان‌شاءالله موفق و مؤيد باشيد، والسلام عليكم و رحمه‌الله و بركاته

/ 8