((آيا على پسر عموى پيامبر و جانشين و داماد او نبود؟ آيا او آن دانشمند پرهيزگار و دادگر نبود؟ آيـا او آن مـرد بـا اخلاص و غيور نبود كه در پرتو مردانگى و غيرتش ، اسلام و مسلمانان عزّت يافتند؟^(30)))
4 ـ توماس كارلايل (فيلسوف بزرگ انگليسى ):
((امـّا عـلى ، مـا را نـمـى رسـد جـز ايـنكه او را دوست بداريم و به او عشق بورزيم ، چه او جـوانـمـردى بـس عـالى قـدر و بزرگ نَفْس بود. از سرچشمه وجدانش مهر و نيكويى مى جـوشـيـد. از دلش شـعـله هـاى شور و حماسه زبانه مى زد. شجاع تر از شير ژيان بود، ولى شجاعتى ممزوج با لطف و رحمت و عواطف رقيق و راءفت ...^(31)))
5 ـ بولس سلامه :
((آرى ، مـن يـك مـسـيحى هستم ، ولى ديده باز دارم و تنگ بين نيستم . من يك مسيحى هستم كه دربـاره شـخـصـيـت بـزرگـى صـحـبت مى كنم كه مسلمانان درباره او مى گويند: خدا از او راضى است ... .عـلى در قـضـاوت خود استثنايى قايل نمى شد و به طور مساوى آن چه را كه بايد بدهد، به مردم مى داد و تفاوتى ميان ارباب و بنده نمى گذاشت .اى داماد پيغمبر! شخصيت تو، بلندتر و بالاتر از مدار ستارگان است ... اى استاد ادب و سـخـن ! شـيـوه گفتار تو مانند اقيانوسى است كه در عرصه پهناور آن روح ها به هم مى رسند و به يكديگر مى پيوندند.^(32)))
6 ـ شبلى شميّل :
((امام على ابن ابى طالب ، بزرگ بزرگان ، يگانه نسخه اى كه نه شرق و نه غرب ، نـه در گـذشـتـه و نـه امـروز، صـورتـى ديـگـر از آن را كـه مـطـابـق بـا اصل باشد، به خود نديده است .))^(33)
7 ـ نرسيسان (از علماى مسيحى و سردبير سفارت انگليس در بغداد):
((اگـر ايـن خـطـيب بزرگ (على (ع )) در عصر ما، هم اكنون بر منبركوفه پا مى نهاد، مى ديديد كه مسجد كوفه با آن همه پهناورى اش از سران و بزرگان اروپا موج مى زد، مى آمدند تا از درياى سرريز دانشش ، روحشان را سيراب كنند.^(34)))
8 ـ سليمان كتّانى (دانشمند مسيحى لبنان ):
((عـلى بـن ابـى طـالب بـيش از همه در دل پيامبر جا داشت ؛ زيرا اوتربيت شده اش بود و رفـيقش ، مشاورش ، مصاحب جدايى ناپذيرش ، برادرش ، همسر دخترش فاطمه زهرا كه از هـمه كس براى او عزيزتر بود و پدر حسن و حسين كه ذريّه و دودمان پيامبر در او خلاصه مـى شـود. او نخستين كسى بود كه ايمان آورد و تواناترين مدافع دين بود و دليرترين مبارز، پايدارترين جنگاور، هوشمندترين حادثه پرداز، شيواگوترين دانشمند سخنور و موفق ترين پيكارگر، پيامبر از تمام اين حقايق با چنين سخنانى پرده برداشته است : ... ((على با قرآن است و قرآن با على .))^(35)
داستان ((دست خدا))
كعبه چون هميشه ، مانند درّى ميان حلقه انگشترى جمعيت مى درخشيد. نداى لَبيك اللهم لبيك از هر سو بلند بود و آواى پير و جوان ، مرد و زن با يك طنين در فضا مى پيچيد. همه بر مـحـور خـانـه حـق مـى چـرخـيـدنـد و لبـيـك گـويـان بـر آستان خالق و معبود خويش سرمى سـايـيـدنـد. عـده اى به دعا و مناجات مشغول و گروهى به نماز ايستاده بودند و دسته اى طواف مى كردند، همه سفيدپوش و يكسان .جـمعيتِ لبيك گو را كه مى نگريستى مى توانستى در گوشه اى از جمعيت اميرمؤ منان على (ع ) را ببينى كه با