((آفَةُ الْجُنْدِ مُخالَفَةُ الْقادَةِ))^(140) آفت لشكر، مخالفت كردن و سرپيچى از دستورات فرماندهى است .
38 ـ ويژگى منافقين
((اُحَذِّرُكُمْ اَهْلَ النِّفاقِ فَاِنَّهُمُ الضّالُّونَ الْمُضِلُّونَ وَالزّالُونَ الْمُزِلُّونَيَتَلَوَّنُونَ اءَلْواناً وَ يَفْتَنُّونَ افْتِناناً...))^(141) اى مـردم ! مـن شـمـا را از مـنـافـقـان بـرحـذر مـى دارم زيرا آنها گمراه و گمراه كننده اند و خطاكار و خطا اندازند، به رنگ هاى گونه گون درآيند و از هر وسيله اى براى فريفتن و در هم شكستن ديگران استفاده مى كنند.
39 ـ برترين يادگار
((لا ميراثَ كَالاَْدَبِ))^(142) ميراثى ماندگارتر و سودمندتر از ادب نيست .
40 ـ نجات بخش انسان ها
((وَ بـِمـَهـْديـنـا تـَنـْقـَطـِعُ الْحـُجـَجُ خـاتـِمـَةُ الاَْئِمَّةِ وَ مـُنـْقـِذُ الاُْمَّةِ وَ غـايـَةُ النُّورِ وَمـَصـْدَرُ الاُْمُورِ^(143)... اَلْمُنْتَظِرُ لاَِمْرِنا كَالْمُتَشَحِّطِ بِدَمِهِ فى سَبيلِاللّهِ))^(144) با مهدىِ ما حجّت ها پايان پذيرد؛ اوست پايان بخش امامان و نجات بخش امّت و نهايت نور و بـنـيـان امور... كسى كه منتظر امر فرج و ظهور باشد، مانند كسى است كه در راه خدا در خون خود تپيده است .
داستانى از نهج البلاغه
انديشه فردا
جـمعيت دنبال جنازه موج مى زد. مسلمانان از زن و مرد لا اله الاّ الله گويان پيكر مردى عرب را تـشييع مى كردند. عدّه اى مويه مى كردند، گروهى بر سر و سينه مى زدند. دسته اى نـيـز آرام و بـى صدا اشك مى ريختند و تعداد كمى هم انديشمندانه سر در جيب تفكّر فرو برده و به عاقبت كار خويش مى انديشيدند:ـ كه سرنوشت ما چگونه رقم خواهد خورد؟ ـ مرگ ما چه هنگام فرا خواهد رسيد؟ ـ در لحظه مرگ به چه عملى مشغول خواهيم بود؟ در مـيـان خـيـل جمعيت ، پيشواى مسلمين و اميرالمؤ منين على بن ابى طالب با چهره اى مصمم و جـدّى ديـده مـى شـد. امـام چـون هميشه هم نشينِ آه بود و اطرافيان مولا غرق در تماشاى او و حـالات عـرفـانـى اش . گـاه دسـتى به تابوت گرفته و قدمى به جلو برمى داشتند و گـاه از تـابـوت فـاصـله گـرفـتـه و مـحـو تـمـاشـاى عـظـمـت و سـادگـى امام ، لب به تهليل و تكبير مى گشودند.هـر چـه جـنـازه بـه گـورسـتـان نـزديـك مـى شد، جمعيت مشايعت كننده بيشتر مى شد و آواى مـسـلمانان در كوى و برزن شهر مى پيچيد. آن ها كه قصد شركت در اين مراسم را نداشتند نيز با ديدن مولاى متّقيان ، سراسيمه به سوى جمعيت مى دويدند.در مـيـان ايـن هـمـه آوا و غـوغـا، مردانى چند، كودك وار به گرد هم حلقه زده و با سخنانى بـيـهـوده و گـزاف مـى خـنـديـدند. به ناگاه مردى از آنان با صداى بلند قهقهه اى زد و صدايش به گوش مولا رسيد.مـولا، مـرد را بـه آرامـى نزد خود فراخواند. گروه زيادى از مردم به دور مولا جمع شدند. مولا رو به مرد كرد و فرمود:((كَاَنَّ اثوتَ فشا عَط غَفِْنا كُتِبَ و كَاَنَّ اگ قَّ فش ا عَط غَفِْنا وَجَبَ.))