شرح دعای عرفه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح دعای عرفه - نسخه متنی

شارح: خلف بن عبدالمطلب

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ابراهيم (عليه السلام) در مقام احتجاج با نمرود گفت:
«رَبّي الّذي يُحْيي وَيُميتُ»...

پروردگارم زنده مي كند و مي ميراند.

نمرود گفت:
«اَنَاْ اُحْيي وَاُميت»...

من نيز زنده مي كنم و مي ميرانم.

ابراهيم پس از مماشات با نمرود، به وي گفت:

«فَاِنَّ اللهَ يَأْتي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأتِ بِها مِنَ الْمَغْرِب»...

«فَبُهِتَ الَّذي كَفَرَ...»[1]...

خداوند متعال آفتاب را از مشرق برمي آورد، اگر تو راست مي گويي، آن را از مغرب برآور؛

كه از آن پس نمرود كافر دستش از دليل تهي شد و مبهوت ماند.

ابراهيم (عليه السلام) اگر مي خواست مماشات نكند، مي توانست همين دليل اخير را پيش از دليل نخست مطرح سازد.

اگر كسي اين سؤال را به ميان آورد: طبق برداشتي كه از سخن سيد الشهدا به عمل آمد، آيا اين تصور به وجود نمي آيد كه نبايد ما به قانون استدلال و راه بردن از آثار به مؤثر پاي بند باشيم، بلكه شايسته است از آن برحذر بمانيم؟ با اينكه استدلال كردن در مسائل مربوط به توحيد و خداشناسي بر همه مردم ضروري است؟

مي توان به اين توهم و تصور پاسخ داد: مراد و منظور اين نيست كه نبايد از قانون استدلال مطلقاً بهره جست؛ تكاليف ديني، همه مردم را در مسئله توحيد، به استدلال ـ در حد وسع و توانايي شان ـ موظف مي داند؛ يك كودك، آنگاه كه به مرحله تمييز و تشخيص مي رسد، به معرفت استدلال موظف مي گردد، و ولي و سرپرستِ او مكلف است كه او را بر طاعت از اوامر الهي تمرين دهد؛ و وقتي به سن بلوغ رسيد، به طاعت مزبور، مكلف مي شود و بدينسان همان اندازه كه در معرفت و شناخت نيرومندتر مي شود، وظيفه اش در طاعت سنگين تر مي گردد.

و يا آنكه در اين باره مي توان گفت: طفل، قبل از آنكه نيروي استدلال در او به هم رسد، از راه تقليد، به طاعت از اوامر الهي مي پردازد؛ و آنگاه كه از قدرت كافي براي استدلال برخوردار شد موظف به استدلال و در نتيجه، مكلف به طاعتي مبتني بر استدلال مي گردد. و بدينسان در معارف و آگاهيها از مرتبه عوام مؤمنين، تعالي مي يابد و به مرتبه «خواص» و از آنجا به «خواص الخواص» جابجا گشته و از ترقي و والايي برخوردار مي شود.

وقتي انسان به اين مرحله رسيد و به مرتبت «اهل نهايات» در عرفان نايل آمد، استدلال او در ظهور وجود حق از راه ظهور وجود ممكنات ـ يعني پديده هايي كه در وجود خود به وجودِ حق نيازمندند ـ نوعي از هذيان به شمار مي آيد كه ظهورِ آثار را پلي براي ظهور وجود مؤثر قرار دهد، و به اصطلاح در امر توحيد به استدلال روي آوَرَد.

يكي از ارباب قلوب، حالِ اهلِ دليل و برهان را چنين توصيف مي كند:




  • پاي استدلاليان چوبين بود
    پاي چوبين، سخت بي تمكين بود[2]



  • پاي چوبين، سخت بي تمكين بود[2]
    پاي چوبين، سخت بي تمكين بود[2]



دليل بي تمكين بودن استدلال و ضعف روش راه بردن از اثر به مؤثر، اين گفتار سيدالشهدا (عليه السلام) است كه از پي سخن پيشين ـ بلافاصله ـ مي فرمايد:

«مَتي غِبْتَ حَتّي تَحْتاجَ اِلي دَليلٍ يَدُلُّ عَلَيْكَ؟ وَمَتي بَعُدْتَ حَتّي تَكُونَ الْآثارُ هِي الَّتي تُوصِلُ اِلَيكَ؟»

اگر به مضمون اين سخن توجه نماييم به روشني درك مي كنيم كه مقصود سيدالشهدا (عليه السلام) آن است كه ظهور وجودِ حق به گونه اي است كه به هيچگونه دليلي ـ كه او را اثبات كند ـ نيازي ندارد؛ زيرا دليل، عبارت از ترتيب مقدمات معلوم و عناصر شناخته شده ذهني براي رسيدن به مجهولاتي تصوري و يا تصديقي است كه نتيجه آن معلوم گشتنِ يك امر مجهول مي باشد. امّا اگر چيزي به سبب كمالِ ظهور و پديدار بودن و آشكار بودن، طوري باشد كه هيچ چيزي روشن تر از آن قابل تصور نباشد ـ و حتي روشن تر از آن كه بگوييم «آسمانْ بالاي سَرِ ما، و زمينْ زير پاي ماست» تلقي گردد ـ قطعاً در چنين جايگاهي، بر اثبات وي به هيچگونه دليلي نياز نداريم و استدلال ما زياني بيش نخواهد بود.

و همچنين در مسئله قرب حق (تعالي) نسبت به همه چيز، به هيچ دليلي نياز نيست.

علي هذا ما براي رسيدن به معرفت حق، به استدلالي از رهگذر آثار نيازمند نيستيم.

اين دو فقره از عبارت دعا، بر روي هر دو روشِ دليل و برهان ـ كه اهل استدلال آن دو را سامان مي دهند ـ خط بطلان مي كشد. اين دو روش عبارتند از: يكم) اقامه دليل بر وجود صانع، آن هم به گونه اي كه دليل، خود، موجبِ تام و واجب في نفسه باشد. بطلان اين روش از آن روست كه همان اهل استدلال معتقدند «ممكن» نمي تواند حتي ممكنات ديگري مانند خود را ايجاد كند. دوم) عبارت از استدلال بر وجود مؤثر به وسيله وجود اثر مي باشد. حتي خود آنها چنين گونه استدلالي را به «دليل العجائز» نامبردار ساخته اند و آن همان استدلال بسيط و ساده اي است كه در روايت زير انعكاس يافته است:

«اَلْبَعْرَهُ تَدُلُّ عَلي الْبَعيرِ، وَاَثُر الْاَقْدامِ تَدُلُّ عَلَي المسير. اَفَسَماءٌ ذاتُ ابْراجٍ وَاَرْضٌ ذاتُ فجاجٍ كَيْفَ لا تَدُلّانِ عَلَي اللطيف الْخَبيرٍ؟»[3]

بطلان اين دو نحوه استدلال فقط در مكتب اهل عرفان در نظر است؛ چون مانعي نيست كه مؤمنين تازه كارِ در استدلال، بدين دو روش در معرفت حق و توحيد او روي آورند.

آري اگر فرد به مرحله اي از عرفان نايل گردد، و چشم بصيرت او به سوي برهانِ واحِدِديّان گشوده شود، در چنين پايگاه، تكلفات دليل و برهان ساقط شده و ارزش و اعتبار خود را از دست مي دهد؛ به ويژه اگر ديدگان بينش و بصيرتش به چنين گوهرهاي درخشاني از كانِ عصمت و طهارت ـ كه سرشار از حكمت و فصل الخطاب است ـ تازه گردد و مضمون اين دعا را با اِمعان مورد مطالعه قرار دهد؛ چنانكه ديديم سيدالشهدا (عليه السلام) روي اين مسئله، يعني بطلان روش استدلال و برهان در طي عبارات گهربار خود، پي هم تأكيد مي كند تا سالك را در تصديق به چنين حقيقتي از رسوخ و پايداري برخوردار سازد. و سرانجام به خدا عرض مي كند:

/ 10