باب اول : در مجملى از تاريخ ولادت و شمه اى از حالات آن جناب در حيات پدربزرگوارش صلوات اللّه عليهما
تاريخ ولادت با سعادت امام زمان عليه السلام
در ارشاد شيخ مفيد مذكور است كه ولادت آن حضرت ، در شب نيمه شعبان سنه 255 بود. شيخ كلينى در (كافى ) و كراچكى در (كنز الفوايد) و شهيد اول در (دروس ) و شيخ ابراهيم كفعمى در (جنة ) و جماعتى موافقت كردند ولكن شيخ مفيد در (مسارالشيعه ) سنه 54 گفته و در (تاريخ قم ) تاءليف حسن بن محمد بن حسن قمى مذكور است كه ولادت ، روز آدينه ، هشت روز از ماه شعبان گذشته ، بوده است .
به روايتى شب آدينه ، يك نيمه از ماه شعبان بر آمده ، سنه 255 از مادر در وجود آمده است .
به روايتى سنه 57 و در شجره 58.
حسين بن حمدان خصينى روايت كرده در هدايه خود، از عيسى بن مهدى جوهرى كه گفت :
(بيرون رفتيم من و حسين بن غياث و حسين بن مسعود و حسن بن ابراهيم و احمد بن حنان و طالب بن ابراهيم بن حاتم و حسن بن محمد بن سعيد و محجل بن محمد بن احمد بن الخصيب ، از حلا به سوى سر من راءى ، در سنه 257 . پس از مداين رفتيم به كربلا، پس زيارت كرديم ابى عبداللّه عليه السلام را در شب نيمه شعبان ، پس ملاقات نموديم برادران خود را كه مجاور بودند مَر سيّد ما، ابى الحسن و ابى محمّد عليهما السلام را در سر من راءى و ما بيرون رفته بوديم به جهت تهنيت مولد مهدى عليه السلام ، پس بشارت دادند برادران ما، ما را كه مولد، پيش از طلوع فجر روز جمعه بود، هشت روز از ماه شعبان گذشته ، تا آخر حديث كه طولانى است .)
در آخر آن گفته كه : (من ملاقات كردم اين هفتاد و چند نفر را و سؤ ال كردم از ايشان ، از آنچه خبر داد به من عيسى بن مهدى جوهرى ، پس خبر دادند مرا به تمام آنچه او خبر داد.
ملاقات كردم در عسكر، يكى از مواليان حضرت جواد عليه السلام را، ملاقات كردم ريّان ، غلام حضرت رضا عليه السلام را، همه خبر دادند مرا به آنچه آنها خبر دادند.)
لكن جمعى دعواى شهرت كردند بر نيمه و شيخ طوسى و ابن طاووس ، دعايى نقل كردند در آن كه خواهد آمد در باب يازدهم .
اختلاف اقوال در سال ولادت و ترجيح آن
در روز كه جمعه بود، اختلافى نيست و در سال ، اختلاف شديدى است . على بن حسين مسعودى در (اثبات الوصية )، پنجاه و شش گفته ، لكن روايت پنجاه و پنج را ذكر كرده ، چنانچه بيايد.
احمد بن محمد فريابى (فاريابى )، راوى تاريخ مواليد ائمه عليهم السلام و نصر بن على جهضمى كه در عصر ولادت بوده ، پنجاه و هشت ضبط كرده ولكن اقوى قول اوّلى است ، به جهت روايت صحيحه كه شيخ ثقه جليل ، ابومحمّد فضل بن شاذان كه بعد از ولادت حضرت حجّت عليه السلام و پيش از وفات حضرت عسكرى عليه السلام وفات كرده ، در كتاب غيبت خود ذكر كرده و گفته : (حديث كرد مرا محمد بن على بن حمزة بن الحسين بن عبيداللّه بن عباس بن على بن ابى طالب عليه السلام گفت : شنيدم از حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام كه مى گفت :
(متولد شد ولىّ خدا و حجّت خدا بر بندگان خدا و خليفه من بعد از من ، ختنه كرده ، در شب نيمه ماه شعبان سال دويست و پنجاه و پنج ، نزد طلوع فجر. اول كسى كه او را شُست ، رضوان ، خازن بهشت بود با جمعى از ملائكه مقرّبين كه او را به آب كوثر و سلسبيل شستند؛ بعد از آن ، شست او را عمّه من ، حكيمه خاتون ، دختر امام محمّدبن على رضا عليهما السلام .)
پس ، از محمد بن على كه راوى اين حديث است ، پرسيدند از مادر صاحب الامر عليه السلام گفت : (مادرش مليكه بود كه او را در بعضى از روزها سوسن و در بعضى از ايّام ، ريحانه مى گفتند و صيقل و نرجس نيز از نامهاى او بود.)
و از اين خبر وجه اختلاف در اسم آن معظمّه معلوم مى شود و اينكه به هر پنج اسم ناميده مى شد.
شيخ صدوق و شيخ طوسى به چند سند صحيح ، روايت كرده اند از حكيمه خاتون كه گفت : (فرستاد نزد من ابومحمّد عليه السلام سال 255 در نصف از شعبان ... .) تا آخر آنچه بيايد.
شيخ عظيم الشاءن ، فضل بن شاذان در كتاب (غيبت ) خود گفت : و خبر داد ما را محمّد بن عبدالجبار كه گفت : گفتم به مولاى خود، حسن بن على عليهما السلام كه :
(اى فرزند رسول خدا ! فداى تو گرداند مرا خداوند، دوست مى دارم كه بدانم امام و حجت خداوند بر بندگانش بعد از تو كيست ؟)
فرمود: (امام و حجّت بعد از من ، پسر من است كه همنام و هم كنيه رسول خدا صلى الله عليه و آله آنكه او خاتم حجّتهاى خداست و آخرين خليفه هاى اوست .)
گفتم : (از كيست او؟)
فرمود: (از دختر پسر قيصر پادشاه روم .) الخ و شرح رسيدن آن معظمه ، خدمت آن جناب .
شيخ مذكور در كتاب (غيبت ) و صدوق در (كمال الدين ) و شيخ طبرسى در (دلائل ) و شيخ محمّد بن هبة اللّه طرابلسى در (غيبت ) خود و شيخ طوسى و غير ايشان ، روايت كرده اند به عبارات مختلفه و معانى متقاربه . و ما آن را به عبارت شيخ طوسى در (غيبت ) نقل مى كنيم .
چگونگى شرفيابى حضرت نرجس خاتون خدمت امام حسن عسكرى عليه السلام
روايت كرده از بشر بن سليمان نخاس يعنى (برده فروش ) كه از نسل ابى ايوب انصارى و از مواليان حضرت امام على نقى و امام حسن عسكرى عليهما السلام و همسايه ايشان در سر من راءى بود، گفت : كافور خادم آمد به نزد من و گفت : (مُولاى ما حضرت ابى الحسن على بن محمّد عليهما السلام تو را به نزد خود مى خواند.)
پس رفتم به نزد آن حضرت ، چون نشستم ، آن حضرت فرمود كه : (اى بشر! تو از اولاد انصارى و اين موالات و دوستى ما، مدام در ميان شما بوده و به ميراث مى بريد خلف شما از سلف شما اين دوستى و محبّت را، شما ثقات و معتمدان ما اهل بيتيد و من پسندكننده و بزرگوار كننده ام تو را به فضيلتى كه به آن پيشى گيرى بر شيعه در پيروى كردن آن فضيلت ، به سرّى و رازى مطلع مى كنم تو را و مى فرستم تو را به خريدن كنيزى .)
پس نوشت آن حضرت نامه لطيفى به خط رومى و زبان رومى و مُهر بر آن زد به انگشتر خود و دستارچه زردى بيرون آورد كه آن 220 اشرفى بود؛ فرمود: (بگير اين 220 اشرفى را و توجّه نما با اين زر به بغداد و در معبر فرات ، حاضر شو كه در چاشتگاه ، زورقى چند، خواهد رسيد كه اسيران در آن باشند و خواهى ديد در آنها كنيزان را و خواهى يافت طوايف خريداران از وكلاى قايد بر آن ، بنى عباس و اندكى از جوانان عرب را.
چون اين را ببينى از دور نظر انداز آن شخصى كه او را عمرو بن يزيد نخاس مى نامند در تمام روز، تا آنكه ظاهر سازد براى مشتريان كنيزكى كه صفتش چنين و چنين باشد و دو جامه حرير محكم بافته ، دربر او باشد و آن كنيز ابا كند از آنكه او را بر خريداران عرض كنند كه او را نظر كنند و ابا كند از دست گذاردن خواهنده بر او و منقاد نشود آن را كه اراده لمس او كرده و بشنوى آواز او را به زبان رومى در پس پرده رقيقى كه چيزى مى گويد؛ پس بدان كه مى گويد: واى كه پرده عفتم دريده شد!
پس يكى از خريداران گويد كه : (اين كنيز، بر من باشد به سيصد اشرفى كه عفت او بر رغبت من افزوده .)
پس به او به زبان عربى بگويد كه : (اگر درآيى به زىّ سليمان بن داوود و به حشمت ملك او، مرا در تو رغبتى پيدا نشود پس بر مآل خود بترس .)
پس آن برده فروش مى گويد: (چاره چيست و از فروختن تو چاره نيست .)
آن كنيز مى گويد كه : (چه تعجيل مى كنى و البتّه بايد مشترى به هم رسد كه دل من به او ميل كند و اعتماد بر وفا و ديانت او داشته باشم .)
پس در اين وقت تو برخيز و برو نزد عمرو بن يزيد برده فروش و به او بگو كه با من مكتوبى است كه يكى از اشراف از روى ملاطفت نوشته به زبان رومى و به خطّ رومى و وصف كرده در آن نامه ، كرم و وفا و بزرگوارى و سخاوت خود را، پس اين نامه را به آن كنيز ده كه در اخلاق و اوصاف نامه ، تاءمّل نمايد. اگر ميل نمود به او، و راضى شد به او، پس من وكيل اويم در خريدن آن كنيز از تو.)
بشر بن سليمان گفت : پس امتثال نمودم تمام آنچه را كه معيّن كرده بود براى من ، مولايم ابوالحسن عليه السلام در امر آن كنيز.
پس چون آن كنيز نظر كرد در آن نامه ، سخت بگريست و گفت به عمرو بن يزيد كه : (مرا به صاحب اين نامه بفروش !) و قسم هاى مغلظه كه به اضطرار آورنده بود، خورد كه اگر اِبا كند از فروختن او به صاحب مكتوب ، خود را بكشم .
پس پيوسته سختگيرى مى كردم با او در بها، تا آنكه به همان قيمت راضى شد كه مولايم با من روانه كرده بود از اشرفيها، پس آن زرها را دادم و كنيز را تسليم گرفتم و آن كنيز خندان و شكفته بود و با من آمد به حجره اى كه در بغداد گرفته بودم و تا به حجره رسيد، نامه امام را بيرون آورده ، مى بوسيد و بر ديده ها مى ماليد.
من از روى تعجّب گفتم كه : (مى بوسى نامه اى را كه صاحبش را نمى شناسى ؟)
كنيز گفت : (اى عاجز كم معرفت به بزرگى فرزندان و اوصياى پيغمبران ! گوش خود را به من سپار و دل براى شنيدن سخن من فارغ بدار تا احوال خود را براى تو شرح كنم .
من ، ملكه ، دختر يشوعاى ، فرزند قيصر، پادشاه رومم و مادرم از فرزندان شمعون بن الصفا، وصىّ حضرت عيسى عليه السلام است ، تو را خبر دهم به امرى عجيب .
بدانكه ، جدّم ، قيصر خواست كه مرا به عقد فرزند برادر خود درآورد، در هنگامى كه من سيزده ساله بودم ؛ پس جمع كرد در قصر خود، از نسل حواريان عيسى عليه السلام ، از علماى نصارا و عباد ايشان سيصد نفر، از صاحبان قدر و منزلت هفتصد كس ، از امراى لشكر و سرداران عسكر و بزرگان و سركرده هاى قبايل چهار هزار نفر.
تختى فرمود كه حاضر ساختند كه در ايّام پادشاهى خود به انواع جواهر، مرصع گردانيده بود و آن تخت را بر روى چهل پايه تعبيه كردند، بتها و چليپاهاى خود را بر بلنديهايى قرار دادند و پسر برادر خود را بر بالاى تخت فرستاد.
چون كشيشان ، انجيلها بر دست گرفتند كه بخوانند، چليپايى سرنگون شد و بيفتاد و پايه تخت بشكست و تخت بر زمين افتاد و پسر برادر ملك ، از تخت درافتاد و بيهوش شد.
در آن حال رنگهاى كشيشان متغير شد و اعضايشان بلرزيد؛ بزرگ ايشان به جدّم گفت كه : (اى پادشاه ! ما را مُعاف دار از چنين امرى كه به سبب آن امر، نحوستهايى روى داد كه دلالت مى كند بر اينكه دين مسيح به زودى زايل شود.)
جدّم اين امر را به فال بد دانست و گفت به علما و كشيشان كه : (اين تخت را بار ديگر برپا كنيد و چليپاها را به جاى خود بگذاريد و حاضر گردانيد برادرِ اين برگشته روزگار بدبخت را، كه اين دختر را به او تزويج نمايم تا سعادت آن برادر، دفع نحوست اين برادر كند.)
چون چنين كردند و آن برادر ديگر را بر بالاى تخت بردند، همين كه شروع به خواندن انجيل كردند، همان حالت اوّلى روى داد و نحوست اين برادر، مثل نحوست آن برادر بود و سرّ اين كار را ندانستند كه اين از سعادت سرورى است نه از نحوست دو برادر.
پس مردم متفرق شدند و جدّم به حرمسرا بازگشت و پرده هاى خجالت در آويخت . چون شب شد و به خواب رفتم ، در خواب ديدم كه حضرت مسيح با حواريّين ، جمع شدند و منبرى از نور نصب كردند كه از رفعت ، بر آسمان بلندى مى نمود و در همان موضع تعبيه كردند كه جدّم ، تخت را گذاشته بود.
حضرت رسالت پناه محمّدى صلى الله عليه و آله ، با وصى و دامادش على بن ابيطالب عليه السلام ، با جمعى از امامان و فرزندان بزرگوار ايشان ، قصر را به نور قدوم خويش ، منوّر ساختند.
حضرت مسيح به قدم ادب ، از روى تعظيم و اجلال ، به استقبال خاتم انبيا، محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله ، دست در گردن آن حضرت درآورد. پس ، حضرت رسالت فرمودند: (يا روح اللّه ! آمده ام كه ملكه فرزند وصى تو، شمعون الصفا را براى اين فرزند سعادتمند خود، خواستگارى نمايم .) و اشاره كردند به ماه برج امامت ، امام حسن عسكرى عليه السلام ، فرزند آن كسى كه تو نامه اش را به من دادى .
حضرت عيسى عليه السلام نظر افكند به سوى حضرت شمعون و گفت : (شرف دو جهانى به تو رو آورد؛ پيوند كن رحم خود را به رحم آل محمّد صلى الله عليه و آله .)
شمعون گفت كه : (كردم .)
پس همگى بر آن منبر برآمدند و حضرت رسول صلى الله عليه و آله خطبه اى انشاء فرمود و با حضرت مسيح ، مرا با حضرت امام حسن عسكرى ، عقد بستند و فرزندان حضرت رسالت با حواريان گواه شدند.
چون از آن خواب سعادت مآب بيدار شدم ، از بيم كشتن ، آن خواب را براى پدر و جدّ خود نقل نكردم و اين گنج يگانه را در سينه ، پنهان داشتم و آتش محبّت آن خورشيد فلك امامت ، روز به روز در كانون سينه ام ، مشتعل مى شد و سرمايه صبر و قرار مرا، به باد فنا مى داد تا به حدّى كه خوردن و آشاميدن ، بر من حرام شد و هر روز چهره ام كاهى مى شد و بدن مى كاهيد و آثار عشق پنهان ، در بيرون ، ظاهر مى گرديد.
در شهرهاى روم ، طبيبى نماند كه جدّم ، براى معالجه حاضر نكرده باشد و از دواى درد من ، از او سؤ ال ننموده باشد؛ چون از علاج درد من ماءيوس گرديد، روزى به من گفت كه : (اى نور چشم من ! آيا در خاطرت ، در دنيا هيچ آرزويى نيست تا به عمل آورم ؟)
گفتم : (اى جدّ من ! درهاى فرح را بر روى خود، بسته مى بينم ؛ اگر شكنجه و آزار اسيران مسلمانان را از زندان ، توانى دفع نمايى و زنجيرها را از ايشان بردارى و آزاد نمايى ، اميدوارم كه حضرت تعالى ، حضرت مسيح و مادرش ، عافيتى به من بخشد.)
چون چنين كردند، اندك صحّتى از خود ظاهر ساختم و اندك طعامى تناول كردم ؛ پس خوشحال و شاد شد و ديگر، اسيران مسلمانان را عزيز داشت .
بعد از چهار شب ، در خواب ديدم كه بهترين زنان عالميان ، فاطمه زهرا عليها السلام به ديدن من آمد و حضرت مريم را با هزار كنيز از حوران بهشت كه در خدمت آن حضرت اند، پس مريم گفت : (اين خاتون و بهترين زنان ، مادر شوهر تو است ، امام حسن عسكرى عليه السلام .)
پس به دامنش درآويختم و گريستم و شكايت كردم كه حضرت امام حسن عليه السلام به من جفا مى كند و از ديدن من ابا مى كند.
آن حضرت فرمود: (فرزند من ! چگونه به ديدن تو آيد و حال آنكه به خدا شرك مى آورى و بر مذهب ترسايانى و اينك خواهرم دختر عمران مريم ، بيزارى مى جويد به سوى خدا از تو، اگر ميل دارى كه حق تعالى و حضرت مسيح و مريم عليهما السلام از تو خشنود گردند و حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام به ديدن تو بيايد، پس بگو: اشهد ان لااله الاّ اللّه واشهد انّ محمّد رسول اللّه .
چون اين دو كلمه طيبه را تلفّظ نمودم ، حضرت سيدة النساء، مرا به سينه خود چسبانيد و دلدارى داد و فرمود: (اكنون ، منتظر آمدن فرزندم باش كه من ، او را به سوى تو مى فرستم .)
چون بيدار شدم ، آن دو كلمه طيبه را بر زبان مى راندم و انتظار ملاقات آن حضرت مى بردم .
چون آن شب آينده درآمد و به خواب رفتم ، آفتاب جمال آن حضرت طالع گرديد، گفتم : (اى دوست من ! بعد از آنكه دلم را اسير محبّت خود گردانيدى ، چرا از مفارقت جمال خود، مرا چنين جفا دادى ؟)
فرمود: (دير آمدن من به نزد تو، نبود مگر براى آن كه تو مشرك بودى ، اكنون كه مسلمان شدى ، هر شب نزد تو خواهم آمد تا آن زمان كه خداى تعالى ما و تو را به ظاهر، به يكديگر برساند و اين هجران را به وصال ، مبدّل گرداند.)
از آن شب تا حال ، يك شب نگذشت كه درد هجران مرا، به شربت وصال ، دوا فرمايد.
بشر بن سليمان گفت : (چگونه در ميان اسيران افتادى ؟)
گفت : (مرا خبر داد امام حسن عسكرى عليه السلام ، در شبى از شبها، كه در فلان روز جدّت ، لشكرى بر سر مسلمانان خواهد فرستاد و خود، از عقب خواهد رفت ؛ تو، خود را در ميان كنيزان او و خدمتكاران ، بينداز به هيئتى كه تو را نشناسند و از پى جدّ خود روانه شو، از فلان راه برو.)
چنان كردم . طليعه لشكر مسلمانان به ما برخوردند و ما را اسير كردند و آخر كار من ، اين بود كه ديدى و تا حال ، كسى به غير تو ندانسته كه من دختر پادشاه رومم و مرد پيرى كه در غنيمت ، من به حصّه او افتادم ، نام مرا پرسيد. گفتم : (نرجس نام دارم .) گفت : (اين نام كنيزان است .)
بشر گفت كه : (اين عجيب است كه تو از اهل فرنگى و زبان عربى را نيك مى دانى .)
گفت : (بلى ! از بسيارى محبّت كه جدّم به من داشت و مى خواست كه مرا بر ياد گرفتن آداب حسنه بدارد، زن مترجمى را كه زبان فرنگى و عربى ، هر دو را مى دانست ، مقرر كرده بود كه هر صبح و شام مى آمد و لغت عربى را به من مى آموخت تا آنكه زبانم ، به اين لغت جارى شد.)
بشر گويد كه : چون او را به سر من راءى به خدمت حضرت امام على النّقى عليه السلام رسانيدم ، حضرت به كنيزك خطاب كرد كه : (چگونه حق سبحانه و تعالى ، به تو نمود عزت دين اسلام و مذلت دين نصارى را و شرف و بزرگوارى محمّد صلى الله عليه و آله و اهل بيت او عليهم السلام را؟)
گفت : (چگونه وصف كنم براى تو اى فرزند رسول خدا چيزى را كه تو بهتر مى دانى از من .)
حضرت فرمود: (مى خواهم تو را گرامى دارم . كدام يك بهتر است نزد تو، اين كه ده هزار اشرفى به تو بدهم يا تو را بشارتى بدهم به شرف ابدى ؟)
گفت : (بلكه بشارت شرف مى خواهم و مال نمى خواهم .)
حضرت امام على النّقى عليه السلام فرمود: (بشارت باد تو را به فرزندى كه پادشاه مشرق و مغرب عالم گردد و زمين را پر از عدل و داد كند، بعد از آن كه پر از ظلم و جور شده باشد.)
گفت : (اين فرزند از چه كسى به عمل خواهد آمد؟)
فرمود: (كسى كه حضرت رسالت پناه ، تو را براى او خواستگارى كرد.)
از او پرسيد: (حضرت مسيح و وصىّ او، تو را به عقد چه كسى درآوردند؟)
گفت : (به عقد فرزند تو، امام حسن عسكرى عليه السلام .)
فرمود: (او را مى شناسى ؟)
گفت : (از شبى كه به دست بهترين زنان ، مسلمان شدم ، شبى نگذشته است كه او به ديدن من نيامده باشد.)
پس كافور خادم را طلبيد و فرمود: (برو، حكيمه ، خواهرم را بگو كه بيايد.)
چون حكيمه داخل شد، حضرت فرمود: (اين ، آن كنيز است كه مى گفتم .)
حكيمه خاتون ، او را در بر گرفته ، نوازش بسيار كرد. پس آن حضرت فرمود كه : (اى دختر رسول خدا ! ببر او را به خانه خود و واجبات و سنتها را به او بياموز. زيرا او زن حضرت امام حسن عسكرى و مادر صاحب الزمان صلوات اللّه عليهما است .)
كيفيت ولادت با سعادت امام زمان عليه السلام
جماعتى از قدماء اصحاب ، مثل ابى جعفر طبرى و فضل بن شاذان و حسين بن حمدان خصينى و على بن حسين مسعودى و شيخ صدوق و شيخ طوسى و شيخ مفيد و غير ايشان ، كيفيت ولادت را به چند سند صحيح و غير آن ، از حكيمه روايت نمودند و صدوق آن را به دو سند عالى روايت كرده ، يكى از موسى بن محمد بن قاسم بن حمزة بن موسى بن جعفر عليهما السلام ، از حكيمه دختر حضرت جواد عليه السلام ، ديگرى از محمّد بن عبداللّه از حكيمه خاتون . اصل مضمون ، يكى است ، لكن چون ثانى ، ابسط بود خبر را به لفظ او ذكر مى كنيم با اشاره اى به فارق با بعضى ديگر در محل خود.
محمّد بن عبداللّه گفت : (رفتم خدمت حكيمه خاتون ، دختر حضرت جواد عليه السلام بعد از وفات حضرت عسكرى عليه السلام كه سؤ ال كنم از او، از حال حجّت عليه السلام و آنچه اختلاف كردند مردم در آن از تحيّرى كه در آن بودند. پس به من گفت : (بنشين !)
آنگاه گفت : (اى محمّد! به درستى كه خداى تعالى نمى گذارد زمين را از حجّت ناطقه يا ساكت ، و قرار نداده آن را در دو برابر بعد از حسن و حسين عليهما السلام به جهت فضيلت دادن حسن و حسين عليهما السلام و تنزيه آن دو بزرگوار از اينكه بوده باشد در زمين عديلى براى ايشان .
بدرستى كه خداى تعالى مخصوص فرمود فرزندان حسين عليه السلام را بر فرزندان حسن عليه السلام چنانچه اختصاص داد فرزندان هارون را بر فرزندان موسى عليه السلام هر چند موسى عليه السلام حجّت بود بر هارون . پس فضل ، براى فرزندان حسين عليه السلام است تا روز قيامت و چاره اى نيست اُمّت را از حيرتى كه به شك بيفتند در آن اهل باطل و نجات يابند در آن اهل باطل (حق ظ) تا اينكه نبوده باشد براى خلق بر خداوند حجّتى ، بدرستى كه حيرت ، الا ن آن چيزى است كه واقع شده بعد از حسن عليه السلام .)
گفتم : (اى خاتون من ! آيا براى حسن عليه السلام فرزندى بود؟)
تبسم نمود و فرمود: (اگر براى حسن عليه السلام فرزند نباشد، پس حجّت كيست بعد از او؟ من تو را خبر دادم كه امامت براى دو برادر نمى شود بعد از حسن و حسين عليهما السلام .)
گفتم : (اى سيّده من ! خبر ده مرا به ولادت مولاى من و غيبت او.)
فرمود: (آرى ! مرا جاريه اى بود كه او را نرجس مى گفتند؛ پس به زيارت من آمد برادرزاده من ، پس به او نظر تندى كرد.
گفتم : (اى سيّد من ! شايد مايل شدى به او، پس او را بفرستم نزد تو؟)
فرمود: (نه اى عمه ! و لكن تعجب كردم از او.)
گفتم : (تو را چه به شگفت آورد از او؟)
فرمود: (زود است كه بيرون آورد خداوند از او فرزندى كه ارجمند است نزد خداوند عزّوجلّ و كسى است كه خداوند به او، زمين را از عدل و داد پر نمايد، چنانچه پر شده باشد از جور و ظلم .)
گفتم : (بفرستم او را به سوى تو؟)
فرمود: (رخصت گير در اين امر از پدرم .)
جامه خود را پوشيدم و رفتم به منزل ابى الحسن عليه السلام ، سلام كردم و نشستم . ابتدا فرمود: (اى حكيمه ! بفرست نرجس را براى پسرم ابى محمّد عليه السلام .)
گفتم : (اى سيّد من ! براى همين به نزد تو آمدم .)
فرمود: (اى مباركه ! به درستى كه خداى تعالى خواسته كه تو را شريك گرداند در اجر و قرار دهد براى تو سهمى از خير.)
حكيمه گفت : (درنگى نكردم ؛ برگشتم به منزل خود و او را آرايش نمودم براى ابى محمّد عليه السلام و جمع كردم ميان ايشان در منزل خود. پس چند روز در منزل من اقامت فرمود. آنگاه تشريف برد به منزل والد خود و او را با آن جناب فرستاد.)
حكيمه خاتون گفت : حضرت ابى الحسن عليه السلام وفات كرد و نشست ابومحمّد عليه السلام در جاى پدر بزرگوار خود؛ پس به زيارت او مى رفتم ، چنانچه به زيارت والدش مى رفتم .
روزى به نزد آن جناب رفتم . پس نرجس خاتون به نزد من آمد كه موزه ام را از پايم درآورد.
گفتم : (اى خاتون من ! تو موزه خود را به من ده !)
گفت : (بلكه تو سيّده و خاتون منى ، تو موزه خود را به من ده !)
گفتم : (بلكه تو سيّده و خاتون منى ! واللّه موزه خود را به تو وانمى گذارم كه درآرى ، بلكه من تو را خدمت مى كنم بر ديدگان خود!)
شنيد اين كلام را ابومحمّد عليه السلام پس فرمود: (خداوند تو را جزاى خير دهد اى عمه !)
نشستم در نزد آن جناب تا غروب آفتاب . پس آواز كردم كنيزك را و گفتم : (جامه مرا بياور كه مراجعت كنم .)
پس فرمود: (ابتداى روايت موسى و نيز اول خبر محمّد مذكور در غيبت شيخ طوسى از اينجاست ) در اول چنين است كه حكيمه گفت : كس فرستاد به نزد من امام حسن عسكرى عليه السلام كه : (اى عمه ! روزه ات نزد ما بگشا! امشب ، شب نيمه شعبان است .)
در دوم ، حكيمه گفت : كس فرستاد نزد من ابومحمّد عليه السلام سال 255 در نيمه شعبان و فرمود: (اى عمّه ! و (به روايت اول ) اى عمّه ! امشب را نزد ما بيتوته كن ! زيرا اين شب ، شب نيمه شعبان است و بدرستى كه زود است متولّد شود در امشب مولودى كه كريم است بر خداوند عزّوجلّ و حجّت اوست بر خلق او، كسى است كه زنده مى كند به او زمين را بعد از مردنش .)
پس گفتم : (از كى اى آقاى من ؟)
فرمود: (از نرجس .)
و (به روايت شيخ :) (اى عمه ! افطارت را امشب ، نزد ما قرار ده . پس بدرستى كه خداوند عزّوجلّ زود است كه تو را مسرور نمايد به ولىّ خود و حجّت خود بر خلق كه جانشين من است بعد از من .)
حكيمه گفت : پس داخل شد بر من به جهت اين بشارت ، سرور شديدى و جامه خود را بر تن كردم و همان ساعت بيرون رفتم تا آنكه رسيدم خدمت ابى محمّد عليه السلام و آن جناب نشسته بود در صحن خانه خود و كنيزانش در دور او بودند؛ پس گفتم : (اى سيّد من ! خَلف ، از كدام يك است ؟)
فرمود: (از سوسن .)
پس چشم خود را در ميان كنيزان سير دادم ؛ پس نديدم كنيز را كه در او اثرى باشد غير سوسن و (به روايت اول ) پس گفتم : (اى سيّد من ! نمى بينم در نرجس چيزى از اثر حمل .)
پس فرمود: (از نرجس است نه از غير او.)
گفت : (برخواستم و به نزد او رفتم ؛ در پشت و شكم او تفحّص كردم ، نديدم در او اثر حمل . برگشتم به نزد آن جناب و خبر دادم او را به آنچه كردم .
پس ، تبسم فرمود. آنگاه فرمود به من : (چون وقت فجر شود، ظاهر مى شود براى تو حمل . زيرا مثل او مثل مادر موسى است كه حمل در او ظاهر نشد و كسى آن را ندانست تا زمان ولادتش ! چون كه فرعون مى شكافت شكمهاى زنهاى آبستن را به جهت جستجوى موسى و او نظير موسى است .)
حكيمه گفت : دوباره برگشتم به نزد نرجس و او را خبر كردم به آنچه فرمود و از حالش پرسيدم ؛ پس گفت : (اى خاتون من ! چيزى از اين ، در خود نمى بينم !)
و به روايت حسين بن حَمدان حضينى در هدايه ، از غيلان كلابى و موسى بن محمّد رازى و احمد بن جعفر طوسى و غير آنها، از حكيمه و روايت على بن حسين مسعودى در اثبات الوصيه ، از جماعتى از شيوخ علما، كه از جمله آنهاست : علان كلينى و موسى بن محمّد غازى و احمد بن جعفر بن محمّد به اساتيد خود از حكيمه ، كه او داخل مى شد بر ابى محمّد عليه السلام ، پس دعا مى كرد براى آن جناب كه خداوند روزى فرمايد او را فرزندى .
و او گفت : روزى داخل شدم بر آن جناب ، پس دعا كردم براى او، چنانچه مى كردم . پس به من فرمود: (اى عمّه ! آگاه باش ! آن را كه دعا مى كردى كه خداوند به من روزى كند، متولّد مى شود در امشب .)
و آن شب ، نيمه شعبان بود سنه 255. (اين تاريخ ، مطابق كتاب اخير است و در اول به نحوى است كه سابقا ذكر شد. منه )
(متولّد مى شود در امشب ، مولودى كه ما منتظر او بوديم ؛ پس قرار ده افطار خود را در نزد ما.) و آن شب جمعه بود.
پس گفتم به آن جناب : (از چه كسى خواهد شد اين مولود عظيم ؟ اى سيّد من !)
فرمود: (از نرجس ! اى عمّه !)
گفت : پس گفتم : (اى سيّد من ! نيست در كنيزان تو، محبوبتر از او نزد من و نه خفيف تر از او بر قلب من و من هر وقت داخل خانه مى شدم ، مرا استقبال مى كرد و دست مرا مى بوسيد و موزه را از پاى من بيرون مى آورد و چون داخل شدم بر او، كرد با من آنچه مى كرد. افتادم بر دستهاى او، آن را بوسيدم و مانع شدم او را از اينكه بكند آنچه مى كرد. پس مرا به سيادت و خاتونى خطاب كرد، من نيز او را مثل آن ، خطاب كردم . به من گفت : فداى تو شوم ! به او گفتم : من فداى تو شوم و همه عالميان ، اين را از من مستنكر شمرد؛ به او گفتم : استنكار مكن ، زيرا خداوند عطا مى كند در امشب به تو پسرى كه سيّد است در دنيا و آخرت و او فرَج مؤ منين است .
پس شرمنده شد و در او تاءمل كردم ، اثر حملى نيافتم ؛ تعجّب كردم و گفتم : به سيد خود ابى محمّد عليه السلام سوگند، كه در او اثر حملى نمى بينم .)
تبسم كرد و فرمود به من : (ما معاشر اوصياء، برداشته نمى شويم در شكمها و جز اين نيست كه ما را حمل مى كنند در پهلوها و بيرون نمى آييم از ارحام و جز اين نيست كه بيرون نمى آييم از ران راست مادران خود. زيرا ماييم نورهاى خداوند كه نمى رسد به او قذارت .)
پس گفتم به او كه : (اى سيّد من ! مرا خبر دادى كه او متولّد مى شود امشب ، پس در چه وقت از اوست ؟)
فرمود: (در وقت طلوع فجر متولّد مى شود مولود ارجمند در نزد خداوند (ان شاء اللّه تعالى ).)
و به روايت اول : (چون از نماز عشاء فارغ شدم ، افطار كردم و به خوابگاه جاى خود رفتم و پيوسته مراقب او بودم .)
و به روايت شيخ طوسى : (چون نماز مغرب و عشاء را خواندم ، مائده را حاضر كردند، پس من و سوسن افطار كرديم در يك اطاق .)
و به روايت اول : (چون نيم شب رسيد، برخاستم به نماز و چون از نماز فارغ شدم ، نرجس خاتون خوابيده بود و از پهلو به پهلو حركت نمى كرد.)
و به روايت موسى : (چون از نماز فارغ شدم ، نرجس خاتون خوابيده بود و او را حادثه اى نبود! نشستم زمانى به تعقيب نماز، آنگاه به پهلو خوابيدم ؛ بعد از آن بيدار شدم ترسان ، و نرجس خاتون همچنان خوابيده بود؛ بعد از آن برخاست و نماز خواند و خوابيد.)
حكيمه خاتون گفت : (بيرون رفتم ، جستجوى فجر كنم ، ديدم كه فجر اول ، طالع شده و حال آنكه نرجس خاتون در خواب بود، پس گمانها در خاطرم راه يافت .
حضرت ابومحمّد عليه السلام از آن جايى كه نشسته بود، مرا آواز داد و فرمود كه : (اى عمّه ! تعجيل منما كه اينك امر ولادت نزديك شد.)
پس نشستم و الم سجده و يس خواندم و در خواندن بودم كه نرجس خاتون ، بيدار شد ترسان ، از جاى جَستم و خود را به او رسانيدم و او را به سينه خود چسبانيدم و گفتم : (نام خداى بر تو باد! احساس چيزى مى نمايى ؟)
گفت : (بلى ! اى عمّه !)
گفتم : (دل و جان خود را جمع دار! اين است آنچه گفتم به تو.)
پس سستى فرو گرفت مرا و نرجس خاتون را؛ يعنى خواب سبكى دست داد ما را؛ پس بيدار شدم به دريافتن سيّد خودم ، جامه از او برداشتم ، آن حضرت را ديدم كه در سجود بود. او را برداشته ، دربرگرفتم ؛ ديدم پاك و پاكيزه و بى آلايش بوجود آمده .
و به روايت اول : (در اين حال ، در نرجس اِضطراب مشاهده نمودم ؛ پس او را در برگرفتم و نام الهى بر او خواندم ؛ حضرت آواز داد كه : (سوره انّا اءنْزَلْناهُ فى لَيْلَةِالْقَدْرِ بر او بخوان .)
از او پرسيدم كه : (چه حال دارى ؟)
گفت : (ظاهر شد اثر آنچه مولايم فرمود.) پس شروع كرد به خواندن سوره انّا اءنْزَلْناهُ فى لَيْلةِ الْقَدْرِ بر او، چنانچه به من امر فرمود. پس آن طفل در شكم نرجس خاتون با من همراهى مى كرد، مى خواند آنچه من مى خواندم و بر من سلام كرد، من ترسيدم .
حضرت صدا زد كه : (تعجّب مكن اى عمّه از قدرت الهى ! كه حق تعالى خُردان ما را به حكمت ، گويا مى گرداند و ما را در بزرگى ، حجّت خود مى گرداند در زمين خود.)
سخن حضرت تمام نشده بود كه نرجس ، از نظرم غايب شد. او را نديدم ، گويا پرده اى ميان من و او زده شد. پس به سوى حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام دويدم فرياد كنان . حضرت فرمود: (برگرد اى عمّه ! كه او را در جاى خود خواهى يافت .) پس مراجعت نمودم و درنگى نكردم كه پرده برداشته شد و نرجس خاتون را ديدم و بر او بود از لمعان نور آنقدر كه چشمم را خيره كرد و ديدم صاحب الامر عليه السلام را كه به سجده افتاده به روى خود و به زانو درافتاده و انگشتان سبّابه خود را به آسمان بلند كرده و مى گويد:
اشهد ان لا اله الاّ اللّه وانّ جدّى محمّد رسولُ اللّه وانّ ابى اميرالمؤ منين .
آنگاه يك يك امامان را شمرد تا به خود برسيد، پس بفرمود:
اللّهم انجزلى ما وعدتنى واتمم لى امْرى وثبّت وطاتى واملاء بى الارض قسطا وعدلا.
و به روايتى ، نورى از آن حضرت ساطع گرديد و به آفاق آسمان پهن شد و مرغان سفيد را ديدم كه از آسمان به زير آمدند و بالهاى خود را بر سر و رو و بدن آن حضرت مى ماليدند و پرواز مى كردند.
حكيمه خاتون گفت : (پس حضرت ابى محمّد يعنى امام حسن عليه السلام مرا آواز داد كه فرزند مرا به نزد من بياور!)
و به روايت مسعودى و خصينى ، بعد از ذكر خواب اضطرارى هر دو، حكيمه خاتون گفت : (پس بيدار نشد مگر به حسّ مولا و سيّد من در زير او و به آواز حضرت كه مى فرمايد: اى عمّه ! فرزند مرا بياور، پس جامه را از روى سيّد خود برداشتم ، ديدم كه به سجده افتاده بر زمين ، به پيشانى و كفها و زانوها و انگشتان پا و بر ذراع او نوشته : جاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهوقا.(1)
پس او را در برگرفتم ، او را ختنه كرده و ناف بريده و پاك و پاكيزه يافتم . پس او را در جامه پيچيدم . و به روايت موسى ، او را برداشتم و به نزد حضرت بردم ، چون به حضور آن جناب رسيد، به همان نحو كه در دست من بود، بر پدر بزرگوارش سلام كرد. پس حضرت او را بر روى دو دست خود گرفت ، به روشى كه پاى مبارك حضرت صاحب الامر عليه السلام بر روى سينه شريفِ پدر بزرگوار بود.
حضرت امام حسن عليه السلام زبان در دهان آن جناب گذاشت و دست ماليد بر چشم و گوش و مفاصل او و فرمود: (به سخن درآى و تكلّم كن اى پسر من !)
و به روايت مسعودى ، آن جناب را بر كف دست چپ خود نشانيد و دست راست را بر پشت او گذاشت و فرمود: (سخن گو!)
پس حضرت حجّت عليه السلام فرمود: اشهد انْ لااله الاّ اللّه وحده لاشريك له وان محمّدا رسُول اللّه صلى الله عليه و آله .
آنگاه صلوات فرستاد بر اميرالمؤ منين عليه السلام و بر ائمه عليهم السلام تا آنكه رساند به پدر بزرگوار خود. آنگاه باز ايستاد، يعنى خاموش شد. و به روايت مسعودى و خصينى : بعد رسول اللّه وانّ عليا اميرالمؤ منين . آنگاه پيوسته شمرد اوصيا را تا به خود رسيد صلوات اللّه عليهم . و دعا كرد فرج را براى شيعيان خود بر دست خود.
و به روايت شيخ طوسى : (چون حضرت ، فرزند مكرّم خود را گرفت ، زبان مبارك را بر ديدگان او ماليد. پس چشمهاى مبارك را باز كرد، آنگاه زبان را در دهان آن جناب كرد و كام او را ماليد و چنگ او را گرفت ، آنگاه زبان را در گوش آن جناب داخل كرد و بر كف دست چپ خود نشانيد، پس ولىّ خدا، راست نشست ؛ حضرت دست بر سر او ماليد و فرمود به او: (اى فرزند من ! سخن بگو به قدرت الهى !)
و به روايت حافظ برسى در مشارق الانوار از حسين بن محمّد، از حكيمه گفت : (چون آن جناب را برآوردم به نزد پسر برادرم ، حسن بن على عليهما السلام پس دست شريف خود را ماليد بر روى انور او كه نور انوار بود و فرمود: (سخن بگو اى حجّة اللّه و بقيه انبياء و نور اصفياء و غوث فقرا و خاتم اوصياء و نور اتقيا و صاحب كره بيضاء!)
پس فرمود: اشهد انْ لااله الاّ اللّه وحده لاشريك له وان محمّدا عبده ورسوله واشهد انّ عليّا ولى اللّه .
آنگاه شمرد اوصياء را تا آن جناب . پس امام حسن عليه السلام فرمود: (بخوان !)
پس قرائت كرد آنچه نازل شده بود بر پيغمبران و ابتدا نمود به صُحف ابراهيم ؛ پس آن را به زبان سِريانى خواند. آنگاه خواند كتاب ادريس و نوح و كتاب صالح و تورات موسى و انجيل عيسى و فرقان محمّد صلى الله عليه و آله و عليهم اجمعين . آنگاه نقل فرمود قصَص انبياء را.
و به روايت شيخ طوسى ، پس ولى خدا عليه السلام استعاذه نمود از شيطان رجيم و افتتاح نمود و فرمود:
بسْمِ اللّه الرحمن الرحيم وَنُريدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذينَ اسْتُضْعِفُوا فِى الاَْرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ اَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوارِثينَ # وَنُمَكِّنَ لَهُمْ فِى الاَْرْضِ وَنُرِىَ فِرعَوْنَ وَهامانَ وَجُنُودَهُما مِنْهُمْ ماكانُوا يَحْذَروْنَ.(2)
پس صلوات فرستاد بر رسول خدا و بر اميرالمؤ منين و بر هر يك از ائمه صلوات اللّه عليهم تا رساند به پدر بزرگوار خود.
حكيمه خاتون گفت : (آنگاه حضرت ، آن جناب را به من داد و فرمود: (اى عمه ! برگردان او را به سوى مادرش ، تا چشمش روشن شود و اندوهگين نشود و بداند كه وعده خداوند جلّ جلاله حق است ولكن بيشتر مردم نمى دانند.)
پس برگرداندم آن جناب را به سوى مادرش ، در وقتى كه فجر دوم روشن شده بود. پس فريضه را بجاى آوردم و تعقيب خواندم تا آنكه آفتاب ، طالع شد. آنگاه ابى محمّد عليه السلام را وداع كردم و به منزل خود مراجعت نمودم .)
به روايت موسى : فرمود كه : (اى عمه ! ببر او را به نزد مادرش ، تا بر او سلام كند و باز او را به نزد من بياور.)
حكيمه خاتون گفت : (آن حضرت را بردم تا بر مادر سلام كرد و باز آوردم و گذاشتم در آن مجلس ؛ بعد از آن ، حضرت امام حسن عليه السلام فرمود كه : (روز هفتم باز بيا !)
حكيمه خاتون گفت : (روز ديگر صباح رفتم كه بر امام حسن عليه السلام سلام كنم ، پرده را برداشتم كه جستجوى سيّد خود كنم ، يعنى حضرت صاحب الامر عليه السلام را ببينم ، آن حضرت را نديدم . گفتم : فداى تو شوم ! سيّد من چه شد؟)
امام عليه السلام فرمود كه : (اى عمه ! سپردم او را به آن كس كه سپرد به او، مادر موسى عليه السلام .)
و به روايت اول : چون حضرت آواز كرد كه : (فرزند مرا به نزد من بيار!)
حكيمه خاتون گفت : (پس آن جناب را برداشتم و آوردم نزد آن حضرت ، چون در پيش روى پدر بزرگوارش نگاه داشتم ، در دست من بود كه بر پدر بزرگوارش سلام كرد.
پس حضرت ، آن جناب را از دست من گرفت و در آن حال ، مرغانى ، بال خود را بر سر آن جناب گسترانيدند. پس حضرت ، يكى از آن مرغان را آواز داد و فرمود: (او را بردار و محافظت كن و برگردان به سوى ما، در هر چهل روز!)
پس آن مرغ ، آن جناب را برداشت و به سوى آسمان پرواز كرد و مرغان ديگر، در عقب او پرواز كردند. پس شنيدم كه امام حسن عليه السلام مى فرمايد: (سپردم تو را به آن كسى كه سپرد به او مادر موسى عليه السلام .)
پس نرجس خاتون بگريست . حضرت فرمود: (ساكت باش ! كه شير خوردن براى او نباشد، مگر از پستان تو و زود است كه برگردد به سوى تو، چنانچه برگشت موسى عليه السلام به سوى مادر خود. و اين است قول خداوند كه فرموده : (پس برگردانيديم موسى را نزد مادرش تا ديده مادرش به او روشن شود و اندوهگين نشود.)(3)
حكيمه خاتون گفت : گفتم : (اين مرغ چه بود؟)
فرمود: (روح القُدس است كه موكل است بر ائمه عليهم السلام كه ايشان را موفق مى گرداند و تسديد مى كند و نگاه مى دارد ايشان را از خطا و لغزش و ايشان را علم مى آموزد.)
و به روايت مناقب قديمه : آنگاه حضرت طلبيدند بعضى از كنيزان خود را كه مى دانستند ايشان پنهان مى كنند خبر آن مولود را؛ پس نظر كردند به آن مولود كريم . حضرت فرمود: (بر او سلام كنيد.)
پس آن جناب را بوسيدند و گفتند: (سپرديم تو را به خداوند.) و برگشتند.
آنگاه فرمود: (اى عمّه ! نرجس را طلب نما !)
پس او را طلبيدم . فرمود: (تو را نطلبيدم مگر آنكه او را وداع كنى .)
پس او را وداع كرد و برگشت و آن جناب را با پدرش گذاشتيم و مراجعت نموديم .
چون روز ديگر شد، به نزد او رفتم ، سلام كردم و نزد او احدى را نديدم . مبهوت ماندم . فرمود: (اى عمّّه ! او در ودايع خداوندى است تا آن زمان كه اذن دهد او را خداوند، در خروج .)
به روايت شيخ طوسى : حكيمه خاتون گفت : (چون روز سوم شد، شوقم به ديدن ولى اللّه شديد شد، پس رفتم به نزد ايشان به رسم عيادت و اول رفتم به حجره اى كه نرجس خاتون در آن بود. ديدم او را كه نشسته ، نشستن زن زاييده و برابر او جامه زرد بود و سر خود را با دستمال بسته بود؛ سلام كردم بر او و ملتفت شدم به سوى جانبى از آن حجره ، ديدم گهواره اى است كه بر آن جامه سبز بود، پس ميل نمودم به سوى آن گهواره ، جامه ها را از آن برداشتم . ديدم ولى اللّه را كه بر پشت خوابيده ، نه كمرش بسته و نه دستهاى مباركش .
پس چشمهاى خود را باز كرد و خنديد و با من با انگشتان خود راز گفت . پس آن جناب را برداشتم و به نزديك دهن خود آوردم كه او را ببوسم ، بوى خوشى از آن جناب به مشامم رسيد كه خوشبوتر از آن ، هرگز استشمام نكرده بودم .
در اين حال ، حضرت امام حسن عليه السلام آواز داد كه : (اى عمّه ! جوان مرا بياور!) بردم ، از من گرفت و فرمود: (اى پسر! سخن گو!) به همان نسق كه سابقا مذكور شد تكلّم فرمود.
حكيمه خاتون گفت : از آن حضرت گرفتم و او مى فرمود: (اى پسر من ! سپردم تو را به آن كسى كه مادر موسى عليه السلام به او سپرده ؛ بوده باش در حفظ خداوند، سرّ او، رعايت او و پناه او.)
فرمود: (برگردان او را به مادرش ، اى عمّه ! و كتمان كن خبر اين مولود را و خبرنده به او احدى را، تا تقدير خداوند به غايت خود رسد.)
پس آن جناب را به مادرش دادم و ايشان را وداع كردم .
به روايت موسى : حضرت فرمود: (اى عمّه ! چون روز هفتم شود، بيا نزد ما !) حكيمه خاتون گفت : روز هفتم آمدم ، سلام كردم و نشستم . امام عليه السلام فرمود كه : (بياور فرزندم را نزد من !) پس آن جناب را آوردم و او در جامه اى بود.
و به روايت شيخ طوسى و حضينى و مسعودى : در جامه هاى زرد بود. باز آن حضرت كرد با آن جناب ، مانند آنچه كرده بود در مرتبه اول ؛ يعنى او را بر روى دو دست خود گرفت . بعد از آن ، زبان را در دهان مباركش گذاشت كه او را شير يا عسل مى خورانيد. آنگاه فرمود: (به سخن درآى و تكلّم نما اى فرزند من !)
پس حضرت صاحب الامر عليه السلام فرمود: اشهد انْ لااله الاّ اللّه ... . تا آخر آنچه به اين روايت گذشت . بعد از آن ، تلاوت فرمود اين آيه را:
بسْمِ اللّه الرحمن الرحيم وَنُريدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذينَ اسْتُضْعِفُوا فِى الاَْرْضِ... . تا قول خداوند: ... ماكانُوا يَحْذَروْنَ.
به روايت حضينى : بعد از تلاوت اين آيه ، حضرت فرمود به آن جناب كه : (بخوان اى فرزند من ، آنچه را كه خداوند، نازل فرمود بر پيغمبران خود و رسولان خود!)
پس ابتدا فرمود به صحيفه هاى آدم عليه السلام آن را به زبان سِريانى خواند و كتاب هود و كتاب صالح و صحيفه هاى ابراهيم عليه السلام و تورات موسى و زبور داوود و انجيل عيسى و فرقان جدّم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله . آنگاه ، قصه پيغمبران و مرسلين را نقل فرمود تا عهد خود.
به روايت اول : حكيمه خاتون گفت : چون بعد از چهل روز شد، حضرت حجّت عليه السلام را برگرداندند. پس حضرت امام حسن عليه السلام مرا طلبيد، چون به خدمتش رسيدم ، ناگاه آن كودك را ديدم كه در پيش روى او راه مى رفت .
پس گفتم : (اى سيّد من ! اين پسر، دو ساله است .)
حضرت تبسّم كرد، آنگاه فرمود: (بدرستى كه فرزندان انبياء و اوصياء عليهم السلام هرگاه ائمه باشند، نشو و نما مى كنند به خلاف آنچه نشو و نما مى كند غير ايشان و بدرستى كه كودكِ از ما، هرگاه يك ماه بر او گذشت ، مانند كسى است كه يك سال بر او گذشته باشد و بدرستى كه كودكِ ما، در شكم مادرش سخن مى گويد و قرآن مى خواند و پروردگار خود را در زمان شيرخوارگى عبادت مى كند و ملائكه ، او را اطاعت مى كنند و در بامداد و پسين بر او نازل مى شوند.)
حكيمه خاتون گفت : (پس پيوسته در هر چهل روز، آن كودك را برمى گرداندند تا آنكه ، آن جناب را مردى ديدم ، پيش از وفات امام حسن عليه السلام به چند روز كمى . پس ، او را نشناختم . به برادرزاده ام گفتم : اين كيست كه مرا امر مى فرمايى كه روبروى او بنشينم ؟)
فرمود: (اين پسر نرجس است ! اين ، خليفه من است بعد از من و به زودى از ميان شما مى روم ، سخن او را بشنو و امر او را اطاعت كن !)
حكيمه خاتون گفت : (بعد از چند روز، امام حسن عليه السلام وفات كرد و اكنون من ، حضرت صاحب الامر عليه السلام را در صبح و شام مى بينم و از هر چه كه از من مى پرسند، آن جناب ، مرا خبر مى دهد و من نيز ايشان را خبر مى دهم .
و قسم به خداوند كه گاه من اراده مى كنم كه چيزى از او بپرسم ، ابتدا سؤ ال نكرده ، جواب مرا مى گويد و مى شود كه بر من ، امرى روى مى دهد، پس در همان ساعت جواب مى رسد، بدون آنكه سؤ ال كنم . و شب گذشته ، مرا خبر داد به آمدن تو نزد من و امر فرمود مرا كه تو را خبر دهم به حقّ محمّد بن عبداللّه .)
راوى خبر گفت : (قسم به خداوند كه حكيمه خاتون مرا خبر داد به چيزهايى كه مطلع نبود بر او احدى جز خداوند عزّ وجلّ پس دانستم كه اين راست و عدل است از جانب خداوند؛ زيرا كه خداى عزّ وجلّ مطلع كرده ايشان را بر چيزى كه مطلع نكرده بر آن ، احدى از خلق خود را.)
به روايت مسعودى و حضينى : حكيمه خاتون گفت : چون بعد از چهل روز شد، داخل شدم در خانه امام حسن عليه السلام ، پس ديدم مولاى خود را كه راه مى رود در خانه ؛ نديدم رخسارى نيكوتر از رخسار آن جناب و نه لغتى فصيح تر از لغت او! پس حضرت امام حسن عليه السلام فرمود به من : ا(ين مولود، ارجمند بر خداوند است .)
گفتم : (اى سيّد من ! از عمر او چهل روز گذشته و من مى بينم در امر او، آنچه مى بينم .)
فرمود: (اى عمه ! آيا نمى دانى كه ما معاشر اوصيا، نشو مى كنيم در روز، مقدارى كه نشو مى كند غير ما در يك هفته و نشو مى كنيم ما، در هفته ، آنقدر كه نشو مى كند غير ما در يك سال .)
پس برخاستم و سر آن جناب را بوسيدم و مراجعت كردم . آنگاه برگشتم و جستجو كردم ، او را نديدم . گفتم به سيّد خود، ابى محمّد عليه السلام كه : (مولاى من ، چه كرد؟)
فرمود: (اى عمه ! سپردم او را به آن كسى كه سپرد او را مادر موسى عليه السلام .)
به روايت حضينى : آنگاه فرمود: (چون عطا فرمود به من ، پروردگار من ، مهدى اين امّت را، دو مَلك فرستاد كه او را برداشتند و او را به سراپرده عرش بردند تا آنكه ايستاد در حضور قرب الهى ؛ پس فرمود به او:
(مرحبا به تو اى بنده من ! براى نصرت دين من ، در اظهار امر من و مهدى بندگان من ! سوگند خوردم كه به تو بگيرم و به تو عطا كنم و به تو بيامرزم و به تو عذاب كنم . برگردانيد او را اى دو ملك ! به سوى پدرش ، به مدارا و ملاطفت و به او بگوييد كه او در پناه و حفظ و حمايت و نظر عنايت من است تا آن زمان كه برپا و ظاهر نمايم حق را به او و نيست و نابود كنم باطل را به او و بوده باشد دين خالص براى من .)
آنگاه امام حسن عليه السلام فرمود كه : (چون مهدى عليه السلام ، از شكم مادر خود بيرون آمد، يافته شد كه به زانو درآمده و دو سبابه خود را بلند نمود. آنگاه عطسه كرد، پس فرمود: الحمدللّه رب العالمين وصلّى اللّه على محمّد وآله عبدا ذكراللّه غير مستنكف ولامستكبر.
آنگاه فرمود: (ظلمه ، گمان كردند كه حجّت خداوند باطل خواهد شد، اگر اذن مى دادند مرا در سخن گفتن ، هرآينه شك زايل مى شد.)
از سياق روايت حضينى ، چنان مستفاد مى شود كه اين ذيل ، مشتمل بر بردن آن حضرت به آسمان ، از تتمه خبر حكيمه خاتون باشد. ولكن ظاهر كلام مسعودى ، در اثبات الوصيه ، چنان است كه تا آنجا كه فرمود: (سپردم او را، الخ .) خبر حكيمه تمام شد؛ زيرا كه او، بعد از نقل ، تا آنجا كه گفته : (خبر داد مرا موسى بن محمّد كه او قرائت كرد مولد را.) يعنى حديث ولادت را با كتابى كه در اين باب نوشته شده بود بيشتر آن را بر حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام . پس تصحيح فرمود آن را و در او زياد كرد و كم نمود و تقرير نمود روايات را به نحوى كه ما ذكر نموديم .
روايت شده از حضرت امام حسن عليه السلام كه او فرمود: (چون صاحب ، متولّد شد، خداوند عزّوجلّ، دو ملك فرستاد، او را برداشتند و بردند تا سرادق عرش ؛ پس ايستاد در محضر قرب الهى ، خداوند به او فرمود: مرحبا، به تو عطا مى كنم و به تو مى آمرزم يا عفو مى كنم و به تو عذاب مى كنم .)
علاّمه مجلسى ، در بحار، كيفيّت بردن آن جناب را به آسمان ، به نحوى كه حضينى روايت كرده ، نقل نموده از بعضى مؤ لّفات قدماء اصحاب ما رضوان اللّه عليهم .
نيز به سند خود، روايت كرده از نسيم و ماريه كه هر دو گفتند: (چون صاحب الزمان ، از شكم مادر بيرون آمد، به زانو درافتاد و انگشتان سبّابه را ... .) تا آخر آنچه گذشت . ولكن از تاريخ جَهضمى و غيره ، معلوم مى شود كه فقره اخيره ، كلام حضرت عسكرى عليه السلام است كه در وقت ولادت مهدى صلوات اللّه عليه فرمود: (گمان كردند ظلمه ، كه ايشان مرا خواهند كشت تا قطع كنند اين نسل را! چگونه ديدند قدرت قادر را و اگر اذن مى داد مرا خداوند در كلام ، هرآينه برطرف مى شد شكوك و خداوند مى كند آنچه را كه مى خواهد.)
مؤ لف گويد كه : روايات از حكيمه خاتون ، اگر چه مختلف است ولكن مضامين آنها متحد يا متقارب است .
در بعضى از آنها، نقل شده چيزى كه نقل نشده در ديگرى ، به جهت اختصار يا نسيان يا تمام آن را به همه نفرمود به جهت بعضى مصالح .
امر فرمودن حضرت عسكرى عليه السلام به روح القدس ، در روايت محمّد كه : (مهدى صلوات اللّه عليه را در هر چهل روز بياورد.) منافات ندارد كه گاهى آن جناب را پيش از آن وقت بياورد.
چنانچه در خبر موسى و غيره بود، زيرا كه حسب وعده حضرت ، آن جناب را نزد نرجس خاتون مى آورد به جهت خوردن شير، در هر وقت كه محتاج بود به آن ، زيرا كه نبايد از غير پستان او بخورد و شايد ديدن در روز هفتم ولادت و سوّم به جهت همين باشد، بلكه در شب دوم ولادت نيز، چنانچه مسعودى از علان روايت كرده كه گفت : خبر داد مرا نسيم خادم ، كه خادم حضرت امام حسن عليه السلام بود؛ او گفت : فرمود به من صاحب الزمان عليه السلام و من به خدمتش رسيده بودم بعد از ولادتش به يك شب ، پس عطسه كردم در نزد او، به من فرمود: يرحمك اللّه .
نسيم گفت : پس مسرور شدم ، به من فرمود: (آيا تو را بشارت ندهم در عطسه ؟)
گفتم : (بلى !)
فرمود كه : (او امان است از مردن تا سه روز.)
و به روايت حضينى اين نيز در روز سوم بود.
كلام علاّمه طباطبايى در اينكه حكيمه دونفرند
علاّمه طباطبايى ، بحرالعلوم ، در رجال خود فرموده كه : (حكيمه ، دختر امام ابى جعفر ثانى عليه السلام است به نام عمّه پدرش ، حكيمه ، دختر ابى الحسن موسى بن جعفر عليهما السلام و اوست كه حاضر شد در ولادت قائم حجّت صلوات الله عليه چنان كه حاضر شد عمه اش ، حكيمه ، ولادت ابى جعفر محمّد بن على جواد عليهما السلام را و حكيمه يافت در هر دو موضع و اما حليمه بالامام پس او تصحيف عوام است .)
سروى يعنى ابن شهر آشوب ، در مناقب خود گفته كه : حكيمه دختر ابى الحسن موسى بن جعفر عليهما السلام گفت : چون رسيد وقت ولادت خيزران ، مادر ابى جعفر، حضرت رضا عليهما السلام مرا بطلبيد و فرمود: (اى حكيمه ! حاضر شو در ولادت او و داخل شو تو، او و قابله در اطاقى .) و براى ما چراغى گذاشت و در را بست برروى ما.
پس چون او را درد زادن گرفت ، چراغ خاموش شد و در پيش روى او طشتى بود، من براى خاموش شدن چراغ غمگين شدم .
در اين حال بوديم كه ظاهر شد حضرت جواد عليه السلام در طشت و ديدم بر او چيز نازكى است شبيه جامه كه نور از آن مى درخشد، چنان كه خانه را روشن كرد. آن جناب را ديديم ، پس او را گرفتم و در بغل خود گذاشتم و آن پرده را از آن گرفتم . پس ، حضرت رضا عليه السلام تشريف آورد و در را باز كرد و ما از امر او فارغ شده بوديم . او را گرفت و در گهواره گذاشت و فرمود: (اى حكيمه ! ملازم گهواره او باش !)
حكيمه گفت : (چون روز سوّم شد، چشمان خود را به جانب آسمان كرد و فرمود: اشهد ان لااله الا اللّه واشهد ان محمدا رسول اللّه .
من از جاى خود هراسان و ترسان برخاستم و به نزد حضرت رضا عليه السلام آمدم و گفتم به آن جناب كه از اين كودك ، چيز عجيبى شنيدم ؛ فرمود: (چه بود؟) پس خبر را براى آن جناب نقل كردم .
فرمود: (اى حكيمه ! از آنچه ببينيد، عجايب او بيشتر است .)
علاّمه مجلسى ، در مزار بحار خود گفته كه : (قبّه شريفه ، يعنى قبّه عسكرى عليه السلام قبرى است كه منسوب است به نجيبه كريمه عالمه فاضله تقيّه رَضيّه ، حكيمه ، دختر ابى جعفر جواد عليه السلام .
نمى دانم چرا متعرض زيارت او نشدند، يعنى علما در كتب مزار با ظهور فضل و جلالت او و اختصاص او به ائمه عليهم السلام و محل اسرار ايشان بود و مادر قائم عليه السلام در نزد او بود و در ولادت آن حضرت ، حاضر بود و گاه گاه آن حضرت را مى ديد در حيات ابى محمّد عسكرى عليه السلام و او از سفرا و ابواب بود بعد از وفات آن جناب ، پس سزاوار است زيارت كردن او به آنچه جارى نمايد خداوند بر زبان ، از آنچه مناسب فضل و شاءن او است .)
بحرالعلوم رحمه الله بعد از نقل اين كلام ، فرموده : (عدم تعرّض بر زيارت آن مخدّره ، چنانچه خال مفضال اشاره فرمود، عجيب است و اعجب از آن ، متعرض نشدن بيشتر مثل شيخ مفيد در ارشاد و غير او در كتب تواريخ و سيَر و نسب به حكيمه خاتون در اولاد حضرت جواد عليه السلام بلكه حصر كردند بعضى دختران آن جناب را در غير او.)
مفيد در ارشاد فرموده : (گذاشت حضرت جواد عليه السلام از فرزند على عليه السلام پسرش را كه امام بود بعد از دو موسى و فاطمه و امام اولاد ذكورى نگذاشت غير آنچه ناميديم .) انتهى .
شيخ صدوق در كمال الدين روايت كرده از محمّد بن عثمان عمرى كه فرمود: چون متولّد شد خلف مهدى صلوات اللّه عليه نورى ساطع شد از بالاى سر آن جناب تا به اطراف آسمان ، آن گاه به رو درافتاد به جهت سجده براى پروردگار خود، آن گاه سربلند نمود و مى فرمود: شهد اللّه انّه لااله الاّ هو والملائكة واولوا العلم قائما بالقسط لااله الا هو العزيز الحكيم ان الدّين عنداللّه الاسلام .
نيز از حسن بن منذر روايت كرده كه گفت : روزى حمزة بن ابى الفتح ، به نزد من آمد و گفت به من : (بشارت باد تو را كه ديشب متولد شد در دار، (يعنى خانه امامت ، كه در آن زمان چنين تعبير مى كردند) مولودى از براى ابى محمّد عليه السلام و امر فرمود به كتمان او و اينكه سيصد گوسفند برايش عقيقه كنند.)
نيز در آن كتاب و غير آن روايت شده است كه : (چون حضرت متولّد شد، امام حسن عليه السلام فرستاد در نزد ابى عمر كه وكيل آن جناب بود كه ده هزار رِطل نان و ده هزار رطل گوشت بخرد و آنها را حسبة للّه متفرق كند در ميان بنى هاشم .)
نيز روايت نمودند كه چون آن جناب متولّد شد و نشو نمود، فرمان رسيد كه هر روز، قلم مغزدار گوسفند با گوشت بخرند و اهل خانه گفتند كه اين براى مولاى صغير ما است .)
نيز از طريقه خادم ، روايت كردند كه گفت : داخل شدم بر صاحب الزمان عليه السلام پس به من فرمود: (براى من صندل سرخ بياور!)
آوردم برايش ، پرسيد كه : (مرا مى شناسى ؟)
گفتم : (آرى !)
فرمود: (كيستم ؟)
گفتم : (تو آقاى منى و پسر آقاى منى !)
فرمود: (از اين ، از تو سؤ ال نكردم .)
گفتم : (فداى تو شوم ، براى من تفسير كن !)
فرمود: (من خاتم اوصيائم و به من دفع مى كند خداوند، بلا را از اهل و شيعيان من .)
در بحار، از خط شيخ شهيد، نقل كرده كه روايت نمود از جناب صادق عليه السلام كه فرمود: (در شبى كه متولد مى شود در آن قائم عليه السلام متولد نمى شود در آن ، هيچ مولودى ، مگر آنكه مؤ من باشد و اگر در زمينِ اهل شرك متولد شود، خداوند او را نقل فرمايد به سوى ايمان ، به بركت امام عليه السلام .)
شيخ مسعودى ، در اثبات الوصيه و حسين بن حمدان ، در هدايه روايت كردند كه : (حضرت ابوالحسن صاحب العسكر عليه السلام پنهان مى كرد خود را از بسيارى از شيعيان خود، مگر از عدد قليلى از خواص خود و چنين امر، منتهى شد به حضرت امام حسن عليه السلام از پشت پرده با خواص و غيرخواص تكلّم مى فرمود، مگر در آن اوقات كه سوار مى شد براى رفتن به خانه سلطان و اين عمل از آن جناب و از پدر بزرگوارش پيش از او مقدّمه بود براى غيبت صاحب الزّمان عليه السلام كه شيعه به اين ماءلوف شوند و از غيبت وحشت نكنند، عادت جارى شود در احتجاب و اختفا.)
مختصرى در حالات خلفاى بنى عباس در زمان غيبت صغرى
در سال نوزدهم از وقت امامت آن حضرت ، (معتمد) خليفه عباسى مُرد و به (معتضد، احمد بن موفق ) بيعت كردند و اين در رجب سنه 279 بود و در سال 29 از امامت آن جناب ، معتضد مُرد و به برادرش ، (على مكتفى ) بيعت كردند در ماه ربيع الاخر سنه 289 و در سال سى و پنجم از آن وقت ، مكتفى مُرد و به برادرش ، (جعفر مقتدر) (صاحب هدايه تا مقتدر بيش نقل نكرده چون در عصر او بود منه ) بيعت كردند در سلخ شوال سال 295.
در سال شصتم از آن وقت ، مقتدر كشته شد، در آخر شوال سنه 329 و به برادرش ، (محمّد قاهر) بيعت كردند و در سال شصت و دو از آن وقت ، قاهر خلع شد و بيعت كردند به (راضى ، محمّد بن المقتدر) در جمادى الاولى ، سنه 322 و در ربيع الاخر 329، راضى مُرد و به برادرش ، (متقى ) بيعت كردند و از براى صاحب عليه السلام از آن وقت كه متولّد شد تا اين وقت كه ماه ربيع الاول سنه 332 است ، هفتاد و پنج سال و هشت ماه گذشته ، با پدر بزرگوارش چهار سال و هشت ماه بود و به انفراد، امامت كرد هفتاد و يك سال و گذاشتم قدرى بياض ، براى كسى كه بعد مى آيد، والسلام . و از اين كلام ظاهر مى شود كه اين كتاب شريف در اول غيبت كبرى تاءليف شده .