مهربانتر از آفتاب (كرامات معصوميه)
با شنيدن صداى آقاى دكتر، تكانى به خودش داد و به طرف اتاق دكتر رفت،
خانم منشى در حين نوشتن زير چشمى نگاهى به زن انداخت و آرام گفت:
- نوبت شماست.
دكتر پشت ميز كارش نشسته بود و سر گرم نوشتن بود. با ورود زن نيم نگاهى
از پشت عينك كرد و گفت: بفرماييد بنشينيد. چندقدم جلوتر صندليهايى به رديف كنار
هم چيده شده بودند. روى يكى از صندليها كنارميز دكتر نشست. دكتر خودكار را روى
برگه هاگذاشت و از جا بلند شد.
- خانم شما مى دونيد مشكل دخترتان چيه؟
زن سرش را پايين انداخت، دكتر نفسش رااز گلو بيرون داد و ادامه داد:
مشكل چشم دخترتون اينجا حل نميشه،چشمش نياز به عمل داره.
زن با ناباورى به دكتر نگاه كرد.
- يعنى چى آقاى دكتر؟ بيشتر توضيح بديدببينم چه بلايى به سرم اومده.
دكتر نگاهى به زن انداخت.
- خانوم لطفا آرامش خودتون رو حفظكنيد. عمل چشمش ساده است ولى حساس و
چون ما در اينجا وسايل پيشرفته اى نداريم بايد به تهران منتقل بشه تا هر چه
زودتران شاءالله سلامتى چشماشو به دست بياره.
از مطب دكتر كه بيرون آمد هنوز گيج بود وچشمانش سياهى مى رفت. دستان
كوچك دخترك را به دست گرفت و روى صندلى كه در سالن انتظار چيده بودند، نشستند،دخترك
از صندلى پايين پريد، دستان لرزان مادر را به طرف خودش كشيد.
- مامان، بريم.
به چشمان درشت كودك خيره شد، لكه سفيدى در چشم چپش ديده مى شد، غمهاى زن
به صورت قطراتى اشك از چشمانش بيرون آمد و هويدا شد. دخترك تا اشك مادررا ديد با
دست كوچكش اشك مادر را پاك كردلبهايش را جمع كرد:
- مامان، چرا گريه مى كنى؟ اگه به بابا نگفتم،اصلا مگه خودت نگفته بودى
آدم گنده گريه نمى كنه، حالا خودت كوچولو شدى و دارى گريه مى كنى.
زن لبخند كمرنگى به لب آورد و كودك رادر بغل گرفت.
- نه من گريه نمى كنم حالا بريم، بريم عزيزكم. كودك سرش را از آغوش زن
جدا كردو به چشمهاى سرخ و اشك آلود زن خيره شد.
- مامان، دكتر گفت چشم من خوب ميشه،هان مگه دكتر نگفت خوب ميشه؟
زن چندبار سرش را تكان داد.
- چرا عزيزم، گفت خيلى زود چشمت خوب ميشه.
زن از جا بلند شد و چادر خاك آلودش راچندين بار تكان داد و چادر را روى
سرش محكم كرد. خوب حالا بريم.
دخترك سرش را پايين انداخت و به كف سالن خيره شد.
- يعنى تا موقع جشن تولدم چشمم خوب شده؟
سرش را بالا گرفت نگاهش را در نگاه مادرخيره كرد.
- آره مامان، يعنى تا اون موقع خوب ميشه؟
زن آهى كشيد و زير چشمى به دخترك نگاهى كرد:
- تا خدا چى بخواد دخترم حالا بريم ان شاءالله كه خيلى زود خوب ميشه.
كليد در كه براى دومين بار چرخيد در بايك حركت باز شد.
- مامان، براى جشن تولدم مى خواى چى بخرى، هان، بگو مامان.
زن نفس عميقى كشيد و چادرش را ازسرش برداشت و روى طناب رخت انداخت.
- حالا بروجك كو تا جشن تولدت.
دخترك به طرف راه پله هاى اتاق دويد وروى دومين پله نشست و شروع كرد به
بازى كردن با بند كفش هايش، بعد كه انگار چيزى يادش آمده باشد سرش را به طرف
مادربرگرداند.
- مامان، تو مى گويى تا آن موقع كار بابا تموم ميشه و مى ياد؟
زن سرش را به طرف كودكش برگرداند.
- آره مگه ميشه بابا تو را فراموش كنه حتمابرات يك هديه خوشگل هم مى خره
ولى من مى خوام بهش زنگ بزنم زودتر بياد.
شادى در چهره دخترك نمايان شد.
- يعنى بابا مياد؟ آره، همين فردا مياد؟
- حالا زود پاشو برو تو اتاقت تا خسته ام نكردى، بدو الان منم ميام.
دخترك از جا بلند شد و به طرف اتاق دويد.زن نگاهى به آسمان انداخت،
ستاره ها مثل هميشه در حال چشمك زدن بودند،لحظه اى نگذشته بود كه شانه هاى زن به
لرزه افتاد و صداى هق هق در ميان گريه اش گم شد.
- خدايا، خودت كمكمون كن، يا امام زمان،چطور جواب اين طفلى رو بدم، يه
ماه ديگه جشن تولد و بعد مدرسه، يا فاطمة الزهراء، تورو به حق حسينت، تو رو به حق
آن مظلوم تشنه لب كربلا يه نظرى به ما بكن. اون هنوزبچه است چيزى نمى فهمه، خودت
كمكش كن. يا امام رضا، قربون غريبى ات برم آقا جون،دل كوچكش رو نذار بشكنه.
- صداى دخترك زن را به خود آورد:
- مامان، مامان، پس نمى ياى؟ تنهايى مى ترسم!
زن خم شد و مشتى آب به صورتش زد و به طرف اتاق راه افتاد.
زن خودش را روى صندلى رها كرد و گوشى تلفن را برداشت و شروع كرد به
گرفتن شماره.
- خوب حالا بروتواتاقت، عروسكت تنهاست. دخترك سرش را پايين انداخت و
به طرف اتاقش به راه افتاد. صداى مادر بلند شد:
- سلام، چطورى؟ خوبى آره ... بردمش مى گن بايد عمل بشه، آره خودشون هم
اينوگفتن. گفتن ما وسايل نداريم بايد به تهران منتقل بشه. نه مى گن خطريه بايدزود
ببريش.
كودك چشمهايش پراشك شد وعروسكش رامحكم در آغوشش فشرد:
- خوش به حالت چشمهاى توهم خوشگل و هم هيچ وقت هم مريض نميشه،
مى بينى چشم من يك اش لك داره. اون يكى... توچى ميگى فكر مى كنى چشم من خوب
ميشه؟مامان مى گه خوب ميشه.
عروسك را از بغل جدا كرد و به چشمهاى آبى عروسك خيره شد. انگار عروسك
هم زبان باز كرده بود و داشت با او حرف مى زد.انگار مى گفت عمل كردن كار خيلى
سختيه.
خودش را روى تخت رها كرد و چشم هايش را بست، حالا جز سياهى
نمى ديد،هميشه از سياهى مى ترسيد. چشم هايش راباز كرد، دلش گرفت، بغض كرد و از جا
بلند شدو جلوى آينه ايستاد و به چشم هايش خيره شد و شروع كرد به گريه كردن. زن با
صداى گريه دخترك، خودش را به اتاق رساند.دخترك گوشه اى كز كرده بود و دستهاى كوچكش
را روى چشمهايش گذاشته بود وداشت گريه مى كرد. به سوى دخترك دويد ودخترك را در آغوش
كشيد:
- چيه زهراجان! چى شده دختر گلم؟ مگه تونمى گى بزرگ شدى، حالا گريه
مى كنى،حرفهاى صبحى رو فراموش كردى؟
- مامانى، اگه چشمم خوب نشد، چى؟ اگه ديگه نتونم ببينم.
- زن دستى به سركودك كشيد.
- نه عزيزم، زهراخانم! دكتر قول داده كه چشمت رو خوب كنه، چشمهات زود
خوب ميشه، اگه گريه كنى، مامانى ديگه باهات حرف نمى زنه.
دخترك هق هقى كرد و آرام به خواب رفت.زن نگاهى به چهره مظلوم دخترش
كرد،دلش پرغصه بود. از جا بلند شد و بيرون رفت.
اتوبوس چند ساعت بود كه به راه افتاده بود; چشمهاى خواب آلودش را باز
كرد.اتوبوس داشت وارد شهر ديگرى مى شد.دخترك نگاهى به پدرش كرد، پدر داشت ازپنجره
به مناظر بيرون نگاه مى كرد.
- بابا، اينجا كجاست؟
مرد خنده اى كرد، دست دخترك را دردستانش گرفت و آرام گفت:
- اينجا قمه، قم، يادته برات تعريف كردم؟همون كه گفتم يك خانمى بوده،
خيلى مهربون بوده. يبار كه مى خواسته به داداشش سرى بزنه، مريض ميشه. همون كه
مى گفتم خواهر امام رضاست. حرمش اينجاست.
دخترك به پدرش خيره شد و انگار چيزى يادش آمده باشد، رو به پدر كرد:
- بابا، اينجا بايستيم يانه؟
- نه، فكر نكنم بايد زود بريم تهران.
دخترك سرش را به طرف مادر برگرداند:
- مامان، نميشه يك روز هم اينجا بمونيم؟
زن نگاهى به مرد كرد.
- عباس نميشه بمونيم؟ حالا چطور ميشه يك روز دير برسيم.
مرد تكانى به خودش داد و با اشاره ابروجواب داد:
نه نميشه ان شاء الله برگشتنى.
دخترك دست پدر را گرفت.
- يادته گفتى خواهر امام رضاعليه السلام اينجاست. مگه نگفتى خيلى هم
مهربونه.مگه نگفتى بچه ها رو دوست داره. بريم پهلوى اون; من بهش ميگم چشمهامو خوب
كنه.
زن سرش را پايين انداخت:
- عباس، زهرا راست ميگه. بيا بريم سراغ حضرت معصومه عليها السلام.
بهترين طبيب اونه;طبيب دل هم هستش.
بعد ادامه داد:
- بريم يك زيارتى هم بكنيم و يك توسلى هم به خانوم داشته باشيم. اگر هم
تغيير نكرد، دلمون كمى آروم مى شه. عباس، حالا كه تا اين جا اومديم دلت ميادبدون
زيارت بريم؟ حضرت معصومه عليها السلام هم كه قربون جدش برم، اون قدر بزرگوارهستش كه
يك نظركوچكى هم به ما مى كنه. بى خود نيست كه بهش ميگن كريمه اهل بيت. حالا كه
سعادت پيدا كرديم چرا نريم؟حالا كه خدا توفيق زيارت به ما هم داده چرا نريم؟
مرد خنده اى كرد و با صداى بلند گفت:
- آقاى راننده، قربون دستت، كمربندى نگهدار.
وارد حياط كه شدن دخترك به گنبدطلائى حضرت معصومه عليها السلام كه
مثل مرواريدى در صدف مى درخشيد، خيره شد.عده اى گوشه اى نشسته بودند، عده اى درحال
خوردن آب بودند، عده اى وضومى گرفتند. به طرف كفشدارى رفتند و واردحرم شدند. اطراف
ضريح شلوغ بود. درورودى رابوسيدند. زن دستش را روى سينه اش گذاشت و كمى خم شد:
عليك يابنت موسى بن جعفر و رحمة الله، السلام...
اشك از چشمان زن سرازير شد. دخترك نگاهى به اطرافش كرد. چشمان همه
اشك آلود بود. همه با دلى شكسته و پرغصه آمده بودند. يك لحظه احساس كرد مادر در
كنارش نيست. همه چادر مشكى بر سر داشتند. دخترك برگشت به طرف كفشدارى. از مادرخبرى
نبود. لحظه اى ايستاد و به اطرافش نگاه كرد. مادر نگاهى به زيارتنامه كرد و سرش را
برگرداند.
- زهرا، بيا باهم بخونيم هرچى من گفتم،توهم بگو.
سر كه برگرداند، از زهرا خبرى نبود. از جابلند شد و به طرف جمعيت رفت:
- زهرا! زهرا جان! دخترم كجايى؟
از دخترك خبرى نبود. رواقها و حياطراگشت. به هركس كه مى رسيد، با اشك
والتماس نشانه هاى دخترش را مى داد وديگران به علامت تاسف و منفى سرى
تكان مى دادند. نااميد برگشت به طرف ضريح. دردلش آشوبى به پا بود. دستانش را به
ضريح گره زد.
يا حضرت معصومه! قربونت برم خانوم.دخترم روگم كردم; اومده بود شفاى
چشمش رو از تو بگيرم. مى خواهم به جان پدرت قسمت بدم كه خودت مواظبش باشى.
خودت شفاش بدى. صداى فرياد زن بلند شد:
- خانم جون، كمكم كن، به جان محسن زهرا، دخترم رو بهم برگردان.
جمعيت به دور زن جمع شدند. هركس چيزى مى گفت. يكى مى گفت:
- دخترم، گريه نكن پيداش ميشه. يكى مى گفت:
- خانم خودش نگه اش مى داره گريه نكن.زن زيارتنامه را در دستانش محكم
گرفته بودو با اشك و ناله مى خواند.
- خانم جون، امروز مهمون توهستم.مواظب مهمون غريبت باش، نذار پهلوى عباس
شرمنده بشم. من مى دونم الان دارى هم نگاهم مى كنى و هم حرفهامو مى شنوى،جوابم بده.
زن سرخم كرده بود و اشك مى ريخت.متوسل شد به ائمه اطهارعليهم السلام. يك
لحظه احساس كرد در ميان جمعيت كسى صدايش مى كند.
- ... مامان، مامان.
زن سربلند كرد. دخترش بود، چهره اش زيباتر از هر لحظه. انگار با نور
همنشين شده;از جا بلند شد و كودك را در آغوش كشيد:
- دخترم زهراجان! عزيزم كجابودى؟ مامانوگذاشتى كجا رفتى؟
دخترك سرى تكان داد و گفت:
يهو ديدم نيستى، رفتم همه جارو گشتم،پيدات نكردم. گوشه اى نشستم خوابم
برد.وقتى بيدار شدم، ديدم صداى گريه ات مياد.
زن، كودك را از آغوش جدا كرد و به چشمانش خيره شد. در عين ناباورى
چشم دخترك را ديد كه لكه اى در آن ديده نمى شود. خانم فاطمه معصومه عليها السلام
دخترك را شفا داده بود. زن سر برگرداند و به ضريح چشم دوخت:
- خانم جون، مى دونستم شفاش مى دى،مى دونستم نگاهم مى كنى.
جمعيت بر زن فشارى آورد و زن دخترك رادر آغوش مى فشرد. صداى جمعيت بلند
بودكه پى در پى صلوات مى فرستادند.