تولدى ديگر
عصر يكى از روزهاى سال 1280 هجرى بود. درشكه حامل يعقوب و پدرش، از روى پل بزرگ
رودخانه دجله عبور كرد. چند قايق كوچك ماهيگيرى، در دل آبهاى رود شناور بودند.
يعقوب نگاهى به قايقها انداخت و بعد چشمانش را بست. صداى يكنواخت چرخهاى درشكه،
همراه با طنين گامهاى اسبى كه آن را مى كشيد; برايش كسل كننده بود. درشكه در محله
نصرانى هاى بغداد، مقابل يك خانه بزرگ و زيبا توقف كرد. خانه، معمارى اروپايى داشت
و سنگهاى مرمر به كار رفته در آن، زيباييش را دو چندان كرده بود. پدر پياده شد. پول
درشكه چى را داد و بعد با كمك او، هيكل نحيف و لاغر پسر جوانش را به دوش گرفت. در
اين هنگام در خانه باز شد و زنى كه گويى از ساعتها قبل، در انتظار آمدن آنها
لحظه شمارى كرده بود; به استقبالشان شتافت.
- يا مريم مقدس! ببين پسرم به چه روزى افتاده. دكترها چى گفتند؟ اون كى خوب
مى شه؟
- چيزى نيست. مريضى استسقاء گرفته. بايد صبر كنيم.
پدر، يعقوب را به اتاقش برد و روى تخت خواباند. اتاق در طبقه دوم ساختمان قرار
گرفته بود و پنجره اش، به سمت خيابان باز مى شد، روى ديوار، تابلوى يكى از قديسان
مسيحى خودنمايى مى كرد. در كنار تخت قفسه چوبى خوشرنگى ساخته شده از چوب گردو،
همراه با انبوهى از كتابها كه به طرزى زيبا در آن چيده شده بود; اتاق را زينت
مى داد. مادر گوشه اى ايستاده بود و آرام آرام گريه مى كرد. يعقوب دستش را دراز كرد
تا يكى از كتابها را بردارد; اما نتوانست. مادر نزديك رفت و پرسيد:
- كدام كتاب را مى خواهى؟
- جزيره گنج
مادر كتاب جزيره گنج را از ميان رديف كتابها بيرون كشيد و به پسرش داد. بعد
پارچه اى سفيد رنگ را روى بدن او كشيد و بالش را زير سرش جا به جا كرد. يعقوب غرق
مطالعه شد. مادر در حالى كه از اتاق خارج مى شد; گفت:
- داستانت را بخوان پسرم! من مى روم برايت قهوه درست كنم.
يعقوب چند صفحه از كتاب را خواند. اما آنقدر خسته و بى حوصله بود كه خيلى زود،
از خواندن بقيه آن منصرف شد. كتاب را بست و از پنجره اتاق، بيرون را نگاه كرد. شب
چادر سياهش را، به آرامى بر سر شهر مى كشيد و ستاره ها تك تك در آسمان ظاهر
مى شدند. در همين موقع در باز شد و دخترى جوان وارد اتاق شد. لبخند زنان به يعقوب
نزديك شد و گفت:
- سلام پسرعمو! حالت چطوره؟
پسر جوان با عصبانيت از جا نيم خيز شد. كتاب را به سمت دخترك پرت كرد و فرياد
كشيد:
- برو بيرون! از اينجا برو، نمى خوام هيچ كس رو ببينم.
دخترعموى يعقوب جيغ كشيد و هراسان از آنجا فرار كرد. چيزى از رفتن او نگذشته بود
كه مادر سراسيمه به اتاق آمد.
- چى شده؟ به اون بيچاره چى گفتى؟ با گريه از خونه رفت.
- حوصله ندارم مادر. دارم ديوونه مى شم. چى از من مونده؟ يه مشت استخوون! مرده
متحرك شدم. ديگه صبرم تموم شده. از خدا مى خوام يا منو شفا بده، يا بميرم!
- اين حرفو نزن، تو خوب مى شى. حالا بگير بخواب. بايد استراحت كنى.
مادر كنار تخت نشست و صورت پسرش را نوازش كرد.
- بخواب، دوست دارى مثل قديما برات لالايى بگم تا خوابت ببره؟
- آره مادر لالايى بگو!
ساعتى بعد يعقوب با صداى لالايى به خواب رفته بود. مادر نگاهى ديگر به صورت و
دست و پاى ورم كرده و زرد پسرش انداخت و بعد به سمت شمعدانى نقره اى رفت. شمعها را
خاموش كرد و از اتاق خارج شد. سكوت همه جا را فرا گرفت. نيمه شبى ديگر از شبهاى
افسانه اى بغداد، نرم نرمك از راه مى رسيد. يعقوب چشم باز كرد. نور خيره كننده اى
تمام اتاق را پر كرده بود و مردى بلند قامت و سبزپوش، كنار تختش ايستاده بود. مرد
لبخند زد و گفت:
- اگر مى خواهى شفا پيدا كنى; براى زيارت من به كاظمين بيا! يعقوب از خواب پريد.
دانه هاى درشت عرق، روى پيشانيش نشسته بود. هراسناك مادرش را صدا زد.
- مادر! مادر بيا اينجا
مادر با عجله خودش را به اتاق رساند. شمعها را روشن كرد. به طرف پسرش رفت.
دستهاى لرزان او را در دستش گرفت و گفت:
- چى شده عزيزم، خواب بدى ديدى؟
- نه مادر يه خواب خوب ديدم. خواب يه مرد نورانى! اون به من گفت اگه مى خواى خوب
بشى بيا كاظمين زيارت من.
- چى مى گى پسرم اين يه خواب شيطانيه
مادر دستانش را از دست يعقوب بيرون كشيد از اتاق خارج شد.
لحظه اى بعد با يك صليب و زنار برگشت. صليب را به گردن پسرش انداخت و زنار را هم
به كمرش بست.
- حالا راحت بگير بخواب. تو خيالاتى شدى.
يعقوب دوباره خوابيد. با نزديكتر شدن سپيده صبح، هوا رفته رفته روشن تر مى شد.
اين بار زنى جوان با چادر و روپوش وارد اتاق شد. كنار تخت رفت و آن را تكان داد.
يعقوب چشم گشود.
- برخيز! آفتاب طلوع كرد. آيا پدرم با شما عهد نكرد به زيارتش بروى تا شفايت
دهد؟
- پدر شما كيست بانو؟
- امام موسى بن جعفر
- شما كه هستيد؟
- من معصومه هستم. خواهر رضا!
يعقوب دوباره از خواب پريد. اما اين بار جرات نكرد، خوابى را كه ديده بود براى
مادر و خانواده اش تعريف كند. پدر پس از خوردن صبحانه، آماده رفتن به تجارتخانه اش
شد. يعقوب به مادرش گفت:
- دلم گرفته به پدر بگو على را بفرستد خانه
على شاگرد مسلمان تجارتخانه پدر بود و دوست صميمى يعقوب به شمار مى رفت.
- الآن بهش مى گم مادر هر چى تو بخواى!
ساعتى بعد على در خانه بود.
- سلام يعقوب حالت چطور
- بد نيستم
- با من كارى داشتى؟
- آره، همين حالا برو درشكه كرايه كن با هم بريم تو شهر بگرديم.
- كجا بريم؟
- همين جورى بگرديم. جاى بخصوصى نمى خوام برم. دلم گرفته
درشكه چى بى هدف، درشكه را در خيابانهاى شهر بغداد به اين طرف و آن طرف مى برد.
يعقوب گرم صحبت شد و خوابهايى را كه ديشب ديده بود براى على تعريف كرد. على به فكر
فرو رفت، دلش مى خواست به دوستش كمك كند. ناگاه جرقه اى در ذهنش زده شد.
- بهتره بريم پيش سيدراضى بغدادى. اون مرد با خدا و خوبيه، حتما كمكت مى كنه.
- كجا زندگى مى كنه؟
- محله خودمون
- محله رواق؟
- آره
يعقوب به درشكه چى اشاره كرد
- برو محله رواق
درشكه چى در محله رواق، كنار خانه سيد توقف كرد. على پياده شد و يعقوب را به دوش
گرفت. بچه هاى محله دور درشكه جمع شدند. على كنار ديوار خانه ايستاد و در زد.
- كيستى؟
يعقوب با صدايى گرفته و لرزان گفت:
- باز كنيد!
در اين وقت صداى سيد از داخل حياط شنيده شد كه خطاب به دخترش مى گفت:
- درو باز كن دخترم. يه نفر نصرانى احتياج به كمك داره!
در باز شد. على ياالله گفت و وارد خانه شد. سيد به استقبالشان آمد. يعقوب با
تعجب پرسيد:
- از كجا فهميديد من به كمك نياز دارم؟
- جدم در خواب مرا از اين قضيه با خبر كرد.
سيد با كمك دوستانش، يعقوب را به كاظمين نزد شيخ عبدالحسين تهرانى فرستاد. شيخ
نيز پس از شنيدن داستان يعقوب، به اطرافيانش دستور داد جوان نصرانى را به حرم مطهر
حضرت امام موسى كاظم(ع) ببرند. يعقوب در اطراف ضريح مبارك طواف كرد. دو نفر از
نزديكان شيخ زير بازوانش را گرفته بودند و او را در اين كار، كمك مى كردند. آنها
ساعتى بعد از حرم خارج شدند. يعقوب احساس كرد درون بدنش انقلابى بر پا گرديده.
زبانش خشك شده بود.
- لطفا كمى آب به من بدهيد.
برايش آب آوردند. يعقوب كاسه آب را در دست گرفت و با حرص و ولع آن را سر كشيد.
بدنش ملتهب شده بود. ناگهان شل شد و روى زمين افتاد. لحظه اى بعد، سبكى لذت آورى
تمام وجودش را فرا گرفت. ورم بدنش ناپديد شد و زردى صورت و دست و پا به سرخى تبديل
شد. يعقوب از جا برخاست و با خوشحالى، به بدنش نگاه كرد. كوچكترين اثرى از بيمارى
در او باقى نمانده بود. يعقوب بدون كمك ديگران و به تنهايى عازم بغداد شد.
شب هنگام بود و باران نرمى مى باريد. يعقوب به محله نصرانى ها رفت. مقابل خانه
ايستاد و در زد. كسى براى باز كردن در نيامد. شايد آنها به يكى از آن ميهمانيهاى
شبانه رفته بودند. در اين هنگام سر و كله دو جوان از دور پيدا شد. آنها كه يعقوب را
شناخته بودند; به او نزديك شدند. نيمه مست بودند و در دست يكى از آنها بطرى شرابى
ديده مى شد. آن دو دستهاى يعقوب را محكم گرفتند.
- پسرعمو چطورى؟
- سفر كاظمين خوش گذشت؟
- رفتى مسلمان بشى؟
- على به همه چيز اعتراف كرد. پدرت اونقدر كتكش زد تا همه چيزو گفت. بعد شم از
تجارتخونه بيرونش كرد.
- بيا بريم پسر عمو! كسى تو خونه نيست. پدر و مادرت خونه ما هستند. اگه تو رو
ببينند خوشحال مى شند.
يعقوب تلاش كرد خودش را از دست آن دو نفر خلاص كند. اما آنها دستهايش را محكم
گرفته بودند. لحظه اى بعد، كشان كشان او را به مجلس ميهمانى بردند. با ورود آنها به
مجلس ناگهان سكوت همه جا را فرا گرفت. پدر و مادر و عموى يعقوب به او نزديك شدند.
مادر با عصبانيت گفت:
- خدا رويت را سياه كند. رفتى و كافر شدى.
- مادر نگاه كن من خوب شدم. هيچ اثرى از بيمارى باقى نمونده.
پدر اخم آلود گفت:
- اين سحر و جادوست!
سفير انگليس كه در آن ميهمانى حضور داشت; نزديك شد و خطاب به عموى يعقوب گفت:
- اجازه بدهيد من به روش خودم او را تنبيه كنم. اين جوان كافر شده و فردا ممكن
است عده اى ديگر را كافر كند. او را برهنه كنيد و يك قرپاچ هم براى من بياوريد.
لباسهاى يعقوب را درآوردند. سفير قرپاچ را محكم در چنگ فشرد و نزديك رفت. آنگاه
ضربه هاى محكمى بر بدن جوان فرود آورد. هر ضربه كه فرود مى آمد; خون از جايش فوران
مى زد. يعقوب چشمانش را بسته بود و اصلا احساس درد و ناراحتى نمى كرد. در اين
وقت خواهر يعقوب كه در كنارى ايستاده بود; تاب نياورد و خودش را روى بدن خون آلود
برادرش انداخت.
- بسه ديگه! شما كه اونو كشتيد.
پدر نزديك شد و گفت:
- گورتو از اينجا گم كن! تو ديگه پسر من نيستى.
بدن نيمه جان يعقوب را از خانه بيرون بردند و روى سنگفرش خيس خيابان انداختند.
باران همچنان مى باريد. بارانى كه با رعد و برق ناله شديد آسمان همراه بود. يعقوب
از جا بلند شد و بدون اينكه پشت سرش را نگاه كند; از آنجا دور شد.
جوان نصرانى دوباره از بغداد عازم كاظمين شد. در محضر شيخ عبدالحسين تهرانى،
شهادتين را بر زبان جارى كرد و مسلمان شد. هنوز يعقوب در خانه شيخ بود كه قاصد
نامق پاشا فرماندار بغداد وارد شد. شيخ او را پنهان كرد. آنگاه نامه را از دست قاصد
گرفت.
- حضرت شيخ نامه جناب فرماندار است. بخوانيد و پاسخ دهيد. در نامه چنين نوشته
شده بود:
- يكى از اتباع فرنگ كه از رعاياى ماست; نزد شما آمده تا مسلمان شود. حتما بايد
تسليم قاضى گردد.
شيخ عبدالحسين پس از خواندن نامه گفت:
- به جناب نامق پاشا سلام برسانيد و بگوييد، چنين كسى پيش من آمد اما خيلى زود
از اينجا رفت.
پس از رفتن قاصد فرماندار، شيخ يعقوب تازه مسلمان را براى زيارت قبور ائمه اطهار
به كربلا و نجف فرستاد. در بازگشت از زيارت شيخ خطاب به يعقوب گفت:
- ماندن تو در اينجا مصلحت نيست. من تو را همراه با مردى امين به ايران
مى فرستم. يك سال آنجا بمان. آبها كه از آسياب افتاد برگرد.
يعقوب صورت شيخ را بوسيد و همراه آن مرد امين كه از اهالى اصطهبانات شيراز بود;
عازم ايران شد. در ايران يعقوب به زيارت حضرت و معصومه و امام رضا مشرف شد.
يك سال گذشت. يعقوب عازم عراق شد. در كاظمين نزد شيخ محمد حسن كاظمى رفت.
- جناب شيخ مى خواهم به خانواده ام سر بزنم.
- نرو! مى ترسم تو را شكنجه كنن تا دوباره به كيش نصرانيت برگردى
يعقوب از قصد خود منصرف شد. همان شب خواب عجيبى ديد. خواب ديد در بيابانى وسيع و
سبز و خرم است. جمعى از سادات آنجا بودند. بيابان از نور صورتهايشان روشن شده بود.
مردى به يعقوب نزديك شد.
- چرا ايستاده اى؟ نزديك برو و به پيامبر خود سلام كن.
يعقوب به آن جمع نزديك شد و سلام كرد. پيامبر اكرم كه جلوتر از بقيه بود; جواب
سلامش را داد و گفت:
- آيا مى خواهى پدرت را ببينى؟
- بله.
پيامبر به همراه يعقوب اشاره فرمود
- او را پيش پدرش ببر.
همراه يعقوب او را به سمتى هدايت كرد. در اين وقت كوهى سياه رنگ و بزرگ به آنها
نزديك شد. درى كوچك از آن باز شد و شعله هاى سركش آتش زبانه كشيد. صداى ناله هاى
مردى از ميان شعله هاى آتش به گوش مى رسيد. اين صداى پدرش بود. يعقوب با ترس و وحشت
از آنجا دور شد. او و همراهش دوباره پيش پيامبر و اطرافيانش رفتند.
- آيا باز هم دوست دارى پدرت را ببينى؟
- نه.
در آن بيابان هفت حوض وجود داشت. يعقوب به دستور پيامبر، در هر حوض سه بار خودش
را شستشو داد. وقتى از حوض آخر بيرون آمد; لباسهايى سفيد از حرير نرم به او
پوشاندند. صبحگاهان يعقوب از خواب بيدار شد. بدنش مى خاريد. لحظه ايى بعد، دملهاى
بزرگى در بدنش پيدا شد. با ترس پيش شيخ رفت. خوابى را كه ديده بود تعريف كرد و
دملها را به شيخ نشان داد.
- اين دملها نتيجه گوشت خوك و شرابى است كه قبلا خورده اى. حال كه مسلمان
شده اى; خدا خواسته از آن آلودگيها پاك شوى.
هفته بعد دملها خوب شد و كوچكترين اثرى از آنها باقى نماند. يعقوب شادمانه به
كاظميه رفت و در تولدى ديگر، به طواف بارگاه ملكوتى آن امام همام مشغول شد. او خود
را چون طفلى مى ديد كه تازه پاى به اين دنياى بزرگ نهاده است. دستهايش را در ضريح
حلقه زد و گريه كرد.