پرواز دل
آفتاب، در پس كوه هاى مغرب زمين، فرو رفته بود و لكه هاى سياه و كشدارى، در
امتداد شب، محو و ناپديد مى شد. پيش تر از ديگرستارگان، در دل آسمان، جا خوش كرده
بود و باد بهارى، بوى خوش وملموسى در سطح شهر مى پراكند: چراغ هاى خيابان ها و
كوچه ها روشن بود و نور زرد و بنفش گلدسته هاى حرم، هر گمشده اى را به آبادى،
رهنمود مى ساخت.
صداى خوش اذان، نمازگزاران را به مسجد، فرا مى خواند و جمعيت همچون حلقه هاى
زنجير آرام و پيوسته به طرف حرم، سرازيرمى شدند. در ميان زائران، پيرمردى روستايى
با كلاه نمدى خاكى رنگ و شلوار سياه لرى، بيشتر به چشم مى آمد، او صندلى چرخدارى
كه دخترى جوان با روسرى و لباس گلى و رنگارنگ روى آن نشسته بود را به حلو هل
مى داد. دختر با نگاهى عميق به گنبد و حرم، چشم دوخته بود. پيرمرد، كنار حوض وسط
صحن ايستاد و به پشت سرش نگاه كرد. متحير شد و دستى به كلاهش كشيد. روى نوك پاهايش
ايستاد; به در ورودى حرم، نگاه كرد و دستش را سايبان چشمان خرمايى رنگش كه چين و
چروك پلك ها در بالا و پائين آن، آويزان شده بود، كرد.
دختر پرسيد:
چيه؟
و پيرمرد كه همچنان چشم به راه بود گفت:
ننات... ننات نيومده.
دختر خواست چيزى بگويد كه پيرمرد با صدايى بلند گفت:
آهاى.... آهاى ماه نسا، ماه نسا!
و مردمى كه از كنارش مى گذشتند، جور ديگر نگاهش كردند; بعضى هابا لبخند; عده اى
با ترحم و گروهى هم با تعجب!
دختر همچنان كه به حرم نگاه مى كرد گفت:
ها بابا! ننامو يافتى؟
پير مرد كه دست هايش را بالاى سرش تكان مى داد گفت:
آره.
بعد، دستى به كلاهش كشيد و قدرى آرام گرفت.
زن، با چادر سياه آفتاب خورده و چارقى با چارخانه هاى قرمزرنگ از راه رسيد و در
حالى كه به تندى، نفس مى كشيد گفت:
نفسوم بريده، هوف... هوف. آخه مرد! يه قدرى صبرت نبيده؟
مرد، با حالتى عصبى، در حالى كه چين هاى پيشانى اش صورتش راجدى تر نشان مى داد
گفت:
مو صبر مى كردم يا تو، كه چشماتو وا نكردى؟
پدر خدا بيامرز! مگه ايجا خرم آبا ده; اگه گم بشى، مو، چه خاكى به سروم بريزم.
دختر، پا در ميانى كرد و گفت:
بابا! هر چى بيده به خير بى; احترام حرم...
و پدر با گفتن «لااله الاالله » حرف دختر را قطع كرد وبى درنگ، دستش را روى
صندلى چرخدار گذاشت و چرخ، با صدايى كشيده و ناجور، راه افتاد. براى بسيارى، صداى
چرخ، گوشخراش مى نمود;اما مسافران مشتاق، تنها به صداى دل، گوش مى سپردند! وقتى
مقابل در ورودى حرم رسيدند، پيرمرد گفت:
ماه نسا! با زم بگوم حواست جمع بى، مى روم! و قسمت; قسمت مردا; شما هم بريد
قسمت خوتون.
بعد برگشت و به ساعت بزرگى كه در سر درگاه شرقى، جلوى چشم همه، سبز مى شد نگاه
كرد:
بابا; مرضيه! اى ساعت درسته، الان چنده؟
مرضيه گفت:
ساعت به قرارى، شش بى، بابا!
پيرمرد گفت:
تا ساعت نه، و جا باشن، بعد سر ساعت، همى جا منتظر تون مى ايستوم. خدا خوش كمك
مون باشه...
و به سرعت از آن ها، جدا شد; انگار واپسيت جمله اش دلش را به درد آورده بود و
نمى خواست همسر و دختر فلجش گريه ى او راببينند!
آن شب تا ساع موعود، هر يك از آنان دل به حريم حرم، سپرده بودند و با صداقت و
پاكى وصف ناشدنى، حاجت خود را، مى طلبيدند. وقتى به مسافرخانه برگشتند، همگى از شد
خستگى به خواب عميقى رفتند.
غروب روز بعد، صندلى چرخدار باز هم با صدايى آزار دهنده از لا به لاى انبوه
جمعيت مى گذشت و پيرمرد، كه قامت استخوانى اش درون لباس گشادش يدك كشيده مى شد
ويلچر رابا دست هاى لاغر و بلندخود، جلو مى برد.
زوار، كه از دور دست ها، آمده بودند، دسته دسته وارد حرم مى شدند تا يك شب جمعه
بهارى را، در حريم كريمه اهل بيت(ص)باصميميت و صفا بگذرانند. صداى همهمه قرآن و ذكر
و دعاى عاشقان،جاى جاى حرم را از اخلاص و بندگى، پر كرده بود، اين بار، پدر ومادر
دختر، او را به مسجد «بالاسر» بردند دختر رو به حرم،دراز كشيد و زير لب، چيزهايى
مى گفت. پيرمرد، كلاه نمدى اش را ازسرش برداشت و سر و صورت دراز و كشيده اش را در
ميان كف دست هايش گرفت و اندكى بعد بدون توجه به فضاى مقدس و بسته داخل حرم،بساط
سيگارش را در آورد و در يك چشم به هم زدن، دود غليظى به هوا برخاست و او نيز با
ولع، آن را مى بلعيد و اطرافش را از دودمى انباشت.
بوى تنباكو و گلاب، در هم آميخته شده بود و بوى تندى به مشام مى رسيد. زنش لب به
اعتراض گشود; اما پيرمرد كه به ستونى تكيه داده و به نقطه اى خيره شده بود، اعتنايى
به او نكرد تا اين كه يكى از خدام هاى حرم، سر رسيده و با جديت گفت:
پدر! مگه اين جا، قهوه خانه است؟
پيرمرد، خاكستر سيگارش را درون دستش ريخت و گفت:
دست خودم نويد; ببخشيد سركار!
و در حالى كه از جا برمى خاست، ادامه داد:
تو كه از دلم خبر نارى،
بعد، رو به زنش كرد و گفت:
مى روم حياط، بعد مى اوم.
آسمان، يكپارچه سياه پوش شده بود و ستارگان با شادابى مى رقصيدند. پيرمرد، روى
ايوان حجره اى نشسته بود و دم به دم به سيگار، پوك مى زد و دود ارغوانى رنگى از لاى
انگشت ها و لب هاى سياهش خط ممتد و گاه درهمى را در هوا، ترسيم مى كرد; اما نگاه او
تا عمق اعتقادش را مى پيمود. آن قدر محو خيال و سكوتش بود كه ناگهان با رسيدن آتش
سيگار به دستش يك باره تمام بافته هاى ذهنش رشته شد. بلافاصله انگشتش را به دهان
برد تا از سوزش آن، كاسته شود. گاه، قطره هاى اشك در چين و چروك صورت رنجورش گرفتار
مى شدو با زحمت از لا به لاى گونه هاى استخوانى اش فرو مى غلتيد.
از بلندگوهى حرم، دعاى كميل، پخش مى شد و پير مرد از جابرخاست و به مسجد بالاسر
رفت تا دختر مريضش را بيش از اندازه تنها نگذارد; وقتى به آن جا رسيد همسرش لقمه
لقمه از غذاى اندكى كه به همراه آورده بود به مرضيه مى داد.
پيرمرد گفت:
ماه نسا! خادم، دعوانكنه.
زن گفت:
نه، بهش گفتم; ايرادى نويده.
پيرمرد، پيشانى دخترش را بوسيد و رو به قبله نشست تا دعاى كميل را با ديگر
زائرين، همراهى كند.
صداى گريه اش با سرفه هاى تند و نفس بر، در هم مى آميخت. وقتى دختر جوان خود را
مى نگريست قلبش به درد مى آمد; اين جا آخرين اميدى بود كه براى درمان بيمارى دخترش
سراغ داشت; بيمارى كه دراوان كودكى، با تب و لرز، آغاز شد و به سرعت به فلج شدن
دخترك انجاميد و پيرمرد، تمام هستى خود را كه چندان هم چشمگير نبودصرف دوا و درمان
او كرده بود. هر چه از شب مى گذشت حرم، خلوت تر مى شد تا اين كه سكوتى نسبى، بر
فضاى حرم، سايه گسترد، دخترك روى پاى مادر، خوابيده بود و پيرمرد، كنار ضريح، سر به
گيره هاى نقره اى نهاده و كلماتى زير لب، زمزمه مى كرد، بدنش مى لرزيد وصداى خس خس
سينه اش به گوش مى رسيد.
ساعت، سه بامداد را نشان مى داد كه پيرمرد با چشمانى پف كرده از كنار ضريح
برخاست و بيرون رفت. مرضيه با سر و صورتى عرق كرده، چند باره روى پاى مادر جنبيد.
مادر كه به ستون، تكيه داده بود بى رمق، چشمانش را باز كرد و با همان چادرى كه
رويش كشيده بود، صورت او را پاك كرد.
مرضيه به آرامى گفت:
مادر.... مادر!
چيه نازم!
بى تابم، گلوم خشكه; آب همرات نى.
نه عزيزم. الان برات مى آورم. به قربونت بروم.
و به آرامى، سر دختر را روى ساروقش گذاشت و ليوان پلاستيكى اش را برداشت و از
حرم، خارج شد. وقتى كنار حوض رسيد شوهرش راديد:
مرضيه تشنه بيده، اومدم او ببرم.
پيرمرد، سيگارش را انداخت و با كفش كتانى اش آن را لگد كرد وگفت:
خو، بريم، بچه مون تناس.
هنگامى كه وارد شدند، خشك شان زد و چشمانشان به صحنه رو به رو خيره ماند; دخترك
به ستون، تكيه داده بود و با كمك دست هايش خود را جا به جا مى كرد. پيرمرد، فرياد
زد:
مرضيه... مرضيه!
و دختر، با چشمانى اشكبار برگشت و با صدايى لرزان گفت:
با...با ...بابا... تماشا... تماشام مى كنى...مو...مو..
و درميان هق هق گريه، صورتش را با انگشت هاى لاغرش پوشان. پيرمرد و همسرش هم
فرصتى يافتند تا قفل پاهاى شان را باز كنند و به سوى او بشتابند. آن دو،
پروانه وار، دور دخترشان مى چرخيدند. پيرمرد، دختر را در آغوش كشيد و او رد ميان
هجوم زائرين و صداى صلواتشان ادامه داد:
بابا تو خوابم بى بى(س)و آقا امام رضا(ع)رو ديدم. بالاخره... بى جوابمون نذاشتن.
بى بى(س)نصف دردم روشفا داد و گفت: «بايد برى مشهد» . بابا! گفته بايد برى مشهد تا
امام غريب،پاهاتو شفابده...
و صداى گريه حاضران و نقاره ها در هم آميخت.