با دستهاى شكوفا
اهل ولايت سمنگانم. نمى دانم سمنگان كجاست. و چيزى از افغانستان به خاطر ندارم.
پدرم كارگر بنايى است بادستهايى ترك خورده و صورتى كه آفتاب قم آن را سوزانده. يك
بارپدرم قصه اى برايم تعريف كرد كه هنوز در خاطرم مانده. او برايم از سمنگان گفت و
سفر رستم، پهلوان بزرگ ايران زمين به آنجا.
ازدواجش با رودابه دختر شاه سمنگان و بازگشتش به ايران. به دنيا آمدن سهراب و
بزرگ شدنش، نقشه هاى افراسياب و هزار حكايت ديگر. دلم مى خواهد بال دربياورم. پرواز
كنم و خودم را به سمنگان برسانم. مادر قالى مى بافد. گوشه اى كز مى كنم و او رانگاه
مى كنم. ظهر گرمى است. چيزى به تابستان نمانده اما ازآسمان باران آتش مى بارد. گرما
زودتر خودش را به شهر رسانده.
پيش از اين من نيز روى دار قالى مى نشستم و با ابريشم گلهاى رنگارنگ مى بافتم.
اما شادى ديرى نپاييد و بيمارى به سراغم آمد. سر دردهاى دوره اى شروع شد. ديگر
نتوانستم كار كنم.
رؤيايم نيمه كاره ماند. دلم مى خواست قالى كه تمام شد آن را كف اتاق پهن كنم.
رويش بنشينم و پرواز كنم به سرزمين مادرى اماقالى هنوز تمام نشده و دست چپ من از
كار افتاده، انگشتانم جمع شده و بى حس هستند. وضعيت دست چپم ادامه همان سر درد است.
سردردى كه با دوا و دكتر هم خوب نشد. حوصله ام سر رفته. بلندمى شوم و مى روم
كنار دار قالى. - مادر! چى ميگى نجمه؟ - من دلم گرفته. - چكار كنم؟ - بريم زيارت
كريمه بانو. - سر ظهر؟ - چيه، عيبى دارد؟ - خيلى خوب مادرجون! برو لباستو بپوش حاضر
شو.
از زير ساعت حرم مى گذريم. ساعت دو بعد از ظهر را نشان مى دهد.وارد حرم مى شويم.
زائران زيارتنامه مى خوانند. بوى خوش گلاب مشامم را نوازش مى دهد. بعد از زيارت به
مسجد طباطبايى مى رويم.گوشه اى مى نشينيم. سجاده ام را پهن مى كنم به نماز
مى ايستم. بعد از نماز تسبيح سبزرنگ را از داخل سجاده برمى دارم و ذكر صلوات
مى فرستم.ناگاه صدايى از پشت سر مى شنوم: دختر خانم! با دست چپت هم صلوات بفرست.
برمى گردم كسى نيست. نگاهم به ضريح مى افتد. متوجه دست چپم مى شوم. آن را حركت
مى دهم. خوب شده. انگشتانم را باز مى كنم.لبهايم از خوشحالى مى لرزد. نماز مادرم
تمام شده. شادمان مى گويم: مادر، دستم خوب شد! - شوخى نكن نجمه. - به خدا راست
مى گم.
مادر باورش نمى شود. دستم را مقابل صورتش مى چرخانم. با صداى بلند گريه مى كند.
خادمى كه آن نزديكى است به سويمان مى آيد.
بلند مى شوم. بغض راه گلويم را بسته: آقا! حضرت معصومه (س) منو شفا داد. خادم با
دست اشاره مى كند: - آرام باش دخترم! اگه مردم بفهمند، شلوغ مى شه. اون خانم كيه؟ -
مادرمه. - خيلى خوب، تشريف بياريد بريم دفتر حرم، اونجا كرامت ثبت بشه.
من مى گويم و مديريت حرم مى نويسد. خودكار آبى را روى صفحه كاغذمى لغزاند. نجمه
حسينى هستم. فرزند ضامن على، 17 ساله، شغل پدرم كارگر بنايى است. اهل افغانستانم.
ولايت سمنگان ...