مهربان آلجا
اذان مغرب نزديك است . وضو مى گيرى . آماده رفتن به مسجدمى شوى . دخترت
«مهربان » گوشه اى كز كرده و با اخم نگاهت مى كند . جانمازت را برمى دارى . كنار
مهربان مى نشينى . صورتش رانوازش مى كنى . هنوز ناراحت است . چيزى نمى گويى . اگرهم
بگويى او نمى شنود . تنها اشارات دست تو را مى فهمد . مهربان تو كرولال است . 27
سال است چيزى نمى شنود . در اين سالها آرزو داشته اى براى يك بار هم كه شده صدايش
را بشنوى . مهربان بگويد : مادر ! مادر ! و تو در جوابش بگويى : جان مادر ! عمر
مادر !
از خانه بيرون مى آيى . شب استانبول گرم و دم كرده است . به مسجد امام رضا (ع)
مى روى . سيد جميل امام جماعت مسجد آماده اقامه نماز است . پنكه هاى سقفى با سرعت
مى چرخند . صف ها بسته مى شود . سجاده ات را پهن مى كنى . نماز كه تمام مى شود
بى حركت سرجايت مى نشينى و به فكر فرو مى روى .
خدايا ، چكار كنم ؟ ! كاروان هفته ديگر حركت مى كند . مهربان را ببرم يانه ؟ با
صداى قرآن سيد جميل به خود مى آيى . مى روى پيشش . آقا سيد جميل ! بله خواهرم . يه
عرضى خدمتتون داشتم . بفرماييد . دخترم از وقتى فهميده ، بى قرارى مى كنه . دلش
مى خواهد همرام بياد . خوب بيارش اگه از لحاظ مادى مشكلى ندارى ، اونم بيار . آخه
مى ترسم مشكلى درست بشه . چه مشكلى ؟ مهربان كر و لاله مى دونيد كه ؟ بله به همين
خاطر مى گم بيارش . بلكه شفا پيدا كنه . خدا خيرت بده آقا سيد . خدا حافظ . برم
فكرامو بكنم . در امان خدا . التماس دعا .
از مسجد بيرون مى آيى . به خانه مى روى . كوچه پس كوچه هاى محله قديمى . اين
محله شيعه نشين بخش آسيايى استانبول ، خاطرات بسيارى را در خود جاى داده . از وقتى
مسجد امام رضا (ع)ساخته شد ، شور و حال ديگرى پيدا كرد . به خانه مى رسى . در راباز
مى كنى . مهربان را مقابل خود مى بينى . خنده برلب دارد .
ديگر چه نقشه اى برايت كشيده ؟ دستانت را مى گيرد و در چشمانش زل مى زند و به
انتظار مى ماند تا لب هايت تكان بخورد .
مينى بوس در بزرگراه حركت مى كند . خورشيد از شور و التهاب افتاده ، متوجه
مهربان مى شوى . نگاهش سمت چپ جاده به درياچه اى است كه در حاشيه كوير گسترده شده .
سرانجام به مقصد مى رسيد .
هوا تاريك شده . چشم انداز شهر با چراغهاى روشن در برابر شماست. گنبد زرد حضرت
معصومه (س) را كه مى بينى لبخندى مى زنى و آن را به مهربان نشان مى دهى . راننده ،
مينى بوس را كف رودخانه نزديك حرم پارك مى كند . همه پياده مى شويد . دور سيد جميل
جمع مى شويد و او شروع به صحبت مى كند : برادرا ! خواهرا ! اذان مغرب نزديكه . همين
حالا مى ريم زيارت بعد از نماز بر مى گرديم وسايلو جا به جا مى كنيم . التماس دعا .
دسته جمعى حركت مى كنيد . به صحن مطهر مى رويد . زن ها از مردهاجدا مى شوند .
دست مهربان را مى گيرى . وارد ايوان آيينه مى شويددخترت محوتماشاست . به سمت ضريح
مى رويد . جمعيت را مى شكافيدبعد از زيارت گوشه اى نزديك ضريح مى نشينيد . به حضرت
معصومه(س)متوسل مى شوى . دعا مى كنى ، مهربان از شدت خستگى به خواب مى رود . شايدهم
خواب نباشد . به حالت سجده است . يك مرتبه ازجا بلند مى شود . گوش هايش را مى گيرد
و فرياد مى كشد . به سختى كلماتى ادا مى كند . مى شنوم . آقا ! خانم ! مى لرزى . از
شدت خوشحالى نمى دانى چكار كنى ؟ خدام متوجه مى شوند . شما را از حلقه جمعيت خارج
مى كنند . به دفتر حرم مى رويد . مهربان به سختى حرف مى زند . اشاره مى كند .
نمى توانداز زبانش كار بكشد . خوب به حركات دستش دقت مى كنى . دختر هيجان زده است .
دو نفر را ديده . آقايى با عمامه سبز و يك خانم .
خانم آمده و او را در آغوش گرفته و دخترت يك مرتبه احساس كرده مى شنود . در اين
وقت متوجه ورود سيد جميل مى شوى . سلام آقا سيد ! سلام خواهرم ! ما قسمت برادرا
بوديم . گفتند يه دختراستانبولى شفا پيدا كرده . مهربان خوب شد ؟ بله ! خوب خوب .
صداها رو مى شنوه . اما كلماتو به سختى ادامى كنه .
نيم ساعت پيش قسمت برادرا مراسم عزادارى بود . من از مداح خواستم براى دختر شما
و مادر خودم دعا كنه . حالا همه چيزوتعريف كن . بايد براى مسئولين حرم ترجمه كنم .
به دخترت نگاه مى كنى . مى خندد . مهربان تو قدم به دنياى جديدى گذاشته است .