آخرين شناسايى
هوا سردِ سرد بود. از سوزش سرما كه تا مغزاستخوانهايم فرو رفته بود، بالا و پايينمىپريدم كه برادرمحسن صدايم زد:- محمد... محمد...با چشمان گشاد شده و دهان باز نگاهش كردم. ماندهبودم آن همه تحمل را از كجا آورده
و چه وقت مىخوابد! ازروزى كه به منطقه آمده بودم، شبى نبود كه بيدار نماندهباشد.- چرا ايستادهاى و نگاهم مىكنى؟!هايى تو دستهايم كردم و به طرفش دويدم. رو پا بند نبود.كولهپشتى به دست، جلو
ساختمان فرماندهى قدم مىزد.مىدانستم قرار است قبل از شروع عمليات والفجرمقدماتى براى شناسايى به منطقه برويم.
بىحرف،روبهرويش ايستادم. لبهاى تركخوردهاش را به خنده كشداد و گفت:- به بچهها بگو آماده باشند. مىرويم غرب رودخانهدويرج.تا آن روز به آنجا نرفته بودم؛ ولى وصف خطراتش راشنيده بودم. پاسگاه مرزى آنجا بود.آب نداشته دهانم را قورت دادم و بىحرف به طرفسنگر دويدم. بچهها، پشت سنگر دور
آتش نشسته بودند.گونههايشان چنان سرخ بود كه انگار پوست انارچسباندهاند. كنارشان
نشستم. دستهايم را كه به كبودىمىزد، روى آتش گرفتم و آهسته گفتم:- حسن مىگه آماده باشيد.يكهو همه نگاهها كه از حرف من درشت شده بود، بهصورتم دوخته شد.- الآن؟!در جوابشان فقط پلكهايم را باز و بسته كردم.آفتاب، كدر و بىرمق در وسط آسمان بود كه همگى دورجيپ جمع شديم. بقايى و صفار و
مؤمنيان و رضوانى پشتنشستند و من و پالاش و حسن جلو؛ تنگ هم و پهلو به پهلو.همه،
ساكت به دشت چشم دوخته بودند. حسن چنان درخود فرو رفته بود كه انگار توى اين دنيا
نبود. پلكهاىخستهاش هر چند دقيقه يك بار روى هم مىافتاد. چند باردهان باز كردم
تا بگويم سرش را روى شانهام بگذارد وچرتى بزند؛ ولى حرفى از آن بيرون نريخت. انگار
لال شدهبودم.به محض اينكه در ديد عراقىها قرار گرفتيم، راست،چپ، جلو و عقبمان را با خمپاره
كوبيدند. زمين به لرزهافتاد. پيشروى ديگر ممكن نبود. در منطقه چنانه - فكه ازجيپ
پياده شديم. ناگهان صداى گوشخراش هواپيماها فضارا پر كرد؛ ولى هيچ بمبى روى زمين
ريخته نشد. به اطرافماننگاه كرديم. هيچ جانپناهى در منطقه نبود؛ جز يك سنگربدون
سقف. با فرياد حسن، داخل سنگر شديم. گرمتر ازبيرون بود. روى زمين پهن شده بوديم كه
گلولههاى خمپارهمثل تگرگهاى درشت باريدن گرفت. حسن، بىتوجه بهباران خمپاره،
كولهپشتىاش را برداشت و چيزهايى را كه باخود آورده بود، خالى كرد. بعد دوربينش را
جلوىچشمانش گرفت.نزديك پاسگاه مرزى، چند نفر خمپارهانداز و سربازپياده هر چند دقيقه يك بار جواب
گلولههاى عراقى رامىدادند. خيره شدم به صورت حسن، چشمهايش پشتدوربين همچنان
اطراف را مىگشت. به نظرم آمد آن چشمهادر اين دنيا نيستند. زير لب گفت: «امروز
مىتوانيم مختصاتمنطقه را ثبت كنيم.» با اشاره حسن، نقشه را جلويش باز كردم. چشم ازدوربين برداشت و به آن زل زد. بعد
دوباره دوربين را جلوىچشمانش گرفت. روى زانوهايم كنارش نشستم و نقشه رانگاه كردم.
نقشه حسن چنان تميز بود كه انگار از جلدپلاستيكىاش بيرون نيامده بود.از سنگر سر بيرون كردم. يكهو انگار همه سلاحهاىدشمن روى ما آتش كرد. حسن فرياد
كشيد:چه كار دارى مىكنى؟!دستپاچه خود را به پشتش كشاندم. بقايى، اشارهاى كرد:- مگر قصد دارى همهمان را بفرستى هوا؟!دست و پايم سست شد. هيچ حرفى براى گفتن نداشتم.همانطور ماندم.آسمان از دود سياه شده بود. نفسهايمان به زور بالا وپايين مىرفت. گلوهايمان به
سوزش افتاده بود.حسن، سرفهكنان، در حالىكه دوربين را از جلو چشمانقرمزشدهاش كنار مىكشيد، گفت:- محمد، تو برو از خمپارهاندازها بپرس كه مختصاتمحل چند است و از روى نقشه الآن
ما كجا هستيم؟ دودل از جايم كنده شدم. يك چشمم به حسن بود وچشم ديگرم به ديواره سنگر. تا از سنگر
خارج شدم هزارگلوله سوتكشان از بالاى سرم گذشتند.- چرا وايسادى؟ برو ديگر... مواظب خودت باش...خميده برو...صداى حسن بود كه از لابهلاى انفجارها شنيده مىشد.در جوابش لبخند زدم و خميده از
سنگر خارج شدم.احساس بدى، وجودم را پر كرده بود. در آن هواى سرد، گرماو دلهره امانم
را بريده بود.براى لحظهاى پا سست كردم. زمين اطراف سنگر،زيرورو شده بود. انگار شخمش زده بودند.
دورتر، چند تاچاله انفجار ديده مىشد؛ سياه مثل دهانه غار. با صداىسوت خمپارهاى،
خود را به زمين كوبيدم و به آن چنگانداختم. دردى زير ناخنهايم ريخته شد.صداى حسن، بريده بريده به گوشم مىرسيد:- محمد... محمد... سالمى... سالمى؟ فرياد كشيدم: «آره... آره...» گوشهايم از هوا و سوت و جيغ پر شده بود.«شايد خمپارهاندازها ندانند مختصات محل چنداست...» اين سؤال را از خود كردم و سر
برگرداندم طرفسنگر. به سرم زد برگردم. يكهو صداى حسن در گوشمپيچيد:- چرا وايسادى؟!عرق پيشانىام را با پشت دست گرفتم. آهسته، انگار كهقصد قدم كردن دشت را داشته
باشم، بهراه افتادم. بين قدمشماره شانزده و هفده بودم كه ناگهان خمپارهاى
جيغكشاناز بالاى سرم گذشت و خود را دورتر از من به زمين كوباند.تركشها، هواى
دوده گرفته را شكافتند و زمين اطرافم رادريدند.موجى از گردوخاك بر سر و صورتم هجوم آورد. سرم بهبزرگى دشت شده بود و چشمانم جايى
را نمىديد. از دود وگردوخاك، نفسم بالا نمىآمد. قلبم مثل طبل پارهشدهاىيكضرب
مىكوبيد. چشمانم را به زور باز كردم و از ميانطوفان دود و خاك، به سنگر نگاه
كردم. كسى به طرفممىدويد.- بچهها شهيد شدند...صداى مرتضى صفار را شناختم. قلبم براى لحظهاى ازكار افتاد. احساس كردم دشت را به
سرم كوبيدند. گيج شدهبودم. همه جا را تار و سياه مىديدم. با تمام قدرتى كه
درپاهايم داشتم، به طرف سنگر دويدم. سنگر، غرق در دود وخاك و خون بود. چشم چرخاندم.
بقايى يك پايش قطعشده و پاى ديگرش به پوستى آويزان بود. حسن، آهستهنفسنفس مىزد.
دويدم به طرفش و بغلش كردم. اشك،صورتم را پوشانده بود. دستپاچه بودم. يك نفر
فريادمىكشيد:- جيپ را بياوريد... جيپ را بياوريد...با رسيدن جيپ، حسن و بقيه بچهها را سوار كرديم. تنماز خون حسن خيس شده بود. گوشم
را نزديك دهانشبردم؛ او غلامحسين بود و... دردآلود امام حسين u راصدا مىزد.