آخرين شناسايى - مسافر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مسافر - نسخه متنی

داوود بختیاری دانشور

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

آخرين شناسايى

هوا سردِ سرد بود. از سوزش سرما كه تا مغزاستخوان‏هايم فرو رفته بود، بالا و پايين
مى‏پريدم كه برادرم‏حسن صدايم زد:

- محمد... محمد...

با چشمان گشاد شده و دهان باز نگاهش كردم. مانده‏بودم آن همه تحمل را از كجا آورده
و چه وقت مى‏خوابد! ازروزى كه به منطقه آمده بودم، شبى نبود كه بيدار نمانده‏باشد.

- چرا ايستاده‏اى و نگاهم مى‏كنى؟!

هايى تو دستهايم كردم و به طرفش دويدم. رو پا بند نبود.كوله‏پشتى به دست، جلو
ساختمان فرماندهى قدم مى‏زد.

مى‏دانستم قرار است قبل از شروع عمليات والفجرمقدماتى براى شناسايى به منطقه برويم.
بى‏حرف،روبه‏رويش ايستادم. لب‏هاى ترك‏خورده‏اش را به خنده كش‏داد و گفت:

- به بچه‏ها بگو آماده باشند. مى‏رويم غرب رودخانه‏دويرج.

تا آن روز به آنجا نرفته بودم؛ ولى وصف خطراتش راشنيده بودم. پاسگاه مرزى آنجا بود.

آب نداشته دهانم را قورت دادم و بى‏حرف به طرف‏سنگر دويدم. بچه‏ها، پشت سنگر دور
آتش نشسته بودند.گونه‏هايشان چنان سرخ بود كه انگار پوست انارچسبانده‏اند. كنارشان
نشستم. دستهايم را كه به كبودى‏مى‏زد، روى آتش گرفتم و آهسته گفتم:

- حسن مى‏گه آماده باشيد.

يكهو همه نگاه‏ها كه از حرف من درشت شده بود، به‏صورتم دوخته شد.

- الآن؟!

در جوابشان فقط پلك‏هايم را باز و بسته كردم.

آفتاب، كدر و بى‏رمق در وسط آسمان بود كه همگى دورجيپ جمع شديم. بقايى و صفار و
مؤمنيان و رضوانى پشت‏نشستند و من و پالاش و حسن جلو؛ تنگ هم و پهلو به پهلو.همه،
ساكت به دشت چشم دوخته بودند. حسن چنان درخود فرو رفته بود كه انگار توى اين دنيا
نبود. پلك‏هاى‏خسته‏اش هر چند دقيقه يك بار روى هم مى‏افتاد. چند باردهان باز كردم
تا بگويم سرش را روى شانه‏ام بگذارد وچرتى بزند؛ ولى حرفى از آن بيرون نريخت. انگار
لال شده‏بودم.

به محض اين‏كه در ديد عراقى‏ها قرار گرفتيم، راست،چپ، جلو و عقبمان را با خمپاره
كوبيدند. زمين به لرزه‏افتاد. پيشروى ديگر ممكن نبود. در منطقه چنانه - فكه ازجيپ
پياده شديم. ناگهان صداى گوشخراش هواپيماها فضارا پر كرد؛ ولى هيچ بمبى روى زمين
ريخته نشد. به اطرافمان‏نگاه كرديم. هيچ جان‏پناهى در منطقه نبود؛ جز يك سنگربدون
سقف. با فرياد حسن، داخل سنگر شديم. گرم‏تر ازبيرون بود. روى زمين پهن شده بوديم كه
گلوله‏هاى خمپاره‏مثل تگرگ‏هاى درشت باريدن گرفت. حسن، بى‏توجه به‏باران خمپاره،
كوله‏پشتى‏اش را برداشت و چيزهايى را كه باخود آورده بود، خالى كرد. بعد دوربينش را
جلوى‏چشمانش گرفت.

نزديك پاسگاه مرزى، چند نفر خمپاره‏انداز و سربازپياده هر چند دقيقه يك بار جواب
گلوله‏هاى عراقى رامى‏دادند. خيره شدم به صورت حسن، چشم‏هايش پشت‏دوربين همچنان
اطراف را مى‏گشت. به نظرم آمد آن چشم‏هادر اين دنيا نيستند. زير لب گفت: «امروز
مى‏توانيم مختصات‏منطقه را ثبت كنيم.» با اشاره حسن، نقشه را جلويش باز كردم. چشم ازدوربين برداشت و به آن زل زد. بعد
دوباره دوربين را جلوى‏چشمانش گرفت. روى زانوهايم كنارش نشستم و نقشه رانگاه كردم.
نقشه حسن چنان تميز بود كه انگار از جلدپلاستيكى‏اش بيرون نيامده بود.

از سنگر سر بيرون كردم. يكهو انگار همه سلاح‏هاى‏دشمن روى ما آتش كرد. حسن فرياد
كشيد:

چه كار دارى مى‏كنى؟!

دستپاچه خود را به پشتش كشاندم. بقايى، اشاره‏اى كرد:

- مگر قصد دارى همه‏مان را بفرستى هوا؟!

دست و پايم سست شد. هيچ حرفى براى گفتن نداشتم.همان‏طور ماندم.

آسمان از دود سياه شده بود. نفس‏هايمان به زور بالا وپايين مى‏رفت. گلوهايمان به
سوزش افتاده بود.

حسن، سرفه‏كنان، در حالى‏كه دوربين را از جلو چشمان‏قرمزشده‏اش كنار مى‏كشيد، گفت:

- محمد، تو برو از خمپاره‏اندازها بپرس كه مختصات‏محل چند است و از روى نقشه الآن
ما كجا هستيم؟ دودل از جايم كنده شدم. يك چشمم به حسن بود وچشم ديگرم به ديواره سنگر. تا از سنگر
خارج شدم هزارگلوله سوت‏كشان از بالاى سرم گذشتند.

- چرا وايسادى؟ برو ديگر... مواظب خودت باش...خميده برو...

صداى حسن بود كه از لابه‏لاى انفجارها شنيده مى‏شد.در جوابش لبخند زدم و خميده از
سنگر خارج شدم.احساس بدى، وجودم را پر كرده بود. در آن هواى سرد، گرماو دلهره امانم
را بريده بود.

براى لحظه‏اى پا سست كردم. زمين اطراف سنگر،زيرورو شده بود. انگار شخمش زده بودند.
دورتر، چند تاچاله انفجار ديده مى‏شد؛ سياه مثل دهانه غار. با صداى‏سوت خمپاره‏اى،
خود را به زمين كوبيدم و به آن چنگ‏انداختم. دردى زير ناخن‏هايم ريخته شد.

صداى حسن، بريده بريده به گوشم مى‏رسيد:

- محمد... محمد... سالمى... سالمى؟ فرياد كشيدم: «آره... آره...» گوش‏هايم از هوا و سوت و جيغ پر شده بود.

«شايد خمپاره‏اندازها ندانند مختصات محل چنداست...» اين سؤال را از خود كردم و سر
برگرداندم طرف‏سنگر. به سرم زد برگردم. يكهو صداى حسن در گوشم‏پيچيد:

- چرا وايسادى؟!

عرق پيشانى‏ام را با پشت دست گرفتم. آهسته، انگار كه‏قصد قدم كردن دشت را داشته
باشم، به‏راه افتادم. بين قدم‏شماره شانزده و هفده بودم كه ناگهان خمپاره‏اى
جيغ‏كشان‏از بالاى سرم گذشت و خود را دورتر از من به زمين كوباند.تركش‏ها، هواى
دوده گرفته را شكافتند و زمين اطرافم رادريدند.

موجى از گردوخاك بر سر و صورتم هجوم آورد. سرم به‏بزرگى دشت شده بود و چشمانم جايى
را نمى‏ديد. از دود وگردوخاك، نفسم بالا نمى‏آمد. قلبم مثل طبل پاره‏شده‏اى‏يكضرب
مى‏كوبيد. چشمانم را به زور باز كردم و از ميان‏طوفان دود و خاك، به سنگر نگاه
كردم. كسى به طرفم‏مى‏دويد.

- بچه‏ها شهيد شدند...

صداى مرتضى صفار را شناختم. قلبم براى لحظه‏اى ازكار افتاد. احساس كردم دشت را به
سرم كوبيدند. گيج شده‏بودم. همه جا را تار و سياه مى‏ديدم. با تمام قدرتى كه
درپاهايم داشتم، به طرف سنگر دويدم. سنگر، غرق در دود وخاك و خون بود. چشم چرخاندم.
بقايى يك پايش قطع‏شده و پاى ديگرش به پوستى آويزان بود. حسن، آهسته‏نفس‏نفس مى‏زد.
دويدم به طرفش و بغلش كردم. اشك،صورتم را پوشانده بود. دستپاچه بودم. يك نفر
فريادمى‏كشيد:

- جيپ را بياوريد... جيپ را بياوريد...

با رسيدن جيپ، حسن و بقيه بچه‏ها را سوار كرديم. تنم‏از خون حسن خيس شده بود. گوشم
را نزديك دهانش‏بردم؛ او غلام‏حسين بود و... دردآلود امام حسين u راصدا مى‏زد.




/ 11