روز پيروزى - مسافر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مسافر - نسخه متنی

داوود بختیاری دانشور

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

روز پيروزى

- آهااااى‏ى‏ى... سرباز!

نعره سرگروهبان، غلامحسين را از فكر بيرون مى‏آورد.غلامحسين از جا كنده مى‏شود و به
او نگاه مى‏كند. يكى ازسربازها را زير مشت و لگد گرفته است. سرباز هوار
مى‏كشد.هيچ‏كس جرأت جلو رفتن ندارد. سرگروهبان يكريز فحش‏مى‏دهد. غلامحسين جلو
مى‏دود و مچ دست سرگروهبان راتوى هوا مى‏قاپد. كاسه چشمان سرگروهبان از خون
پرمى‏شود. زل مى‏زند تو چشمان نافذ غلامحسين و آنگاه مچ‏دستش را از لاى انگشتان او
بيرون مى‏كشد. بعد لب ودهانش را مچاله مى‏كند و تفى به زمين مى‏اندازد.
سرباز،ناله‏كنان پا به فرار مى‏گذارد.

سرگروهبان، كاغذى را با خشم جلو چشمان غلامحسين‏پاره‏پاره مى‏كند.

- زنده‏زنده چالت مى‏كنم...

- اون اعلاميه را من بهش دادم.

- حساب تو را هم مى‏رسم... تو همين روزها...

- چه كار مى‏كنيد؟... من امشب فرار مى‏كنم... مى‏آييد يانه؟ - شوخى‏بردار نيست اين كار. فكر بعدش را كرده‏اى؟مجازاتش، يا حبس است يا اعدام.
تازه ايلام يك شهركوچكه. زود گير مى‏افتيم.

اين را جواد مى‏گويد و به محمود و حميد كه به‏تفنگ‏هايشان خيره شده‏اند، نگاه
مى‏كند.

غلامحسين، كلاهش را به كف دستش مى‏كوبد و باصدايى خفه مى‏گويد:

- فرمان امام خمينى است...

بعد نگاه مى‏كند به سيم‏خاردارهاى بالاى ديوار.

- خود دانيد... اجبار نيست.

صداى ايست دژبانِ جلو در شنيده مى‏شود. محمود،دست روى شانه غلامحسين مى‏گذارد و
مى‏گويد:

- سرگروهبان است... خدا رحم كند... بهتر است برويم‏داخل آسايشگاه.

ابرها كه مثل گليم كهنه نخ‏نخ شده‏اند، توى هم‏مى‏پيچند. ماه، كدرتر از شب‏هاى
گذشته است.

غلامحسين، نگاهى به ساعتش مى‏كند و خود را به پشت‏درخت‏ها مى‏رساند. باد، صداى شاخ
و برگ درخت‏ها را درمى‏آورد.

- كاش رگبارى بزند.

كسى از بيرون فرياد مى‏كشد. صداى باز و بسته شدن درپادگان شنيده مى‏شود. غلامحسين،
دندان‏هايش را به هم‏فشار مى‏دهد و با يك خيز به ميله‏هاى بالاى ديوار
چنگ‏مى‏اندازد.

همهمه‏اى از پايين خيابان شنيده مى‏شود. يك دسته مردِسفيدپوش در حال دويدن هستند.

- بايد خودم را به آنها برسانم.

دو گلوله توى دل آسمان شليك مى‏شود. مردهاى‏سفيدپوش به همديگر مى‏چسبند. غلامحسين
خود را به‏پشت آنها مى‏رساند.

كسى دست گذاشته روى زنگ و بر نمى‏دارد.غلامحسين، بهت‏زده به پدر و برادرش محمد نگاه
مى‏كند.

- كى مى‏تواند باشد؟!

مادر از جا بلند مى‏شود و چادر به سر مى‏كشد.

- من مى‏روم دم در؛ شما اون تفنگ‏ها را قايم كنيد.

غلامحسين از جا كنده مى‏شود و دست مى‏اندازد به‏دستگيره در اتاق.

- خودم مى‏روم... حتماً با من كار دارند.

- تو نبايد بروى. شايد مأمورى كسى باشد.

اين را پدر مى‏گويد و غلامحسين را كنار مى‏زند. مادر،دست غلامحسين را مى‏گيرد و
آرام مى‏گويد:

- اصلاً در را باز نكنيد. هر كسى باشد، مى‏رود.

غلامحسين، سلاحى را كه در دست دارد، پشتش‏مى‏گيرد و مى‏گويد:

- نه، شايد اتفاقى افتاده باشد...

بعد جلوتر از پدر به طرف در مى‏رود.

با باز شدن در، جواد هيكل استخوانى‏اش را تومى‏اندازد.

- چته؟ چرا اين طور مى‏كنى؟!

- گاردى‏ها دارند همافرها را قتل‏عام مى‏كنند.

جواد اين را مى‏گويد و ليوان آبى را كه مادر غلامحسين به‏دستش داده، سر مى‏كشد.
غلامحسين، نگاهى به تفنگ‏اش‏مى‏اندازد و رو به پدر مى‏گويد:

- با اين تفنگ‏هايى كه از پادگان عشرت‏آباد آورده‏ايم،مى‏توانيم به همافرها كمك
كنيم.

محمود با چشمان گشاد شده به در تكيه مى‏دهد ومى‏گويد:

- يعنى تو به اين راحتى مى‏خواهى تفنگت را از دست‏بدهى؟!

غلامحسين با لبخند مى‏گويد:

- اين تفنگ مال من نيست... مال بيت‏المال است.

خيابان‏هاى نزديك پادگان نيروى هوايى از آدم موج‏مى‏زند. گاردى‏هاى سر تا پا مسلح،
تك‏تك يا دسته‏دسته‏روى ديوار، جلوى در پادگان و ميان جمعيت ديده‏مى‏شوند. چشمانشان
قرمز است و صورت‏هاى از ته‏تراشيده‏شان از خشم گنده شده. هر چند دقيقه يك بار
تيرى‏شليك مى‏كنند و به طرف مردم هجوم مى‏برند. از همه جابوى باروت به مشام مى‏رسد.
فرياد همافرها كه داخل‏پادگان زندانى شده‏اند، شنيده مى‏شود. مردم به خشم‏آمده‏اند.

- مى‏كشم... مى‏كشم... آن كه برادرم كشت...

غلامحسين از لابه‏لاى مردم مى‏گذرد و خود را به رديف‏جلو مى‏رساند. سرتا پايش خيس
عرق است.

- بايد خودم را به داخل پادگان برسانم.

اين را زيرلب مى‏گويد و به طرف در پادگان مى‏دود. درِپادگان بر اثر هجوم مردم و
گاردى‏ها باز و بسته مى‏شود.

غلامحسين، همافرى را مى‏بيند كه ميان چند گاردى‏محاصره شده است. خون به صورتش هجوم
مى‏آورد. فريادمى‏كشد:

- مرگ بر شاه... مرگ بر شاه...

مردم كه به خشم آمده‏اند، يكهو به طرف در پادگان‏هجوم مى‏برند. غلامحسين از فرصت
استفاده مى‏كند و خودرا داخل پادگان مى‏اندازد. چشم مى‏چرخاند تا همافرى راكه در
محاصره گاردى‏ها بود، ببيند. مى‏بيندش. آهسته‏آهسته به پشت درخت‏ها مى‏رود. سلاحش
را بالا مى‏گيرد وبه همافر جوان نشان مى‏دهد.

فرياد مردم، بلندتر از پيش به گوش مى‏رسد. خيلى‏هاداخل پادگان شده‏اند. گاردى‏ها،
وحشت‏زده به مردم نگاه‏مى‏كنند. غلامحسين، همافر را صدا مى‏زند:

- برادر ارتشى... برادر ارتشى...

همافر سر بر مى‏گرداند به طرف غلامحسين. غلامحسين‏دوباره سلاحش را بالا مى‏گيرد.
سپس آن را به طرف او پرت‏مى‏كند. همافر، تفنگ را در هوا مى‏قاپد. گاردى‏ها با
چشمان‏گشاد شده عقب مى‏كشند. غلامحسين از خوشحالى روى‏پاهايش بند نيست.

/ 11