روز پيروزى
- آهااااىىى... سرباز!نعره سرگروهبان، غلامحسين را از فكر بيرون مىآورد.غلامحسين از جا كنده مىشود و بهاو نگاه مىكند. يكى ازسربازها را زير مشت و لگد گرفته است. سرباز هوار
مىكشد.هيچكس جرأت جلو رفتن ندارد. سرگروهبان يكريز فحشمىدهد. غلامحسين جلو
مىدود و مچ دست سرگروهبان راتوى هوا مىقاپد. كاسه چشمان سرگروهبان از خون
پرمىشود. زل مىزند تو چشمان نافذ غلامحسين و آنگاه مچدستش را از لاى انگشتان او
بيرون مىكشد. بعد لب ودهانش را مچاله مىكند و تفى به زمين مىاندازد.
سرباز،نالهكنان پا به فرار مىگذارد.سرگروهبان، كاغذى را با خشم جلو چشمان غلامحسينپارهپاره مىكند.- زندهزنده چالت مىكنم...- اون اعلاميه را من بهش دادم.- حساب تو را هم مىرسم... تو همين روزها...- چه كار مىكنيد؟... من امشب فرار مىكنم... مىآييد يانه؟ - شوخىبردار نيست اين كار. فكر بعدش را كردهاى؟مجازاتش، يا حبس است يا اعدام.
تازه ايلام يك شهركوچكه. زود گير مىافتيم.اين را جواد مىگويد و به محمود و حميد كه بهتفنگهايشان خيره شدهاند، نگاه
مىكند.غلامحسين، كلاهش را به كف دستش مىكوبد و باصدايى خفه مىگويد:- فرمان امام خمينى است...بعد نگاه مىكند به سيمخاردارهاى بالاى ديوار.- خود دانيد... اجبار نيست.صداى ايست دژبانِ جلو در شنيده مىشود. محمود،دست روى شانه غلامحسين مىگذارد و
مىگويد:- سرگروهبان است... خدا رحم كند... بهتر است برويمداخل آسايشگاه.ابرها كه مثل گليم كهنه نخنخ شدهاند، توى هممىپيچند. ماه، كدرتر از شبهاى
گذشته است.غلامحسين، نگاهى به ساعتش مىكند و خود را به پشتدرختها مىرساند. باد، صداى شاخ
و برگ درختها را درمىآورد.- كاش رگبارى بزند.كسى از بيرون فرياد مىكشد. صداى باز و بسته شدن درپادگان شنيده مىشود. غلامحسين،
دندانهايش را به همفشار مىدهد و با يك خيز به ميلههاى بالاى ديوار
چنگمىاندازد.همهمهاى از پايين خيابان شنيده مىشود. يك دسته مردِسفيدپوش در حال دويدن هستند.- بايد خودم را به آنها برسانم.دو گلوله توى دل آسمان شليك مىشود. مردهاىسفيدپوش به همديگر مىچسبند. غلامحسين
خود را بهپشت آنها مىرساند.كسى دست گذاشته روى زنگ و بر نمىدارد.غلامحسين، بهتزده به پدر و برادرش محمد نگاه
مىكند.- كى مىتواند باشد؟!مادر از جا بلند مىشود و چادر به سر مىكشد.- من مىروم دم در؛ شما اون تفنگها را قايم كنيد.غلامحسين از جا كنده مىشود و دست مىاندازد بهدستگيره در اتاق.- خودم مىروم... حتماً با من كار دارند.- تو نبايد بروى. شايد مأمورى كسى باشد.اين را پدر مىگويد و غلامحسين را كنار مىزند. مادر،دست غلامحسين را مىگيرد و
آرام مىگويد:- اصلاً در را باز نكنيد. هر كسى باشد، مىرود.غلامحسين، سلاحى را كه در دست دارد، پشتشمىگيرد و مىگويد:- نه، شايد اتفاقى افتاده باشد...بعد جلوتر از پدر به طرف در مىرود.با باز شدن در، جواد هيكل استخوانىاش را تومىاندازد.- چته؟ چرا اين طور مىكنى؟!- گاردىها دارند همافرها را قتلعام مىكنند.جواد اين را مىگويد و ليوان آبى را كه مادر غلامحسين بهدستش داده، سر مىكشد.
غلامحسين، نگاهى به تفنگاشمىاندازد و رو به پدر مىگويد:- با اين تفنگهايى كه از پادگان عشرتآباد آوردهايم،مىتوانيم به همافرها كمك
كنيم.محمود با چشمان گشاد شده به در تكيه مىدهد ومىگويد:- يعنى تو به اين راحتى مىخواهى تفنگت را از دستبدهى؟!غلامحسين با لبخند مىگويد:- اين تفنگ مال من نيست... مال بيتالمال است.خيابانهاى نزديك پادگان نيروى هوايى از آدم موجمىزند. گاردىهاى سر تا پا مسلح،
تكتك يا دستهدستهروى ديوار، جلوى در پادگان و ميان جمعيت ديدهمىشوند. چشمانشان
قرمز است و صورتهاى از تهتراشيدهشان از خشم گنده شده. هر چند دقيقه يك بار
تيرىشليك مىكنند و به طرف مردم هجوم مىبرند. از همه جابوى باروت به مشام مىرسد.
فرياد همافرها كه داخلپادگان زندانى شدهاند، شنيده مىشود. مردم به خشمآمدهاند.- مىكشم... مىكشم... آن كه برادرم كشت...غلامحسين از لابهلاى مردم مىگذرد و خود را به رديفجلو مىرساند. سرتا پايش خيس
عرق است.- بايد خودم را به داخل پادگان برسانم.اين را زيرلب مىگويد و به طرف در پادگان مىدود. درِپادگان بر اثر هجوم مردم و
گاردىها باز و بسته مىشود.غلامحسين، همافرى را مىبيند كه ميان چند گاردىمحاصره شده است. خون به صورتش هجوم
مىآورد. فريادمىكشد:- مرگ بر شاه... مرگ بر شاه...مردم كه به خشم آمدهاند، يكهو به طرف در پادگانهجوم مىبرند. غلامحسين از فرصت
استفاده مىكند و خودرا داخل پادگان مىاندازد. چشم مىچرخاند تا همافرى راكه در
محاصره گاردىها بود، ببيند. مىبيندش. آهستهآهسته به پشت درختها مىرود. سلاحش
را بالا مىگيرد وبه همافر جوان نشان مىدهد.فرياد مردم، بلندتر از پيش به گوش مىرسد. خيلىهاداخل پادگان شدهاند. گاردىها،
وحشتزده به مردم نگاهمىكنند. غلامحسين، همافر را صدا مىزند:- برادر ارتشى... برادر ارتشى...همافر سر بر مىگرداند به طرف غلامحسين. غلامحسيندوباره سلاحش را بالا مىگيرد.
سپس آن را به طرف او پرتمىكند. همافر، تفنگ را در هوا مىقاپد. گاردىها با
چشمانگشاد شده عقب مىكشند. غلامحسين از خوشحالى روىپاهايش بند نيست.