روز تولد - مسافر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مسافر - نسخه متنی

داوود بختیاری دانشور

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

روز تولد

مرد سلام آخر نماز را مى‏دهد و اشك در چشمش حلقه‏مى‏زند. هواى اتاق سرد است. زن خم
مى‏شود و فتيله چراغ‏والور را بالا مى‏كشد. كترى روى چراغ زوزه آرامى دارد. ومرد سر
به عقب برمى‏گرداند:

- حالت خوب است؟ زن رنگ به صورت ندارد و زير چشمانش گود افتاده‏است.

- بد نيستم.

حلقه‏هاى اشك در چشمان مرد و زن برق مى‏زند.نگاهشان را از هم پنهان مى‏كنند. زن
آرام از اتاق بيرون‏مى‏رود. هواى سرد بيرون به اتاق هجوم مى‏آورد. مردنگاهش را به
قبله خيره مى‏كند. قطره اشكى در حدقه‏چشمش بازى مى‏كند و بر گونه‏اش غلت مى‏زند.
درِ اتاق باصداى خشكى باز مى‏شود و زن باز مى‏گردد. مرد، اشكهاى‏صورتش را پاك
مى‏كند.

- زياد راه نرو، برايت خوب نيست...

زن نفس‏زنان در كنجى از اتاق مى‏نشيند و سر به ديوارمى‏گذارد. مرد احساس مى‏كند
بايد حرفى بزند. سكوت وسردى هوا، غم دلش را بيشتر مى‏كند:

- من هم نذر كرده‏ام. اصلاً بيا هر دو با هم نذر كنيم.

زن سر از ديوار برمى‏دارد و لبخند كمرنگى روى لبش‏نقش مى‏بندد.

- فردا سوم شعبان است؛ روز تولد امام حسين! خدايا، به‏آبروى آقامان حسين حاجتمان را
برآورده كن.

زن مى‏گويد و شانه‏هايش از گريه‏اى بى‏صدا مى‏لرزد.چراغ والور پت‏پت مى‏كند و بخارى
مطبوع از لوله كترى‏بيرون مى‏زند. مرد دست‏هايش را به آسمان بلند مى‏كند:

- آمين!

زن لبش را مى‏گزد و ناله مى‏كشد. با صداى شنيدن در،مرد مهر نمازش را مى‏بوسد و
سجاده‏اش را جمع مى‏كند.

بايد از قوم و خويش‏ها باشند.

زن به پهلو مى‏غلتد و مى‏خواهد از جا بلند بشود. مردزودتر مى‏رود تا زن خيالش راحت
بشود. دوباره هواى سردبه اتاق هجوم مى‏آورد. ناله‏هاى زن از پشت
دندان‏هاى‏كليدشده‏اش بيرون مى‏زند:

- يا ابوالفضل، خودت به دادم برس!

دو زن همراه مرد وارد اتاق مى‏شوند. بى‏پرس‏وجو به‏طرف زن مى‏روند. يكى از آنها سخت
نگران است. چادرش‏را به دور كمر جمع مى‏كنند و دستش را زير سر زن مى‏برد.

- سرت را بالا بگيرى، بهتر است. اين‏طورى نفس‏ات‏تنگ مى‏شود.

زنِ ديگر، شانه‏هاى او را آرام مى‏مالد:

- حالا كه زود است. تازه هفت ماه‏ات تمام شده.

زن بى‏آنكه حرف بزند، لبهاى رنگ پريده و خشك‏اش‏تكان مى‏خورد:

- درد... درد... دارم از درد مى‏ميرم...

مرد سر پايين مى‏اندازد و به فكر فرو مى‏رود. يكى اززن‏ها به او مى‏گويد:

- كارى بكن؛ زنت دارد از دست مى‏رود.

مرد دستپاچه به هر طرف مى‏رود. نمى‏داند چه‏كار كند:

- من بايد چه‏كار كنم؟ يكى از زن‏ها از جا بلند مى‏شود و چادرش را به سرمى‏اندازد. زن ديگر با تعجب به او نگاه مى‏كند:

- كجا مى‏خواهى بروى؟ حالا زود است. دو ماه ديگر تاآمدن بچه مانده است.

مرد هنوز مستأصل به آنها نگاه مى‏كند:

- از دست من چه كارى برمى‏آيد؟ زنى كه چادر به سر كرده، به طرف در اتاق مى‏رود.

- بايد برويم سراغ قابله... بعضى از بچه‏ها هفت ماهه‏به‏دنيا مى‏آيند.

مرد به سرعت شال و كلاه مى‏پوشد و همراه زن به راه‏مى‏افتد. با رفتن مرد، ناله‏هاى
زن دردناك‏تر از لحظاتى پيش‏به آسمان مى‏رود. يك ساعت بعد، ماماى محلى،عرق‏ريزان از
بالين زن به كنار مى‏آيد:

- خدا رحم كند. نمى‏دانم... خدا كند كه سالم به دنيابيايد.

مرد حرف‏هاى ماماى محلى را از پشت در مى‏شنود. باخودش فكر مى‏كند ديگر اميدى نيست.
پيش از آن هم‏شنيده بود كه ممكن است بچه مرده يا ضعيف به دنيا بيايد.كنار در زانو
مى‏زند و اشك امانش را مى‏بُرد. ناله‏هاى زن‏هنوز به گوش مى‏رسد.

صبح بيستم اسفند 1334 در راه بود. هنوز سرماى‏زمستان مجالى به طراوت هواى بهارى
نداده بود. مردمى‏دانست روز تولد امام حسين u است. به دلش برات‏شده بود كه امام مرادش را مى‏دهد. مرد از اتاق بيرون آمد تازن‏ها
به بالين همسرش بروند. ماماى محلى، زودتر از همه‏آمده بود. لگن آب گرم را به اتاق
بردند. مرد تكيه داده بود به‏ديوار و آسمان را نگاه مى‏كرد:

- يا امام حسين، غلام يا كنيز خودت را نجات بده. نگذاراين زن اين همه درد بكشد.

با خود مى‏گفت و چشمه اشك‏اش مى‏جوشيد.نمى‏دانست چه وقت است.

ناگهان صداى صلوات شنيد. دلش لرزيد.

منتظر بود تا خبر خوشى بشنود. انتظارش طولانى نشد.ماماى محلى كنار چند زن ديگر
بيرون آمد. لبخندشان مثل‏هوايى ابرآلود بود.

مرد نمى‏دانست كدام را باور كند.

- بچه به دنيا آمده. پسر است.

مرد سراسيمه خود را به اتاق رساند. قنداق كوچكى راديد؛ كوچكتر از آنچه تا آن روز
ديده بود. چشمهاى طفل‏روى گردن كوچك صورتش به هم بود.لبخند زد و زير لب‏گفت: «چقدر
ضعيف و كوچك است!» زن چشم باز كرد و همسرش را ديد. رنگ مهتابى‏صورتش، دل مرد را سوزاند.

- نگران نباش. ان‏شاءاللّه خوب مى‏شوى!

زن بى‏حال لبخند زد و نگاهش تا قنداق طفل چرخيد:

- خيلى ضعيف است! نه؟ مرد، بغض مانده در گلويش را فرو داد و گفت:«غلام‏حسين است... خودش دستمان را
مى‏گيرد.» زن و مرد براى شنيدن صدايى از طفل حسرت‏مى‏كشيدند. غلام‏حسين آن قدر ضعيف بود كه
حتى‏نمى‏توانست شير مادر را بمكد. زن آرام اشك مى‏ريخت وفقط از امام حسين u طلب شفاعت مى‏كرد. روزهاهمچنان مى‏گذشت. حالا دردى تازه زن و مرد را آزارمى‏داد:
اگر شير نخورد، مى‏ميرد.

شير را با قطره‏چكان در دهان حسين چكاندند. دهان‏كوچك طفل، قطرات شير را مزه‏مزه
مى‏كرد. زن همزمان‏قطرات اشك را هم از چشمانش پاك مى‏كرد. با اين حال،غلام‏حسين با
چشمانى ضعيف و كوچك زنده بود و نفس‏مى‏كشيد. دوست و آشنا پنهانى با هم حرف
مى‏زدند.حرف‏ها گاهى به گوش زن و مرد مى‏رسيد: «اين بچّه زنده‏نمى‏ماند.» زن مى‏گريست و دعا مى‏كرد. بيست روز گذشته بود. زن‏دلش پرپر مى‏زد تا طفل از سينه
او شير بنوشد.

- اى خدا، يعنى من روزى را مى‏بينم كه غلام‏حسين‏ام‏شير جانم را بخورد؟ اى امام
حسين، اى آقاجان، به حق‏خودت دستمان را بگير.

بهار رسيده و بوى شكوفه‏هاى ياس از شانه ديوارها به‏مشام مى‏رسد. زن، مادرانه
غلام‏حسين را در بغل گرفته‏است. همه آرزويش اين است كه كودكش شير بخورد. مرد
به‏ديوار تكيه داده و خود را با افكارى دور و دراز مشغول كرده‏است. طفل سرش را تكان
مى‏دهد. زن ناباورانه به او خيره‏مى‏شود. فكر مى‏كند كه اشتباه ديده است.

چند بار پلك مى‏زند. طفل لب‏هاى كوچكش را درجست‏وجوى سينه مادر غنچه مى‏كند. زبان
زن بند مى‏رود.طفل، آنچه را كه مى‏خواهد، پيدا مى‏كند. گلوى زن ازفريادى پر است.
بايد فرياد بكشد. مرد سراسيمه از جا بلندمى‏شود. از ميان اشك و فريادهاى خوشحالى،
زن به دنبال‏چيزى مى‏گردد. اسير غرور مردانه نيست. سجده مى‏كند واشك مى‏ريزد. همان
جا با امام پيمان مى‏بندد كه به پابوسش‏برود.

دو سال بعد، همراه با غلام‏حسين به ديدار سالار كربلامى‏روند.

/ 11