روز تولد
مرد سلام آخر نماز را مىدهد و اشك در چشمش حلقهمىزند. هواى اتاق سرد است. زن خممىشود و فتيله چراغوالور را بالا مىكشد. كترى روى چراغ زوزه آرامى دارد. ومرد سر
به عقب برمىگرداند:- حالت خوب است؟ زن رنگ به صورت ندارد و زير چشمانش گود افتادهاست.- بد نيستم.حلقههاى اشك در چشمان مرد و زن برق مىزند.نگاهشان را از هم پنهان مىكنند. زن
آرام از اتاق بيرونمىرود. هواى سرد بيرون به اتاق هجوم مىآورد. مردنگاهش را به
قبله خيره مىكند. قطره اشكى در حدقهچشمش بازى مىكند و بر گونهاش غلت مىزند.
درِ اتاق باصداى خشكى باز مىشود و زن باز مىگردد. مرد، اشكهاىصورتش را پاك
مىكند.- زياد راه نرو، برايت خوب نيست...زن نفسزنان در كنجى از اتاق مىنشيند و سر به ديوارمىگذارد. مرد احساس مىكند
بايد حرفى بزند. سكوت وسردى هوا، غم دلش را بيشتر مىكند:- من هم نذر كردهام. اصلاً بيا هر دو با هم نذر كنيم.زن سر از ديوار برمىدارد و لبخند كمرنگى روى لبشنقش مىبندد.- فردا سوم شعبان است؛ روز تولد امام حسين! خدايا، بهآبروى آقامان حسين حاجتمان را
برآورده كن.زن مىگويد و شانههايش از گريهاى بىصدا مىلرزد.چراغ والور پتپت مىكند و بخارى
مطبوع از لوله كترىبيرون مىزند. مرد دستهايش را به آسمان بلند مىكند:- آمين!زن لبش را مىگزد و ناله مىكشد. با صداى شنيدن در،مرد مهر نمازش را مىبوسد و
سجادهاش را جمع مىكند.بايد از قوم و خويشها باشند.زن به پهلو مىغلتد و مىخواهد از جا بلند بشود. مردزودتر مىرود تا زن خيالش راحت
بشود. دوباره هواى سردبه اتاق هجوم مىآورد. نالههاى زن از پشت
دندانهاىكليدشدهاش بيرون مىزند:- يا ابوالفضل، خودت به دادم برس!دو زن همراه مرد وارد اتاق مىشوند. بىپرسوجو بهطرف زن مىروند. يكى از آنها سخت
نگران است. چادرشرا به دور كمر جمع مىكنند و دستش را زير سر زن مىبرد.- سرت را بالا بگيرى، بهتر است. اينطورى نفساتتنگ مىشود.زنِ ديگر، شانههاى او را آرام مىمالد:- حالا كه زود است. تازه هفت ماهات تمام شده.زن بىآنكه حرف بزند، لبهاى رنگ پريده و خشكاشتكان مىخورد:- درد... درد... دارم از درد مىميرم...مرد سر پايين مىاندازد و به فكر فرو مىرود. يكى اززنها به او مىگويد:- كارى بكن؛ زنت دارد از دست مىرود.مرد دستپاچه به هر طرف مىرود. نمىداند چهكار كند:- من بايد چهكار كنم؟ يكى از زنها از جا بلند مىشود و چادرش را به سرمىاندازد. زن ديگر با تعجب به او نگاه مىكند:- كجا مىخواهى بروى؟ حالا زود است. دو ماه ديگر تاآمدن بچه مانده است.مرد هنوز مستأصل به آنها نگاه مىكند:- از دست من چه كارى برمىآيد؟ زنى كه چادر به سر كرده، به طرف در اتاق مىرود.- بايد برويم سراغ قابله... بعضى از بچهها هفت ماههبهدنيا مىآيند.مرد به سرعت شال و كلاه مىپوشد و همراه زن به راهمىافتد. با رفتن مرد، نالههاى
زن دردناكتر از لحظاتى پيشبه آسمان مىرود. يك ساعت بعد، ماماى محلى،عرقريزان از
بالين زن به كنار مىآيد:- خدا رحم كند. نمىدانم... خدا كند كه سالم به دنيابيايد.مرد حرفهاى ماماى محلى را از پشت در مىشنود. باخودش فكر مىكند ديگر اميدى نيست.
پيش از آن همشنيده بود كه ممكن است بچه مرده يا ضعيف به دنيا بيايد.كنار در زانو
مىزند و اشك امانش را مىبُرد. نالههاى زنهنوز به گوش مىرسد.صبح بيستم اسفند 1334 در راه بود. هنوز سرماىزمستان مجالى به طراوت هواى بهارى
نداده بود. مردمىدانست روز تولد امام حسين u است. به دلش براتشده بود كه امام مرادش را مىدهد. مرد از اتاق بيرون آمد تازنها
به بالين همسرش بروند. ماماى محلى، زودتر از همهآمده بود. لگن آب گرم را به اتاق
بردند. مرد تكيه داده بود بهديوار و آسمان را نگاه مىكرد:- يا امام حسين، غلام يا كنيز خودت را نجات بده. نگذاراين زن اين همه درد بكشد.با خود مىگفت و چشمه اشكاش مىجوشيد.نمىدانست چه وقت است.ناگهان صداى صلوات شنيد. دلش لرزيد.منتظر بود تا خبر خوشى بشنود. انتظارش طولانى نشد.ماماى محلى كنار چند زن ديگر
بيرون آمد. لبخندشان مثلهوايى ابرآلود بود.مرد نمىدانست كدام را باور كند.- بچه به دنيا آمده. پسر است.مرد سراسيمه خود را به اتاق رساند. قنداق كوچكى راديد؛ كوچكتر از آنچه تا آن روز
ديده بود. چشمهاى طفلروى گردن كوچك صورتش به هم بود.لبخند زد و زير لبگفت: «چقدر
ضعيف و كوچك است!» زن چشم باز كرد و همسرش را ديد. رنگ مهتابىصورتش، دل مرد را سوزاند.- نگران نباش. انشاءاللّه خوب مىشوى!زن بىحال لبخند زد و نگاهش تا قنداق طفل چرخيد:- خيلى ضعيف است! نه؟ مرد، بغض مانده در گلويش را فرو داد و گفت:«غلامحسين است... خودش دستمان را
مىگيرد.» زن و مرد براى شنيدن صدايى از طفل حسرتمىكشيدند. غلامحسين آن قدر ضعيف بود كه
حتىنمىتوانست شير مادر را بمكد. زن آرام اشك مىريخت وفقط از امام حسين u طلب شفاعت مىكرد. روزهاهمچنان مىگذشت. حالا دردى تازه زن و مرد را آزارمىداد:
اگر شير نخورد، مىميرد.شير را با قطرهچكان در دهان حسين چكاندند. دهانكوچك طفل، قطرات شير را مزهمزه
مىكرد. زن همزمانقطرات اشك را هم از چشمانش پاك مىكرد. با اين حال،غلامحسين با
چشمانى ضعيف و كوچك زنده بود و نفسمىكشيد. دوست و آشنا پنهانى با هم حرف
مىزدند.حرفها گاهى به گوش زن و مرد مىرسيد: «اين بچّه زندهنمىماند.» زن مىگريست و دعا مىكرد. بيست روز گذشته بود. زندلش پرپر مىزد تا طفل از سينه
او شير بنوشد.- اى خدا، يعنى من روزى را مىبينم كه غلامحسينامشير جانم را بخورد؟ اى امام
حسين، اى آقاجان، به حقخودت دستمان را بگير.بهار رسيده و بوى شكوفههاى ياس از شانه ديوارها بهمشام مىرسد. زن، مادرانه
غلامحسين را در بغل گرفتهاست. همه آرزويش اين است كه كودكش شير بخورد. مرد
بهديوار تكيه داده و خود را با افكارى دور و دراز مشغول كردهاست. طفل سرش را تكان
مىدهد. زن ناباورانه به او خيرهمىشود. فكر مىكند كه اشتباه ديده است.چند بار پلك مىزند. طفل لبهاى كوچكش را درجستوجوى سينه مادر غنچه مىكند. زبان
زن بند مىرود.طفل، آنچه را كه مىخواهد، پيدا مىكند. گلوى زن ازفريادى پر است.
بايد فرياد بكشد. مرد سراسيمه از جا بلندمىشود. از ميان اشك و فريادهاى خوشحالى،
زن به دنبالچيزى مىگردد. اسير غرور مردانه نيست. سجده مىكند واشك مىريزد. همان
جا با امام پيمان مىبندد كه به پابوسشبرود.دو سال بعد، همراه با غلامحسين به ديدار سالار كربلامىروند.