مسافر
به در آهنى مدرسه تكيه مىدهد و به ابرهاى سياهى كهباد پخششان مىكرد، چشممىدوزد. قلبش فشردهمىشود.- يعنى مىشود باران روى سقفهايى ببارد كه تركندارند؟!نگاهى به دوروبرش مىاندازد. آن طرف خيابان،دستفروشى تند و تند بساطش را جمع
مىكند. پشت ازديوار مىكند و به طرف دستفروش مىرود. بىحرف بهپيرمرد كمك مىكند.- خدا خيرت بدهد!كتابهايش را زير بغلش مىزند و به طرف ايستگاهاتوبوس مىدود. آسمان از پشت
شيشههاى لك و پيسداراتوبوس غم گرفتهتر به نظر مىرسد.- خدا كند زياد به چراغ قرمز نخوريم.- محمود جلوى در خانهشان ايستاده است.- فقط آمدهام كتابت را بدهم و برگردم. بايد قبل از اذان بهمحلهمان برسم.
خداحافظ.صف اتوبوس به درازاى يك طناب بلند كشيده شدهاست. پشت آخرين نفر مىايستد.- اين طور كه معلومه، به نماز جماعت نمىرسم.دست توى جيب مىكند و تمام پولى را كه دارد، بيرونمىكشد. با خود فكر مىكند: اگر
تمام دنيا مال من بود، آن رابراى رسيدن به نمازجماعت مىدادم.با ترمز اولين تاكسى، خود را توى آن مىاندازد. توىكوچه مسجد رسيده است كه باران
با دانههاى درشت شروعبه باريدن مىكند. صداى مكبر بلند شده است. پا تندمىكند.
توى حياط مسجد، مردى چمباتمه زده و لرزان زيربالكن نشسته است. چنان در خود فرو رفته
است كه متوجهورود غلامحسين نمىشود.- باران كشاندهاش به اينجا... بايد غريب باشد.- چرا داخل نمىشويد؟ توى مسجد گرم است.مرد نگاهش را از زمين برمىدارد و بعد دستهايش رابغل مىگيرد. زيرلب چيزى مىگويد
كه توى صداى مكبر گممىشود.با آخرين تكبير، بچههاهمراه غلامحسين به گوشهاىمىروند و دو زانو دور مىنشينند.
غلامحسين سربرمىگرداند و توى مسجد چشم مىچرخاند.- حتماً رفته...به بيرون نگاه مىكند. باران شلاقكش به در و ديوارمىكوبد - نبايد رفته باشد... باران تندتر شده.با صداى يكى از بچهها، به جمع نگاه مىكند. بچهها زلزدهاند به او.- چرا شروع نمىكنيد؟!... گوشم با شماست.روى زانوهايش جابهجا مىشود. ناراحت مرد است.- نكند واقعاً غريب بوده باشد؟ از جا بلند مىشود و زير نگاه بهتزده بچهها به طرفپنجره مىرود. حياط در سياهى
شب گم شده. فقط صداىدانههاى باران است كه فرياد كاشىها و صداى ناودانها
رادرآورده است.صداى سرفه خادم مسجد شنيده مىشود. غلامحسينپيشانىاش را به پنجره مىچسباند. شبحى
آن طرف حياطبه در چسبيده است.خادم مسجد در ميان سرفههايش چيزى مىگويد. شبحجُم نمىخورد.- غلامحسين، چرا امشب اينطورى مىكنى؟ - آمدم... من هم تو رأىگيرى هستم.صداى باز شدن در شنيده مىشود و صداىنفسنفسزدنهاى خادم. قطرههاى باران از
شقيقههايشمىچكد. نفستازه مىكند و مىگويد:- يك مرد تو حياط مسجد نشسته... بايد غريبه باشد...ظاهر خوبى دارد... مىخواهم
درهاى مسجد را ببندم...انگار قصد بيرون رفتن ندارد... خجالت مىكشم بيرونشكنم.مرد، چمباتمه زده جلوى در نشسته است و غرق در فكرريشش را مىخاراند. با ديدن بچهها
كه دورهاش كردهاند،هول كرده از جا كنده مىشود. سرما قوزش را بالا آوردهاست.
چهره خسته و درماندهاش به كبودى مىزند. لبشريزريز مىلرزد.- من... يك امشب را اينجا مىمانم... صبح، بعد از نمازمىروم.غلامحسين يك قدم جلوتر مىرود و به صورت مرد زلمىزند.- غريبى؟ - آره... مسافرم... ساك و وسايلم را گم كردهام.دل آسمان منفجر مىشود و رعدى آن را به دو نيممىكند. چند تا از بچهها مىدوند
داخل مسجد. مردسرجايش پا به پا مىشود. غلامحسين دست روى شانه مردمىگذارد.- مىرويم خانه ما... گرمتر از اينجاست.مرد لب باز مىكند كه چيزى بگويد. غلامحسين، مچدست استخوانى مرد را مىگيرد و به
دنبال خود مىكشد.صداى جيرجير لولاهاى خشك در اتاق مىپيچيد.غلامحسين، كش و قوسى به هيكل استخوانىاش
مىدهد.مرد مسافر جلوى در ايستاده است. پدر و مادر غلامحسيناز تو اتاق به مرد كه
يكى از پيراهنهاى غلامحسين را به تندارد، نگاه مىكنند.- بايد بروم... از شام و جاى گرم ممنون... انشاءاللهبتوانم جبران كنم. خداحافظ.مادر، نگاهى به غلامحسين و بعد به پيراهنى كه به تنمرد است، مىاندازد. مرد تو
كوچه به راه مىافتد.غلامحسين خود را به مادرش نزديك مىكند. دستش رامىگيرد و
پيشانىاش را مىبوسد. بعد زيرلب مىگويد:- خدا از ما قبول كند!