مسافر - مسافر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مسافر - نسخه متنی

داوود بختیاری دانشور

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مسافر

به در آهنى مدرسه تكيه مى‏دهد و به ابرهاى سياهى كه‏باد پخش‏شان مى‏كرد، چشم
مى‏دوزد. قلبش فشرده‏مى‏شود.

- يعنى مى‏شود باران روى سقف‏هايى ببارد كه ترك‏ندارند؟!

نگاهى به دوروبرش مى‏اندازد. آن طرف خيابان،دستفروشى تند و تند بساطش را جمع
مى‏كند. پشت ازديوار مى‏كند و به طرف دستفروش مى‏رود. بى‏حرف به‏پيرمرد كمك مى‏كند.

- خدا خيرت بدهد!

كتاب‏هايش را زير بغلش مى‏زند و به طرف ايستگاه‏اتوبوس مى‏دود. آسمان از پشت
شيشه‏هاى لك و پيس‏داراتوبوس غم گرفته‏تر به نظر مى‏رسد.

- خدا كند زياد به چراغ قرمز نخوريم.

- محمود جلوى در خانه‏شان ايستاده است.

- فقط آمده‏ام كتابت را بدهم و برگردم. بايد قبل از اذان به‏محله‏مان برسم.
خداحافظ.

صف اتوبوس به درازاى يك طناب بلند كشيده شده‏است. پشت آخرين نفر مى‏ايستد.

- اين طور كه معلومه، به نماز جماعت نمى‏رسم.

دست توى جيب مى‏كند و تمام پولى را كه دارد، بيرون‏مى‏كشد. با خود فكر مى‏كند: اگر
تمام دنيا مال من بود، آن رابراى رسيدن به نمازجماعت مى‏دادم.

با ترمز اولين تاكسى، خود را توى آن مى‏اندازد. توى‏كوچه مسجد رسيده است كه باران
با دانه‏هاى درشت شروع‏به باريدن مى‏كند. صداى مكبر بلند شده است. پا تندمى‏كند.
توى حياط مسجد، مردى چمباتمه زده و لرزان زيربالكن نشسته است. چنان در خود فرو رفته
است كه متوجه‏ورود غلامحسين نمى‏شود.

- باران كشانده‏اش به اينجا... بايد غريب باشد.

- چرا داخل نمى‏شويد؟ توى مسجد گرم است.

مرد نگاهش را از زمين برمى‏دارد و بعد دست‏هايش رابغل مى‏گيرد. زيرلب چيزى مى‏گويد
كه توى صداى مكبر گم‏مى‏شود.

با آخرين تكبير، بچه‏هاهمراه غلامحسين به گوشه‏اى‏مى‏روند و دو زانو دور مى‏نشينند.
غلامحسين سربرمى‏گرداند و توى مسجد چشم مى‏چرخاند.

- حتماً رفته...

به بيرون نگاه مى‏كند. باران شلاق‏كش به در و ديوارمى‏كوبد - نبايد رفته باشد... باران تندتر شده.

با صداى يكى از بچه‏ها، به جمع نگاه مى‏كند. بچه‏ها زل‏زده‏اند به او.

- چرا شروع نمى‏كنيد؟!... گوشم با شماست.

روى زانوهايش جابه‏جا مى‏شود. ناراحت مرد است.

- نكند واقعاً غريب بوده باشد؟ از جا بلند مى‏شود و زير نگاه بهت‏زده بچه‏ها به طرف‏پنجره مى‏رود. حياط در سياهى
شب گم شده. فقط صداى‏دانه‏هاى باران است كه فرياد كاشى‏ها و صداى ناودان‏ها
رادرآورده است.

صداى سرفه خادم مسجد شنيده مى‏شود. غلامحسين‏پيشانى‏اش را به پنجره مى‏چسباند. شبحى
آن طرف حياطبه در چسبيده است.

خادم مسجد در ميان سرفه‏هايش چيزى مى‏گويد. شبح‏جُم نمى‏خورد.

- غلامحسين، چرا امشب اين‏طورى مى‏كنى؟ - آمدم... من هم تو رأى‏گيرى هستم.

صداى باز شدن در شنيده مى‏شود و صداى‏نفس‏نفس‏زدن‏هاى خادم. قطره‏هاى باران از
شقيقه‏هايش‏مى‏چكد. نفس‏تازه مى‏كند و مى‏گويد:

- يك مرد تو حياط مسجد نشسته... بايد غريبه باشد...ظاهر خوبى دارد... مى‏خواهم
درهاى مسجد را ببندم...انگار قصد بيرون رفتن ندارد... خجالت مى‏كشم بيرونش‏كنم.

مرد، چمباتمه زده جلوى در نشسته است و غرق در فكرريشش را مى‏خاراند. با ديدن بچه‏ها
كه دوره‏اش كرده‏اند،هول كرده از جا كنده مى‏شود. سرما قوزش را بالا آورده‏است.
چهره خسته و درمانده‏اش به كبودى مى‏زند. لبش‏ريزريز مى‏لرزد.

- من... يك امشب را اينجا مى‏مانم... صبح، بعد از نمازمى‏روم.

غلامحسين يك قدم جلوتر مى‏رود و به صورت مرد زل‏مى‏زند.

- غريبى؟ - آره... مسافرم... ساك و وسايلم را گم كرده‏ام.

دل آسمان منفجر مى‏شود و رعدى آن را به دو نيم‏مى‏كند. چند تا از بچه‏ها مى‏دوند
داخل مسجد. مردسرجايش پا به پا مى‏شود. غلامحسين دست روى شانه مردمى‏گذارد.

- مى‏رويم خانه ما... گرم‏تر از اينجاست.

مرد لب باز مى‏كند كه چيزى بگويد. غلامحسين، مچ‏دست استخوانى مرد را مى‏گيرد و به
دنبال خود مى‏كشد.

صداى جيرجير لولاهاى خشك در اتاق مى‏پيچيد.غلامحسين، كش و قوسى به هيكل استخوانى‏اش
مى‏دهد.مرد مسافر جلوى در ايستاده است. پدر و مادر غلامحسين‏از تو اتاق به مرد كه
يكى از پيراهن‏هاى غلامحسين را به تن‏دارد، نگاه مى‏كنند.

- بايد بروم... از شام و جاى گرم ممنون... ان‏شاءالله‏بتوانم جبران كنم. خداحافظ.

مادر، نگاهى به غلامحسين و بعد به پيراهنى كه به تن‏مرد است، مى‏اندازد. مرد تو
كوچه به راه مى‏افتد.غلامحسين خود را به مادرش نزديك مى‏كند. دستش رامى‏گيرد و
پيشانى‏اش را مى‏بوسد. بعد زيرلب مى‏گويد:

- خدا از ما قبول كند!

/ 11