ميهمان ناخوانده - مسافر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مسافر - نسخه متنی

داوود بختیاری دانشور

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ميهمان ناخوانده

جيپ پر گاز مى‏رفت سبك بود و تلوتلو مى‏خورد. من واصغر يك دستمان را به هم داده و
با دست ديگرمان به‏لبه‏هاى آهنى جيپ چسبيده بوديم. رسول هم جلو نشسته ودو دستى
دستگيره جلو داشبورد را گرفته بود.

راننده جيپ، بى‏خيال پايش را گذاشته بود روى پدال گازتا از نخلستان سوخته رد شود.
نگاهم را به سينه نخلستان‏دوختم و كنده‏هاى سوخته را ديدم. خدا خدا مى‏كردم
كه‏راننده كمى عاقلانه‏تر براند و بيخودى به كشتن‏مان ندهد:

- اين... جا... يك... چاله چوله...

راننده چيزى مى‏گويد كه نمى‏شنويم. حرفهايش با تلق وتلوق جيپ كه توى دست‏اندازها
بالا و پايين مى‏پرد، يكى‏شده. با اين حال، خودمان را جمع و جور مى‏كنيم. به‏اطراف
نگاه مى‏كنيم. صداى سوت به گوشمان مى‏رسد.فورى كف جيپ مى‏خوابيم. دو تا خمپاره با
فاصله‏اى نه‏چندان دور، زمين را شخم مى‏زنند. گرد و خاك جلومان رامى‏گيرد. راننده
حاضر نيست يك لحظه هم پايش را از روى‏گاز بردارد.

از جا بلند مى‏شوم و به جلو نگاه مى‏كنم. كنده‏هاى يك‏وجبى نخل‏هاى سوخته، مثل نقل
و نبات همه جا پخش‏اند.رسول كه هميشه دهانش پر از حرف است، حالا مثل كنه به‏دستگيره
چسبيده و بالا و پايين مى‏پرد. راننده جيپ، عينك‏گنده‏اش را روى صورتش جابه‏جا
مى‏كند و به عقب‏برمى‏گردد. وقتى مى‏بيند سفت و سمج سرجايمان‏نشسته‏ايم، مى‏خندد.
جيپ تو دست‏اندازها بالا و پايين‏مى‏رود و وقتى مى‏رسيم كه دل و روده‏مان حسابى پشت
ورو شده.

- خدا را شكر كه رسيديم...

اصغر مى‏خندد و با كف دست به پشت رسول مى‏كوبد.رسول، نفس‏نفس مى‏زند و حال استفراغ
دارد. راننده، جيپ‏را تو دنده خاموش مى‏كند و از ماشين مى‏گريزد. رسول، آب‏قممقه‏اش
را روى صورت رنگ پريده‏اش خالى مى‏كند ومات به ما زل مى‏زند. راننده همراه سه نفر
به طرفمان‏مى‏آيد. رسول كه از خنكى آب قمقمه حالش جا آمده،دست از شكمش بر مى‏دارد
به آنها خيره مى‏شود.

- چرا اينها اين ريختى شده‏اند؟!

با حرف رسول به سه همراه راننده نگاه مى‏كنم. سر ووضع آشفته‏اى دارند و خستگى از سر
و صورتشان مى‏بارد.راننده تا مى‏رسد، پشت رل مى‏نشيند و استارت مى‏زند.اصغر خودش را
به او مى‏رساند:

- شام يادت نرود. رفيق ما زخم معده داردها!

راننده، دنده عقب جيپ را جا مى‏اندازد و عينك‏گنده‏اش را روى صورتش جابه‏جا مى‏كند:

- حواستان جمع باشد. اينجا فرمانده خودتان هستيد؛ولى از من مى‏شنويد، زياد سر و صدا
نكنيد. اگر عراقى‏هابفهمند از اين طرف آب زاغ‏سياهشان را چوب مى‏زنيد، تاصبح
برايتان جشن خمپاره مى‏گيرند.

هر سه نفرمان مى‏دانيم براى چه آمده‏ايم. يكى از ما بايدبرود بالاى دكل كه بيشتر
شبيه يك خانه درختى است. يكى‏بايد پشت تيربار بنشيند و سومى هم بايد كمك حال
باشد.من كه از همان اوّل گفته‏ام نه؛ يعنى نمى‏خواهم نفر سومى‏باشم. امّا رسول با
سقلمه به جانم مى‏افتد و بيخ گوشم وزوزمى‏كند كه قرار است فرمانده دسته‏ها را از
بين بچه‏هاى كاركشته انتخاب كنند. نمى‏دانم... شايد به خاطر اينكه فرمانده‏دسته
بشوم، خود را به آب و آتش مى‏زدم.

اصغر چند قدم دنبال جيپ مى‏دود و با صداى بلندفرياد مى‏كشد:

- سور و سات ما يادت نرود!

رسول، كوله‏پشتى‏اش را يكورى روى دوش مى‏اندازد وراه مى‏افتد. بايد ده روز اينجا
بمانيم و آبراه را زير نظربگيريم. مى‏دانم وقتى برگرديم، سر و وضعمان قشنگ‏تر ازآن
سه نفرى كه رفته بودند، نخواهد بود.

- اهلِ بالا، خودش فرز بپرد بالا...

اصغر هيچى نشده، خود را از رفتن به بالاى دكل معاف‏مى‏كند. رسول، كوله‏پشتى‏اش را
به ديوار سنگر تنگ‏وترش‏تكيه مى‏دهد و دستش را روى شكمش مى‏گذارد. ديگرمعلوم است كه
چه كسى بايد بالاى دكل خانه درختى برود.با خودم دو دو تا چهار تا مى‏كنم و بى‏حرف
به طرف دكل راه‏مى‏افتم. اصغر تند مى‏دود و سينه به سينه‏ام مى‏ايستد:

- بابا، شوخى كردم... مگر من مرده‏ام كه تو بروى؟ نمى‏دانم بروم يا برگردم؟ شوخى و جدى اصغر معلوم‏نيست. وقتى مى‏بينم شيطنت‏آميز
نگاهم مى‏كند، برمى‏گردم‏به طرف رسول. اصغر به جاده باريكى كه ته‏اش يك خاكريزكوچك
است، چشم مى‏دوزد. تيربار، رو به آبراه است و بين‏گونى‏هاى پر از خاك و خُل استتار
شده. پشيمانى را مى‏توانم‏در نگاه اصغر ببينم:

- بالاخره ما يك جورى بايد با هم كنار بياييم... درسته يانه؟ سرم را به تأييد حرفهايش تكان مى‏دهم. رسول، خرت وپرت كوله پشتى‏اش را با خيال راحت
بيرون مى‏آورد و روى‏زمين مى‏چيند. اصغر شايد در اين فكر است كه بالا بهتراست يا
پايين. رسول، فانسقه را از كمرش شل مى‏كند ومى‏گويد:

- من يك چرتى مى‏زنم، شايد حالم بهتر شد. شما هم‏بهتر است با هم كنار بياييد.

اصغر، ابرو بالا مى‏اندازد و به طرف رسول مى‏رود:

- تو هم براى خودت دكان باز كرده‏اى‏ها!؟ مى‏مانم چه كار كنم. دلم نمى‏خواهد عاطل و باطل باشم.كم‏كم از اين وضع حوصله‏ام سر
مى‏رود. دستم را روى شانه‏اصغر مى‏گذارم و حرف دلم را مى‏گويم:

- بالاخره كه چى؟ مى‏روى پشت تيربار يا بالاى دكل؟ اصغر به رسول نگاه مى‏كند. از بى‏خيالى او كفرى‏مى‏شود:

اصلاً پست اول را من مى‏خوابم، شما نگهبانى بدهيد...بعدش هم خدا كريم است.

رسول روى زانو بلند مى‏شود و به نخلستان سوخته نگاه‏مى‏كند؛ جايى كه يك ساعت پيش با
جان كندن از آنجا دورشده بوديم.

- يك نفر دارد مى‏آيد.

اصغر چند قدم جلو مى‏رود و دست‏هايش را باخوشحالى به هم مى‏مالد.

- فكر كنم كمكى باشد خدا كند مثل ما ريقوبازى‏درنياورد.

از حرف اصغر دلخور مى‏شوم. رسول با تعجب مى‏گويد:

- اين ديگر از كجا پيدايش شد؟ كسى كه به طرفمان مى‏آيد، باريك و كم‏سال به نظرمى‏رسد. جورى راه مى‏آيد كه انگار
گلوله‏هاى دشمن برايش‏بادِ هوا است. تا مى‏رسد، لبخند مى‏زند و دستش را براى‏دست
دادن دراز مى‏كند. اصغر، سراپايش را نگاه مى‏كند وشانه بالا مى‏اندازد:

- آمده‏اى كمك؟!

ميهمان ناخوانده با دقت به اطراف نگاه مى‏كند. وقتى‏دستى به ريش تنك‏اش مى‏كشد،
رسول مى‏خندد. انگاردل‏دردش خوب شده كه مى‏خواهد سر به سر ميهمان‏ناخوانده بگذارد.

- مگر كمك هم مى‏خواهيد؟ از حاضر جوابى ميهمان ناخوانده اوقاتمان تلخ مى‏شود.اصغر به خانه درختى نگاه مى‏كند
و رو به ميهمان ناخوانده‏مى‏گويد:

- بلدى بشمار سه بپرى بالا؟ ميهمان ناخوانده مى‏خندد و دندان‏هاى سفيدش معلوم‏مى‏شود.

- چرا بلند نباشم؛ ولى مگر شما براى همين كار اينجانيستيد؟ رسول با لگد به ديوار سنگر مى‏كوبد و عصبانى مى‏گويد:

- جناب‏عالى چكاره‏ايى كه امريه صادر مى‏فرماييد؟ ميهمان ناخوانده با تعجب او را نگاه مى‏كند. هنوز نيمچه‏لبخندى روى لبش هست. ناگهان
به طرف سطل قراضه‏ايى‏كه دمر به زمين افتاده، مى‏رود. اصغر، دستش را روى‏گيجگاهش
مى‏گذارد و آهسته مى‏خندد:

- اين بابا از كجا پيداش شد؟ ميهمان ناخوانده، چند دقيقه‏ايى در خاك و خل پرسه‏مى‏زند. و وقتى برمى‏گردد،
پيشانى‏اش پر از دانه‏هاى درشت‏عرق است:

- مى‏بيند چقدر فشنگ اينجا ريخته؟ خداوكيلى حيف‏است اينها روى زمين بماند. بايد
عليه صاحبش به كار برود.

اصغر كه از كارهاى ميهمان ناخوانده گيج شده، اخم‏مى‏كند و مى‏گويد:

- به جاى اين كارها برو پشت تيربار و تا صبح فتيله به‏چشمات بگذار. بعد ببينم باز
هم شعار مى‏دهى يا نه؟ - ميهمان ناخوانده در حالى كه هنوز نگاهش خاك و خل‏را جست و جو مى‏كند، لبخند
مى‏زند:

- فكر كنم خسته باشيد. به نظر من اگر كارها را تقسيم‏كنيد، به هيچ‏كس فشار نمى‏آيد.

رسول سينه‏اش را جلو مى‏دهد و مى‏گويد:

- برو پى كارت بابا! نيامده، دارى رل فرمانده لشكر رابازى مى‏كنى؟ نگاه خيره ميهمان ناگهان دلم را مى‏لرزاند. آهسته دسته‏سطل پر از فشنگ را مى‏فشرد و
بار ديگر لبخندى روى‏لب‏هايش مى‏نشاند:

- مى‏دانم خسته‏ايد؛ اما يادمان باشد براى چى به جبهه‏آمده‏ايم.

ده روز بعد، وقتى جايمان را به سه نفر ديگر مى‏داديم،خوشحال بوديم. رسول گفت:

- تو اين چند وقتى كه جبهه بودم، هيچ جا سخت‏تر ازنخلستان سوخته نبود.

اصغر، موهاى چرك و خاك‏آلودش را شانه كشيد و بغل‏دست راننده نشست.

چهار روز بعد، فرمانده گردان، نيروهايى را كه ازمأموريت نخلستان سوخته بازگشته
بودند، به صف كرد وگفت:

فرمانده لشكر مى‏خواهد با تك‏تك شما آشنا بشود. هرسؤالى پرسيد، با دقت جواب بدهيد.
برادر باقرى خيلى‏سخت‏گير است.

از اينكه فرمانده، لشكر مى‏خواست با ما حرف بزند،خوش خوشانمان بود. نيم‏ساعت بعد،
در حالى كه قيافه‏اى‏جدى به خود گرفته بوديم، فرمانده لشكر پيدايش شد.ناخودآگاه به
هم نگاه كرديم. رسول كه رنگ به صورت‏نداشت. فرمانده لشكر، همان مهمان ناخوانده بود.
اصغر،چشمانش را با يك دست پوشاند. وقتى دست بى‏حالم دردست فرمانده لشكر فشرده شد،
اشكم در آمد.

رسول، مثل بادكنكى كه از هوا خالى شده باشد، مچاله‏شده بود و چشم از زمين بر
نمى‏داشت. يك لحظه سرم رابلند كردم. نگاه خيره و لبخند مهربان فرمانده لشكر،
همان‏نگاه و لبخندى بود كه در نخلستان سوخته ديده بودم.

وقتى به سنگر برگشتيم، هر كدام گوشه‏اى نشستيم و به‏فكر فرو رفتيم. رسول در حالى‏كه
اسباب و اثاثش را جمع‏مى‏كرد، آهسته گفت:

- برويم بند دل ننه‏مان بنشينيم.

اصغر، دو دستش را روى صورت گذاشت و صداى‏هق‏هق‏اش بلند شد.

تا صبح، صد بار مرديم و زنده شديم. بعد از نمازجماعت صبح، صداى فرمانده گردان را
شنيديم:

- آهاى سه‏قلوها، با شما هستم...

با صداى او، همه به طرفمان گردن كشيدند. صورتمان‏مثل لبو سرخ شده بود.

- با فرمانده گروهانتان هماهنگ كنيد... از همين امروز،بروبچه‏هاى دسته‏تان را تحويل
بگيريد.

يكهو همه چيز عوض شد. نمى‏دانستيم بخنديم يا گريه‏كنيم. فرمانده گردان، آخرين تير
را در تركش گذاشت.نمى‏دانست كه از خجالت جرأت خوشحالى نداريم.

- برادر باقرى خيلى از شما تعريف مى‏كرد.

ديگر نتوانستم جلو اشكهايم را بگيريم؛ رسول و اصغرهم بدتر از من.

/ 11