ميهمان ناخوانده
جيپ پر گاز مىرفت سبك بود و تلوتلو مىخورد. من واصغر يك دستمان را به هم داده وبا دست ديگرمان بهلبههاى آهنى جيپ چسبيده بوديم. رسول هم جلو نشسته ودو دستى
دستگيره جلو داشبورد را گرفته بود.راننده جيپ، بىخيال پايش را گذاشته بود روى پدال گازتا از نخلستان سوخته رد شود.
نگاهم را به سينه نخلستاندوختم و كندههاى سوخته را ديدم. خدا خدا مىكردم
كهراننده كمى عاقلانهتر براند و بيخودى به كشتنمان ندهد:- اين... جا... يك... چاله چوله...راننده چيزى مىگويد كه نمىشنويم. حرفهايش با تلق وتلوق جيپ كه توى دستاندازها
بالا و پايين مىپرد، يكىشده. با اين حال، خودمان را جمع و جور مىكنيم. بهاطراف
نگاه مىكنيم. صداى سوت به گوشمان مىرسد.فورى كف جيپ مىخوابيم. دو تا خمپاره با
فاصلهاى نهچندان دور، زمين را شخم مىزنند. گرد و خاك جلومان رامىگيرد. راننده
حاضر نيست يك لحظه هم پايش را از روىگاز بردارد.از جا بلند مىشوم و به جلو نگاه مىكنم. كندههاى يكوجبى نخلهاى سوخته، مثل نقل
و نبات همه جا پخشاند.رسول كه هميشه دهانش پر از حرف است، حالا مثل كنه بهدستگيره
چسبيده و بالا و پايين مىپرد. راننده جيپ، عينكگندهاش را روى صورتش جابهجا
مىكند و به عقببرمىگردد. وقتى مىبيند سفت و سمج سرجايماننشستهايم، مىخندد.
جيپ تو دستاندازها بالا و پايينمىرود و وقتى مىرسيم كه دل و رودهمان حسابى پشت
ورو شده.- خدا را شكر كه رسيديم...اصغر مىخندد و با كف دست به پشت رسول مىكوبد.رسول، نفسنفس مىزند و حال استفراغ
دارد. راننده، جيپرا تو دنده خاموش مىكند و از ماشين مىگريزد. رسول، آبقممقهاش
را روى صورت رنگ پريدهاش خالى مىكند ومات به ما زل مىزند. راننده همراه سه نفر
به طرفمانمىآيد. رسول كه از خنكى آب قمقمه حالش جا آمده،دست از شكمش بر مىدارد
به آنها خيره مىشود.- چرا اينها اين ريختى شدهاند؟!با حرف رسول به سه همراه راننده نگاه مىكنم. سر ووضع آشفتهاى دارند و خستگى از سر
و صورتشان مىبارد.راننده تا مىرسد، پشت رل مىنشيند و استارت مىزند.اصغر خودش را
به او مىرساند:- شام يادت نرود. رفيق ما زخم معده داردها!راننده، دنده عقب جيپ را جا مىاندازد و عينكگندهاش را روى صورتش جابهجا مىكند:- حواستان جمع باشد. اينجا فرمانده خودتان هستيد؛ولى از من مىشنويد، زياد سر و صدا
نكنيد. اگر عراقىهابفهمند از اين طرف آب زاغسياهشان را چوب مىزنيد، تاصبح
برايتان جشن خمپاره مىگيرند.هر سه نفرمان مىدانيم براى چه آمدهايم. يكى از ما بايدبرود بالاى دكل كه بيشتر
شبيه يك خانه درختى است. يكىبايد پشت تيربار بنشيند و سومى هم بايد كمك حال
باشد.من كه از همان اوّل گفتهام نه؛ يعنى نمىخواهم نفر سومىباشم. امّا رسول با
سقلمه به جانم مىافتد و بيخ گوشم وزوزمىكند كه قرار است فرمانده دستهها را از
بين بچههاى كاركشته انتخاب كنند. نمىدانم... شايد به خاطر اينكه فرماندهدسته
بشوم، خود را به آب و آتش مىزدم.اصغر چند قدم دنبال جيپ مىدود و با صداى بلندفرياد مىكشد:- سور و سات ما يادت نرود!رسول، كولهپشتىاش را يكورى روى دوش مىاندازد وراه مىافتد. بايد ده روز اينجا
بمانيم و آبراه را زير نظربگيريم. مىدانم وقتى برگرديم، سر و وضعمان قشنگتر ازآن
سه نفرى كه رفته بودند، نخواهد بود.- اهلِ بالا، خودش فرز بپرد بالا...اصغر هيچى نشده، خود را از رفتن به بالاى دكل معافمىكند. رسول، كولهپشتىاش را
به ديوار سنگر تنگوترشتكيه مىدهد و دستش را روى شكمش مىگذارد. ديگرمعلوم است كه
چه كسى بايد بالاى دكل خانه درختى برود.با خودم دو دو تا چهار تا مىكنم و بىحرف
به طرف دكل راهمىافتم. اصغر تند مىدود و سينه به سينهام مىايستد:- بابا، شوخى كردم... مگر من مردهام كه تو بروى؟ نمىدانم بروم يا برگردم؟ شوخى و جدى اصغر معلومنيست. وقتى مىبينم شيطنتآميز
نگاهم مىكند، برمىگردمبه طرف رسول. اصغر به جاده باريكى كه تهاش يك خاكريزكوچك
است، چشم مىدوزد. تيربار، رو به آبراه است و بينگونىهاى پر از خاك و خُل استتار
شده. پشيمانى را مىتوانمدر نگاه اصغر ببينم:- بالاخره ما يك جورى بايد با هم كنار بياييم... درسته يانه؟ سرم را به تأييد حرفهايش تكان مىدهم. رسول، خرت وپرت كوله پشتىاش را با خيال راحت
بيرون مىآورد و روىزمين مىچيند. اصغر شايد در اين فكر است كه بالا بهتراست يا
پايين. رسول، فانسقه را از كمرش شل مىكند ومىگويد:- من يك چرتى مىزنم، شايد حالم بهتر شد. شما همبهتر است با هم كنار بياييد.اصغر، ابرو بالا مىاندازد و به طرف رسول مىرود:- تو هم براى خودت دكان باز كردهاىها!؟ مىمانم چه كار كنم. دلم نمىخواهد عاطل و باطل باشم.كمكم از اين وضع حوصلهام سر
مىرود. دستم را روى شانهاصغر مىگذارم و حرف دلم را مىگويم:- بالاخره كه چى؟ مىروى پشت تيربار يا بالاى دكل؟ اصغر به رسول نگاه مىكند. از بىخيالى او كفرىمىشود:اصلاً پست اول را من مىخوابم، شما نگهبانى بدهيد...بعدش هم خدا كريم است.رسول روى زانو بلند مىشود و به نخلستان سوخته نگاهمىكند؛ جايى كه يك ساعت پيش با
جان كندن از آنجا دورشده بوديم.- يك نفر دارد مىآيد.اصغر چند قدم جلو مىرود و دستهايش را باخوشحالى به هم مىمالد.- فكر كنم كمكى باشد خدا كند مثل ما ريقوبازىدرنياورد.از حرف اصغر دلخور مىشوم. رسول با تعجب مىگويد:- اين ديگر از كجا پيدايش شد؟ كسى كه به طرفمان مىآيد، باريك و كمسال به نظرمىرسد. جورى راه مىآيد كه انگار
گلولههاى دشمن برايشبادِ هوا است. تا مىرسد، لبخند مىزند و دستش را براىدست
دادن دراز مىكند. اصغر، سراپايش را نگاه مىكند وشانه بالا مىاندازد:- آمدهاى كمك؟!ميهمان ناخوانده با دقت به اطراف نگاه مىكند. وقتىدستى به ريش تنكاش مىكشد،
رسول مىخندد. انگاردلدردش خوب شده كه مىخواهد سر به سر ميهمانناخوانده بگذارد.- مگر كمك هم مىخواهيد؟ از حاضر جوابى ميهمان ناخوانده اوقاتمان تلخ مىشود.اصغر به خانه درختى نگاه مىكند
و رو به ميهمان ناخواندهمىگويد:- بلدى بشمار سه بپرى بالا؟ ميهمان ناخوانده مىخندد و دندانهاى سفيدش معلوممىشود.- چرا بلند نباشم؛ ولى مگر شما براى همين كار اينجانيستيد؟ رسول با لگد به ديوار سنگر مىكوبد و عصبانى مىگويد:- جنابعالى چكارهايى كه امريه صادر مىفرماييد؟ ميهمان ناخوانده با تعجب او را نگاه مىكند. هنوز نيمچهلبخندى روى لبش هست. ناگهان
به طرف سطل قراضهايىكه دمر به زمين افتاده، مىرود. اصغر، دستش را روىگيجگاهش
مىگذارد و آهسته مىخندد:- اين بابا از كجا پيداش شد؟ ميهمان ناخوانده، چند دقيقهايى در خاك و خل پرسهمىزند. و وقتى برمىگردد،
پيشانىاش پر از دانههاى درشتعرق است:- مىبيند چقدر فشنگ اينجا ريخته؟ خداوكيلى حيفاست اينها روى زمين بماند. بايد
عليه صاحبش به كار برود.اصغر كه از كارهاى ميهمان ناخوانده گيج شده، اخممىكند و مىگويد:- به جاى اين كارها برو پشت تيربار و تا صبح فتيله بهچشمات بگذار. بعد ببينم باز
هم شعار مىدهى يا نه؟ - ميهمان ناخوانده در حالى كه هنوز نگاهش خاك و خلرا جست و جو مىكند، لبخند
مىزند:- فكر كنم خسته باشيد. به نظر من اگر كارها را تقسيمكنيد، به هيچكس فشار نمىآيد.رسول سينهاش را جلو مىدهد و مىگويد:- برو پى كارت بابا! نيامده، دارى رل فرمانده لشكر رابازى مىكنى؟ نگاه خيره ميهمان ناگهان دلم را مىلرزاند. آهسته دستهسطل پر از فشنگ را مىفشرد و
بار ديگر لبخندى روىلبهايش مىنشاند:- مىدانم خستهايد؛ اما يادمان باشد براى چى به جبههآمدهايم.ده روز بعد، وقتى جايمان را به سه نفر ديگر مىداديم،خوشحال بوديم. رسول گفت:- تو اين چند وقتى كه جبهه بودم، هيچ جا سختتر ازنخلستان سوخته نبود.اصغر، موهاى چرك و خاكآلودش را شانه كشيد و بغلدست راننده نشست.چهار روز بعد، فرمانده گردان، نيروهايى را كه ازمأموريت نخلستان سوخته بازگشته
بودند، به صف كرد وگفت:فرمانده لشكر مىخواهد با تكتك شما آشنا بشود. هرسؤالى پرسيد، با دقت جواب بدهيد.
برادر باقرى خيلىسختگير است.از اينكه فرمانده، لشكر مىخواست با ما حرف بزند،خوش خوشانمان بود. نيمساعت بعد،
در حالى كه قيافهاىجدى به خود گرفته بوديم، فرمانده لشكر پيدايش شد.ناخودآگاه به
هم نگاه كرديم. رسول كه رنگ به صورتنداشت. فرمانده لشكر، همان مهمان ناخوانده بود.
اصغر،چشمانش را با يك دست پوشاند. وقتى دست بىحالم دردست فرمانده لشكر فشرده شد،
اشكم در آمد.رسول، مثل بادكنكى كه از هوا خالى شده باشد، مچالهشده بود و چشم از زمين بر
نمىداشت. يك لحظه سرم رابلند كردم. نگاه خيره و لبخند مهربان فرمانده لشكر،
هماننگاه و لبخندى بود كه در نخلستان سوخته ديده بودم.وقتى به سنگر برگشتيم، هر كدام گوشهاى نشستيم و بهفكر فرو رفتيم. رسول در حالىكه
اسباب و اثاثش را جمعمىكرد، آهسته گفت:- برويم بند دل ننهمان بنشينيم.اصغر، دو دستش را روى صورت گذاشت و صداىهقهقاش بلند شد.تا صبح، صد بار مرديم و زنده شديم. بعد از نمازجماعت صبح، صداى فرمانده گردان را
شنيديم:- آهاى سهقلوها، با شما هستم...با صداى او، همه به طرفمان گردن كشيدند. صورتمانمثل لبو سرخ شده بود.- با فرمانده گروهانتان هماهنگ كنيد... از همين امروز،بروبچههاى دستهتان را تحويل
بگيريد.يكهو همه چيز عوض شد. نمىدانستيم بخنديم يا گريهكنيم. فرمانده گردان، آخرين تير
را در تركش گذاشت.نمىدانست كه از خجالت جرأت خوشحالى نداريم.- برادر باقرى خيلى از شما تعريف مىكرد.ديگر نتوانستم جلو اشكهايم را بگيريم؛ رسول و اصغرهم بدتر از من.