سفر اجباري - سفر اجباری نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

سفر اجباری - نسخه متنی

پایگاه اطلاع رسانی آستان قدس رضوی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سفر اجباري

اسناد تاريخي، گوياي اولين زمينه‌هاي سفر امام(ع) نيست و جزئيات بسياري از مقدمات اين هجرت رضوي، ناگفته مانده و در پرده ابهام قرار دارد، ولي با مطالعه اسناد موجود، اين حقيقت مسلم است كه از پيش مكاتباتي ميان مرو و مدينه، صورت مي‌گرفته است و بر سفر امام(ع) به سوي مرو، اصرار بوده و اين سفر، در شرايطي خاص و تحت فشار دستگاه خلافت، انجام گرفته است.

در برخي منابع تاريخي آمده است:

مأمون، پس از به دست گرفتن حكومت، با ارسال نامه‌اي، امام رضا(ع)(ع) را به خراسان فرا خواند. امام(ع) از رفتن، امتناع ورزيد، ولي مأمون پيگير بود و ارسال دعوتنامه‌ها را پياپي، ادامه داد، تا به امام(ع) بفهماند كه از ايشان دست بردار نيست.

علاوه بر آن، در پي دعوتنامه‌هاي مكرر، مأمون، مأموران خود را به نام‌هاي رجاء بن ابي ضحاك و ياسر خادم، به مدينه گسيل داشت. آنان پس از ورود به مدينه، بر امام(ع) وارد شدند و هدف مأموريت خود را چنين بيان داشتند: «ان المأمون امرنا باشخاصك الي خراسان.»

مأمون، ما را فرمان داده و مأمور ساخته است، تا تو را به خراسان ببريم.

امام علي بن موسي(ع)(ع)، شيوه خلفا را مي‌شناخت و زندان‌هاي طولاني پدر را با همه تلخي‌ها و رنج‌هايش به خاطر داشت و مي‌دانست كه به هر حال، مأمون كه برادر مي‌كشد، از حضور آزادانه امام(ع) ميان مردم نگران است و از اين نگراني، آسان نخواهد گذشت.

«انه تهيا للسفر كارهاً و متيقنا انه يموت...»

امام رضا(ع)(ع) آماده سفر گرديد، در حالي كه از آن اكراه داشت و مطمئن بود كه در اين سفر بدرود حيات خواهد گفت.

علاوه بر آن كه چگونگي حركت امام(ع) و توديع وي با مرقد رسول خدا(ع) و نيز خاندانش، همه و همه گوياي اكراه امام(ع) بر اين سفر است

خط سير هجرت امام(ع)

كاروان‌هايي كه از حجاز به قصد عراق حركت مي‌كردند، چه از راه مكه يا از راه مدينه، در منزلي به نام «معدن نقره» به يكديگر مي‌رسيدند و از آنجا به يكي از دو مقصد بصره يا كوفه روانه مي‌شدند. قرائن و شواهد بسياري حكايت از آن دارد كه امام(ع) از طريق مدينه و معدن نقره، راهي بصره شده است و بعيد مي‌نمايد كه امام(ع) ابتدا به مكه رفته باشد و از آنجا به طرف بصره عزيمت كرده باشد، زيرا:

1ـ سفر امام(ع) به طور عادي و دلخواه صورت نگرفته، بلكه عنوان جلب داشته است. معمول در چنين مواردي آن است كه سعي مي‌شود تا كوتاه‌ترين مسير در نظر گرفته شود و هر چه سريعتر مأموريت انجام گيرد. بديهي است با وجود راه مستقيم مدينه به بغداد كه 134 فرسنگ بوده، از مسيري استفاده نمي‌شده كه مسافت آن 355 فرسنگ بوده است.

2ـ آنگونه كه مورخان نقل كرده‌اند در سال 200 ه‍. ق همزمان با سفر تاريخي امام(ع) به خراسان، شرايط خاصي بر مكه حاكم بود. جنگي خونين ميان طرفداران مأمون به فرماندهي رجاء بن ابي ضحاك، ورقاء، جلودي و هارون بن مسيب از يك سو و مخالفان خليفه به رهبري محمدبن جعفر، عموي امام رضا(ع)(ع) از سوي ديگر بر پا بوده است. بديهي است در چنان شرايطي مصلحت ايجاب نمي‌كرد كه رجاء بن ابي ضحاك، بزرگ‌ترين شخصيت خاندان علي(ع) را وارد شهري كند كه تا ديروز در آن شهر طرف جنگ بوده است.

3ـ رجاء بن ابي ضحاك مأمور بود تمام حالات، رفتار و گفتار امام(ع) را در طول سفر زير نظر داشته، به خليفه گزارش كند. وي در پايان سفر اين وظيفه را انجام داد و به طور مشروح سفرنامه‌اي را كه تهيه كرده بود، به خليفه ارائه داد. در آن سفرنامه حتي به جنبه‌هاي روحي و اخلاقي حضرت اشاره شده تا جايي كه ذكرها و دعاهاي امام(ع) در نمازها نيز از قلم نيفتاده است. بر اين اساس، بعيد است كه امام(ع) به مكه رفته و اعمالي انجام داده باشد و نقل نشده باشد.

اين قراين گواه آن است كه مسير امام(ع) از مدينه بوده است و نه از راه مكه. به هر حال امام(ع) در طول مسير از «معدن نقره» گذشته و پس از نباج از نزديكي كوفه و منطقه قادسيه عبور كرده و سفر خود را به سمت بصره ادامه داده است.

ورود امام(ع) به بصره

حضرت با گذر از قادسيه راه خود را ادامه داده، پس از طي مسافتي، وارد بصره شد. آنگونه كه از مدارك گوناگون و متعدد بر مي‌آيد شرايط حاكم بر بصره به نفع خليفه بود. بديهي است با اين فرض، مأمون عزيمت امام(ع) به بصره و عبور دادن امام(ع) از اين ديار را امري تبليغاتي براي خود مي‌دانست و بهره‌برداري لازم را از آن انتظار داشت. در ادامه مسير، حضرت پس از بصره از راه خاكي و يا آبي وارد خوزستان شده و چند روزي در اهواز اقامت داشته‌اند. آثاري نيز تاكنون بر جاي مانده كه يادآور عبور امام(ع) از آن ديار است.

تا اين مرحله از سفر، در منابع منعكس شده است، همچنان كه بخش پاياني سفر نيز يعني از نيشابور تا مرو روشن است، ولي حد فاصل ميان اهواز تا نيشابور چندان معلوم نيست. احتمالهاي مختلفي در مورد مسير امام(ع) داده شده است كه عبارتند از:

ـ اهواز ـ فارس ـ اصفهان ـ قم ـ ري ـ سمنان ـ دامغان ـ نيشابور.

ـ اهواز ـ اصفهان ـ عبور از كوهستانها ـ كوه آهوان ـ سمنان ـ نيشابور

ـ اهواز ـ اصفهان ـ يزد ـ طبس ـ نيشابور

ـ اهواز ـ فارس ـ كرمان ـ طبس ـ نيشابور

نقل‌هاي ديگري نيز وجود دارد و به طور طبيعي حضرت در ميان راه به منازل و شهرهاي كوچكتري نيز برخورد داشته و از آنها عبور كرده است كه در احتمالات ياد شده شهرهاي مهم نام برده شده و كمتر نامي از قُري و محله‌هاي كوچك است. محدث قمي اين نقل را از راهنما و ساربان كاروان امام(ع)، ياد كرده است:

هنگامي كه در همراهي امام(ع) به قريه خود (كرند يا كرمند اصفهان) رسيديم، از حضرت خواستم تا حديثي به خط خويش (به عنوان يادبود) به من مرحمت كند. امام(ع) اين حديث را به ارمغان داد: «كن محباً لآل محمد(ص) و ان كنت فاسقاً و محباً لمحبيهم و ان كانوا فاسقين»؛ دوستدار آل محمد و خاندان پيامبر(ص) باش، اگرچه فاسق باشي و دوست بدار دوستداران آنان را هر چند فاسق باشند.

آري حضرت درگذر از شهرها و يا روستاها گاه آثاري نيز از خود بر جاي گذارده‌اند؛ چه آثار گفتاري مثل حديث بالا و چه آثاري از بناهايي كه كلنگ آن به وسيله امام(ع) زده مي‌شده است و يا آثار ديگر.

ورود امام(ع) به نيشابور

ورود امام(ع) به نيشابور، مورد اتفاق همه تاريخ‌نگاران و محدثان است. اين بخش از سفر امام(ع) را مي‌توان پرشكوه‌ترين مرحله هجرت امام(ع) و مظهر استقبال امت از امام(ع) دانست. اگر پيامبر اكرم(ص)(ص) فرموده باشد: «خير بلاد خراسان، نيشابور»؛ بهترين شهرهاي خراسان، شهر نيشابور است، مي‌تواند نظر به اين همايش معنوي و پرثمر و شكوهمند داشته باشد.

نويسنده معجم البلدان مي‌نويسد: «نيشابور شهري بزرگ و داراي فضايل بسياري است، زيرا اين شهر خاستگاه فضلا و مركز علماست و در ميان شهرهايي كه من گردش كرده‌ام، چونان نيشابور نديده‌ام.»

نيشابور در روزگاران قديم مركز بزرگ فرهنگي و علمي به شمار مي‌رفت كه بزرگاني از نقاط مختلف دور و نزديك در آن اقامت گزيده، به امور علمي و تحقيقاتي اشتغال داشتند.

حاكم نيشابوري كه ديگر مورخان، از قول او، ورود امام(ع) به نيشابور را گزارش كرده‌اند، چنين مي‌نويسد: «چون سلطان اولياء، برهان ابقياء، وارث علوم المرسلين، مهبط اسرار رب العالمين ولي الله، صفي الله، فلذه كبد رسول الله، غوث الامة و كشف الغمه... سلطان المقربين يوم الحشر و الجزاء الامام(ع) ابوالحسن علي بن موسي الرضا صلوات الله و سلامه علي رسول الله و علي الائمه المعصومين و اتباعهم اجمعين الي يوم الدين، به مقتضاي قضاي ازل و حكم مبرم قديم لم يزل به صوب خراسان عزيمت نمودند و آن به سال دويست از هجرت بود كه شهر نيشابور به مقدم حضرت ايشان، روضات جنان شد و چون سطوات شعشعه اشعه آن نور، بر قطر نيشابور ميان سكان شهر مشهور شد، قطب الانام، كهف العلماء، برهان المجتهدين، اين محب محبوب حقيقي نه مجازي، شيخ «ابويعقوب راهويه مروزي» شيخ شهر و مقدم ارباب كشف و ولايت بود به تأييد توفيق غيبيه تا قريه مؤيديه با چند هزار رفيق صديق در پي پيشواز رفتند. نقل است كه: حضرت سلطان صلوات الله عليه در محفه‌اي بر ناقه غضباء خود سوار بودند.»

امام رضا(ع) در ميان استقبال با شكوه و بي‌نظير مردم وارد نيشابور شدند و در ناحيه‌اي به نام بلاش‌آباد يا پلاس آباد منزل گزيدند. حضرت چند روزي در نيشابور ماندند و در يكي از روزها به زيارت آرامگاه امامزاده محمد محروق كه از نوادگان امام سجاد(ع) است رفته‌اند.

حاكم نيشابوري مي‌نويسد: «حضرت رضا(ع) فرمودند: يكي از خاندان ما اين جا مدفون است، به زيارت ايشان مي‌رويم و آنگاه حضرت به روضه سلطان محمد محروق در «تلاجرد» تشريف بردند و آن روضه مقدسه را زيارت كردند.»

حديث سلسلة الذهب

امام(ع) در آن اجتماع عظيم مردم نيشابور به بيان حديثي از اجداد خود پرداخت كه به حديث سلسله الذهب موسوم گرديد. اين حديث از جمله احاديثي است كه در كتاب‌هاي حديثي نقل شده و از نظر سند تمام است. هر چند از نظر متن، نقل‌هاي مختلفي از آن در متون حديثي به چشم مي‌خورد، اما تعداد نقل‌ها به گونه‌اي است كه از تواتر آن نمي‌كاهد.

شيخ صدوق در كتاب عيون اخبار الرضا بابي را به اين حديث اختصاص داده است. آنگاه چهار حديث را كه از نظر مضمون يكي هستند و تنها طريق سندي آنها مختلف است و تفاوت‌هاي اندكي در متن آنها ديده مي‌شود، نقل كرده است:

حديث اول

از ابوسعيد محمدبن فضل بن محمدبن اسحاق نيشابوري و او از ابوعلي حسن بن علي خزرجي انصاري سعدي و او از عبدالسلام بن صالح ابوالصلت هروي نقل مي‌كند: هنگامي كه علي بن موسي از نيشابور حركت كرد، محمدبن رافع و احمدبن حرث و يحيي بن يحيي و اسحاق بن راهويه و عده ديگري از اهل دانش در محل «مربعه» اطراف امام(ع) را گرفته، در حالي كه مهار استر امام(ع) بر دوش برخي كشيده مي‌شد، از امام(ع) خواستند تا حديثي از پدرانش نقل كند. در اين هنگام حضرت رضا(ع) سر از هودج بيرون آورد و در حالي كه ردايي از خز بر دوش داشت، فرمود: پدرم عبد صالح موسي بن جعفر از پدرش جعفربن محمد و او از قول پدرش محمدبن علي و او از پدرش علي بن الحسين و او از قول پدرش حسين بن علي و او از پدرش علي بن ابي طالب نقل كرده‌اند كه از پيامبر(ص) شنيده است و پيامبر(ص) از جبرئيل دريافت كرده كه خداوند فرموده است: «اني انا الله لا اله الا انا فاعبدوني. من جاء منكم بشهاده ان لا اله الا الله بالاخلاص دخل في حصني و من دخل في حصني امن من عذابي.»

من آن خداي يكتايي هستم كه جز من خدايي نيست؛ پس تنها مرا پرستش كنيد. هر كس از شما به اخلاص، يكتايي مرا گواهي دهد در دژ من جاي خواهد گرفت و آن كس كه در دژ من داخل شود از كيفر من ايمن خواهد بود.

حديث دوم

از ابوالحسن محمدبن علي بن شاه فقيه مرو رودي و از ابوالقاسم عبدالله بن احمدبن عامر طايي در بصره شنيد كه عبدالله بن عامر از پدرش و او از امام رضا(ع) طبق اسناد ذهبيه حديث قبل، نقل كرده است كه فرمود: «... قال رسول الله: يقول الله عزوجل: لا اله الا الله حصني فمن دخله امن من عذابي.» كلمه توحيد «لا اله الا الله» دژ و حصن من است. پس كسي كه آن را داخل شود از عذاب من ايمن خواهد بود.

حديث سوم

سلسله سند اين حديث چنين است: حدثنا ابونصر احمدبن حسين بن احمدبن عبيد الضبي، ابوالقاسم محمدبن عبيدالله بن بابويه (مالويه)، ابومحمد احمدبن محمدبن ابراهيم بن هاشم، حسن بن علي بن محمدبن علي بن موسي بن جعفر، بن علي بن محمدبن تقي، محمدبن علي الرضا قال ابي عن آبائه...: «قال الله اني انا الله لا اله الا انا فمن اقر لي بالتوحيد دخل حصني و من دخل حصني امن من عذابي.»

خداوند فرمود: براستي و يقين، من آن خدايي هستم كه جز من خدايي نيست. هركس اقرار به يكتايي من نمايد در دژ من داخل خواهد شد و هركس در حصن من وارد شود از عذاب من در امان خواهد بود.

شايان يادآوري است كه در اين نقل، نام امام جواد(ع) آمده است با جمله «حدثني ابي» و امام جواد(ع) آن هنگام در خراسان نبوده است. از اين رو، احتمال مي‌رود حضرت رضا(ع) اين حديث را علاوه بر نيشابور، نوبت ديگري نيز بيان فرموده باشد.

حديث چهارم

رجال اين حديث چنين نقل شده است: محمدبن موسي بن متوكل، ابوالحسين محمدبن جعفر اسدي، محمدبن حسين صوفي (صومي)، يوسف بن عقيل، اسحق بن راهويه، عن الرضا من آبائه عن رسول الله قال: سمعت الله عزوجل يقول: «لا اله الا الله حصني، فمن دخل حصني امن من عذابي. قال فلما مرت الراحله نادانا بشروطها و انا من شروطها»

كلمه توحيد «لا اله الا الله» دژ من است. هركس در آن داخل شود از عذاب من ايمن خواهد بود. پس آنگاه كه مركب حركت كرد، حضرت ندا در دادند و ما را فرمودند: با شرايط آن و من از شرطهاي آن هستم.

تأملي در معناي حديث

در اين حديث نكته‌هاي مهمي نهفته است كه به اجمال برخي از آن نكته‌ها را مورد توجه قرار مي‌دهيم:

ـ اهميت مسئله توحيد و جايگاه آن در معارف اسلامي؛ چه اين كه انتخاب اين موضوع در آن شرايط حساس و موقعيت تاريخي، حكايت از اهميت موضوع دارد.

ـ پيوند توحيد با رهبري حق؛ زيرا تنها در پرتو رهبري حق است كه مي‌توان بندگي خدا كرد و شرط عبوديت و اطاعت و معرفت را به جاي آورد.

ـ اتصال معارف اهل بيت(ع) به شخص پيامبر(ص) و در نهايت به مبدأ وحي؛ چه اين كه امام(ع) سخنان خود را به اجداد خود و رسول اكرم(ص) منتسب داشته است.

ـ تثبيت امامت علي بن موسي و رد نظريه واقفيه كه امامت را در شخص موسي بن جعفر(ع) متوقف مي‌دانستند.

در اين حديث، با همه فشردگي و كوتاهي متن، ملاحظات فراوان و ريزنگري‌هاي چندي آشكار است: امام(ع) در سرزميني سخن مي‌گويد كه در تاريخي نه چندان دور گرفتار شرك و آتش‌پرستي بوده‌اند. پس ضروري‌ترين هديه براي آنان، توحيد است.

امام(ع) در ميان مردمي سخن مي‌گويد كه ياد اهل بيت(ع) را دورادور شنيده‌اند و چه بسا در لابلاي آنچه شنيده‌اند، گاه نشانه‌اي از غلو و افراط و زماني آثاري از كوتاهي و تفريط در حق اهل بيت(ع) وجود داشته است.

اكنون در اين فرصت استثنايي، امام(ع) مي‌بايست در كوتاه‌ترين عبارت بزرگ‌ترين رسالت را ايفا كند و چهره مكتب اهل بيت(ع) را از هرگونه افراط و تفريط بزدايد. از اين رو، نخست به توحيد و اهميت و اصالت آن مي‌پردازد تا انديشه غاليان را در هم ريزد و سپس به رهبري حق و مسئله ولايت اهل بيت(ع) اشاره مي‌كند تا سست‌انديشان و روي گشتگان از ولايت را هشدار دهد.

سرانجام، امام(ع) طي برنامه‌اي از قبل طراحي شده، به سوي مأمون جلب شده است و اين امام(ع) است كه به ظاهر با تجليل سفر مي‌كند و اين مردمند كه ممكن است گمان كنند امام(ع) به ديدار خليفه مي‌رود و منزلتي را نزد خليفه جست و جو مي‌كند و امام(ع) مي‌داند كه اين پندار مردم با برنامه‌هاي آينده مأمون و پيشنهاد و تحميل ولايتعهدي تقويت خواهد شد! پس بايد كاري كند كه اساس اين پندار فرو ريزد، اين است كه ضمن تذكر به توحيد، جايگاه خود را به عنوان امام(ع) حق، شرط توحيد مي‌شمارد، تا مردم بدانند علي بن موسي(ع)، حق رهبري و امامت را از آن خود مي‌داند و مأمون را غاصب خلافت مي‌شناسد و شخصيتي چون امام(ع)، مأمون را كسي نمي‌داند كه به سويش سفر كند و به ولايتعهدي او دل خوش دارد!

ورود امام(ع) به طوس

آنگونه كه از منابع مختلف به دست مي‌آيد، امام رضا(ع) پس از طي فاصله ميان نيشابور و طوس با گذر از روستاهايي چند به شهري تاريخي كه در ده فرسخي نيشابور آن روز، بوده است وارد شدند. شهر طوس از شهرهاي بزرگ خراسان بوده است.

ياقوت حموي مي‌نويسد: «طوس شهري در خراسان است، فاصله بين آن و نيشابور ده فرسخ است. اين شهر شامل دو آبادي است كه يكي را «طابران» و ديگري را «نوقان» مي‌گفتند.»

در نقل‌هاي مختلف تاريخي، از منطقه‌اي به نام «سناباد» ياد شده است كه حضرت رضا(ع) از آن عبور داشته‌اند؛ هر چند از جزئيات استقبال و بدرقه مردم و نيز اقامت حضرت در آن سخني به ميان نيامده است.

شيخ صدوق مي‌نويسد: «پس از ورود به سناباد، حضرت رضا(ع) وارد خانه حميدبن قحطبه شدند. آنگاه نزد قبه‌اي كه مدفن هارون است رفته و خطي بر زمين ترسيم كرده و فرمود: اينجا تربت من است. در آينده‌اي نه چندان دور خداوند اين مكان را محل اجتماع شيعيان و دوستداران ما قرار خواهد داد. به خدا سوگند هيچ زائري مرا زيارت نكرده و بر من سلام نخواهد گفت، مگر اين كه خداوند به واسطه شفاعت ما آمرزش و رحمت خدا را بر او واجب خواهد ساخت.»

ورود به مرو

سرانجام حضرت رضا(ع) پس از تحمل حدود چهار ماه سفر و گذر از مناطق مختلف در نيمه اول سال 201 ه‍. ق وارد مرو، مركز حكومت مأمون شد.

شرايط سياسي و موقعيت جغرافيايي مرو

به طور كلي خراسان بزرگ‌ترين بخش جغرافيايي ايران در طول تاريخ بوده است كه از آن به «خاور ايران» ياد كرده‌اند. خراسان قديم از وسعتي بيش ازگستره امروزي آن برخوردار بوده است.

در تمامي خراسان و مراكز مهم آن، دو شهر نيشابور و مرو از اهميتي ويژه برخوردار بوده است؛ هر چند اهميت شهر مرو از قرن سوم به بعد، با آغاز حكومت طاهريان، رو به كاستي نهاد. در جغرافياي كهن خراسان دو شهر به نام «مرو» شهرت داشته است كه فاصله ميان آن دو پنج روز راه بوده است. يكي را «مروكبري» و ديگري را «مروصغري» ناميده‌اند. «مرو كبري» كه به «مرو شاهجان» نيز معروف است، از مركزيت برخوردار بوده و دارالاماره خوانده مي‌شده است. بناي شهر «مرو» نيز به گفته بيشتر تاريخ نگاران به دوران اسكندر ذوالقرنين مربوط مي‌شود. ياقوت، حديثي از پيامبر اكرم(ص) را گواه اين سخن مي‌داند، زيرا در بخشي از آن آمده است: «... بناها ذوالقرنين و صلي فيها عزير و...»

... آن را ذوالقرنين ساخت و عُزَير پيامبر(ص) در آنجا نماز خواند... .

ديگراني نيز همين نظريه را آورده و پذيرفته‌اند.

از قراين تاريخ چنين استفاده مي‌شود كه مرو در نخستين سال‌هاي تاريخ اسلام، به دست سربازان مسلمان فتح شد و بتدريج رو به آباداني گذاشت و موقعيت خاصي را به دست آورد، بويژه در قرن دوم هجري كه از مركزيت خاصي برخوردار شد تا آنجا كه ابن حوقل مي‌نويسد: «مرو در آن زمان مركز خلافت و خراسان دارالاماره و پادگان نظامي و مركز قشون اسلام بوده است... و دولت بني عباس نيز از اين منطقه ظهور يافته است.»

از جمله رخدادهاي مهم اين شهر، ورود امام علي بن موسي(ع) در نيمه اول سال 201 ه‍. ق بوده است.

هنگام ورود امام(ع) به مرو، شيفتگان مقام ولايت با شور و احساساتي وصف‌ناپذير مقدم امام(ع) را گرامي داشتند. مرو تا آن روز چنان شادي و هيجاني را به خود نديده بود. عبور مركب حضرت رضا(ع) از ميان انبوه جمعيت كه تا خارج شهر به استقبال آمده بودند، شكوهي فراوان و منظره‌اي شگفت پديد آورده بود. امام(ع) پس از طي مسير و عبور از ميان صفوف در هم فشرده مردم در منزلي كه نزديك قصر حكومتي، از پيش آماده شده بود، استقرار يافت.

چند روزي گذشت. عبدالله مأمون خود را چون ميزباني مخلص وانمود مي‌كرد و همواره نزد امام(ع) مي‌آمد و با احترامي خاص از آن حضرت تجليل مي‌كرد. مردم نيز گروه گروه خدمت امام(ع) مي‌آمدند و با آن گرامي ديدار داشتند و بتدريج مي‌رفت تا مأمون از شرايط طراحي شده خود نتيجه‌اي را كه مي‌خواست، به دست آورد.

بزرگ‌ترين تزوير سياسي

قبل از پرداختن به ريز مسائل پيشنهاد مأمون مبني بر واگذاري حكومت به علي بن موسي(ع) و يا پيشنهاد ولايتعهدي و تجزيه و تحليل اهداف مأمون، ياد كرد اين مطلب بايسته است كه در تاريخ اسلام و اصولاً در تاريخ جوامع بشري، حاكمان خودسر و خودكامه به دو دسته تقسيم مي‌شوند:

الف ـ حاكماني كه اهداف استبدادي و استثماري خود را با تكيه به زور و جباريت و قتل و غارت دنبال مي‌كرده‌اند و بيش از هر چيز، خشونت و بي‌رحمي آنان، مردم را به تسليم در برابر ايشان وامي‌داشته است؛ چنان كه در تاريخ جهان، «نرون» الگوي چنين حاكميتي شناخته شده است. در تاريخ اسلام، كساني چون يزيد، حجاج بن يوسف ثقفي، منصور دوانيقي و... نمونه بارز حاكميتي خونريز و بي‌رحم به شمار آمده‌اند.

ب ـ فرمانرواياني كه با داشتن اهداف قدرت‌طلبانه و جاه طلبي‌هاي فرعوني، براي دستيابي به اهداف خود، تزوير را به جاي زور به كار گرفته و دسيسه و دام را بر كشتار و شكنجه ترجيح مي‌داده‌اند! البته نه بدان سبب كه از نظر انساني، كشتار و استبداد را عملي نادرست مي‌دانسته‌اند، بلكه بدان جهت كه معتقد بوده‌اند راه‌هاي پنهاني و دسيسه‌هاي سياسي معمولاً كارسازتر و داراي نتايج بيشتر و پايدارتر است؛ هر چند ديرتر به نتيجه برسد و صرف امكانات بيشتري را بطلبد. به همين جهت، هرگاه راه تزوير و سياست‌بازي را ناهموار ببينند، از هر اقدامي فروگذار نخواهند كرد و هيچ اصلي از اصول اخلاقي و انساني را محترم نخواهند شمرد.

تاريخ جهان و تاريخ اسلام، هر دو نوع حاكميت و حكومت را تجربه كرده است و اگر تنها تاريخ جوامع اسلامي را در نظر بگيريم، اقرار خواهيم كرد كه فرمانروايان و سياستگران گروه دوم، در دستيابي به اهداف خود، كامرواتر بوده‌اند و توانسته‌اند روزگار بيشتري را بر اريكه قدرت تكيه زنند و قرن‌ها چهره خويش را از مردم پنهان دارند و يا براي هميشه هواداراني در ميان ملت‌ها به دست آورند! در ميان خلفاي بني اميه، برنامه‌ها و سياست‌هاي معاويه را از اين دست بايد شمرد، چه اين كه او بيش از هر چيز ديگر به تطميع نيروهاي مخالف مي‌انديشيد و استمرار حكومت خود را وامدار تزويرهاي سياسي عناصري چون عمروعاص بود؛ چنان كه به وسيله بر نيزه كردن قرآن‌ها، توانست جلوي شكست قطعي سپاه او را سد كند و علاوه بر اين، توانست ميان سپاهيان حضرت علي(ع) دودستگي به وجود آورد و بخشي از آنان را در مقابل آن حضرت قرار دهد.

اين در حالي است كه يزيد ـ فرزند معاويه ـ با عدم برخورداري از تزويرهاي سياسي پدر و با بكارگيري سياست قتل و غارت، چنان رسوايي و ننگي به بار آورد كه متعصب‌ترين تاريخ‌نگاران نتوانستند، لكه‌هاي رسوايي حكومت او را كم رنگ كنند.

در ميان خلفاي عباسي نيز، هر دو نوع حكومت به چشم مي‌خورد. برخي بيشتر نقش جلادان را ايفا كرده‌اند و بعضي با چهره‌اي گشاده و طرح‌هايي دور انديشانه به اهداف خود نزديك شده‌اند.

نمونه براي هر يك از اين روش‌هاي حكومتي، بسيار است، اما موضوع طرح واگذاري حكومت يا ولايتعهدي را بايد در رأس همه آنها دانست. اگر كسي ادعا كند كه طرح واگذاري حكومت و يا ولايتعهدي از سوي مأمون، تزويرگرانه‌ترين اقدام سياسي و حسابگرانه‌ترين حركت حيله‌گرانه در تاريخ خلفاي اموي و عباسي بوده است، شايان تأمل مي‌باشد و مجال پذيرش دارد! چرا كه مي‌توان با دلايل فراوان اثبات كرد كه مأمون هرگز در نظر نداشت دست از حكومت بردارد و قدرت و رياست را ترك كند. بنابراين، پيشنهاد واگذاري حكومت، حكايت از برنامه‌اي كاملاً حساب شده دارد؛ برنامه‌اي كه هيچ كس قبل از مأمون، آن را به كار نبسته بود.

شخصيت اخلاقي و ديني مأمون!

مأمون فردي زيرك و آشنا با مباحث ديني و اعتقادي بود و از بحث و گفت و گو درباره مطالب علمي لذت مي‌برد. اين خصلت‌ها مي‌توانست مثبت و سازنده تلقي شود، ولي در كنار اين خصلت‌ها، او دست به كاري زد كه هر پژوهشگري را به تأمل و بازنگري در داوري وا مي‌دارد.

چنان كه پيشتر نيز ياد شد، مأمون و برادرش امين هر يك بر بخشي از سرزمين‌هاي اسلامي حكومت مي‌كردند. تا اين كه ميان آن دو آتش فزون‌طلبي زبانه زد و عليه يكديگر لشكركشي كردند و در اين لشكركشي امين كشته شد و مأمون به حكومت بي‌رقيب دست يافت و فرمانرواي سراسر ممالك اسلامي در عصر خود شد.

ممكن است از نظر اخلاق انساني، مأمون حركت‌هايي گاه مثبت هم از خود نشان داده باشد، ولي برخي از اقدام‌هاي وي، مانند كشتن برادر مي‌تواند همه كارهاي ديگر او را بيرنگ كند و پوسته‌ها را كنار زند و ماهيت حقيقي او را بنماياند؛ چه اين كه معروف‌ترين جلادان تاريخ نيز در زندگي خود گاه منش‌هاي مثبتي هم داشته‌اند، اما هرگز آن دسته از برنامه‌ها و منش‌ها نتوانسته است چهره خشن و مستبد آنان را بپوشاند.

مأمون براي حكومت خود چه مقدار ارزش قابل بوده است!؟ آيا او از نظر ديني و معنوي خود را شايسته حكومت و خلافت مي‌دانسته و اين شايستگي را در برادرش نمي‌شناخته است! و به همين دليل برادر را كه طمع در حكومت او كرده، از ميان برده است؟

قطعاً مأمون، از نظر معنوي و ديني خود را شايسته‌تر از برادر نمي‌ديد، زيرا اگر برادر به طمع نيفتاده بود، شايد او هم هرگز به مقابله نمي‌پرداخت و برادر را تحمل مي‌كرد. اما زماني كه برادرش امين، قصد بركناري او را كرد، مأمون نتوانست اين بي‌مهري را تحمل كند و خود را يكسره، دور از خلافت ببيند! طبيعي بود كه به خاطر حفظ موقعيت، به جنگ امين برود، اما مي‌توانست برادر را نكشد و فرمان دهد كه برادرش را زنده دستگير كنند.

اگر مأمون، حكومت خود را الهي نمي‌دانست ـ چنان كه نمي‌دانست و به همين دليل مي‌گفت: حكومت را بايد به بهترين فرد از خاندان علي بسپارم! ـ پس چه انگيزه‌اي جز قدرت‌طلبي او را به كشتن برادر واداشت؟

آيا اسلام به او اجازه داده بود كه براي حفظ آنچه حق او و مال او نيست، حتي به برادرش رحم نكند؟

اين نكته به تنهايي مي‌تواند سر نهفته مأمون را بر ملا سازد و شخصيت منفي اخلاقي و ديني او را بنماياند.

در جست و جوي گذرگاهي از متن تنگناها

در نتيجه آنچه ياد شد، بي‌درنگ اين سؤال مطرح مي‌شود كه آيا راه ديگري براي تضعيف و كنترل امام(ع) از سوي مأمون وجود نداشت؟

چرا مأمون طرح واگذاري حكومت و يا در نهايت، طرح ولايتعهدي را بر مي‌گزيند؟

در پاسخ بايد گفت: اين كه مأمون، شيوه‌اي بي‌سابقه را در كار سياست در پيش مي‌گيرد، به سبب شرايط و تنگناهاي ويژه حكومت وي بوده است، زيرا قبل از كشتن برادر، بني‌عباس به عنوان حاميان و هواداران و سهم‌بران حكومت به دو دسته تقسيم شده بودند: برخي اطراف امين گرد آمده و گروهي هوادار مأمون بودند. با از ميان رفتن امين در حقيقت نيمي از قواي بني‌عباس كه هوادار امين بودند، خود را مغلوب و مطرود و شكست خورده يافتند و به طور طبيعي مأمون خود را روياروي آنان مي‌ديد و به تعبير فضل بن سهل ـ وزير و مشاور مأمون ـ شمشيرها و زبان‌هاي مردم عليه مأمون به كار افتاد.

بنابراين، مأمون با همراه نداشتن بني‌عباس، نمي‌توانست با عترت پيامبر(ص) درگير شود، زيرا در آن صورت مي‌بايست خود را در دو جبهه، با شمشيرها و نهضت‌ها درگير كند.

طرح واگذاري حكومت به خاندان پيامبر(ص) و يا ولايتعهدي علي بن موسي(ع) آن چنان بي‌سابقه و شگفت‌آور بود كه توانست براي مدتي چند، بر ذهن هواداران اهل بيت(ع) و همچنين بني‌عباس، شوك وارد آورد و افكار را درگير تجزيه و تحليل اين پديده كند و از برنامه‌ريزي براي مقابله با مأمون باز دارد.

گوياترين تعبير همين است كه طرح واگذاري حكومت و ولايتعهدي، چونان گذرگاهي بود كه مأمون مي‌توانست با عبور از آن، خود را از دو جبهه كه همزمان او را تهديد مي‌كردند، ايمن دارد.

او با اين طرح، نهضت‌هاي علويان را متوقف مي‌ساخت، زيرا با اين پيشنهاد، به ظاهر آنان را پذيرفته بود. در همين حال، ناراضيان بني عباس را هم در حالت سرگرداني قرار مي‌داد؛ توقف نهضت‌هاي علوي در حكومت مأمون، حكايت از اقتداري داشت كه سرخوردگان بني‌عباس به خود جرأت نمي‌دادند به مقابله مسلحانه با آن برخيزند، زيرا سكوت علويان، يعني ثبات سياسي؛ ثباتي كه هيچ‌يك از خلفاي اموي و عباسي تا آن زمان، بدان دست نيافته بودند.

اصرار مأمون و انكار امام(ع)

اصرار خليفه به واگذاري حكومت و امتناع امام(ع) از پذيرش آن، سبب شگفتي بسياري شده بود.

فضل بن سهل روزي از دربار مأمون خارج شد، نزد دوستان خود رفت و در جمع ياران گفت: چرا از رخدادهاي ويژه و مهم اين روزها سؤال نمي‌كنيد! در هيچ عصري از اعصار نشنيده و نديده‌ام كه خليفه، زمامداري را به شخصي واگذار كند و او نپذيرد. اكنون اين علي بن موسي(ع) است كه از قبول آن امتناع مي‌ورزد.

عبدالسلام بن صالح هروي مي‌گويد: «روزي مأمون به حضرت رضا(ع) گفت: اي فرزند پيامبر(ص)! من به فضل، زهد، پارسايي و عبادت تو آگاهم، از اين رو تو را به خلافت، سزاوارتر از خويش مي‌بينم.

امام(ع) فرمود: من به بندگي خداوند بزرگ مفتخرم و اميدوارم با بي‌رغبتي نسبت به دنيا، از آفات آن رهايي يابم و با پرهيز از محرمات الهي، به رستگاري دست يافته، با تواضع و فروتني، به درجات بالايي نزد خداوند نائل آيم.»

گفت و گوي ميان امام(ع) و مأمون در اين زمينه بسيار به طول انجاميد، ولي به هر حال فايده‌اي نبخشيد و امام(ع)، با قاطعيت، صريح‌ترين پاسخ را به مأمون داد؛ پاسخي كه در نوع خود كم نظير است و در آن، نكته‌ها نهفته است.

امام(ع) فرمود: «ان كانت هذه الخلافه لك والله جعلها لك فلاتجوز ان تخلع لباساً البسك الله و نجعله لغيرك و ان كانت الخلافه ليست لك فلايجوز لك ان تجعل لي ما ليس لك.»

اگر براستي خلافت از آن توست و خدا آن را براي تو قرار داده است، پس روا نيست آن را از خود دورسازي و لباسي را كه خدا بر تو پوشانده است از تن بيرون آوري و به تن ديگري بپوشاني و اگر زمامداري حق تو و سزاوار تو نيست، روا نيست آنچه را كه به تو تعلق ندارد به من ببخشايي.

مأمون گفت: چاره‌اي جز پذيرفتن اين امر نيست.

امام(ع) فرمود: من از روي ميل هيچ گاه نخواهم پذيرفت.

خليفه گفت: اگر خلافت را نمي‌پذيريد، پس ولايتعهدي بعد از مرا قبول كنيد.

امام(ع) فرمود: پدرانم از پيامبر اكرم(ص) نقل كرده‌اند كه من قبل از تو وفات خواهم كرد و از روي ستم، با سم كشته خواهم شد، فرشتگان آسمان و زمين بر من خواهند گريست و دور از وطن، كنار هارون الرشيد به خاك سپرده خواهم شد.

مأمون گريست و گفت: تا من زنده‌ام چه كسي مي‌تواند چنين آسيبي به شما برساند!

امام(ع) فرمود: اگر بخواهم مي‌توانم او را معرفي كنم و نام ببرم.

مأمون گفت: اين بهانه‌اي است تا خود را از مسئله دور سازيد و پيشنهاد مرا نپذيريد و هدف شما از نپذيرفتن اين است كه مردم شما را زاهد و بيزار از دنيا بشناسند!

امام(ع) فرمود: چه بسا مقصود شما اين باشد كه با تحميل ولايتهدي بر من، مرا دنياطلب معرفي كنيد.

مأمون سخت برآشفت و گفت: «فبالله اقسم لئن قبلت ولايه العهد و الا اجبرتك علي ذلك.»

به خدا سوگند! يا ولايتعهدي را مي‌پذيري و يا ناگزير خواهم شد كه تو را به پذيرش آن مجبور كنم!

طرح ولايتعهدي، دومين گام

مأمون پس از احساس موفقيت در نخستين برنامه خود، يعني پيشنهاد واگذاري حكومت و امتناع قابل پيش‌بيني امام(ع) از پذيرش آن، مصمم شد تا سناريوي سياسي خود را تا آخرين نقش دنبال كند.

كسي چون مأمون، هرگز حركت‌هاي بحران‌انگيز را خوش نداشت و همواره تزوير را بر به كارگيري آشكار زور ترجيح مي‌داد.

امتناع امام(ع) از پذيرش اصل حكومت، به مأمون فرصت مي‌داد تا خود را همچنان از اعمال خشونت و به كارگيري روش خلفاي پيشين درباره امامان(ع) دور نگاه دارد. تا همين جا مأمون به بخش مهمي از اهداف و آرمان‌هايش دست يافته بود و مي‌توانست همواره سر خود را بالاتر از همه پيشينيان اموي و عباسي خويش نگاه دارد و هواداران امام(ع) را به ترديد و دو دلي وادارد، اما هنوز اين ترديد كارساز نبود و طرح ولايتعهدي مي‌توانست نقش را كامل كند.

اگر امام(ع) ولايتعهدي را مي‌پذيرفت، علاوه بر همه نتايجي كه مأمون از پيشنهاد واگذاري حكومت انتظار داشت، منفعت فزونتري را به دست مي‌آورد و آن ابقاي مأمون بر سرير قدرت و فرمانروايي بود؛ يعني همچون گذشته حاكم مطلق بود و هم با وعده‌اي، بزرگترين مانع سياسي ـ ديني ـ علمي را از سر راه خود به نرمي كنار زده بود.

پاسخ امام(ع) به پيشنهاد ولايتعهدي نيز روشن بود، زيرا كسي كه حاضر نشده است اصل حكومت را از دست مأمون بپذيرد، چگونه ممكن است كه آلايش ولايتعهدي او را بر جانش هموار كند! امام(ع) اصل حاكميت مأمون را ناروا و ظالمانه مي‌داند، چگونه مي‌تواند با پذيرش ولايتعهدي او، حكومت وي را تأييد نمايد!

امام(ع) باز هم انكار مي‌كند و شانه از زير اين بار بدنام خالي مي‌نمايد، ولي اين انكار چندان خوشايند خليفه نيست.

خليفه بايد به مردم اثبات كند كه علي بن موسي(ع) مثل هر انسان ديگري مي‌تواند دلبسته به قدرت و حكومت باشد و حتي با نويد ولايتعهدي دلخوش كند و به اميد رسيدن به قدرت، سايه سنگين حكومت عباسيان را بر روحش هموار نمايد!

مأمون در فرهنگ سياسي خود بر اين اعتقاد بود كه بايد به همه علويان و فاطميان و شيعيان اثبات كند كه برخلاف پندار ايشان، علي بن موسي(ع) به عنوان ممتازترين چهره علوي و علمي و عملي، نه تنها به ستيز با او بر نمي‌خيزد، بلكه حاضر است تا مرز پذيرش ولايتعهدي، او را ياري دهد!

لحن صداي مأمون و آهنگ گفتار او اين بار به گونه ديگري است و امام(ع) اين را به خوبي مي‌شناسد.

مأمون مصمم است تا امام(ع) ولايتعهدي را بپذيرد، ولي طبيعي است كه كسي چون امام(ع) با آن جايگاه اجتماعي برتر و پيشوايي بر شيعه و مقام علمي، پذيرش ولايتعهدي را براي خود شايسته نداند و ميلي بدان نداشته باشد، اما مأمون با تحميل ولايتعهدي اهداف و آرزوهاي بسياري دارد كه هرگز از آنها نخواهد گذشت.

امام(ع)، ناگزير از انتخاب!

اكنون امام(ع) ميان دو انتخاب قرار گرفته است: يا بايد طرح مأمون را بپذيرد و يا با رد كردن پيشنهاد مأمون رسماً به مخالفت با وي بپردازد و به طور غيرمستقيم با او اعلام جنگ كند.

اين كه امام(ع) كدام طرف را بايد بر مي‌گزيد و كدام راه را بايد انتخاب مي‌كرد، چيزي است كه داوري درباره آن به رعايت چند نكته بستگي دارد:

1ـ شناخت دقيق شرايط اجتماعي و سياسي امام(ع) و موقعيت شيعيان و علويان.

2ـ بازتاب و نتايج پذيرش ولايتعهدي و يا رد آن.

3ـ بشري دانستن تصميم‌گيري امام(ع) و يا مستند شمردن تصميم آن حضرت به عوامل برتر و منابع فوق بشري.

توجه به اين سه موضوع، تأثير اجتناب‌ناپذيري در هرگونه داوري ما نسبت به نوع انتخاب علي بن موسي(ع) دارد.

در بيان تأثير اين ديدگاه‌ها از بررسي سومين موضوع آغاز مي‌كنيم.

آيا امام(ع) در اين گونه تصميم‌گيري‌ها كه به مسائل عام مسلمانان و موضوع امامت و ولايت مربوط مي‌شد، بر چه اساس تصميم مي‌گرفت و يا مي‌بايد تصميم مي‌گرفت؟

دو نظريه در اين زمينه وجود دارد:

انتخاب امام(ع) از منظر اماميه

چنانچه موضوع تصميم و انتخاب امام(ع) از نظر عقايد شيعه مورد داوري قرار گيرد، ملاك داوري متفاوت خواهد بود، زيرا در نگاه شيعه اماميه، تصميم‌گيري امامان(ع) در مسائل عام و مهمي كه به امت اسلامي و انديشه ديني باز مي‌گردد، تصميمي فردي و متكي به شناخت‌هاي بشري نيست، بلكه امامان(ع) در اين گونه امور تابع رهنمودهاي پيامبر(ص)، مي باشند؛ رهنمودهايي كه پيامبر(ص) نيز آنها را از طريق وحي دريافت كرده است و به تعبير ديگر، امامان(ع) در انتخاب خط مشي زندگي سياسي خود، تابع تكليفي هستند كه متكي به منابع فوق بشري است.

البته فوق بشري بودن منابع شناخت امامان(ع) بدان معنا نيست كه روش و خط مشي آنان با منطق عقل و علم قابل شناخت نبوده و نيست! بلكه به معناي اين است كه ضرورتاً خط مشي آنان براساس منطقي صحيح و علمي استوار بوده است و احتمال خطا و كاستي در آن نمي‌رود و چنانچه همه زمينه‌ها و عوامل آن براي انسان توضيح داده شود، عقل به آساني درستي آن روش را درك مي‌كند و اگر عقل در چنين زمينه‌هايي به سكوت بنشيند يا در داوري ترديد كند، ناشي از ناآگاهي وي به همه زمينه‌ها و عوامل مؤثر است.

در نگاه شيعه اماميه، امام(ع) چه صلح نمايد و چه قيام كند، چه تقيه كند و چه حبس و شكنجه را بپذيرد، چه به ولايتعهدي تن دهد و چه با نپذيرفتن آن به مرگ تهديد شود، در هر حال براساس وظيفه عمل كرده است، زيرا انتخاب او براساس ملاك‌هاي معمولي بشري صورت نگرفته تا با آن جرح و تعديل گردد يا نقد و تحليل شود.

پيوستگي پيشوايي ديني و رهبري سياسي

يكي از اصول مشترك اعتقادي و سياسي در مكتب اهل بيت(ع) پيوستگي پيشوايي ديني و رهبري سياسي است.

اهل بيت(ع) از يك سو خود را آگاه‌ترين مردم به معارف دين مي‌دانسته‌اند و براي اثبات اين واقعيت، همواره مردم را به پرسش فرا مي‌خوانده‌اند. اين سخن علي بن ابي‌طالب كه مي‌فرمود: «سلوني قبل ان تفقدوني»؛ (از من بپرسيد قبل از اين كه مرا نيابيد)، هر چند تنها از آن حضرت شنيده شد، ولي در عمل همه امامان(ع) توان پاسخگويي به هر پرسشي را داشتند و در تاريخ ثبت نشده است كه از امامان(ع)، سؤال بشود و آنان در پاسخ درمانده يا اظهار عجز كرده باشند.

از سوي ديگر، اهل بيت(ع) معتقد بوده‌اند كه رهبري سياسي و اجتماعي جامعه اسلامي، حق آنان است كه در علم و دين برتر از همگانند.

اين بينش و اعتقاد را در نوشته‌اي از امام علي بن موسي(ع) كه به «جوامع الشريعه» شهرت يافته است، چنين مي‌يابيم: «عتره الرسول، اعلمهم بالكتاب و السنة و اعدلهم بالقضيه و اولاهم بالامامة في كل عصر و زمان و انهم العروة الوثقي و ائمة الهدي... .»

عترت پيامبر(ص)، آگاه‌ترين مردم به قرآن و سنت و در قضاوت و داوري عادل‌ترين و در هر زمان و عصر، براي امامت شايسته‌ترين مردم هستند. آنان ريسمان محكم و مطمئن و پيشواي هدايتند.

در بينش امام رضا(ع) امام(ع) شايسته و توانمند، تنها عهده‌دار بيان احكام و تبيين حلال و حرام مردم نيست، بلكه امامت ديني، هرگاه به حق باشد، بر جريان سياسي و اجتماعي جامعه اسلامي نيز نظارت و رهبري دارد: «ان الامام(ع) زمام الدين و نظام المسلمين و صلاح الدنيا و عزالمؤمنين، الامام(ع) اس الاسلام النامي و فرعه السامي. بالامام(ع) تمام الصلاة و الزكاة و الصيام و الحج و الجهاد و توفير الفيء و الصدقات و امضاء الحدود و الاحكام و منع الثغور و الاطراف.»

امام(ع)، زمام دين و مايه نظام مسلمانان، صلاح دنيا و عزت مؤمنان است. امام(ع)، ريشه بالنده اسلام و شاخه سربلند آن است. امام(ع)، كامل كننده نماز، زكات، روزه، حج و جهاد است؛ همچنين مايه فراواني غنيمت و صدقات و اجراي حدود و احكام و استحكام مرزها و سرحدات است.

در ادامه همين روايت، امام رضا(ع) با صراحت بيشتر فرموده است: «... أيظنون انه يوجد ذلك في غير آل رسول الله صلي الله عليه و عليهم... نامي العلم، كامل الحلم، مضطلع بالامر، عالم بالسياسه، مستحق للرئاسه، مفترض الطاعه، قائم بامرالله، ناصح لعبادالله.»

آيا مردم گمان كرده‌اند كه اين ويژگي‌ها در غير خاندان رسول خدا(ص) يافت مي‌شود! خانداني كه علمشان شكوفنده و حلمشان كامل است و احاطه و سلطه علمي و عملي بر امور دارند، آگاه به سياست و شايسته رياست و رهبري هستند و اطاعت آنان واجب است، امر الهي را بر پا مي‌دارند و نسبت به بندگان خدا خيرخواهند

مبارزه با مستكبران و ظالمان

در زندگي امامان(ع)، دو گونه مبارزه با مستكبران و غاصبان حكومت اسلامي ديده مي‌شود:

الف ـ مبارزه فرهنگي، عقيدتي؛

ب ـ مبارزه رويارو و مسلحانه.

مبارزه فرهنگي، حركت عام و گسترده امامان(ع) بوده است؛ يعني همه آنان در گفتار و عمل براي پيروان خود روشن مي‌ساخته‌اند كه نبايد با حاكمان نالايق و ناشايست همكاري داشته و نبايد به حكومت ظالمانه رضايت دهند.

مبارزه مسلحانه و رويارو نيز تنها براي امام علي(ع) و امام حسن(ع) و امام حسين(ع) رخ داد كه در اين ميان، قيام حسن بن علي(ع) به دليل خيانت فرماندهان سپاه، عقيم ماند و جنگ‌هاي امام علي(ع) به دليل سستي و نافرماني بسياري از مردم به اهداف بايسته منتهي نگرديد و برخلاف همه تلاش‌هاي آن حضرت، معاويه همچنان بر سرير حكومت باقي ماند و قيام حسين بن علي(ع) به شهادت آن حضرت و ياران گرانقدرش انجاميد.

فرجام تلخ اين مبارزات مسلحانه به معناي بايسته نبودن آن قيام‌ها نبود، بلكه در بينش اماميه، اين باور قطعي است كه اگر اين قيام‌ها رخ نمي‌داد، اصولاً در جهان اسلام، هيچ مصلح دردمندي، براي اصلاح جامعه اسلامي و سوزاندن ريشه بي‌عدالتي قيام نمي‌كرد و خود را به خطر نمي‌انداخت.

سوگمندانه، افراط و تفريط در شناخت خط‌مشي ائمه(ع) كم نبوده است، چه اين كه برخي امر به معروف و نهي از منكر را تنها در قلمرو گفتار و تعاليم ديده‌اند و گروهي آن را صرفاً در قيام مسلحانه و نهضت علني جست و جو كرده‌اند، در حالي كه اين هر دو در مكتب و مرام اهل بيت(ع) بوده است و هر جا لازم مي‌ديده‌اند به مقتضاي نياز و امكانات و تأثيري كه مي‌بايست بيافرينند، اقدام مي‌كرده‌اند.

امام علي بن موسي(ع) در كار فرهنگي عليه حاكميت ناصالح عباسيان تا آن جا پيش مي‌رود كه يكي از راويان حديث به نام حسن انباري مي‌نويسد: «مدت چهارده سال، پيوسته به امام(ع) نامه مي‌نوشتم و براي عهده‌دار شدن بعضي از مشاغل دولتي اجازه مي‌خواستم، ولي آن گرامي، همواره مرا از همكاري با حكومت غاصب عباسيان نهي مي‌كرد.»

ابوسعيد خراساني يكي ديگر از راويان حديث مي‌گويد: «دخل رجلان علي ابي الحسن الرضا بخراسان فسألاه عن التقصير، فقال لاحدهما: وجب عليك التقصير، لانك قصدتني و قال للآخر وجب عليك التمام، لانك قصدت السلطان...»

دو نفر در خراسان نزد امام رضا(ع) آمدند و پرسيدند: با توجه به اين كه ما مسافر هستيم، حكم نماز ما از نظر شكسته و يا تمام خواندن چيست؟

امام(ع) به يكي از آن دو فرمود: تو بايد نمازت را شكسته بخواني (نمازهاي چهار ركعتي را به دو ركعت به جا آوري)، زيرا از آغاز سفر، قصدت ملاقات من بود.

امام(ع) به شخص ديگر فرمود: تو بايد نمازت را تمام بخواني، زيرا به نيت ملاقات سلطان، عازم سفر شده‌اي (چون سفرت، سفر حرام و گناه بوده است نمازت، شكسته نمي‌شود.»

از اين حديث استفاده مي‌شود كه امام(ع) حتي در زماني كه تحت نظر مأمون در خراسان حضور داشته، هر جا كه زمينه‌اي مناسب مي‌يافته و لازم مي‌ديده است، از افشاگري عليه مأمون دريغ نمي‌كرده است. اين‌گونه سخنان را نمي‌توان تنها كاري فرهنگي دانست، بلكه خود اقدامي عملي است كه جريان‌هاي پنهان ضد عباسي را مورد تأييد و حمايت قرار مي‌داده و براي آنها كادرسازي مي‌نموده است، زيرا آن شيعه مورد اعتمادي كه امام(ع) وي را از ماهيت نظام مأموني آگاه مي‌ساخته و به او مي‌فهمانده است كه سكوتش از روي ناگزيري و حضورش در خراسان از روي جبر است، وقتي به محيط زندگي خود باز مي‌گشته، بر غربت و محصور بودن امام(ع) خويش اندوهناك بوده و جريان‌هاي علوي را مورد حمايت مالي و امكانات تبليغاتي قرار مي‌داده است

تصحيح بنيادهاي عقيدتي، در جهت اصلاحات اجتماعي

كار سياسي و مبارزه علني و رويارو با حكام، براي امامان(ع) يك هدف نبوده است، بلكه هدف اصلي آنان، احياي انديشه‌ها و اصلاح جوامع و حاكميت بخشيدن به دين الهي بوده است و بديهي است كه هدايت انديشه‌ها و تصحيح افكار و باورها را مقدم بر هر نهضت و قيام علني و غيرعلني مي‌دانسته‌اند.

در منطق اهل بيت(ع)، هر جهادي مقدس نبوده است، بلكه ارزش جهاد بدان بوده كه تحت لواي رهبري حق و عدل صورت پذيرد، چنان كه علي بن موسي(ع) در بيان جامع احكام شريعت، وقتي به شرح جهاد مي‌پردازد، تأكيد مي‌كند: «والجهاد مع امام(ع) عادل.»

جهاد بايد تحت لواي امام(ع) عادل صورت گيرد.

اين است كه يك مسلمان حق‌جوي مبارز، قبل از اين كه سلاح به دست گيرد، بايد عدل را بفهمد و امام(ع) عادل را بشناسد؛ يعني بايد قبل از عمل، از فهم و انديشه و باور صحيح برخوردار باشد. اگر به زندگي حضرت رضا(ع) با اين ديد بنگريم، به روشني مي‌يابيم كه آن گرامي از حساس‌ترين فرصت‌ها، براي اين روشنگري فرهنگي و فكري و عقيدتي بهره جسته است.

البته اين استراتژي بر فردي چون مأمون پنهان نبوده است، بلكه خود او هم بيشترين سعي‌اش بر آن بود تا به جاي سلطه بر جانها، از طريق حركت‌هاي سياسي و فرهنگي، بر فكر و انديشه مردم حاكميت و اقتدار پيدا كند.

او مي‌داند مردم به خاندان پيامبر(ص) علاقه‌مند هستند، پس به علي بن موسي(ع) اظهار محبت مي‌كند، تا شايد از اين رهگذر، مردم به او هم خوشبين شوند و او را صالح بپندارند!

مأمون مي‌داند كه امام(ع) در علم و تقوا و فضايل انساني برتر از همگان است و او را ناگزير مي‌كند تا ولايتعهدي را بپذيرد، و وي را در حاشيه حكومت خود جاي مي‌دهد تا در باور مردم اين عقيده راه يابد كه پس مأمون هم شايستگي و علم و فضيلت دارد كه امام(ع) در كنار او قرار گرفته است!

اين سياست، در پي نفوذ فرهنگي و تأثيرگذاري بر باور و عقيده مردم است، اما نه در جهت مثبت، بلكه براي دستيابي به سلطه و سلطنت.

اگر در زندگي امامان(ع)، كار فرهنگي و علمي و تدريس و تربيت شاگردان و تشكيل محافل علمي براي خواص، بيش از اقدامهاي پر سر و صداي سياسي به چشم مي‌خورد، به خاطر اين است كه آنان مي‌دانند هر حركت مثبت يا منفي، ريشه در باور و اعتقاد و نوع نگرش انساني دارد و براي اصلاح عمل مي‌بايست به اصلاح انديشه مردم همت گماشت.

بدين سان حركت علي بن موسي(ع) در واپسين لحظات حضور در جمع مردم نيشابور، اقدامي ساده نبود.

وقتي امام(ع) مي‌فرمايد: كلمه «لا اله الا الله» حصن الهي است، به شرط اين كه پاي‌بندي به لوازم آن نيز باشد و «من» از لوازم و شروط كلمه توحيد هستم، اين بيان آن چنان فشرده و ژرف و تفسيرپذير است كه اهل درايت را ماه‌ها و سال‌ها به تفكر و تأمل و بحث وا مي‌دارد و جايگاه ولايت را در عالي‌ترين شأن ممكن و متصور آن به ترسيم مي‌كشيد؛ چيزي كه تحمل آن براي مأمون، ناممكن است.

امام(ع) از يك فرصت كوتاه بهترين بهره را مي‌گيرد و با جمله‌اي بس فشرده، تا اعماق انديشه و باور مردمي كه عطشناك شنيدن يك روايت از فرزند رسول خدايند، تأثير مي‌گذارد و بذر وجود ميليون‌ها شيعه را در جغرافياي كوچك آن روز نيشابور مي‌پاشد.

آنان كه داراي درايت و درك روايت بودند، دريافتند كه امام(ع) براي مأمون نه تنها جايگاهي قائل نيست كه او را غاصب و مفسد مي‌داند، زيرا شرط توحيد را رعايت نكرده و با احضار وي به خراسان، به او ستم كرده است.

فلسفه پذيرش ولايتعهدي، از ديدگاه‌هاي مختلف از آنچه در صفحات گذشته آورديم، دانسته شد كه پذيرش ولايتعهدي، از روي ميل و رغبت نبود و صرفاً براي حفظ مصالح مسلمانان و شيعيان و علويان صورت گرفت و امام(ع) از هر فرصتي براي بيان اين حقيقت و نماياندن نارضايتي خود بهره مي‌جست و حتي از فرصت مناجات‌هاي خود در جهت افشاي واقعيت استفاده مي‌كرد و مي‌فرمود: «اللهم انك تعلم اني مكره مضطر فلا تؤاخذني كما لم تؤاخذ عبدك و نبيك يوسف حين وقع الي ولاية مصر.» خداوندا! تو مي‌داني كه من (در پذيرش ولايتعهدي) به اكراه و از روي ناچاري وارد شدم؛ پس مرا مورد مؤاخذه قرار مده، چنان كه پيامبر(ص)ت يوسف را به خاطر پذيرش سرپرستي مصر مورد مؤاخذه قرار ندادي. افشاگري امام(ع) به دعاها و مناجات‌ها محدود نبود، بلكه با بيان‌هاي مختلف و در فرصت‌هاي گوناگون به روشنگري مي‌پرداخت. مردي از شيعيان كه موضوع ولايتعهدي را مناسب مقام عالي امام(ع) نمي‌ديد، از امام(ع) پرسيد: چه چيز باعث شد ولايتعهدي را بپذيريد؟ امام(ع) فرمود: به نظر تو مقام پيامبري برتر است يا مقام امامت؟ مرد گفت: مقام پيامبري برتر است. امام(ع) پرسيد: آيا كسي كه علناً اظهار كفر و شرك مي‌كند بدتر است يا كسي كه اظهار اسلام و ديانت دارد؟ مرد گفت: كسي كه اظهار كفر مي‌كند بدتر است. امام(ع) فرمود: يوسف پيامبر(ص) خدا بود و از طرف عزيز مصر كه صريحاً شرك مي‌ورزيد، قبول حكومت كرد.

اگر من ولايتعهدي فردي چون مأمون را بپذيرم، غيرقابل توجيه نخواهد بود، ولي بدان با اين همه، من از روي ناگزيري ولايتعهدي را پذيرفته‌ام. فردي به نام محمدبن عرفه مي‌گويد: از امام(ع) پرسيدم چرا ولايتعهدي را تحمل كرده‌ايد؟ امام(ع) فرمود: همان علتي كه سبب شد جدم اميرمؤمنان در شوراي خليفه دوم وارد شود، باعث شد من ولايتعهدي را بپذيرم. يعني چنان كه علي از روي ناگزيري وارد شورا شد، من نيز ناگزير بودم. علامه مجلسي ضمن نقل اين حديث، در بيان مقصود حضرت رضا(ع) مي‌نويسد: «... اي لئلا ييأس الناس من خلافتنا و يعلموا باقرار المخالف ان لنا في هذا الامر نصيباً.» براي آن كه مردم از خلافت ما مأيوس نشوند و دشمن نيز اقرار كند كه براي ما نيز در زمامداري بهره‌اي است. علامه مجلسي مي‌افزايد: «يحتمل ان يكون التشبيه في اصل الاشتمال علي المصالح الخفية.» احتمال مي‌رود كه اين تشبيه مشتمل بر مصالح پنهاني باشد كه ما از آن بي‌خبريم. سيدمرتضي در بيان فلسفه پذيرش ولايتعهدي مي‌نويسد: «اگر به من گفته شود: چرا امام رضا(ع) پيشنهاد مأمون را پذيرفت؟ در حالي كه اين مربوط به شؤون امامت نبود و مسؤوليت ديني به شمار نمي‌آمد، خواهم گفت: همان‌گونه كه در مورد انگيزه حضور اميرمؤمنان(ع) در شوري به تفصيل سخن گفته‌ايم و متذكر شديم كه اين حق حضرت بوده است و براي احقاق حق خود لازم بود تا در شوري شركت جويد، اكنون در مورد امام رضا(ع) نيز همين را مي‌گويم كه چون حق او در آستانه تضييع و نابودي قرار گرفته است، پذيرفتن ولايتعهدي براي رسيدن به حق مسلم و مشروع آن حضرت بر ايشان لازم و ضروري بود.»

اه سيدمرتضي مي‌افزايد: «با پذيرش اين نكته كه امام رضا(ع) حجت خداست، هرگونه تصور نابجا نسبت به ساحت قدس او نارواست.» شيخ صدوق در اين زمينه مي‌نويسد: «آنچه حضرت رضا(ع) را واداشت تا جانشيني مأمون را بپذيرد، همان روشي بود كه پيغمبران در برابر برخي از شاهان و سلاطين عصر خويش برگزيدند و همان چيزي بود كه امام حسن(ع) را واداشت تا با معاويه صلح نمايد، چه اين كه ائمه دين در برخي موارد با زمامداران اموي و عباسي، بنا بر ضرورتي خاص و از روي مصلحت و يا به ناچار نرمش نشان مي‌دادند. علاوه بر اين كه اگر حكومت از آن كسي باشد و عده‌اي سلطه‌گر از او بگيرند، حال اگر قسمتي را به صاحب آن برگردانند، پذيرفتن آن قسمت براي صاحب حق، جايز است.» جا دارد كه از شيخ بزرگوار، مرحوم صدوق بپرسيم كه اگر اقدام حضرت با انگيزه رسيدن به حق خويش بوده است، چرا آن حضرت پيشنهاد اصل خلافت را نپذيرفت! و چرا در قبول ولايتعهدي شرايطي را مقرر فرمود؟ و به طور جدي حاضر به مداخله در امور حكومتي نشد؟ بنابراين، هر چند سخن مرحوم صدوق و سيدمرتضي در جاي خود صحيح است، ولي استناد عمل امام(ع) به ناگزيري و اضطرار آن حضرت، اثبات پذيرتر است.

/ 8