وداع با مرقد پيامبر(ص)
وقتي كه امام(ع) خود را از سفر به خراسان ناگزير يافت، در چند نوبت، كنار مرقد پيامبر(ص)(ص) آمد و با شكل وداع خود با قبر پيامبر(ص)(ص) ناخرسندي و نگراني خويش را از اين سفر آشكار ساخت، تا ديگران نيز بدانند كه امام(ع) بر انجام اين سفر، مجبور است. محول سيستاني كه از نزديك شاهد ماجرا بوده است، چنين مينگارد: «هنگامي كه فرستاده مأمون، وارد مدينه شد، من نيز در مدينه بودم. امام(ع) براي وداع با پيامبر(ص)، وارد حرم شريف نبوي گرديد. حضرت در حالي كه با صداي بلند گريه ميكرد، چند نوبت با پيامبر(ص)(ص) و مرقد پاك او، خداحافظي كرد. جلو رفتم و به امام(ع) سلام كردم. حضرت پاسخ سلام مرا داد. آنگاه امام(ع) را به خاطر سفري كه در پيش داشتند، تهنيت گفتم، ولي آن حضرت فرمود: مرا به حال خود واگذار، كه من از جوار جدم خارج شده و در غربت از دنيا خواهم رفت! امام(ع) هنگام بيرون رفتن از مدينه، تمام خويشان خود را فرا خواند و در جمع آنان فرمود: «بر من گريه كنيد؛ زيرا ديگر به مدينه باز نخواهم گشت.» گواه ديگر بر كراهت و ناخرسندي امام(ع) از اين سفر، مسير تعيين شده از سوي دستگاه خلافت است، به گونهاي كه در مواردي، امام(ع) از برخي مناطق مخفيانه عبور داده ميشد و نيز از ورود و عبور حضرت به كوفه و قم، جلوگيري گرديد. از برخي نقلها و مدارك تاريخي استفاده ميشود كه در اين سفر، امام(ع) تنها نبوده است و گروهي از علويان نيز از مدينه به خراسان احضار شده بودند. «و كان المأمون انفذ الي جماعه من ال ابي طالب فحملهم اليه من المدينه و فيهم الرضا علي بن موسي عليهما السلام.» مأمون گروهي از علويان را ـ توسط مأموران خود ـ از مدينه احضار نمود كه آنها را نزد مأمون بردند و علي بن موسي الرضا(ع) نيز در ميان آنان بود. در «اعلام الوري» نيز همين مضمون آمده است: «و كان المأمون قد انفذ الي جماعه من الطالبيه فحملهم من المدينه و فيهم الرضا.» مأمون مأموران خود را فرستاد تا گروهي از علويان را از مدينه به سوي او بردند و در ميان ايشان رضا(ع) بود.جلوگيري از ورود امام(ع) به كوفه
خط سير امام(ع) از مدينه به خراسان به گونهاي از پيش طراحي شده بود كه از هرگونه عكسالعمل احتمالي شيعيان و علويان به دور باشد. بر اين اساس، كاروان امام(ع) به دستور مأمون، بدون اين كه وارد كوفه شود، با فاصله از كنار آن عبور كرد. در اين ميان، برخي نويسندگان مثل يعقوبي و بيهقي مسير امام(ع) را از بغداد به سوي بصره دانستهاند، ولي اين احتمال و نظريه چندان قابل اعتماد نيست، زيرا اولاً بيشتر نويسندگان، عبور امام(ع) از قادسيه را قطعي دانستهاند و با اين فرض و به لحاظ شرايط جغرافيايي نميتواند «بغداد» در مسير قرار گرفته باشد. ثانياً در نقل بيهقي، بيعت طاهر ذواليمينين با حضرت در بغداد و به عنوان ولايتعهدي، آمده است كه با توجه به انجام مسئله ولايتعهدي پس از اين سفر و در مرو، نقل بيهقي نميتواند درست باشد. برخي محققان عزيمت امام(ع) به كوفه را نيز نقل كردهاند، چنان كه سيدمحسن امين عاملي مينويسد: بعضي روايات، مينماياند كه امام علي بن موسي(ع) الرضا(ع) و همراهان حضرت، از بصره به كوفه آمدهاند. علامه مجلسي نيز رفتن امام(ع) به جانب كوفه را تقويت ميكند. شايد مراد از سفر به بصره و كوفه در نقل اينگونه بزرگان، سفر ديگري باشد كه امام(ع) قبل از احضار به خراسان داشتهاند. ورود امام(ع) به قم
هر چند گفته ميشود كه قم از جمله شهرهايي بوده است كه بنابر سياست مأمون نميبايست امام(ع) از آن عبور كند، ولي برخي معتقدند كه امام(ع) از راه اراك يا از راه اصفهان، وارد قم شده است. محدث قمي با استناد به نقل سيدبن طاووس مينويسد: «حضرت رضا(ع)(ع) بنا به دعوت مأمون از مدينه به بصره آمده و با عبور از نزديكي كوفه از راه بغداد وارد قم گرديد.» ولي نظريه مشهور اين است كه امام(ع) از اصفهان يا نزديكي آن به سوي طبس و نيشابور عزيمت داشت. ناصر خسرو در سفرنامه خود راه معروف عراق تا خراسان را ـ كه خودش نيز از همان مسير سفر كرده است ـ ضمن نقشهاي كه ضميمه سفرنامه اوست، چنين مينويسد: «اين مسير از بصره آغاز و بعد از گذر از «شاطي عمّان»، «ابله»، «عبادان»، «مهروبان»، «ارّجان»، «اصفهان»، «كوه مسكيان»، «نايين»، «ده گرمه»، «رباط زبيده»، «چهارده طبس» به نيشابور منتهي ميشود.» عزيمت امام(ع) از نيشابور
پس از چند روز اقامت در نيشابور، امام علي بن موسي(ع) در ميان بدرقه بيسابقه مردم، نيشابور را به مقصد «مرو» ترك كرد. در ميان بدرقهكنندگان بسياري از علما و دانشمندان حضور داشتند. دو تن از حديثشناسان مشهور به نام: ابوزرعه رازي و محمدبن اسلم طوسي از حضرت درخواست كردند تا از نياكان خود سخني بيادماندني نقل كند. علي بن عيسي اربلي در اين باره نوشته است: «... دو تن از پيشوايان حفظ حديث به نامهاي ابوزرعه رازي و محمدبن اسلم طوسي ـ كه خداي آنان را رحمت كند ـ به خدمت حضرت رسيده، گفتند: اي بزرگوار! بازمانده از دودمان امامان و اي سلاله پاك پاكان و اي فرزند پيامبر(ص) به حق پدران و اجداد پاكت و نياكان نيكو مقامت، سوگند ميدهيم، حجاب محمل كنار زده، رخسار به ما بنمايي، و حديثي از نياكان خود براي ما بازگويي كه خاطرهاي بيادماندني از شما داشته باشيم. امام(ع) مركب از حركت بازداشت، پرده هودج كنار زد و چون آفتاب به طلوع نشست. انبوه جمعيت چون موج دريا تا ساحل نگاه امام(ع) موج ميزد. هر يك تلاش ميكردند تا شايد خود را به امام(ع) نزديك كنند و بر ركاب حضرتش بوسه زنند. در ميان ابراز احساسات وصف ناشدني، فرياد انديشهوران صاحب قلم بلند شد، مردم را به سكوت و آرامش دعوت كردند تا سخن امام(ع) را بشنوند و ثبت كنند.» با امام(ع) در ادامه سفر
پس از اين كه امام(ع) نيشابور را ترك گفت، در ادامه مسير، كاروان امام(ع) از موضعي به نام «عين كهلان» در قريه الحمراء عبور كرد كه اكنون به نام «قدمگاه» شهرت يافته است. البته برخي معتقدند كه قريه الحمراء در نزديكي شريفآباد است كه اكنون ده سرخ نام دارد، نه قدمگاه. در قدمگاه كنوني، بقعهاي وجود دارد كه داخل آن، اثر دو قدم بر روي سنگ سياهي ديده ميشود. اين سنگ در قسمت جنوبي به ديوار نصب شده است. اصل بقعه در سال 1020 ه. ق و به دستور شاه عباس صفوي ساخته شده است، ولي تاريخچهاي از آن سنگ در دست نيست كه قبل از بناء بقعه، كجا بوده و چگونه به اين مكان منتقل گرديده است. بعضي بر اين باورند كه اثر قدم مبارك امام(ع) است، ولي احتمال ميرود كه به عنوان يادواره سفر امام(ع) و قدوم حضرت به آن مكان، آن سنگ را تراشيده باشند. ورود امام(ع) به سرخس
امام رضا(ع) پس از گذر از طوس و سناباد به سوي سرخس رفتند. آنچه درباره سفر امام(ع) به سرخس شايان درنگ است، سخن بعضي راويان مبني بر محبوس بودن حضرت رضا(ع) در آن شهر است. شيخ صدوق با نقل حديثي از عبدالسلام بن صالح هروي آن را يادآور شده، مينويسد: «عبدالسلام بن صالح هروي گفت: در شهر سرخس نزد خانهاي رفتم كه امام رضا(ع) در آن زنداني و در بند بود. از زندانيان ديدار امام(ع) را خواستار شدم. او نپذيرفت و اظهارداشت هيچ راهي براي ملاقات با امام(ع) وجود ندارد. علت را جويا شدم، زندانبان گفت: امام(ع) همواره مشغول عبادت است به گونهاي كه تنها در ابتداي روز و نزديك ظهر و نيز هنگام غروب آفتاب از نماز فارغ ميشود، در اين مواقع نيز به مناجات ميپردازد. راوي ميگويد از او خواستم تا در چنين مواقعي اجازه ملاقات گيرد. به دنبال آن بود كه زماني بر حضرت وارد شدم و ايشان در حال مخصوص خود در مصلي نشسته بودند.» علاوه بر مرحوم صدوق ديگراني نيز از زنداني شدن حضرت در سرخس خبر دادهاند. از جمله صاحب كتاب وفاه الامام(ع) الرضا مينويسد: «هنگام ورود حضرت رضا(ع) به شهر سرخس، كرامات و معجزات آن حضرت زمينه بدگماني و حسادت مأموران حكومتي را فراهم ساخت. در نتيجه آنان حضرت را به زندان انداخته و در بند قرار دادند و از ديدار مردم با امام(ع) جلوگيري ميكردندنقد و بررسي
هر چند در اين دو نقل به زنداني شدن امام(ع) تصريح شده است، ولي روشن نيست كه زنداني شدن حضرت مربوط به همان سفر تاريخي و قبل از جريان ولايتعهدي است و يا به بعد از آن و هنگام بازگشت حضرت از مرو مربوط ميشود. با توجه به هدف مأمون از فراخواني امام(ع)، بعيد به نظر ميرسد كه روايات ياد شده به همين سفر نظر داشته باشد. اگر براستي حبس يا محدوديتي براي امام(ع) در سرخس رخ داده باشد، با شرايط سفر دوم كه همان بازگشت امام(ع) از مرو ميباشد، سازگارتر است، زيرا چنان كه در مباحث آينده اشاره خواهيم داشت در سفر دوم، شرايط و اوضاع سياسي دگرگون شده بود. فضل بن سهل كه چهره برجسته سياسي دربار بود، در همين سرخس قرباني اين تغيير سياست گرديد و به قتل رسيد. در فاصله كوتاهي، شخص حضرت رضا(ع) نيز در همين جهت به شهادت رسيد. البته اين احتمال نيز وجود دارد كه در همان سفر نخست، محدوديتي براي ملاقات امام(ع) و رفت و آمد مردم رخ داده باشد، اما نه به صورت زنداني شدن، بلكه با كنترل ملاقاتها و جلوگيري از ارتباط مردم با امام(ع)، زيرا دستگاه بدين وسيله خواسته است تا آنچه در نيشابور رخ داد و علاقه مردم به امام(ع) و شكوه اهل بيت(ع) را به نمايش گذاشت، در سرخس تكرار نشود. اين محدوديت به اندازهاي بوده است كه راوي آن را با عنوان «زندان شدن» و «در بند قرار گرفتن» ياد كرده است. نخستين گام و اولين پيشنهاد
مأمون از علي بن موسي براي يك سفر زيارتي يا سياحتي دعوت نكرده بود، زيرا مرو نه مكه بود و نه مدينه و نه سرزمين آثار باستاني! مأمون از فراخواندن امام(ع) به اين سفر طولاني و پررنج، هدفي داشت كه بسياري از خاندان پيامبر(ص) با نگراني در انتظار شناخت آن بودند. نگراني از آن جهت بود كه هرگاه يكي از امامان(ع) به مركز حكومتي خلفا احضار ميشدهاند، اين احضار همواره، همراه با اهانت، تهديد، زندان، شكنجه و تبعيد بوده است و علويان اين بار نيز نگران برخورد مأمون با علي بن موسي(ع) بودند. اما حضور امام(ع) در مرو و پذيرايي مأمون از امام(ع) و اجازه يافتن مردم براي ملاقات آن حضرت، غيرمنتظره بود و ذهنهاي حساس را به كنجكاوي فزونتر وا ميداشت! مأمون چه هدفي را دنبال ميكند و از امام(ع) چه ميخواهد!؟ سرانجام مأمون در يكي از ملاقاتهايش با امام(ع)، نخستين گام اصلي خود را به سوي هدف برداشت و سخني گفت كه براي بسياري از آنان كه شنيدند حيرتانگيز بود. مأمون گفت: «اي فرزند رسول خدا! نزد شما آمدهام تا از شما بخواهم، حكومت و خلافت را پذيرا شويد و زمامداري امت اسلامي را برعهده گيريد.» امام(ع) از پذيرفتن آن خودداري كردند. اين درخواست خليفه، چند نوبت ديگر نيز انجام شد، ولي نتيجهاي در بر نداشت. مأمون براي آن كه اقدامي سنجيده صورت دهد، از دو شخصيت برجسته سياسي، يعني «فضل» و «حسن» فرزندان سهل دعوت كرده و مسئله را با آنان در ميان گذاشت. آنان ابتدا پيامدهاي چنين اقدامي را ناخوشايند دانسته و خليفه را از انجام آن برحذر داشتند، ولي مأمون با جديت و قاطعيت بسيار گفت: «من با خدا عهد كردهام، اين مقام را به بهترين فرد از خاندان ابيطالب واگذار نمايم و چون در بين مسلمانان كسي را برتر از علي بن موسي نيافتم، تصميم گرفتم رهبري مسلمانان را به او واگذار كنم.» چند پرسش
روشن شدن عمق سياست بازي مأمون و پيچيدگي شخصيت و عملكرد او، نيازمند پاسخگويي به چند پرسش اساسي است: 1ـ آيا پيشنهاد مأمون، ميتوانست ريشه در باور ديني و شخصيت اخلاقي او داشته باشد و از روي صداقت اظهار شده باشد؟ 2ـ مأمون در كار سياست و اداره حكومت با چه مشكلي روبرو بود كه ميخواست آن را از طريق طرح واگذاري حكومت به علي بن موسي(ع) و يا تفويض ولايتعهدي به آن امام(ع)، حل كند؟ 3ـ آيا بيم آن نميرفت كه امام علي بن موسي(ع) در همان آغاز، پيشنهاد مأمون را بپذيرد و اصل حكومت را قبول كند و دست مأمون براي هميشه از حكومت كوتاه شود؟ تناقض در رفتار و گفتار
مأمون پس از دستيابي به حكومت بيرقيب و پس از كشتن برادرش امين، به فكر تثبيت حكومت خود ميافتد. وي كه از سوي رقيب حكومت خاطرش آسوده شده، اكنون ميبايست از هر سوي ديگر نيز خاطرش را آسوده كند و موانع و تهديدها را يكي پس از ديگري از ميان بردارد. امين، يك مشكل بود و از ميان برداشته شده بود. اكنون ميبايست با فرزندان فاطمه(س) و اهل بيت(ع) پيامبر(ص) حساب حكومتش را تصفيه كند، زيرا تا آن تاريخ هيچ يك از حكومتهاي اموي و عباسي از ناحيه اقتدار معنوي و نهضتهاي عدالتخواهانه اين خانواده بزرگ و داراي نفوذ، احساس امنيت و آرامش نداشتهاند. مأمون با زيركي و اطلاعاتي كه داشت، خوب ميدانست كه در متن قرآن از عترت پيامبر(ص) تمجيد شده است و مؤمنان به محبت و مودت آنان فرا خوانده شدهاند. مأمون، به اين نكته كاملاً آگاه بود كه نسل معتقد و روشن بين جامعه اسلامي جايگاه اهل بيت(ع) را ميشناسد و از آنان خط ميگيرد و هدايت ميجويد. وي همچنين ميدانست كه اگر امويان و عباسيان بر جسم مردم فرمان راندهاند، خاندان پيامبر(ص) همواره بر روح و انديشه مؤمنان حكومت داشتهاند. مأمون، تاريخ را ميدانست و خود شاهد بود كه چگونه پدرش هارون، از حضور امام موسي بن جعفر(ع) در ميان مسلمانان بيمناك بود و سالهاي پياپي آن پيشواي اهل ديانت را در زندانهاي نمور و بينور، آزار و شكنجه كرده و در پايان، به شهادت رسانده بود. اكنون نوبت خود او بود كه مشكلش را با علي بن موسي(ع) حل كند، اما اين را شنيده و ديده بود كه شيوههاي يزيدي و هاروني چندان هم بيتنش براي حكومتها نبوده و زنداني ساختن امام(ع) يا به شهادت رساندن وي، همواره نهضتهاي پنهان يا پيدايي را به دنبال داشته است. اين همه، سبب شد تا مأمون شگفتترين شگرد سياسي را به كار گيرد و امام علي بن موسي(ع) را به مركز حكومت فرا خواند و از او بخواهد تا حكومت را برعهده گيرد! آري! اين متن سخن مأمون به علي بن موسي(ع) است: «اي فرزند پيامبر(ص)! من به فضل، زهد، پارسايي و عبادت تو آگاهم. از اين رو، تو را به خلافت، سزاوارتر از خويش ميبينم.» مأمون در گفت و گويي ديگر با كساني كه چه بسا سر اقدام او را نميدانستند و سعي داشتند مأمون را به اصطلاح از واگذاري حكومت، منع كنند، ميگويد: «من با خدا عهد كردهام، اين مقام را به بهترين فرد از خاندان ابيطالب واگذار كنم و چون در بين مسلمانان كسي را برتر از علي بن موسي نيافتم، تصميم گرفتم رهبري را به او واگذار نمايم!» اين اظهارات مأمون، ممكن است براي برخي جدي بنمايد، ولي براي آنان كه همه جوانب شخصيتي مأمون و مواضع فكري و سياسي و عملي او را بدانند، آميخته با تعارضها و تناقضهاست، زيرا مأمون كسي نبود كه رقيب حكومتش ـ برادرش ـ را بكشد تا حكومت را به آل علي واگذار كند! علاوه بر اين، اگر مأمون براستي امام(ع) را برترين و شايستهترين فرد ميدانست، چگونه به خود اجازه داده بود تا با فرمان حكومتي و برخلاف خواست و نظر امام(ع)، آن حضرت را از مدينه تا مرو بكشاند؟ آيا معقولتر آن نبود كه اگر بناي واگذاري حكومت دارد، خود به محضر امام(ع) شرفياب شود و در مدينه، حكومت را پيشكش كند؟ مايه شگفتي است كه برخي كوتهانديشان، اين شگرد سياسي مأمون را درك نكرده و تا آنجا فريب خوردهاند كه مأمون را شيعه شمرده و اظهارات وي را معلول روح تشيع او دانستهاند! در حالي كه تمام اقدامهاي مأمون مخالف باورهاي شيعي است. شيعه به خود اجازه نميدهد كه به امام(ع) فرمان دهد و او را از مدينه به مرو جلب نمايد. شيعه به خود اجازه نميدهد كه با وجود امام(ع) معصوم، يك لحظه جايگاه آنان را غصب كند و خود را حاكم و صاحب ولايت و اميرالمؤمنين بخواند! شيعه راستين، امام(ع) را به پذيرش امري مجبور نميكند؛ هر چند حق امام(ع) باشد. شيعه واقعي، برادر نميكشد كه خود حكومت كند و... پيشنهاد حكومت، شمشيري دو لبه
با تحليل شرايط سياسي مأمون و ناگزيري او به كنار آمدن با نهضتهاي علوي و نرمش نشان دادن به عترت پيامبر(ص) اين پرسش مطرح ميشود كه آيا مأمون بيم آن نداشت كه امام علي بن موسي(ع)، حكومت را بپذيرد و چونان علي بن ابيطالب(ع) كه حاضر نشد معاويه را در حكومت شام ابقا كند، آن حضرت نيز با در دست گرفتن حكومت، دست مأمون و بنيعباس را به طور كامل از حكومت قطع كند و به حضور آنان در صحنه سياست، رضايت ندهد؟ در پاسخ به اين پرسش بايد گفت كه فرد دورنگري چون مأمون هرگز بدون محاسبهي همه جوانب، طرحي را دنبال نميكرد. اگر همه ويژگيها و شرايط سياسي و اجتماعي عصر مأمون را مورد مطالعه قرار دهيم بر ما آشكار ميشود كه مأمون از طرح پيشنهاد واگذاري حكومت به امام(ع)، شمشير دولبهاي ساخته بود كه امام(ع) هر طرف آن را انتخاب ميكرد، مأمون در ميدان سياست، برگ برندهاي به دست ميآورد. امام(ع)، يا حكومت را ميپذيرفت و يا رد ميكرد. اگر امام(ع) حكومت را ميپذيرفت و از طرح واگذاري استقبال ميكرد، برگ برندهاي كه مأمون به دست ميآورد، از اين قرار بود: 1ـ مأمون و هواداران و نمايندگان سياسي و مبلغانش در همه شهرها و محافل ديني و علمي و سياسي روي اين نكته تبليغ ميكردند كه معلوم ميشود، هدف اصلي نهضتهاي علوي و تلاشهاي پيدا و پنهان فرزندان فاطمه(س)، دستيابي به حكومت است و نه صرفاً استقرار عدالت و اجراي احكام شريعت. بنابراين، زهد و پارسايي اين خاندان، نه از سر انتخاب، بلكه به دليل نداشتن راهي به سوي دنيا و دنياداري است. اين است كه هرگاه روزنهاي به سوي دنيا باز بينند، از آن نميگذرند و اگر خليفهاي چون مأمون، از سر سياست و آزمون، به ايشان پيشنهاد پذيرش خلافت كند، آنان بيتأمل آن را جدي گرفته و آماده پوشيدن لباس خلافت ميشوند! اين نكته از متن گفت و گوي امام(ع) و مأمون به روشني استفاده ميشود و امام(ع) پرده از اين گونه اهداف مأمون برداشته است و ما در صفحات آينده بدان اشاره خواهيم داشت. 2ـ پذيرش حكومت از سوي امام(ع) و گرفتن آن از دست مأمون، به منزله پذيرش حقانيت خلافت او بود و چنان قدر و منزلت معنوي و ديني، براي مأمون پديد ميآورد كه حتي براي خلفاي صدر اسلام، در نگاه اهل سنت چنان منزلتي شكل نگرفته بود. در منطق اماميه و شيعه اثني عشري، امام(ع) صاحب ولايت و خلافت است و هر كس جز آنان در زمان حضور ايشان، بر كرسي خلافت تكيه زده، در حقيقت آن جايگاه را غصب كرده است. آري خلافت از آن امام(ع) بود، ولي نه آن خلافتي كه از دست مأمون دريافت شود. مأمون وارث پادشاهي موروثي بود، نه خلافت الهي و رياست معنوي و ديني. مأمون به عنوان يك غاصب، هرگز شايستگي نداشت كه خلافت را به امام(ع) هديه دهد. دريافت حكومت از دست فردي چون مأمون، به جاي اين كه عزت و عظمتي براي امام(ع) به همراه داشته باشد، مايه شكستن مقام معنوي و عزت اجتماعي ايشان به شمار ميآمد. 3ـ اگر امام(ع) حكومت را ميپذيرفت، مأمون ميتوانست در ميان مردم اين باور را پديد آورد كه امام(ع) چشم به حكومت داشته و بدين جهت حركتهاي علويان را مخفيانه رهبري ميكرده است، پس او مسئول اعتشاشها و بحرانهايي است كه علويان در سراسر ممالك اسلامي به راه انداختهاند و در پي اين شايعات، زمينه براي محاكمه علني امام(ع) فراهم ميآمد و تضميني وجود نداشت كه پس از قبول لفظي امام(ع)، حكومت عملاً هم به آن حضرت واگذار شود، بلكه ميتوانست اين آزمون، براي مأمون در نيمه راه به نتيجه برسد و نيازي به ادامه برنامه نبيند. 4ـ ممكن است كوتهبيناني ناآشنا به مسائل سياسي و اجتماعي و يا متعصباني از سر بيدقتي در باورهاي شيعي، بخواهند ادعاي مأمون را در واگذاري حكومت به علي بن موسي(ع)، صادقانه نشان دهند، ولي امام(ع)، خود ميدانست و آگاهان به مسائل سياسي و مديريت اجتماعي نيز ميدانند كه انتقال حكومت از يك فرد به فرد ديگر و در حقيقت از يك طايفه، با انديشه و باور مذهبي به يك طايفه و انديشه و باور ديگر، چيزي نيست كه با يك گفت و گوي ساده، عملي شود. امام(ع) ميداند كه عباسيان در طول دهها سال حكومت، در همه شهرها و مناطق كوچك و بزرگ، در سراسر سرزمينهاي اسلامي، صدها حاكم و والي و قاضي و نماينده از وابستگان و خويشان و هواداران خود را نصب كردهاند و آنان هستند كه در حقيقت اقتدار حكومت مركزي را تأمين ميكنند، مالياتها را به سوي خليفه ميفرستند و هنگام نياز، سپاه تدارك ميبينند. خليفه هرگز نميتوانست، با همه آنان يكسره رو در رو شود. آنان هر كدام براي خود قدرتي دارند و انتظاري و چشمداشتي، و هرگز به حكومت مركزي اجازه نميدهند كه با يك نذر يا تصميمگيري ناگهاني، موقعيت همه آنان را به خطر اندازد. آنان هرگز اين حق را به مأمون نميدادند كه با واگذاري حكومت به علي بن موسي(ع)، به سلطه عباسيان در همه سرزمينها پايان دهد و علويان مراكز قدرت را در اختيار گيرند. بنابراين، امام(ع) ميدانست كه پيشنهاد مأمون بيش از يك تعارف مصلحتي و لفظي و يا بيش از يك آزمون و يك دام، چيزي نيست و هرگز به خود اجازه نميداد، اصل حكومت را پذيرا شود. امام(ع) كدام لبه شمشير را ميپذيرد؟ چنان كه گفتيم، پيشنهاد واگذاري حكومت از سوي مأمون، شمشير دو لبهاي بود كه مأمون عليه امام(ع) از نيام بيرون كشيده بود. اگر امام(ع) ميپذيرفت، حرمت امامت شكسته ميشد، حكومت عباسيان وجاهت و مشروعيت مييافت، امام(ع) به دنياطلبي متهم ميشد، بدناميها به وجود ميآمد و حكومت به آن حضرت واگذار نميشد. اما اگر امام(ع) نميپذيرفت، مأمون به هدف خود بيش از پيش نزديكتر ميشد و احساس موفقيت ميكرد، زيرا در برابر علويان و هواداران آنان ميتوانست بگويد: من آمادگي خود را براي واگذاري حكومت به علي بن موسي(ع) اعلام كردم، ولي ايشان خود مايل به پذيرش نيست و باقي بودن خلافت را در دست من بهتر ميداند! با اين حساب، امام(ع) هر طرف را كه انتخاب ميكرد، مأمون ميتوانست از آن سوء استفاده كند، ولي به هر حال امام(ع) ميبايست آن جانب را برگزيند كه منافعش براي مأمون كمتر و زبانش براي شيعه و باورها و اعتقادات توده مسلمان، كمتر باشد. امام(ع) پيشنهاد پذيرش حكومت را به شدت رد ميكند و اين براي مأمون مغتنم است و او براي انعكاس دادن اصرارهاي خود و انكار امام(ع)، پاي رجال سياسي و عناصر بسياري را به اين ميدان باز ميكند و آنان را واسطه قرار ميدهد تا از امام(ع) بخواهند حكومت را بپذيرد. چه بسا برخي از آنان كه از حقيقت اهداف مأمون بيخبرند، او را نصيحت ميكنند كه حكومت را براي خود نگاه دارد و به امام(ع) واگذار نكند، اما مأمون در چهره فردي مصمم با طرح مطالبي مانند اين كه: عهد كردهام، نذر كردهام و بايد به عهد و نذرم وفا كنم، ايشان را قانع ميكند كه ميان او و امام(ع) وساطت كنند! طرح ولايتعهدي، زاييده كدام انديشه؟
اولين كسي كه در تاريخ اسلام ولايتعهدي را بدعت نهاد، معاوية بن ابي سفيان بود. از آن پس، اين موضوع ميان امويان و عباسيان متداول گرديد، به گونهاي كه تعيين وليعهد تنها به خواست خليفه بستگي داشت. او بود كه بر ميگزيد و كسي حق هيچگونه اعتراضي نداشت و معمولاً اين گزينش از ميان خاندان و فرزندان شخص خليفه صورت ميگرفت. بنابراين، بايد گفت از زمان معاويه به بعد حكومت و خلافت شكلي موروثي به خود گرفت و خلافت به سلطنت تبديل شد. بعد از جريان ولايتعهدي يزيد كه از سوي معاويه مطرح شد، سعيدبن مسيب روزي گفت: «خداوند نيامرزد معاويه به خاطر كاري كه انجام داد. او نخستين كسي است كه حكومت اسلامي را به حكومت سلاطين تبديل كرد، چه اين كه او خود ميگفت بعد از پيدايش اسلام، من اولين پادشاه و سلطان هستم.» با اين حال، در طول جريان حكومتي خلفا، اين مأمون بود كه ولايتعهدي را دستمايه كاري سياسي قرار ميداد. البته برخي اصل طرح اين مسئله را از سوي فضل بن سهل ـ وزير و مشاور مأمون ـ دانستهاند. جرجي زيدان مينويسد: «پيشنهاد ولايتعهدي حضرت رضا(ع) ابتدا از ناحيه فضل بن سهل ارائه شد. فضل پس از اين كه برادرش حسن بن سهل را به فرمانروايي عراق، فارس، حجاز و يمن گماشت و مركز حكومتي او را عراق قرار داد، به اين فكر افتاد كه خلافت را به علويان منتقل نمايد.» بيهقي نيز همين نظريه را پذيرفته، مينويسد: «چون امين كشته شد، فضل بن سهل خواست تا خلافت را از عباسيان بگرداند و به علويان دهد. از اين رو، به مأمون گفت: تو نذر كرده بودي اگر خداوند تو را بر امين پيروز گرداند، وليعهد خود را از علويان قرار دهي و با اين كار هر چند حكومت به آنها نرسد، ولي تو به نذر خود عمل كردهاي. مأمون گفت: راست ميگويي. چه كسي را وليعهد خود قرار دهم؟ فضل گفت: علي بن موسي الرضا(ع) را كه امام(ع) روزگار است و اكنون در مدينه حضور دارد.» شيخ صدوق ضمن بيان نقلي از عبيدالله بن عبدالله بن طاهر آورده است: «فضل از مأمون خواست تا براي رسيدن به قرب الهي و رسول گرامياش، به وسيله ولايتعهدي حضرت رضا(ع) صله رحم كند و آثار ستم هاروني را از اين خاندان بزدايد. مأمون چون نميتوانست پيشنهاد او را ناديده گيرد، با آن موافقت كرد. آنگاه «رجاء بن ابي ضحاك» و «ياسر خادم» را براي احضار حضرت از مرو به مدينه فرستاد و بالاخره خواسته او را عملي ساخت، هر چند بعدها پيشمان شد.» به هر حال، بسياري از مورخان و نويسندگان طرفدار اين نظريهاند و فضل بن سهل را طراح مسئله ميدانند؛ از جمله آنان ميتوان افرادي چون احمد امين، احمد شبلي، ابن اثير و... را نام برد. گروهي ديگر بر اين عقيدهاند كه مأمون از سوي فرماندهان بلند پايه نظامي تحت فشار قرار گرفت و آنان بودند كه از خليفه خواستند، علي بن موسي(ع) را به عنوان وليعهد معرفي كند. آنان پيروزي مأمون بر امين را مشروط به اين امر دانستند. از اين رو، مأمون متعهد شد تا در صورت پيروزي نيروهاي مسلح در جنگ با امين، به وعده خويش عمل كند. در برابر اين دو نظريه، بسياري از صاحبنظران برآنند كه طرح ولايتعهدي، تراوش ذهن سياس شخص مأمون بوده است و نقلهاي تاريخي بر اين حقيقت گواهي ميدهند. ريان بن صلت ميگويد: «بعد از بيعت مردم با حضرت رضا(ع)، ميان مردم و نيروهاي نظامي چنين شايع شد كه نقشه ولايتعهدي از سوي فضل طراحي گرديده است. اين خبر به مأمون رسيد و او بسيار خشمگين شد. شبانگاه مرا به حضور خواست و چون نزد او رفتم، گفت: اي ريان به من خبر رسيده است كه مردم پنداشتهاند بيعت با علي بن موسي الرضا از تدبيرهاي فضل است! گفتم: آري، مردم چنين گمان ميبرند. مأمون گفت: واي بر تو اي ريان! آيا چه كسي چنين جسارتي ميتواند به من داشته باشد و مرا وادار سازد تا از حكومت دست كشيده، آن را به ديگري واگذار كنم. آيا عقل و خرد باور ميكند؟ گفتم: هرگز، سوگند به خدا كه هيچكس جرأت چنين جسارتي را ندارد. مأمون گفت: به خدا سوگند چنان نيست كه مردم گمان بردهاند.» از سوي ديگر، كساني كه طرح ولايتعهدي را پيشنهاد فضل بن سهل يا فرماندهان ارشد نظامي دانستهاند، بيشتر بر اين باورند كه آنان در باطن تمايلات شيعي داشته و خواستار پايان دادن به حكومت عباسيان بودهاند، و بهتر اين ديدند تا چنين اقدامي را زمينهسازي كنند. ولي با نگرشي تحقيقي در اسناد تاريخي به دست ميآيد كه آنان گرايش شيعي نداشتهاند، بلكه اگر پيشنهاد از سوي آنان شده باشد با انگيزههايي ديگر صورت پذيرفته است. روزي فضل به همراه هشام بن عمرو، نزد امام رضا(ع) آمدند و چنين وانمود كردند كه خواهان خلع مأمون و حتي قتل او و به خلافت رسيدن امام(ع) هستند. امام(ع) آنان را از خود راند. آن دو نزد مأمون رفته، اظهار داشتند: ما خواستيم علي بن موسي الرضا(ع) را بيازماييم كه آيا به حكومت تو طمع دارد يا خير؟ افزون بر اين، اسناد تاريخي نيز مينماياند كه فضل، از جمله افراد مجهول المذهب است. اهداف مأمون از تحميل ولايتعهدي
اصرار مأمون به تحميل ولايتعهدي بر امام(ع)، خود نشان ميدهد كه او اهداف مهمي را از اين كار دنبال ميكرده است.الف ـ كاستن از تضاد علويان با عباسيان
يكي از مواردي كه به عنوان انگيزه مأمون در تفويض ولايتعهدي به حضرت رضا(ع)، مطرح شده است و برخي آن را پذيرفتهاند، مسئله ايجاد همبستگي ميان علويان و عباسيان است، زيرا با سقوط امويان و انتقال حكومت به عباسيان، تنها خطري كه كيان عباسيان را به طور جدي تهديد ميكرد علويان و نهضتهاي آنان بود. زمامداران عباسي قبل از مأمون به ويژه منصور و هارون با قدرت هر چه تمامتر با علويان رفتار خشونتآميز داشتند و اين خشونتها بود كه آتش كينه را ميان دو تيره علوي و عباسي كه فرزندان عموي يكديگر به شمار ميآمدند روز به روز شعلهورتر ميساخت. مأمون با تدبير خاصي كه داشت تلاش كرد تا سياست گذشتگان را دنبال نكند. وي تا حدودي نسبت به علويان نرمش رفتاري داشت و حتي با كساني كه رهبري شورشهاي ضد دولتي را برعهده داشتند (مانند محمدبن جعفر و زيدبن موسي) سخت نگرفت، بلكه پس از دست يافتن بر ايشان، آنان را مورد عفو قرار داد. به گفته دكتر رفاعي، هر دولت جديدي در آغاز تلاش ميكند تا از مردم كسب اعتماد نمايد و با دوري جستن از خشونت، در جهت تأليف دلها گام بردارد و بدين وسيله پايههاي قدرت و حكومت خود را مستحكم سازد. وي ميافزايد: «مأمون همين سياست را دستورالعمل حكومت خود ساخت و هيچ بعيد نمينمايد كه يكي از اهدافش در انتقال امام(ع) از مدينه به خراسان اجراي همان سياست فوق باشد، همچنان كه براي جلب اعتماد علويان حاضر شد تا دو دختر خود را به ازدواج دو شخصيت بزرگ از اين خاندان در آورد و با وصلت امام رضا(ع) و نيز جوادالائمه(ع) نهايت علاقه خود را ابراز دارد و رشتهاي ناگسستني ميان خود و علويان برقرار سازد.» احمد امين مصري نيز مينويسد: «مأمون در اين فكر بود كه اگر بتواند ميان اين دو خاندان صلح و آشتي به وجود آورد، به پيروزي بزرگي نايل شده است.» به هر حال، پذيرش اين نكته كه مأمون در انديشه ائتلاف علويان و عباسيان بوده است چندان دشوار نيست، ولي آنچه را نميتوان به آساني پذيرفت اين است كه انگيزه او خيرخواهانه بوده باشد. با شخصيتي كه از مأمون در تاريخ بر جاي مانده است و قرائن بسياري آن را گواهي ميكند، او جز به حكومت نميانديشيد و انديشه ايجاد صلح ميان دو تيره نيز نوعي مصلحتانديشي در راه حفظ حكومت بوده است. پس صلاح خويش را در اين راه ديده بود؛ نه مصلحت اسلام و جامعه اسلامي را. به ديگر سخن، نقشه ايجاد ائتلاف، يك طرح عاطفي و يا اخلاقي نبود، بلكه طرحي سياسي در جهت اهداف حكومتي به شمار ميرفت وگرنه مأمون ايماني به انديشه علويان و اعتقادي به خويشاوندي با ايشان نداشت و اگر آنان را خطر ميپنداشت، از ميان ميبرد؛ چنان كه ابوالفرج اصفهاني ده تن از نيكان علوي را نام ميبرد كه در عصر مأمون و به دستور وي به قتل رسيدهاند. مأمون در رسالهاي كه براي عباسيان به بغداد ميفرستد، به آنان اطمينان خاطر ميدهد كه هدف، واگذاري حكومت به علويان نيست و مينويسد: «من اين كار (بيعت با علي بن موسي) را به خاطر حفظ خون شما و دفاع از شما انجام دادهام و اكرام به آل علي(ع) را وسيلهاي بيش نميدانم. اگر شما گمان ميكنيد خلافت به آنان خواهد رسيد چنين نيست. من در انديشه كار شما و اعقاب و فرزندان شما هستم.» ب ـ فرونشاندن نهضتها
فرزندان غيور و دينخواه علي و فاطمه از عصر خلفاي اموي گرفته تا دوران بني عباس، همواره با حكومتهاي معاصر خود در جنگ و ستيز بودهاند؛ هر چند در عصر بنيعباس اين قيامها به اوج خود رسيد؛ خطر اين قيامها براي حكومت مأمون جدي بود؛ حكومتي نوپا كه قبل از استقرار كامل، با جنگي چند ساله از سوي امين روبرو شد و ديري نپاييد كه هرج و مرج، بيشتر شهرهاي اسلامي را فراگرفت و ناامني و اضطراب بر جامعه حاكم شد. در آن جنگ هر چند خليفه مهمترين رقيب خود را از پاي در آورد، ولي بسياري از هوادارانش را كه بيشتر از عباسيان بودند، از دست داد و اين نابساماني اوضاع، زمينه را براي تحرك ديگر مخالفان فراهم ساخته بود، به طوري كه در نقاط مختلف قلمرو حكومت اسلامي سخن از برچيده شدن نظام مأموني در ميان بود. در كوفه «ابوالسرايا» با قيام خود ضربههاي سختي بر لشكريان مأمون وارد آورد و بنابر گزارشي تاريخي، در طول كمتر از دو ماه، دويست هزار نفر از هواداران خليفه به قتل رسيدند. از سوي ديگر، قيام علويان در بصره نيز مشكل ديگري بود كه همه روزه اخبار نگران كنندهاي را براي مأمون به همراه داشت، تا جايي كه اجازه هر نوع تصميمگيري را از وي سلب كرده بود. در نواحي مكه و حجاز قيام «محمدبن جعفر» معروف به «ديباج» كه حمايت بسياري از آل ابيطالب را همراه داشت به بيعت مردم با وي انجاميد و در نتيجه نواحي حجاز به اختيار او در آمد. ناحيه يمن به دست «ابراهيم بن موسي بن جعفر» سقوط كرد و با فرار عاملان و كارگزاران حكومت مأموني، اين منطقه وسيع تا حدودي از اختيار خليفه خارج شد. در مدينه نيز همزمان با قيام ابراهيم، محمدبن سليمان بن داوود بن حسن بن حسين بن علي بن ابي طالب خروج كرد و مورد حمايت اهل حجاز و يثربيان قرار گرفت و پيروزي چشمگيري نصيب او شد. در واسط با آنكه بسياري از مردم گرايش عثماني داشتند، دو تن از علويان به نامهاي جعفربن محمد و حسين بن ابراهيم، قيام كردند و شهر را به تصرف خود در آوردند. در شهرهايي چون شام، هر چند بيشتر مردم از امويان و مروانيان بودند و با اولاد علي(ع) سازش چنداني نداشتند، در عين حال براي براندازي حكومت عباسيان حاضر شدند با علويان كنار آيند و در يك جبهه عليه مأمون بجنگند. در چنان شرايطي ادامه زمامداري آسان نبود و مأمون چنين انديشيد كه با طرح ولايتعهدي امام(ع) ميتواند از اين قيامها بكاهد و شرايط را به نفع خويش متحول سازد، زيرا سركوبي نهضتها و آرام ساختن قيامها از طريق رويارويي و جنگ چندان ميسر نبود و يا دست كم مطلوب نبود؛ چه اين كه در درازمدت نتيجه عكس ميداد. ج ـ نظارت بر امام(ع) و محدود ساختن آن حضرت
امامان شيعه(ع) به دليل برخورداري از علم و فضائل اخلاقي والا و انتساب به پيامبر اكرم(ص)، همواره در ميان جامعه، چهرههايي ممتاز و مورد احترام و داراي نفوذ به شمار ميآمدهاند و اين نفوذ اجتماعي همان چيزي است كه خلفاي هر عصر را نگران ميساخته است. در حكومت مأمون نيز نفوذ اجتماعي امام رضا(ع) كاملاً مشهود بود، تا آنجا كه «ابويونس» به عنوان فردي كينهتوز نسبت به خاندان عترت، روزي حضرت رضا(ع) را در مجلس مأمون ديد و گفت: «هذا الذي بجنبك و الله صنم يعبد من دون الله.» اين شخص ـ علي بن موسي(ع) ـ كه در كنار تو نشسته است، به خداي سوگند چون بتي مورد پرستش مردم قرار دارد. امام(ع) حتي در زمان حيات پدر بزرگوارش مورد توجه بود و در مسجد مدينه ميان مردم مينشست و فتوا ميداد. اين جايگاه خطري فرا راه نظام مأموني به شمار ميرفت و براي دستگاه حاكم نگرانكننده بود، تا جايي كه در مسير امام(ع) از مدينه به مرو همين نگراني باعث شد كه مردم را از امام(ع) دور نگاه دارند و از شهرهايي مثل كوفه و قم عبور ندهند! در مدت اقامت آن حضرت در مرو علاوه بر كنترل شديد ترددها و ديدارها در طول راه و مسير حركت، عملاً هرگونه فعاليت از حضرت سلب شد و هر آنچه در اقامتگاه آن گرامي اتفاق ميافتاد به وسيله افرادي چون «هشام بن ابراهيم» و ديگران زير نظر بوده و هدايت و كنترل ميشد. هدف مأمون از تزويج دخترش به امام(ع) يا اصرارش بر فرستادن كنيزان هديهاي براي آن حضرت كه البته با مخالفت امام(ع) روبرو ميشد، تحت نظر قراردادن وي بوده است. مأمون در بياني به اين حقيقت اعتراف كرده و گفته است: «اگر علي بن موسي(ع) را به حال خود رها سازم، خوف آن ميرود كه اموري نگران كننده پديد آيد و ديگر جبران پذير نباشد.» د ـ مخدوش ساختن قداست امام(ع)
امامان معصوم(ع) همواره از چهرهاي معنوي برخوردار بوده و بر دلها حكومت كردهاند. مردم آنان را تجسم ارزشها دانسته و گرامي ميداشتهاند. تعظيم مردم در برابر زمامداران معمولاً تشريفاتي، صوري و ظاهري است، ولي احترام به رهبران دين، تجليلي عميق و قلبي و از روي عشق بوده است. مأمون براي كاستن از آن همه قداست و شكوه معنوي امام علي بن موسي(ع)، تلاش ميكرد تا دامان زهد و معنويت آن گرامي را ـ به خيال خويش ـ با غبار ولايتعهدي بيالايد! و چنين وانمود سازد كه حضرتش از دنيا و حكومت بيزار نبوده است، لكن تا آن روز زمينه حكومت فراهم نبوده و اكنون كه فراهم شده امام(ع) از آن استقبال كرده است. اين نكته را از متن سخنان مأمون ميتوان دريافت، چه اين كه وقتي امام(ع) از پذيرفتن ولايتعهدي امتناع ميكرد، مأمون به آن حضرت گفت: پافشاري شما بر نپذيرفتن ولايتعهدي بدان جهت است كه مردم را به خود جلب كنيد و آنان درباره شما بگويند: «... انك زاهد في الدنيا»؛ تو زاهد هستي و رغبتي به دنيا نداري. امام(ع) در پاسخ فرمود: هرگز چنين نيست كه تو ميانديشي. من زهد در دنيا را براي كسب محبوبيت و رسيدن به منافع دنيا انتخاب نكردهام، ولي ميدانم منظور تو از طرح مسئله چيست؟ مأمون گفت: چه هدفي ميتوانم داشته باشم؟ حضرت فرمود: «تريد بذلك ان يقول الناس ان علي بن موسي الرضا لم يزهد في الدنيا بل زهدت الدنيا فيه، الا ترون كيف قبل ولايه العهد طمعاً في الخلافه.» تو ميخواهي با اين اقدام، چنان نمايي كه مردم گويند: اين علي بن موسي نبود كه به دنيا رو نياورده بود، بلكه دنيا از او روگردان بود. آيا نميبينيد كه اكنون چگونه به طمع خلافت، ولايتعهدي را پذيرفته است. تلاش مأمون براي شكستن شكوه و عظمت امام(ع)، بدين راهها محدود نميشد، بلكه هر راهي را بدين منظور ميپيمود. موضوع مناظرات نيز هر چند به ظاهركاري علمي بود، ولي در نهايت بدان اميد صورت ميگرفت كه شايد امام(ع) در يكي از مباحثات فرو ماند. مأمون به سليمان مروزي ميگويد: «من تو را خوب ميشناسم و تسلط تو را در امر جدل و مناظره ميدانم. از اين رو تو را دعوت نمودم تا براي يك بار هم كه شده، برهان علي بن موسي(ع) را در هم شكسته و او را مجاب نمايي.» اين است كه شيخ صدوق مينويسد: «جلب عليه المتكلمين من البلدان طمعا في ان يقطعه واحد منهم فيسقط محله عند العلماء و يشتهر نقصه عند العامه.» مأمون متكلمان را از شهرهاي مختلف فراخواند، تا شايد يكي از آنان در برابر حضرت غالب آيد و در نتيجه جايگاه علمي امام(ع) نزد دانشمندان كاهش يابد و كاستي او در نظر مردم برملا شود. ـ مشروع جلوه دادن خلافت ه
امامان معصوم(ع) هيچگاه نسبت به زمامداري خلفاي اموي و عباسي روي خوش نشان نداده و با ديد مثبت و موافق بدانها ننگريستهاند. اين از مشكلات اساسي خلفا به شمار ميرفته است كه هيچگاه نتوانستهاند خاندان رسالت را با خود همراه سازند. حال اگر مأمون پيشنهاد ولايتعهدي ميدهد و امام رضا(ع) آن را بپذيرد، در حقيقت پذيرش ولايتعهدي به معناي مشروع دانستن خلافت مأمون است و نه تنها خلافت او بلكه مؤيد خلافت ديگران نيز خواهد شد و در اين صورت مأمون به بزرگترين پيروزي دست يافته است. علاوه بر اين كه عملكردهاي او نيز مشروع مينمود، زيرا هر آنچه انجام ميگرفت، با نظارت امام(ع) تلقي ميشد. مأمون بعد از بيعت گرفتن از حضرت رضا(ع) در نشستي خصوصي چنين گفت: «قد كان هذا الرجل مستتراً عنا يدعو الي نفسه فاردنا ان نجعله ولي عهدنا ليكون دعائه لنا و ليعترف بالملك و الخلافة لنا وليعتقد فيه المفتونون به انه ليس مما ادعي في قليل و لاكثير و ان هذا الامر لنا من دونه.» علي بن موسي الرضا(ع) دور از چشم ما، مردم را به امامت خود فرا ميخواند! از اين رو بر آن شديم تا او را وليعهد خود قرار دهيم تا مردم را به سوي ما دعوت كند و حكومت ما را بپذيرد و به آن اقرار نمايد و بدين گونه همه آنان كه به او دل بستهاند اعتراف خواهند كرد كه حكومت و زمامداري از آن ماست. و ـ يافتن پايگاه مردمي
حكومت بدون داشتن پايگاه مردمي ثبات نخواهد داشت و اين زمامداران هستند كه خود را نيازمند حمايتهاي مردمي ميدانند. مأمون ميداند كه بايد به گونهاي ميان مردم ارزش يابد و حكومتش ثبات و پشتوانه پيدا كند. او نميتوانست شيعيان و به ويژه مردم خراسان را ناديده انگارد. وي در شرايطي بود كه حتي عباسيان يكپارچه حامي و طرفدارش نبودند. او جايگاه خود را در ميان اعراب نيز از دست داده بود و سرانجام با درنگي هر چند اندك در تاريخ چنين مييابيم كه او در شرايطي بحراني حكم ميراند و در چنين موقعيتي براي يافتن پشتوانه و پايگاه مردمي، راهي بهتر از وانمودكردن جلب نظر امام(ع) و پيوند زدن حكومت خود به حكومت آل علي نداشت. انتخاب امام(ع)، از ديدگاه عامه
اگر از ديدگاه اهل سنت و كساني كه مسئله امامت و ولايت را امري بشري به شمار ميآورند و براي امام(ع) امتيازات ويژهاي قائل نيستند، به موضوع بنگريم، علي بن موسي(ع) چون امامان ديگر، عالمي فرهيخته و متضلّع، و عارفي زاهد و متقي بوده و در شناخت مسائل دين و انتخاب خط مشي سياسي و اجتماعي خويش، به اندوختههاي علمي و تجربي و آگاهيهاي شخصي خود متكي بوده است و بر اين اساس، در برآورد شرايط و ضرورتها، مصون از كاستي نبوده و عصمت نداشته است. اگر با اين باور به موضوع بنگريم، داوري ما درباره تعيين بهترين انتخاب و اين كه امام(ع) شايسته بود ولايتعهدي را بپذيرد يا خير، به ميزان شناخت ما از شرايط و دستيابي ما به منابع صحيح و اطلاعات بايسته، بستگي دارد. نخستين دشواري كه در اين راه، رخ مينمايد اين است كه فراتر از حد گمان نميتوان به شرايط عيني، از طريق گزارشهاي تاريخي و ملاكهاي جامعهشناسي دست يافت؛ چرا كه نه تاريخنويسان معمولاً به ضبط و ثبت همه عوامل و زمينهها اهتمام داشتهاند و نه همه گزارشهاي آنان اطمينانآور است! در اين ميان، در كنار كمبود منابع و يقيني نبودن آنها، داوري انسان درباره مسائل تاريخي و اجتماعي، معمولاً نميتواند به دور از پيش داوريها، علاقهها، انگيزهها و باورهاي سياسي و اجتماعي و ديني او باشد؛ يعني كسي كه ميخواهد اظهارنظر كند و بگويد علي بن موسي(ع) در آن شرايط تاريخي، وظيفه داشت تا ولايتعهدي را بپذيرد يا نپذيرد، در اين اظهارنظر ـ خواسته يا ناخواسته ـ تحت تأثير باورهاي مذهبي و علاقههاي سياسي و اجتماعي خود قرار خواهد داشت. به عنوان مثال، اگر داور، فردي انقلابخواه باشد و همه مسائل را از ديدگاه سياسي و استكبارستيزي بنگرد و در هر شرايط، فرياد و مرگ و شهادت را مقدم بر سكوت و مماشات بداند، طبيعي است كه بر پايه اين باور، پذيرش ولايتعهدي را نادرست بداند و رد آن را بر امام(ع) واجب بشمارد؛ هر چند نتايج ناگواري بر آن مترتب گردد! زيرا در منطق چنين فردي اصولاً واژه مصلحت، تقيه و مماشات معنا ندارد! و اگر داور، مصلحي واقعگرا باشد كه در كمال اعتقاد به ايثار و شهادت و مقاومت و تحمل شكنجه و زندان در راه ايمان و عدالت، مصلحتشناسي و واقعنگري را نيز ارج نهد، در نگاه وي صلح و شهادت، و سكوت و قيام نه مطلقاً نكوهيده است و نه مطلقاً بايسته و ارجمند، بلكه بايد هر يك را بر ملاك ضرورتها و شرايط زمان و نتايجي كه از آن حاصل ميآيد، ارزشگذاري كرد. در نظر اين باور، درستي پذيرش ولايتعهدي و يا رد آن، منوط به شناخت مصالح و اولويتهاست. مباني و خط مشي سياسي امام(ع)
قبل از بررسي نوع رويارويي علي بن موسي(ع) با پيشنهاد ولايتعهدي و قبل از هرگونه تجزيه و تحليل درباره تصميم امام(ع)، ضروري است كه اصول تفكر سياسي آن حضرت را بشناسيم؛ زيرا اين شناخت، در اين ميدان، سخت راهگشاست. براي آشنايي با مباني انديشه سياسي امام(ع) بايد به روايات و تعاليم آن گرامي نظر افكند و اين كار هر چند نياز به مجالي ويژه و گستردهتر دارد، ولي در اين رهگذر به نگاهي اجمالي بسنده بايد كرد. چه بسا ناآشنايان با مكتب ولايت و امامت، در تجزيه و تحليل زندگي امامان(ع)، خود را با مباني و خطمشيهاي ناهمگون مواجه بيابند، زيرا در نظر اين گروه، اهتمام امام علي(ع) به مسئله امامت و رهبري امت با صلح امام مجتبي(ع) و صلح آن حضرت با قيام امام حسين(ع) و قيام خونين آن گرامي با سكوت و نيايشهاي مداوم امام سجاد(ع) و زندگي علمي امام باقر(ع) و امام صادق(ع) با زندانهاي طولاني امام موسي بن جعفر(ع) و پس از آن حيات سياسي امام رضا(ع) هر كدام رنگي ديگر و ملاكي ناهمگون دارد! در حالي كه آشنايان با منطق اهل بيت(ع) و فلسفه سياسي آنان، به روشني ميدانند كه اصول و مباني اهل بيت(ع) در زندگي سياسي آنان، همگون و همسان بوده و كمترين تفاوت و تبايني با هم نداشته است و تفاوتها تماماً به خطمشيها باز ميگردد و آنچه در تعيين خطمشيها مؤثر بوده، نه تفاوت اصول و مباني، بلكه تفاوت مقتضيات زمان و شرايط اجتماعي امامان بوده است. مراجعه به روايات و تعاليم معصومين(ع) آشكار ميسازد كه روح يگانهاي بر همه آنها حاكم ميباشد و اصول اعتقادي، علمي، سياسي و اخلاقي آنان همسان است. كمال دين، مستلزم رهبري ديني
در نگاه اهل بيت(ع) دين در صورتي كامل به شمار ميآيد كه براي رهبري اجتماعي اهل ديانت، تدبيري انديشيده باشد و مردم را در تعيين رهبري ديني و سياسي، سرخود و سرگردان رها نساخته باشد. اين اعتقاد از يك نظر، صرفاً بحثي كلامي و اعتقادي است، ولي از نظر ديگر، موضعي سياسي است. امام رضا(ع) در اين زمينه ميفرمايد: «و امر الامامه من كمال الدين و لم يمض(ص) حتي بين لامته معالم دينه و اوضح لهم سبلهم و تركهم علي قصد الحق و اقام لهم علياً علماً و اماماً.» موضوع امامت و تعيين امام(ع) از لوازم كمال دين است و پيامبر(ص) بدرود حيات نگفت مگر پس از اين كه مسائل مهم و اصلي دين را براي مسلمانان بيان كرد و راهها را به آنان نشان داد و انتخاب حق را به ايشان وانهاد و علي(ع) را به عنوان شاخص و امام(ع) براي مردمان تعيين كرد و بر جا نهاد. براساس اين روايت، علاوه بر اين كه امام رضا(ع) موضوع امامت و رهبري را شرط كمال دين ميداند، موضوع امامت امامان را امري انتصابي ميشناساند و نه منوط به انتخاب مردم! بلي حضرت ميفرمايد مردم در انتخاب حق مجبور نيستند، ولي معناي آن، اين نيست كه اگر حق را انتخاب نكردند، گناهي بر آنان نيست، بلكه در بيان ديگري آشكارا ميفرمايد: «ان كل من خالفهم ضال مضل، تارك للحق و الهدي.» هركس با عترت پيامبر(ص) به مخالفت برخيزد، گمراه و گمراه كننده است و حق و هدايت را فروهشته است. انكار رهبري غير ديني و سلطههاي ظالمانه كفر ستيزي و مبارزه با ستمگران از بارزترين مشخصات زندگي امامان(ع) است و هيچ يك از ايشان، در اين دو ميدان، سست نيامدهاند. برخلاف دورماندگان از مكتب اهل بيت(ع) كه «اطاعت اولوالامر» را به معناي اطاعت از فرمانروايان و خلفا دانسته و آن را واجب شمردهاند، امامان شيعه(ع) به دلايل قرآني و روايي و عقلي اثبات كردهاند كه رهبري جامعه ايماني نبايد در اختيار ظالمان و مفسدان قرار گيرد و هرگاه ظالمي فسادانگيز، بر مؤمنان سلطه يافت، اطاعت او واجب نيست، بلكه در حد امكان بايد با ظلم و فساد او به مبارزه پرداخت. امام رضا(ع) در همين زمينه، همسو با تعاليم و معارف امامان قبل از خود ميفرمايد: «ولا يفرض الله علي العباد، طاعه من يعلم انه يظلمهم و يغويهم.» خداوند به بندگانش فرمان نميدهد كه از فردي ستم پيشه و گمراه كننده اطاعت كنند. اما در روايتي ديگر ذيل آيه (لاينال عهدي الظالمين) ميفرمايد: «فابطلت هذه الايه، امامه كل ظالم الي يوم القيامه.» اين آيه، پيشوايي هر ظالمي را تا روز قيامت، باطل و نادرست اعلام داشته است.امام(ع)، در برابر سختترين انتخاب
علي بن موسي(ع) با اين پيشينه علمي، سياسي و اعتقادي، اكنون در برابر سختترين انتخاب زندگي خود قرار گرفته است، زيرا كسي چون او با داشتن چنان تعاليم و با اتكا به تاريخ نياكان ارجمند خويش، براي خود و خاندان و شيعيانش، پذيرش ولايتعهدي را سبك و بيارج ميداند، ولي اگر نپذيرد، چه ميشود! آيا او را خواهند كشت؟ شيعيان را نابود خواهند كرد؟ علويان را از صفحه زمين بر خواهند انداخت؟ همه اين احتمالها قابل پيشبيني بود، زيرا عباسيان، قبل از مأمون چنين راههايي را پيموده بودند و پس از مأمون نيز چنان كردند. اكنون امام(ع) بايد انتخاب كند. كساني كه با خاندان علي و زندگي امامان(ع) آشنا هستند، روح شهادتطلبي و عشق آنان به ملاقات پروردگار را ميشناسند و ميدانند كه هرگونه تصميم ائمه(ع) در جهت حفظ جان خويش نبوده است و اگر گاه راه صلح و سكوت ظاهري را پيمودهاند، مصالح عامه مسلمانان و اسلام و شيعه را در نظر گرفتهاند. براي خاندان پيامبر(ص)، صلح كردن با فرزند ابوسفيان و پذيرش ولايتعهدي مأمون به مراتب سختتر از شهادتپذيري و تحمل زندانهاي طولاني است، ولي امام(ع) بايد به وظيفه الهي خود عمل كند و جام زهرآگين ولايتعهدي را سر كشد، با اين كه يقين دارد به زودي شهيد خواهد شد و قبل از مأمون از دنيا خواهد رفتاجلاس ولايتعهدي!
آنچه تحت عنوان ولايتعهدي طرحريزي شده بود لازم مينمود تا در اجلاسي ويژه به طور رسمي مطرح شود و ضمن آگاه شدن عموم طبقات از اين اقدام سياسي، مراسم بيعت انجام گيرد. فضل بن سهل كه مردي سياستمدار و با نفوذ در دستگاه مأمون بود، از سوي خليفه مأموريت يافت تا جشن خاصي را بدين منظور تدارك بيند. روزي خاص براي اين مهم اعلام گرديد و از رجال سياسي، شخصيتهاي علمي، فرماندهان نظامي، شاعران و... دعوت شد تا در آن محفل حضور يابند. در ارشاد مفيد آمده است: «در مجمع بزرگ و باشكوهي كه تمام اشراف و فرماندهان و مردان برجسته حكومتي در آن شركت داشتند، فضل بن سهل به نيابت از خليفه، امام(ع) را به عنوان وليعهد پس از مأمون معرفي كرد. در همايش ديگري كه شخص خليفه نيز در آن حضور داشت، مأمون و فرزندش عباس ضمن اقرار به ولايتعهدي حضرت رضا(ع) با علي بن موسي الرضا بيعت كردند.» ابوالفرج اصفهاني درباره اجلاس ياد شده مينويسد: «فضل در مرحله نخست براي خواص و شخصيتها، جلسهاي ويژه تشكيل داد و مراسم رسمي بيعت را به هفتهاي ديگر موكول ساخت.» روز موعود فرا رسيد. مجلسي باشكوه ترتيب يافت كه در آن، جايگاه ويژهاي براي مأمون و حضرت رضا(ع) تعيين شده بود. دعوت شدگان با لباسهاي سبز رنگ و پرچمهاي در دست با نظم و ترتيبي خاص به تالار تشريفات وارد شدند. رياست اين اجلاس برعهده يكي از وزيران مأمون به نام «ثابت بن يحيي بن يسار رازي» معروف به «ابوعباد» بود. او كه مردي خشن و جسور بود، پس از اداي احترام به خليفه و بيان اوصافي چند از امام(ع) انگيزه همايش را تشريح كرد و از مردم خواست تا با رعايت مراتب با امام(ع) به عنوان ولايتعهدي بيعت نمايند. در مراسم بيعت ترتيبي داده شده بود تا حاضران علاوه بر بيعت با مقام ولايتعهدي، با شخص خليفه، به عنوان خلافت و با وزير به عنوان وزارت نيز بيعت كنند! ريان بن شبيب نقل كرده است: «در اجتماع آن روز، قصد خليفه آن بود تا مردم با شخص وي به عنوان اميرالمؤمنين و با حضرت رضا(ع) به عنوان جانشين پس از او و با فضل بن سهل به عنوان وزير بيعت كنند... براي اين منظور سه كرسي ترتيب داده بودند. مردم نيز موظف بودند تا ضمن بيعت با هر يك، مسئوليت هر يك را مورد تأييد قرار دهند.» به هر حال، بيعت براساس سنت پيامبر(ص) صورت گرفت و همگان با حضرتش بيعت كردند. آنگاه خطبا و شعرا در وصف خليفه و در تجليل از امام(ع) و به شكرانه پذيرش ولايتعهدي، سخنان و اشعار خود را ايراد كرده و بدين ترتيب ميرفت تا مجلس بيعت پايان يابد. ناگاه امام(ع) اشارتي فرمود كه توجه همه را به سوي خود جلب كرد. امام(ع) عزم سخن داشت. سخنان امام(ع) در اجلاس
«بسم الله الرحمن الرحيم الحمدلله الفعال لما يشاء لا معقب لحكمه و لا راد لقضائه، يعلم خائنه الاعين و ما تخفي الصدور و صلي الله علي محمد في الاولين و الاخرين و علي آله الطيبين الطاهرين...» حضرت در اين خطابه كوتاه، پس از حمد و ستايش پروردگار و اهداي تحيت به پيامبر(ص) و خاندان پاك او ضمن معرفي خويش فرمودند: «مأمون موضوع مهم زمامداري مسلمانان را (بعد از خودش) به من انتقال داد. پس هركس پيماني را كه خداوند خواسته است محكم باشد، بگسلد و رشتهاي را كه خدا دوست داشته استوار بماند پاره كند و حرام خدا را حلال سازد و احترام آن را رعايت نكند و يا به لحاظ مخالفت با ولايتعهدي، امام(ع) را مورد سرزنش قرار دهد و با اين عمل خود اسلام را هتك كند، من صبر و شكيبايي اختيار ميكنم و البته روش گذشتگان ما در برابر افراد نادان و فرومايه به همين گونه بوده است. آنان در برابر حوادث و اوضاع ناگوار صبر كردند و من نميدانم سرانجام با من و شما چگونه رفتار ميشود. حكم و فرمان مخصوص اوست، به حق حكم ميكند و او بهترين جدا كننده حق از باطل است.» در برخي از روايات ديگر چنين ياد شده است كه در پايان جلسه، مأمون از امام(ع) خواست تا سخناني ايراد كند و امام(ع) پذيرفت و پس از حمد و ثناي الهي فرمود: «ان لنا عليكم حقاً برسول الله(ص) و لكم علينا حق به...» با توجه به انتساب ما به پيامبر(ص)، حقي بر شما داريم و شما نيز بر ما حقي داريد. پس هرگاه شما حق ما را رعايت كرديد ما نيز حقوق شما را ادا خواهيم نمود. شايد همگان منتظر بودند امام(ع) در سخنان خود، نامي از مأمون به عنوان خليفه و زمامدار مسلمانان به ميان آورد و از نعمت غيرمترقبه تفويض ولايتعهدي ياد كند، ولي آن حضرت كوچكترين اشارهاي به اين دو موضوع نداشت و جايگاه الهي خود را به حاضران تذكر داد. برکات حضور امام رضا عليه السلام در ايران
بي شک بايد حضور امام رضا (عليه السلام) را در نيشابور نقطه عطفي در تاريخ تشيّع اين منطقه (و به دنبال آن در ايران) بشمار آورد. علي رغم همه ي محدوديت هايي که مامون براي جلوگيري از فعاليت امام رضا (ع) و ارتباط شيعيان با امام (ع) به وجود آورده بود، بارزترين موضوعي که در سيره امام رضا(عليه السلام) از مدينه تا مرو، به ويژه در نيشابور مشهود است، تلاش حضرت براي معرفي جايگاه معصومين(عليهم السلام) در اين فرصت مي باشد.امام رضا(عليه السلام) از لحظه حرکت از مدينه تا مرو هميشه از روش هاي گوناگون براي شناساندن شيعه بهره برد. رجاء بن ابي الضحاک که مأمور آوردن امام به مرو بود، مي گويد: امام در هيچ شهري از شهرها فرود نمي آمد، مگر اين که مردم به سراغ او مي آمدند و مسايل ديني و اعتقادي خويش را از او مي پرسيدند. امام در طول مسير، احاديث را از طريق پدرانش به حضرت علي و پيامبر (سلام الله عليهم اجمعين ) مي رساند که اين بهترين روش براي معرفي مکتب تشيّع و خنثي کننده ي توطئه هايي بود که شيعه را خارج از دين مي شمرد. نمونه ي برجسته آن، حديث سلسله الذهب بود... حضور امام در مناظرات يکي ديگر از کارهايي بود که در پي آن، مکتب شيعه به درستي معرفي شد و استدلال مخالفان باطل گشت. مأمون براي محکوم کردن امام در جلسه هاي مناظره با بزرگان اديان ديگر به تشکيل چنين جلسه هايي دست يازيده بود. با اين حال، امام از همه ي آنها سربلند بيرون آمد. پس از استقبال مردم از اين جلسه ها، مأمون دستور داد مردم را از در خانه ي امام دور کنند تا مبادا شيعه ي واقعي به مردم معرفي شود.[1] همچنين مجموعه نامه هايي که امام براي توضيح مباني تشيع به افراد گوناگون مي نوشتند، در اين زمينه نقش داشت. نامه هاي ايشان در تبيين جايگاه اهلبيت در کتاب خدا و سنّت پيامبر(صلي الله عليه وآله)، مسايل اختلافي با اهل سنّت مانند: ايمان آوردن ابوطالب، توضيح مصداق شيعه واقعي، مراد از اولوالامر در قرآن، در گسترش فکر شيعي و استحکام پايه هاي اعتقادي در ايران بسيار اثر داشت.[2] ...ورودامام رضا (عليه السلام) به خراسان، حرکت گروهي سادات و شيعيان را به ايران درپي داشت. علويان از موقعيت به وجود آمده براي امام رضا (عليه السلام) در حکومت مأموناستفاده کردند و به صورت گروهي راهي ايران شدند... حاکم فارس از سوي مامون دستور يافت که از ورود آنانجلوگيري کند. رهبري کاروان با احمد بن موسي (عليه السلام) (شاهچراغ) و محمد بنموسي (عليه السلام) بود. آنان پس از درگيري با لشکر فارس، به ياران خود دستور دادندلباس مبدل بپوشند و در اطراف پراکنده شوند تا از گزند حکومت مأمون در امان باشند.به همين دليل گفته مي شود بيشتر امامزادگاني که در شهرهاي گوناگون ايران مدفونشده اند، جزء همان قافله هستند.[3]مردم ايران چون به سادات و آل رسول عشق ميورزيدند، به اين گروه پناه دادند و آنان را ياري کردند. حضور آنان در ميان عاشقاناهلبيت پيامبر[4]به گسترش تشيع اعتقادي انجاميد... ديگر از برکات وجود آن حضرت به وجود آمدن حوزه ي درسي بود که "عده اي از اصحاب و محدثان و فقها دور امام (ع) حلقه زدند و از محضر مبارک ايشان بهره گرفتند. شيخ طوسي اصحاب حضرت رضا (ع) را 317 نفر ضبط کرده است[5]پس از رحلت امام اين حوزه به فعاليت خود ادامه داد و شيخ طوسي[6]خود در اين حوزه پرورش يافت و در 408 ق به بغداد هجرت نمود."[7] [1]عيون اخبارالرضا، شيخ صدوق، جهان، 1378ق، ج2، ص170. [2]تاريخ تشيع در ايران، رسول جعفريان، صص 158-157 . [3]شبهاي پيشاور، سلطان الواعظين شيرازي، ج1، ص130. [4]پيروان شيعه سياسي. [5]رجال، 366. [6]م460 ق. [7]دائرة المعارف تشيع، ج6، ص574.