يكى از مباحث كلام جديد اسلامى مسأله ختم نبوت است كه از ميان متفكران مسلمان معاصر، اقبال لاهورى اولين گام را در تبيين فلسفه آن برداشته است؛ بعد از او عدهاى از متفكران همچون: شهيد مطهرى، شريعتى، سروش و ديگران با رهيافتهاى بعضا متفاوت به آن نگريستهاند. يكى از اين متفكران (دكتر سروش) با تلقيهاى متفاوت به اين موضوع پرداخته است؛ كه عبارتند از: ـ وحى هنوز براى مردم تر و تازه است و گويا بر مردم وحى مىبارد. ـ دوران وحى سپرى شده و مردم مستغنى از آن هستند و بايد به عقل جمعى رجوع كرد. ـ با بسط تجربه نبوى ديگر نيازى به تجديد نبوت نيست. اين مقاله در صدد است به فرضيههاى ياد شده پرداخته و آنها را مورد تحليل و بررسى قرار دهد. و با تبيين فرضيه مختار كه عبارت است از: كمال دين و مصونيت از تحريف دريچه قابل قبولى بگشايد.
مقدمه
يكى از عقايد مسلمانان، اعتقاد به خاتميت است؛ يعنى، بعد از پيامبر خاتم صلىاللهعليهوآله ، نبوت ديگر تجديد نخواهد شد. در اين مسأله ـ با صرفنظر از ادله آن كه جاى شبهه نيست و مورد پذيرش و اجماع همه فرق اسلامى واقع شده ـ بحثى كه در عصر حاضر با آن روبرو هستيم بحث از سرّ خاتميت است؛ يعنى، چه سرّى وجود دارد كه وقتى نوبت به پيامبر اسلام رسيد نبوت ختم شد؟ اين پرسشى است كه متفكران معاصر با رويكردهاى متفاوت به آن پرداختهاند. به نظر مىرسد يكى از عمدهترين رازهاى اين مسأله، رشد فكرى و عقلى امت دين خاتم باشد؛ كه در تفسير و تبيين آن ميان متفكران اختلاف نظر وجود دارد. عدهاى مراد از رشد عقلى را عقل استقرايى (عقل تجربى) مىدانند و معتقدند در دين خاتم، عقل جانشين وحى مىشود.(2) و عدهاى ديگر معتقدند مراد از رشد عقلى آن است كه انسان با عقل و فكر مىتواند وحى را بفهمد و كاشف آن باشد.(3) از اين رو در تبيين فلسفه خاتميت در ميان معاصران دو رويكرد عمده به وجود آمد: يكى، رويكرد روشنفكرانه و ديگرى رويكرد غيرروشنفكرانه. ما در اين نوشتار در نظر داريم به رويكرد روشنفكرانه پرداخته و آن را مورد بررسى قرار دهيم. اولين روشنفكرى كه به فلسفه خاتميت پرداخته، اقبال لاهورى در كتاب «احياى فكر دينى در اسلام» بود. ايشان با تأثيرپذيرى از فيلسوفان غربى همچون شلاير ماخر و ديگران به اين مسأله نگريسته و قبل از ايشان كسى با نگاه جديد به خاتميت نپرداخته است او اعتقاد دارد پيامبران متعلق به دوران حاكميت غرايز هستند؛(4) وقتى بشر، آن دوران (حاكميت غريزه) را پشت سر گذاشت و به دوره حاكميت عقل رسيد، بىنياز از پيامبر و وحى مىشود. ايشان مىگويد: «پيغمبر اسلام ميان جهان قديم و جهان جديد ايستاده است؛ تا آنجا كه به منبع الهام وى مربوط مىشود، به جهان قديم تعلق دارد، و آنجا كه پاى روح الهام وى در كار مىآيد، متعلق به جهان جديد است.(5) حجيت و اعتبار ادعاى اشخاص به پيوستگى با فوق طبيعت داشتن در تاريخ بشرى به پايان رسيده است.»(6) مرحوم شريعتى رهيافتى شبيه اقبال دارد؛ تنها فرقشان اين است كه شريعتى با ديد شيعى به آن نگاه مىكند؛ يعنى ابتداى دوران بىنيازى از وحى را، ابتداى غيبت امام عليهالسلام مىداند و اقبال با ديد سنىگرى، ابتداى آن را بعد از رحلت پيامبر صلىاللهعليهوآله مىپندارد. شريعتى مىگويد: «از اين پس انسان براساس طرز تربيتش قادر است كه بدون وحى و بدون نبوت جديد، خود روى پاى خودش به زندگى ادامه دهد و آن را كامل كند. بنابراين ديگر نبوت ختم است، خودتان راه بيفتيد.»(7) يكى ديگر از روشنفكران معاصر كه به فلسفه خاتميت پرداخته دكتر سروش مىباشد؛ ايشان در آثار مختلف به اين مسأله اشاره دارند. نامبرده در تبيين اين بحث داراى تلقّى واحدى نيست و در بعضى مواضع دچار تناقض است؛ اين مقاله در نظر دارد به ديدگاه ايشان پرداخته و آن را مورد ارزيابى قرار دهد. آقاى سروش در آثار مختلف ديدگاههاى متفاوتى را درباره فلسفه خاتميت ابراز كرده است كه ما در اين نوشتار سه تلقى ايشان از سرّ خاتميت را بيان و بررسى خواهيم كرد.
تلقى اول
اينكه وحى تفسير نشده در اختيار مردم قرار مىگيرد و گويا هر لحظه وحى بر مردم مىبارد و هميشه اين وحى كه نوعى تجربه باطنى پيامبر صلىاللهعليهوآله بود به نحو تازه و دستنخورده وجود دارد. از اين رو، نيازى به پيامبر جديد نيست و هر كس مىتواند با رأى خود تفسيرى از وحى داشته باشد. اين گونه نيست كه وحى براى خود سخنى داشته باشد؛ بلكه اين ما هستيم كه الفاظ وحى را به سخن مىآوريم. يكى از محققين مضمون كلام سروش را طبق مبناى قبض و بسط چنين بيان مىكند: «كلمات با ما سخن نمىگويند؛ ما با آگاهى و پيشينههاى ذهنى خويش الفاظ را به سخن در مىآوريم؛ كلام آنقدر لرزان و از معنا تهى است كه فروتنانه با دستاوردهاى متحول حس و عقل موافق و همراه مىشود و در هر لحظه و هر جا به شكلى و صورتى در مىآيد.»(8) آقاى سروش مىگويد: «راز خاتميت دين اسلام اين است كه وحى پيامبر صلىاللهعليهوآله ، تفسير نشده در اختيار مردم قرار گرفته است و تفسيرش با مردم است... قول بنده با آنچه مرحوم اقبال لاهورى گفته است تفاوت دارد؛ ظاهراً ايشان طفوليت بشر را سبب حاجت به دين مىشمارد؛ گويى از بشر بالغ، رفتهرفته رفع حاجت مىشود؛ اما سخن بنده اين است كه ما با يك تجربه باطنى تفسير نشده روبرو هستيم و لذا آن را مستمراً تفسير مىكنيم و لذا مستمراً بر ما وحى مىبارد.»(9) از كلمات صاحب اين فرضيه فهميده مىشود كه پيامبر اسلام شارح خاتم نيست؛ فقط خاتم انبيا است؛ هر كس با مراجعه به متن وحى براىخود برداشتى دارد كه براى او حجت است و نياز به مفسر ديگرى ندارد تا گفته شود كه نبوت بايد تجديد شود. او مىگويد: «خاتم النبيين آمده است، اما خاتمالشارحين نيامده است... اگر چه دين خاتم داريم، ولى فهم خاتم نداريم.»(10) بدين ترتيب آقاى سروش وحى را همان تجربه باطنى (تجربه دينى)(11) پيامبر مىداند؛ كه به نحو تفسير نشده به دست مردم مىرسد. او مىگويد: «ما با يك تجربه باطنى تفسير نشده روبرو هستيم.»
نقد و بررسى تلقى اول
اين ديدگاه از دو جنبه قابل بررسى است:
الف) تجربه دينى دانستن وحى
اين قسمت با مشكلات زيادى روبروست كه به بعضى از آنها اشاره مىشود: