اين قسمت هم داراى مشكلاتى است كه به بعضى از آنها اشاره مىشود:
مأموريت پيامبر به ابلاغ و تفسير وحى
اول: اين كه، قرآن (وحى) خودش بيان است و خيلى از آياتش نياز به بيان و تفسير ندارد؛ به طورى كه همه آن را مىفهمند، البته بايد توجه داشت كسى كه مىخواهد قرآن تفسير كند بايد داراى شرايطى باشد و هر كس توانايى تفسير قرآن را ندارد؛ قطعاً بايد از معصومين استفاده كند. دوم: اينكه خداوند همانطورى كه از پيامبر صلىاللهعليهوآله مىخواهد آنچه از او گرفته به مردم ابلاغ كند (يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ...(21) اى پيامبر آنچه از طرف پروردگارت به تو نازل شده است كاملاً به مردم برسان.) به وى دستور داده است كه آن (كلام خدا) را تفسير هم بكند. (وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ؛ ما اين ذكر (قرآن) را بر تو نازل كرديم تا آنچه را كه به سوى مردم نازل شده است براى آنها روشنسازى.) پس علاوه بر اينكه ابلاغ وحى به عهده پيامبر صلىاللهعليهوآله است، تفسير آن هم به عهده پيامبر صلىاللهعليهوآله مىباشد.
استحاله تجربه تفسير نشده
از آنجايى كه صاحب اين نظريه، وحى را با تجربه دينى يكى مىداند، آيا امكان دارد تجربه دينى ناب و بدون تفسير وجود داشته باشد؟! فيلسوفان كانتى مشرب قائلند چنين چيزى اصلاً امكان ندارد؛ يعنى، اصلاً ممكن نيست تجربه دينى تفسير نشده وجود داشته باشد. با توجه به اينكه صاحب اين فرضيه خود كانتى مشرب است، چگونه مىتواند پاسخگوى اين چالش باشد؟ - جاودانگى سيره و تفسير پيامبر صلىاللهعليهوآله با پذيرش اين فرضيه، حجّيت تفسير پيامبر صلىاللهعليهوآله از وحى از بين مىرود؛ چون تفسير پيامبر صلىاللهعليهوآله ناديده گرفته مىشود؛ هر كس نزد خود تفسيرى ارائه مىدهد و به تدريج نه تنها حجيّت تفسير پيامبر صلىاللهعليهوآله از اعتبار مىافتد؛ بلكه دين واقعى به طور مطلق به فراموشى سپرده خواهد شد؛ در حالى كه تفسير پيامبر صلىاللهعليهوآله از وحى حجيّتش ابدى و مورد اجماع همه فرق اسلامى است.
تلقى دوم
رابطه بين پيامبر صلىاللهعليهوآله با امت همچون رابطه بيمار با طبيب است؛ انسان تا زمانى به طبيب نياز دارد كه بيمار باشد؛ وقتى بيمارى تمام شد، ديگر نياز به طبيب ندارد؛ همچنين است رابطه معلم و شاگرد؛ زمانى شاگرد نياز به معلم دارد كه هنوز شاگرد باشد؛ امّا وقتى كه خودش رشد كرد و به اندازه معلم علم آموخت، ديگر نياز به معلم ندارد؛ چون خودكفا شده است. آقاى سروش در اين تلقى پيرو اقبالاستودوران عقل را دورانبىنيازى از وحىمىداند. اومىگويد: «در تعاليم دينى رابطه نبى و امت به رابطه معلم و شاگرد و مربى و متربى و نيز رابطه طبيب و بيمار، تعبير و تفسير شده است... كسانى همچون اقبال در باب خاتميت سخنانى گفتهاند كه از كلام آنها چنين استشمام مىگردد كه از خاتميت همين معنا و نسبت را دريافتهاند و رابطه نبى و امت را همچون رابطه طبيب و بيمار و معلم و شاگرد و مربى و متربى، از سنخ روابطى ديدهاند كه تحقق و ادامه آنها، نفى خود را نتيجه مىدهد.»(22) او عصر عقل را عصر استغنا از وحى مىداند و از استغنا دو تعبير ذكر مىكند؛ يكى استغناى مذموم و ديگرى استغناى معقول؛ و مستغنى بودن امت دين خاتم نسبت به وحى را از نوع استغناى معقول مىداند؛ عقل را محرك و فرمانده حقيقى و بىبديل مىداند. او مىگويد: «با ختم نبوت عقل نهايت آزادى را پيدا مىكند و شخصيت هيچ كس حاجب دلايل عقلى و تجربى و قانونى نمىشود؛ آزاد بودن يعنى، آزاد بودن عقل از عوامل مافوق و مادون عقل؛ نبوت به منزله مافوق عقل مىآيد تا با پيامها و تكاليف خود آدمى را از عوامل پست و مادون عقل رها سازد؛ آنگاه با خاتميت خويش عامل ما فوق را هم برمىدارد و طناب گهواره عقل را از دو سو مىگشايد.»(23) آقاى سروش نيازمندى به وحى را در عصر قبل از پيامبر خاتم صلىاللهعليهوآله به خاطر جهالتها و بتپرستيها و ... آن زمان مىداند و معتقد است در عصر دين خاتم ديگر آن اعتقادات خرافى وجود ندارد. او مىگويد: «اگر پيامبر اسلام در محيط جزيرةالعرب اهتمام اكيد ورزيدند تا از بتهاى سنگى و خرمايى نفى تقدس و الوهيت كنند، امروزه اين امر جزء بديهيات بشر متمدن و جديد شده است و از اين حيث آدميان بىنياز از تذكار هستند.»(24) ايشان در تفسير خاتميت هيچ نقشى براى امامت قائل نيست و مىپندارد كه پيامبر خاتم صلىاللهعليهوآله به كسى حق ولايت نداد و بعد از او قول هيچ كس براى ديگرى حجت نيست، همه بايد به عقل جمعى رجوع كنند. او مىنويسد: «پس از پيامبر احساس و تجربه و قطع هيچ كس براى ديگرى از نظر دين تكليفآور و الزامآور و حجتآفرين نيست؛ هر كس بخواهد نسبت به ديگرى حكمى دينى صادر كند بايد حكم خود را به دليلى عقلىيا قانونى كلى يا قرينهاى عينى و امثال آنها مستند و موجّه كند؛ به خود و امتيازات و تجارب و ارتباطات ماورايى و روءياها و كرامات و قطع و يقين و ... خود تكيه كردن مطلقاً جايز نيست. دليل و قانون و قرينه هم ابژكتيو و جمعىاند هيچ كدام فردى و شخصى و تابع شخصيت كسى نيستند. دوره «شخصى» بودنها به پايان رسيده است؛ از اين پس بايد به «كلى»ها و جمعىها مراجعه كنيم؛ تفسير كلمات خدا و پيامبر هم نمىتواند شخصى و متكى به شخصيتها باشد؛ آن هم بايد جمعى و مستدل باشد تفسير رسمى هم لذا ناروا و باطل است... هيچ كلام و متن دينى را هم نمىتوان چنان تفسير كرد كه حق ولايت بدين معنا را به كسى بدهد. اين عين تناقض است كه رسول خاتم بر كسى يا كسانى حقوقى را ببخشد كه ناقض خاتميت باشد.»(25) در جاى ديگر مىگويد: «هيچ تفسير رسمى و واحد از دين و لذا هيچ مرجع و مفسر رسمى از آن وجود ندارد در معرفت دينى همچون هر معرفت بشرى ديگر قول هيچ كس حجت تعبدى براى كس ديگر نيست و هيچ فهمى مقدس و فوق چون و چرا نيست.»(26) نقد و بررسى
تلقى دوم
نظريه ياد شده داراى مشكلاتى است كه بعضى از آنها را بيان مىكنيم: