مگر جبريل را پر سوخته؟! - یاس کبود نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

یاس کبود - نسخه متنی

محمدعلی مجاهدی (پروانه)

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


مگر جبريل را پر سوخته؟!



  • بوى خوش مى آيد اينجا، عود و عنبر سوخته؟! بوى خوش مى آيد اينجا، عود و عنبر سوخته؟!


  • يا كه بيت اللَّه را كاشانه و در سوخته؟! يا كه بيت اللَّه را كاشانه و در سوخته؟!




  • از چه خون مى گريد اين ديوار و در؟ يا رب مگر از چه خون مى گريد اين ديوار و در؟ يا رب مگر


  • گلشن آل خليل اينجا در آذر سوخته؟! گلشن آل خليل اينجا در آذر سوخته؟!




  • خانه ى وحى از مَلك يكباره شد در ازدحام خانه ى وحى از مَلك يكباره شد در ازدحام


  • اندرين غوغا مگر جبريل را پر سوخته؟! اندرين غوغا مگر جبريل را پر سوخته؟!




  • خانه ى زهراست اينجا، قتلگاه محسن است! خانه ى زهراست اينجا، قتلگاه محسن است!


  • آشيان قهرمان بدر و خيبر سوخته! آشيان قهرمان بدر و خيبر سوخته!




  • سينه ى زهرا شكسته، چهره اش نيلى شده سينه ى زهرا شكسته، چهره اش نيلى شده


  • مرتضى، خونين جگر قلب پيمبر، سوخته! مرتضى، خونين جگر قلب پيمبر، سوخته!




  • بر حريم عقل كل، ديوانه يى زد آتشى بر حريم عقل كل، ديوانه يى زد آتشى


  • كز غمش هر عاقلى را جان و پيكر سوخته كز غمش هر عاقلى را جان و پيكر سوخته




  • خيمه گاه كربلا را آتش از اينجا زدند! خيمه گاه كربلا را آتش از اينجا زدند!


  • شد ز داغ محسن آخر كام اصغر، سوخته! شد ز داغ محسن آخر كام اصغر، سوخته!




  • گر نمى كرد اشك چشمانت (حسان)! امداد من گر نمى كرد اشك چشمانت (حسان)! امداد من


  • مى شد از آه من اين اوراق دفتر، سوخته مى شد از آه من اين اوراق دفتر، سوخته


حبيب چايچيان (حسان)









گلزخم!



  • به زخم سينه، دوباره غمى جوانه زده به زخم سينه، دوباره غمى جوانه زده


  • ز دل شراره ى آهى دگر، زبانه زده ز دل شراره ى آهى دگر، زبانه زده




  • مدينه، بحر مصيبت، محيط خاطره هاست مدينه، بحر مصيبت، محيط خاطره هاست


  • كه باز، موج غمش سر به بيكرانه زده كه باز، موج غمش سر به بيكرانه زده




  • دوباره در گذر كوچه ى بنى هاشم دوباره در گذر كوچه ى بنى هاشم


  • به باغ عاطفه، گلزخمها جوانه زده به باغ عاطفه، گلزخمها جوانه زده




  • شهيد حادثه، بيمار عشق، دست دعا شهيد حادثه، بيمار عشق، دست دعا


  • بر آستان اجابت به صد بهانه زده بر آستان اجابت به صد بهانه زده




  • به تَرك بستر غربت، پى عيادت مرگ به تَرك بستر غربت، پى عيادت مرگ


  • به سينه دستى و، دستى به كارِ خانه زده! به سينه دستى و، دستى به كارِ خانه زده!




  • شرار شعله ى غيرت، زبان سوختن ست شرار شعله ى غيرت، زبان سوختن ست


  • كه لاله را به جگر داغ جاودانه زده كه لاله را به جگر داغ جاودانه زده




  • دگر ز آينه پرسيد: پاكدامين دست دگر ز آينه پرسيد: پاكدامين دست


  • نشسته گيسوى طفلان خويش، شانه زده؟! نشسته گيسوى طفلان خويش، شانه زده؟!




  • چه عذر آورد آنكو به مادرى، سيلى چه عذر آورد آنكو به مادرى، سيلى


  • به پيش ديده ى طفلان ناز دانه زده؟! به پيش ديده ى طفلان ناز دانه زده؟!




  • كه ديده است كه: صياد، مرغ زخمى را كه ديده است كه: صياد، مرغ زخمى را


  • شكسته بال و پر، آتش به آشيانه زده؟! شكسته بال و پر، آتش به آشيانه زده؟!




  • سوال مانده به تاريخ بى جواب اينست: سوال مانده به تاريخ بى جواب اينست:


  • چه كس به برگ گل ناز، تازيانه زده؟! چه كس به برگ گل ناز، تازيانه زده؟!




  • به بيت وحى كه جبريل آستان بوس ست به بيت وحى كه جبريل آستان بوس ست


  • كه در به پهلوى زهرا در آستانه زده؟! كه در به پهلوى زهرا در آستانه زده؟!




  • كسى نبود بپرسد ز غربت خورشيد كسى نبود بپرسد ز غربت خورشيد


  • كه دست از چه به تدفين، على شبانه زده؟! كه دست از چه به تدفين، على شبانه زده؟!




  • به قطره ى قطره ى شمع وجود سوخته اش به قطره ى قطره ى شمع وجود سوخته اش


  • نشان داغ بر آن قبر بى نشانه زده! نشان داغ بر آن قبر بى نشانه زده!




  • براى بدرقه ى آن (اميد) رفته ز دست براى بدرقه ى آن (اميد) رفته ز دست


  • چراغ زهگذر از اشك دانه دانه زده چراغ زهگذر از اشك دانه دانه زده


محمد موحديان (اميد)



آتش!



  • ز بستر چون كه بر دارد سر، آتش ز بستر چون كه بر دارد سر، آتش


  • شود از فتنه يى، يا آور آتش شود از فتنه يى، يا آور آتش




  • هنوزش خيزد از سر دود حيرت هنوزش خيزد از سر دود حيرت


  • ز خونين ماجراى آن در آتش! ز خونين ماجراى آن در آتش!




  • چو زهرا پشت در آمد به فرياد چو زهرا پشت در آمد به فرياد


  • به زير افكند از خجلت سر آتش! به زير افكند از خجلت سر آتش!




  • به سرعت سوى خاموشى گراييد به سرعت سوى خاموشى گراييد


  • چو ديد آن صحنه ى حزن آور آتش چو ديد آن صحنه ى حزن آور آتش




  • به خود لرزيد و گفتا: واى من! واى! به خود لرزيد و گفتا: واى من! واى!


  • كند هتك حريم كوثر، آتش؟! كند هتك حريم كوثر، آتش؟!




  • حذر دشمن نكرد آنجا، كه مى كرد حذر دشمن نكرد آنجا، كه مى كرد


  • حيا از روى طفل و مادر، آتش! حيا از روى طفل و مادر، آتش!




  • چه سازد باغبانى دست بسته چه سازد باغبانى دست بسته


  • چو گيرد باغ را سر تا سر، آتش؟! چو گيرد باغ را سر تا سر، آتش؟!




  • چه مى آيد ز مشتى جوجه از ترس چه مى آيد ز مشتى جوجه از ترس


  • چو مرغى را بيفتد در پر، آتش؟! چو مرغى را بيفتد در پر، آتش؟!




  • چه حالى دارد آن كودك كه بيند چه حالى دارد آن كودك كه بيند


  • پدر در بند و مادر را در آتش؟! پدر در بند و مادر را در آتش؟!




  • (اميد)! اين چهره ى گلنار دارد (اميد)! اين چهره ى گلنار دارد


  • ز شرم لاله هاى پرپر، آتش ز شرم لاله هاى پرپر، آتش


محمد موحديان (اميد)

خم شد كمر من!



  • هر لحظه برين در كه بيفتد نظر من هر لحظه برين در كه بيفتد نظر من


  • ز آن آتش سوزنده بسوزد جگر من ز آن آتش سوزنده بسوزد جگر من




  • در پشت همين در، ز فشار در و ديوار در پشت همين در، ز فشار در و ديوار


  • افتاد ز پا، مادر نيكو سير من! افتاد ز پا، مادر نيكو سير من!




  • آن صورت نيلى شده از صدمه ى سيلى آن صورت نيلى شده از صدمه ى سيلى


  • مادر ز چه رو كرد نهان از نظر من؟! مادر ز چه رو كرد نهان از نظر من؟!




  • بر چهره ى زردم بنگر، گرد يتيمى بر چهره ى زردم بنگر، گرد يتيمى


  • در كودكى اى واى كه خم شد كمر من! در كودكى اى واى كه خم شد كمر من!




  • مظلومى مادر، زند آتش به دل، اما مظلومى مادر، زند آتش به دل، اما


  • مظلومتر از مادر من بد پدر من! مظلومتر از مادر من بد پدر من!




  • از آتش كين، دشمن بى عاطفه سوزاند از آتش كين، دشمن بى عاطفه سوزاند


  • كاشانه ى او، لانه ى او، بال و پر من! كاشانه ى او، لانه ى او، بال و پر من!




  • آثار فدك، از نظرم محو نگردد آثار فدك، از نظرم محو نگردد


  • اى كاش بر آن كوچه نيفتد گذر من! اى كاش بر آن كوچه نيفتد گذر من!




  • ز آن ناله كه زد فاطمه، بين در و ديوار ز آن ناله كه زد فاطمه، بين در و ديوار


  • سوزاند به يكباره، همه خشك و تر من سوزاند به يكباره، همه خشك و تر من


سيد رضا طبائى (طبا)




























چرا روى زمين افتاده است؟!




  • حبل كين بر گردن حبل المتين افتاده است!
    كاش از مهدى بپرسم كاى امام منتقم!
    آتش كين، ميخ در را چون گل آتش نمود
    عذر مى خواهم اگر مى پرسم از درگاه تو
    از سر شب تا سحر با ديده ى گريان، على
    (ملتجى)! چون مهبط جبريل را آتش زدند
    شعله بر بال و پر روح الامين افتاده است



  • لرزه بر عرش برين و ركن دين افتاده است
    مادرت زهرا چرا روى زمين افتاده است؟!
    روى سينه، جاى ميخ آتشين افتاده است!
    جاى دست كيست بر آن مه جبين افتاده است؟!
    روى قبر فاطمه زار و حزين افتاده است
    شعله بر بال و پر روح الامين افتاده است
    شعله بر بال و پر روح الامين افتاده است



على اصغر يونسيان (ملتجى)
























سُبحه ى هزار دانه!




  • آتش كينه چون زبانه كشيد
    دشمن دل سيه، به رنگ كبود
    آتش خم خانمانسوزش
    در ميانش گرفت، شعله ى كين
    همچو شمعى كه بى امان سوزد
    دامن گل كه سوخت از آتش
    سينه اش، محزن گل خون شد
    قامتش، حالت كمانى يافت
    سُبحه، مشق سرشك او مى كرد
    بر رخ اين فرشته ى معصوم
    قصه را، تازيانه مى داند!
    در و ديوار خانه، مى داند!



  • كار زهرا، به تازيانه كشيد!
    نقش بيمهرى زمان كشيد!
    پاى صد شعله را، به خانه كشيد!
    پاى حق را چو در ميانه كشيد!
    شعله از دامنش زبانه كشيد!
    شعله، سر از دل جوانه كشيد!
    به كجا كار اين خزانه كشيد؟!
    بسكه با رمحن به شانه كشيد
    بسكه نقش هزار دانه كشيد!
    نتوان پرده ى فسانه كشيد
    در و ديوار خانه، مى داند!
    در و ديوار خانه، مى داند!



محمد على مجاهدى (پروانه)





ريحانه ى على




  • آتش زبانه مى كشد از خانه ى على؟
    خيزد شرر ز بيت ولايت ز دست ظلم؟
    سيلى خور زمان شده زهرا و زين الم
    باد خزان وزيده برين گلستان مگر؟
    يكسو فتاده غرقه به خون بضعةالرسول!
    بلبل خموش و شمع پريشان و گل ملول
    اى شمع غم! براى تسلاى كودكان
    خون جاى اشك مى چكد از چشم روزگار
    بسوز كه اين داغ جانگزا
    بارى ست بس گران به روى شانه ى على



  • يا غم نموده رخنه به كاشانه ى على؟!
    يا دوره آه سر زند از خانه ى على؟!
    پر از شرنگ غم شده پيمانه ى على!
    كاينسان فسرده عارض ريحانه ى على؟!
    يكسو فتاده محسن در دانه ى على!
    آتش گرفته شهپر پروانه ى على!
    امشب تو هم بسوز به ويرانه ى على!
    تا بشنود نواى غريبانه ى على!
    بارى ست بس گران به روى شانه ى على
    بارى ست بس گران به روى شانه ى على



محمد على مردانى (مردانى(مردانيا))



دشمن ديوانه!




  • فكند از كينه آنسان دشمن ديوانه ام،
    بسان شمع مى سوزد در كاشانه ام يا رب!
    چه سازم در ميان كينه هاى شعله خيز خلق
    بسوزان اى خدا! از سوز آهم هستى دشمن
    اگر چه شمع آسا سوختم، امّا از غم ديدم
    نواى آشناى بغض ديرين ست اى (گلگون)!
    كه افروزد ز ناى دشمن بيگانه ام آتش



  • كه بگرفت از جفا هم قلب من، هم خانه ام آتش!
    نگيرد در ميان شعله ها پروانه آتش؟!
    اگر افتد به جان محسن در دانه ام آتش؟!
    كه زد اينگونه بيشرمانه بر كاشانه ام آتش؟!
    به دامان گل آتش! بر تن پروانه ام آتش!
    كه افروزد ز ناى دشمن بيگانه ام آتش
    كه افروزد ز ناى دشمن بيگانه ام آتش



سيد محمد كرمانى (گلگون)



چرا؟!




  • دخت رسول و، اينهمه خونين جگر چرا؟!
    نه سال خانه دارى و صد سال رنج و غم
    مسجد، كنار خانه و زهرا به درد و رنج
    با داعيان صحبت خير البشر بگو:
    گيرم كه بود بغض على در نهاد تو
    سيلى زدى به مادر و، دستت شكسته باد!
    گلچين اگر نداشت عداوت به باغبان
    آتش زدن به باغ و شكستن شجر چرا؟!



  • فلك نجات و، غرقه به موج خطر چرا؟!
    يك مادر جوان و خميده كمر چرا؟!
    مى رفت بر زيارت قبر پدر چرا؟!
    چندين جفا به دختر خير البشر چرا؟!
    سيلى زدن به صورت زهرا، دگر چرا؟!
    مادر زدن مقابل چشم پسر چرا؟!
    آتش زدن به باغ و شكستن شجر چرا؟!
    آتش زدن به باغ و شكستن شجر چرا؟!



سيد رضا مويد (مويد)




صداى گريه!




  • پس از رسول، كه طومار عمر زهرا را
    زدند شعله بر ان خانه يى، كه عطر نبى
    چو گردباد به صحرا ميان خانه به خويش
    چو تازيانه به دست مغيره، زهرا هم
    خداى داند و حال على، كه آن دل شب
    على چگونه بماند به خانه يى كه در او
    صداى گريه ى زهرا شبانه مى پيچيد؟!



  • جفاى امت و ظلم زمانه مى پيچيد
    پى سلام در آن سحن خانه مى پيچيد
    ز درد سينه و پهلو و شانه مى پيچيد!
    به خود ز ضربت آن تازيانه مى پيچيد!
    كفن به پيكر او مخفيانه مى پيچيد!
    صداى گريه ى زهرا شبانه مى پيچيد؟!
    صداى گريه ى زهرا شبانه مى پيچيد؟!



سيد رضا مويد (مويد)


بهشت سوخته!




  • اول دفتر به نام خالق اكبر
    نكته يى از قدرتش بس، اينكه بگويم
    فاطمه، مجموعه ى صفات خداوند
    بضعه ى احمد، نه بلكه مقصد احمد!
    شهر خرد احمد و، على ست در آن
    در قدم مادرست، جنت موعود
    در عجبم زين حديث و اينكه چرا او
    لب به شفاعت تو باز كن، كه نماند
    بهر شفاعت ترا بس ست در آن روز
    حضرت باقر براى چاره ى هر غم
    اى سينه ات بهشت محمد
    بر در آن خانه يى كه اذن گرفته ست
    آه كه آتش زدند، امت بى مهر
    حبل متين را، فكنده حبل به گردن!
    بر سر منبر نشسته، غاصب محراب
    اى دل ما در هواى قبر تو، سوزان
    اين من عاصى (مويدم)، پسر تو
    اى پدر و مادرم فداى تو مادر



  • آنكه سزد نام او در اول دفتر
    اوست على آفرين و فاطمه پرور
    فاطمه، آيينه ى كمال پيمبر
    همسر حيدر، نه بلكه هستى حيدر
    فاطمه آن شهر راست مركز و محور
    وين سخن نغز، چون سروده پيمبر؟
    داده به زهراى خويش، كينه ى مادر؟!
    جاى شفاعت براى شافع ديگر
    دست ابوالفضل و خون محسن و اصغر
    نام تو مى برد بر زبان مطهر فاطمه!
    وا اسفا كاين بهشت، سوخت در آذر!
    قابضُ الارواح و جبرئيل، مكرّر
    آه كه وارد شدند قوم ستمگر
    دست خدا را ببسته از عقب سر
    صاحب مسجد ستاده در بر منبر!
    قبر تو و اسم اعظم ست برابر
    اى پدر و مادرم فداى تو مادر
    اى پدر و مادرم فداى تو مادر



سيد رضا مويد (مويد)



تماشا مى كرد!




  • چون خدا خلقت صديقه ى كبرى مى كرد
    ازدواج على و فاطمه با آن بركات
    مرتضى، چشم خدا بود و، خدا را مى ديد
    گر چه بسيار ز همسايه مرارتها ديد
    كى روا بود كه سيلى خورد از نامحرم
    پشت دين تا به ابد راست نمى شد ديگر
    باغ در آتش و، گل پرپر و، بشكسته نهال
    در چنان صحنه ى حساس، پى حفظ امام
    بهترين لحظه ى ايام (مويد) آن بود
    كه مديح على و فاطمه، انشا مى كرد



  • صورت عصمت خود را متجلى مى كرد
    چشمه يى بود كه پيوند دو دريا مى كرد
    هر زمان بر رخ زهراش تماشا مى كرد
    بهر همسايه دعا، در دل شبها مى كرد
    آنكه مخفى رخش از ديده ى اعمى مى كرد
    گرنه او سينه سپر در بر اعدا مى كرد
    باغبان مهر به لب، داشت تماشا مى كرد!
    بهترين كار همان بود كه زهرا مى كرد
    كه مديح على و فاطمه، انشا مى كرد
    كه مديح على و فاطمه، انشا مى كرد



سيد رضا مويد (مويد)




زهرا در بستر شهادت

نشان مرگ!




  • امشب به نخل آرزويم برگ پيداست
    امشب مرا در بستر خود واگذاريد
    دوران هجرم رو به اتمام ست امشب
    خجلت زده از روى فرزندان خويشم
    چون روز آخر بود، كار خانه كردم
    ديدى چه حالى در نمازم بود اسما؟!
    آخر نگاه خويش را، سويم بيفكن
    ديدى اگر خامش به بستر خفته ام من
    شبها برايم بزم اشك و غم بگيريد
    از من بگو با زينب آزاده ى من
    من رفتم اما، يادگارم، زينب، اينجاست
    روح مناجات و دعايم، هر شب اينجاست



  • بر چهره ى زردم نشان مرگ پيداست
    بيمار بيت وحى را، تنها گذاريد
    خورشيد عمرم بر لب بام ست امشب
    اسما! تو تنها وقت رفتن باش پيشم!
    گيسوى فرزندان خود را شانه كردم
    اين آخرين راز و نيازم بود، اسما!
    مى خوابم اينك، پرده بر رويم بيفكن
    راحت شدم، پيش پيمبر رفته ام من!
    در خانه ى آتش زده، ماتم بگيريد!
    بر چيده نگذارد شود سجاده ى من
    روح مناجات و دعايم، هر شب اينجاست
    روح مناجات و دعايم، هر شب اينجاست



غلامرضا سازگار (ميثم)



كشتند صد بارم!




  • سراپا دردم و، جان كندن دائم بود كارم
    قدمهايم چنان لرزد به هنگام خراميدن
    برو اى عمر! از دستم كه من با مرگ، مانوسم
    طرفدار على بودم كه بين آنهمه دشمن
    گهى در خانه، گه بين در و ديوار، گه كو چه
    دلم بهر على مى سوخت چون قنفذ مرا مى زد!
    نگفتم راز خود با هيچكس، اما خدا داند
    به بازار محبت، نقد جان بگرفته ام بر كف
    از آن فخرست شعر و شاعرى بر (ميثمت) زهرا!
    كه از روز ازل وقف شما گرديده، اشعارم



  • نهادم چشم در بر در، تا اجل آيد به ديدارم!
    كه دستى بر سر زانو بود، دستى به ديوارم!
    بيا اى مرگ! يارى كن كه من از عمر، بيزارم!
    نشد جز شعله ى آتش در آنجا، كس طرفدارم!
    خدا داند چه آمد بر سرم؟ كشتند صد بارم!
    نگاه غربت او بيشتر مى داد آزارم
    نمى آيد به هم از درد، يكشب چشم بيدارم!
    كه غمهاى دل مظلوم عالم را خريدارم
    كه از روز ازل وقف شما گرديده، اشعارم
    كه از روز ازل وقف شما گرديده، اشعارم



غلامرضا سازگار (ميثم)







حلالم كن!




  • به وقت مرگ، پر كردم ز خون چشم تر خود را
    خدايا! اولين مظلوم عالم را تو يارى كن
    دلم خواهد كه بر خيزم ز جا و بازويش گيرم
    اجل اى كاش در آن ماجرا مى بست چشمم را
    شهادت مى دهد فردا به محشر عضو عضو من
    على جان! گريه كن تا عقده يى از سينه بگشايى
    براى بار دوّم، زانويت خم مى شود فردا
    حلالم كن! حلالم كن! حلالم كن! حلالم كن!
    خدا حافظ كه گفتم با تو حرف آخر خود را



  • كه تنها مى گذارم بين دشمن، همسر خود را
    كه امشب مى دهد از دست، تنها ياور خود را
    دل شب چون نهد بر قبر پنهانم، سر خود را
    نمى ديدم نگاه دردناك دختر خود را!
    كه كشتند اين جماعت، دختر پيغمبر خود را!
    مكن حبس اينقدر آه دل غمپرور خود را
    >كه امشب مى دهى از دست، ركن ديگر خود را!
    خدا حافظ كه گفتم با تو حرف آخر خود را
    خدا حافظ كه گفتم با تو حرف آخر خود را



غلامرضا سازگار (ميثم)




در سايه ى نخل!




  • كو به كو، منزل به منزل، ديده را دريا كنم
    پاى رفتن دِه خداوندا! من افتاده را
    رو بگيرم از على، يا از حسن، يا از حسين؟!
    طالب مرگم، ولى قوت ندارد بازويم
    تخته ى در، صفحه ى تاريخ غمهاى على ست
    در دل شب، سنگدلها مى برند از ريشه اش
    من دعا كردم اجل آيد ملاقاتم ز راه
    كفْن و دفن و قبر من بايد نهان ماند ز خلق
    تا كه دشمن را به هر عصر و زمان رسوا كنم



  • گم شوم در اشك، شايد مرگ را پيدا كنم
    تا روم بيرون ز شهر و، گريه در صحرا كنم
    ناله از داغ پسر، يا گريه بر بابا كنم؟!
    تا به سوى آسمان دست دعا بالا كنم
    من به خون محسنم اين صفحه را امضا كنم
    روز اگر در سايه ى نخلى، عزا بر پا كنم!
    از چه بايد در بروى قاتل خود واكنم؟!
    تا كه دشمن را به هر عصر و زمان رسوا كنم
    تا كه دشمن را به هر عصر و زمان رسوا كنم



غلامرضا سازگار (ميثم)


چه پاداش گرانقدرى!




  • دلم از خون شده دريا و، چشمم چشمه ى جويى
    قدَم خم گشته در پاى سرشك خود، بدان مانم
    چنان در شهر خود گشتم غريب و بيكس و تنها
    انتقامم را از آن بيدادگر بستان
    فتادم زير ضرب تازيانه، بارها از پا
    به خون ديده بنويسيد بر ديوار اين كوچه
    گرفتم در ميان كوچه، پاداش رسالت را!
    مدينه! ثبت كن اين را، كه در امواج دشمنها
    حمايت كرد از دست خدا بشكسته بازويى



  • خدا را تا بگريم بيشتر از اشك! نيرويى!
    كه سروى، قامتش درهم شكسته بر لب جويى
    كه غير از چشم گريانم ندارم يار دلجويى الهى!
    كه نه دستى برايم مانده، نه پهلو، نه بازويى
    ولى نگذاشتم كم گردد از مولا سر مويى
    كه اينجا كشته ى راه ولايت گشته بانويى
    چه پاداش گرانقدرى! چه بازو بند نيكويى!
    حمايت كرد از دست خدا بشكسته بازويى
    حمايت كرد از دست خدا بشكسته بازويى



غلامرضا سازگار (ميثم)




شكوفه ى قرآن




  • رنج گران خويش، تو با ديگران بگوى
    اى نغمه ساز شب! چه شد آن ناله هاى زار؟
    كه وقت مناجات شب رسيد
    بگشاى اى شكوفه ى قرآن، لباس خويش
    چراغ عترت و قرآن خموش شد
    سوزد على ز داغ تو اى دخت مصطفى
    وقت نماز از چه به خواب ست فاطمه؟!
    در بين نوكران تو زهرا! نشسته ام
    يكبار وقت دادن فرمان، (حسان) بگو!



  • وز لطمه هاى آن بدن ناتوان بگو
    اى سرمدى بهار، حديث خزان بگو بگشاى لب
    برخيز و راز دل به خداى جهان بگو
    تفسير نور و كوثر پر قدر آن گب و اى مه!
    شب تا سحر بگرد و به هفت آسمان بگو
    با اين عم خود، سخن اى خسته جان بگو
    امشب تو اى بلال بيا يك اذان بگو!
    يكبار وقت دادن فرمان، (حسان) بگو!
    يكبار وقت دادن فرمان، (حسان) بگو!



حبيب چايچيان (حسان)




يا زهرا!




  • فاطمه! اى زبان درد على
    داغ تفسير آه سرد على
    اى كه پروانه وار مى سوزى
    پشت در، خون سرخ تو ز آن ريخت
    اى كه هستى تو از بياض وجود
    در زمين، همركاب او بودى
    كس چو زهرا نبود، چون زهرا!
    جان مولا! نظاره كن بر ما
    عاشقان توايم يا زهرا!



  • فاطمه! اى زبان درد على
    داغ تفسير آه سرد على
    در شبستان داغ و درد على
    تا نبينند روى زرد على!
    بهترين انتخاب فرد على
    نرسيد آسمان به گرد على!
    كه على بود هم نبرد على!
    عاشقان توايم يا زهرا!
    عاشقان توايم يا زهرا!



ناصر فيض (فيض)

على تنها ماند!




  • زينب! اى دختر غمديده ى من
    اى تو در برج ولا، كوكب وحى
    اى به هر رنج و بلا، ياور من
    گوش كن، تا سخن آغاز كنم
    گر چه بنياد مرا، اشك برد
    شكوه از بال و پر سوخته نيست
    گله از دور فلك نيست مرا
    با چنين رنج و غمى طاقت سوز
    پدرم، روى نپوشيده به خاك
    آتشى بر حرم دين زده اند
    دين حق، دستخوش نام شده
    گلشن دين شده، آفت ديده
    تا جدا مانْد كتاب از عترت
    پدر، آن گوهر يكدانه ى من
    پدرم رفت و، غمش بر جا ماند!
    نكنم شكوه ز بيش و كم خويش
    مى كنم صبح و سحر گريه، ولى
    هيچكس، قدر على را نشناخت
    كسى از او سخنى ساز نكرد
    لب به لبيّك على، باز نكرد!



  • روشنى بخش دل و ديده ى
    پرورش يافته در مكتب وحى
    بنشين در بر من، دختر من!
    عقده هاى دل خود، باز كنم
    شمع بر سوختنم، رشك برد!
    غم ديوار و در سوخته نيست
    اعتنايى به فدك، نيست مرا
    جانم از درد، نياسوده هنوز
    جاى نگرفته در آن تربت پاك
    تيشه، بر ريشه ى آيين زده اند
    پايمال هوس خام شده!
    هر كسى خواب خلافت، ديده!
    گشت اسلام، جدا از فطرت!
    رفت و تاريك شده، خانه ى من
    واى ازين غم كه: على، تنها ماند!
    گريه، هرگز نكنم بر غم خويش
    از غم خانه نشينىِّ على!
    كسى آن سرِّ جلى را، نشناخت
    لب به لبيّك على، باز نكرد!
    لب به لبيّك على، باز نكرد!



محمد جواد غفورزاده (شفق)




آيينه شكست!




  • مخزن سر خدا را چو عدو سينه شكست
    اين همان آينه ى غيب نماى ازلى ست
    اين همان سينه ى سيناست كه در وادى طور
    اين همان طور تجلى ست كه هنگام شهود
    حيف و صد حيف! كه اين آينه را بشكستند
    كاش آن دم كه عدو مركب كين را مى راند
    نوبت دبدبه ى دشمن بد اختر بود
    كه عدو، دايه ى دلسوزتر از مادر بود!



  • آه برخاست بر افلاك كه، آيينه شكست!
    كه در او شعشعه ى نور نبىّ ست و ولى ست
    صد چو موسى اَرِنى گو نپذيرد به حضور
    بر رخ عارف سالك درِ اشراق گشود
    درِ اشراق و تجَلّى به رخ ما، بستند
    قلب هستى به هماندم ز طپيدن، مى ماند
    كه عدو، دايه ى دلسوزتر از مادر بود!
    كه عدو، دايه ى دلسوزتر از مادر بود!



محمد على مجاهدى (پروانه)





نگران!




  • چون بر او خصم قسم خورده ى دين، راه گرفت
    چشم هستى نگرانست كه اين واقعه چيست؟!
    در سماوات، ملايك همه بى تاب و سكون
    ماسوا، رفته فرو يكسره در بُهت و سكوت
    رزق را كرده دريغ از همه كس ميكائيل
    عنقريب ست كه در صور دمد، اسرافيل!
    شسته با اشك ز رخساره ى خود گرد قرون :
    مگر اين لحظه، همان لحظه ى رستاخيزست؟!
    از جنان، موى كنان مويه كنان آمده است
    نكند قائمه ى عرش خدا بشكسته ست؟!
    عمر هستى مگر امروز به سر مى آيد؟!
    خصم، از پا فكن و صف شكن و خونريزست!
    سيل بنيان كنِ اين حادثه، جارى مى كرد!
    دوخته، ديده ى حيرت زده ى خود به زمين؟!
    نكند كعبه ارباب يقين مى سوزد؟!
    از درِ سوخته ى لب ز سخن دوخته، پرس
    ليكن از فرط بر افروختگى مُلتَهب ست!
    مى توان يافت از آن شعله كه بر خرمن اوست
    از سقيفه ست هنوز آتش آشوب، بلند!
    دست بيداد، رها پاى عدالت، دربند!



  • بانگ برداشت مؤذّن كه: رخ ماه گرفت!
    وانكه دامن زده بر آتش اين فاجعه كيست؟!
    كه دم آخر عمرست و، دم كن فيكون!
    تا چه آيد به سر عالم ملك و ملكوت؟!
    عنقريب ست كه در صور دمد، اسرافيل!
    مريم از خاك، سراسيمه سر آورده برون
    كه چرا آتش آشوب قيامت، تيزست؟!
    اين خديجه ست كه از درد به جان آمده است
    كز چه رو رشته ى ايجاد ز هم بگسسته ست؟!
    روز همچون شب مُُْظُْلَم به نظر مى آيد
    تيغ عريان خلافت به عداوت تيزست
    آنكه آن روز در آن معركه، يارى مى كرد
    كيست در پشت در اى فضّه! كه جبريل امين
    خانه ى كيست كه در آتش كين مى سوزد؟!
    پاسخ اينهمه پرسش ز درِ سوخته پرس
    گر چه چون سوختگان مُهر سكوتش به لب ست
    ليكن از فرط بر افروختگى مُلتَهب ست!
    كه چها آمده از دست ستم بر سر دوست!
    دست بيداد، رها پاى عدالت، دربند!
    دست بيداد، رها پاى عدالت، دربند!



محمد على مجاهدى (پروانه)





نگاه!




  • درون كوچه به زهرا، عدو چو راه گرفت
    به رهگشاى سعادت كه در طريق رضاست
    ز بعد فاطمه شد تنگ، سينه ى حيدر
    ز دود ماتم جانكاه دردمندى بود
    چه شد كه مرغ شباهنگ از نوا افتاد؟!
    نگاه زينب، آيا چه كرد با حيدر؟!
    پناه چون كه بنود از براى محسن، رفت
    سوى خديجه، در آغوش وى پناه گرفت



  • سخن مگوى ز سيلى، بگو كه: ماه گرفت!
    به حيرتم كه مگر ممكن ست راه گرفت؟!
    نبود محرم رازش كه راه چاه گرفت
    اگر مدينه ز غم هاله ى سياه گرفت
    ز فرط غصّه مگو راه ناله، آه گرفت
    كه صبر و طاقتش از كف به يك نگاه گرفت
    سوى خديجه، در آغوش وى پناه گرفت
    سوى خديجه، در آغوش وى پناه گرفت



محمد آزادگان (واصل)



مى سوزد هنوز!




  • هنوز در عزايت اين دل ديوانه مى سوزد هنوز
    در ميان سينه، قلب داغدار شيعيان
    ناله ى جانسوز زهرا مى رسد هر دم به گوش
    مرغ خونين بال و پر را، ز آشيان صياد برد
    ز آن شرر كاندر گلستان و لا افروختند
    در غم زهرا ز سوز آشنا كم گو (فراز)!
    در عزاى فاطمه، بيگانه مى سوزد هنوز!



  • شمع، خاموش ست و اين پروانه مى سوزد هنوز!
    از براى محسن دُر دانه، مى سوزد هنوز
    از شرارش اين دل ديوانه مى سوزد هنوز
    در ميان شعله ها، كاشانه مى سوزد هنوز!
    گل فتاد از شاخه و، گلخانه مى سوزد هنوز
    در عزاى فاطمه، بيگانه مى سوزد هنوز!
    در عزاى فاطمه، بيگانه مى سوزد هنوز!



سيد تقى قريشى (فراز)


يادا ياد!




  • اى دل، افروخته با آتش يادا يادت!
    كوثر پاكِ پدر بودى و جنّات نعيم
    دخترم و اُمِّ ابيها؟! عقل مى پرسد چيست؟
    سايه ى مهر پدر تا ز سرت كرد غروب
    [ (هر دم آيد غمى از نو به مباركبادم)
    شمع سان شعله ور آتش غم! آب شدى
    يارى از عشق نمودىّ و درين راه، دريغ
    آسمان، شعله ور از داغ غم غربت توست
    دل ما مرثيه خوان غم و اندوه شماست
    اى دل، افروخته با آتش يادا يادت!



  • سينه ها سوخته با خاطره ى فريادت
    كه خدا هر چه كه مى خواست پيمبر، دادت
    مگر از بهر پدر آيا مادر زادت؟!
    (هر دم آيد غمى از تو به مباركبادت!)
    ، وامى از لسان الغيب حافظ شيرازى. ]
    و نگفتى كه: زمان! داد ازين بيدادت!
    كسى انگار به جز اشك نكرد امدادت
    با يادت و زمين مى خوانفد مرثيه ها
    اى دل، افروخته با آتش يادا يادت!
    اى دل، افروخته با آتش يادا يادت!



سيد مهدى حسينى




سوره ى تنهايى!




  • دلم مشتاق پروازست، تا اين مشت پر مانده ست
    نگاهم كن! برايم نيمه جانى مختصر مانده ست!
    ببين در سينه، تنها ناله هاى دربدر مانده ست
    كجا پنهان كنم در حنجرم بغضى اگر مانده ست؟!
    هزار آيينه از اشك تو در اين چشم تر، مانده ست!
    به روى آفتاب از پنجه ى ظلمت اثر مانده ست!
    كه بر بازوى نخل زندگى زخم تَبر مانده ست!
    كه: چندين آيه از اوراق قرآن پشت در مانده ست!
    كه در جام دلم، يك جرعه ى خوناب جگر مانده ست!



  • نگاهم كن! برايم نيمه جانى مختصر مانده ست!
    شريك لحظه هاى سوختن! اى همصداى من!
    تو چون نى، غربت خود را چه مظلومانه مى نالى!
    نگاهم مى كنى، من در تو مى بينم غم خود را
    حديث رهگذار و سيلى دشمن مپرس از من
    اگر دستم نگيرد دامن اشك تو، معذورم!
    پس از من، سوره ى تنهاييَت ناخوانده مى ماند
    يك امشب ميهمان سفره ى سوز درونم باش
    كه در جام دلم، يك جرعه ى خوناب جگر مانده ست!



جعفر رسول زاده (آشفته)



عصاى صبر!




  • چو آفتاب رُخت را غبار ابر گرفت
    جهان و كن فَيَكونش در اختيار تو بود
    پدر به ديدن تو، تا بهشت صبر نكرد!
    خميد، قامت او زير بار اندوهت
    تمام غربت خود را درون چاه گريست
    كه تا هميشه دل چاه مثل ابر، گرفت!



  • شُكوه نام على، غربتى ستبر گرفت!
    عدو چگونه فدك راز تو به جبر گرفت؟!
    تراز دست على در ميان قبر گرفت!
    اگر چه دست على را عصاى صبر گرفت
    كه تا هميشه دل چاه مثل ابر، گرفت!
    كه تا هميشه دل چاه مثل ابر، گرفت!



سيد مهدى حسين


خط يادگارى!




  • اى آسمان رها شده در بيقراريَت!
    اى روح سبزِ آب! بهشت محمّدى
    بوى فرشته از تن محراب مى چكيد
    در فصل آتشى كه از آن سمْت مى وزيد
    در بيصداى غربت تو، خواب فتنه را
    و قتى كه در نگاه تو حيرت شكفته بود
    ديوار و در نماند، وليكن به خون نوشت
    در دفتر زمانه خط يادگاريت!



  • خورشيد، رنگ باخته از شرمساريَت! !
    جان مى گرفت در نفَس گرم جاريت
    تا مى رسيد فرصت شب زنداريت
    رنگ خزان گرفت هواى بهاريت
    آشفت، شور زمزمه ى بردباريت!
    اشك على نشست به آيينه داريت!
    در دفتر زمانه خط يادگاريت!
    در دفتر زمانه خط يادگاريت!



سيد مهدى حسينى


بيا بنشين!




  • بيا بنشين به غمخوارى، كنار بسترم اَسما!
    بيا بنشين و مادر وار همدرد دل من شو
    دلم چون شمع غم، تنها ميان سينه مى سوزد
    چو يك دست مرا قنفذ ز كار انداخت، بى پروا
    مرا كشتند مظلومانه نااهلان و، مى دانم
    پس از من جمع كن اين بستر و پيراهن خونين
    كه آثارى نبيند ديگر از من، دخترم اَسما!



  • كه مى دانم بود اين شام، شام آخرم اَسما!
    تو مى دانى كه من از كودكى بى مادرم اَسما!
    گهى بر كودكان و گه به حال همسرم اَسما!
    حمايت كردم از مولا به دست ديگرم، اَسما!
    شود از خون سر چون لاله فرق شوهرم اَسما!
    كه آثارى نبيند ديگر از من، دخترم اَسما!
    كه آثارى نبيند ديگر از من، دخترم اَسما!



سيد تقى قريشى (فراز)



بيت وحى




  • تا زيانه، خصم اگر بر دخت پيغمبر نمى زد
    گر نمى شد حقّ حيدر غصب، تا روز قيامت
    دشمن بيرحم اگر بر بيت وحى آتش نمى زد
    محسن شش ماهه گر مقتول، پشت درنمى شد
    فاطمه گر كشته ى راه امام خود نمى شد
    فرق مولاگر نمى شد منشق از تيغ مخالف
    خار اگر بر ديده ى مولا على از كين نمى رفت
    دختر غمديده ى ويران نشين، سيلى نمى خورد
    خصم اگر در كوچه، سيلى بر رخ مادر نمى زد!



  • كعب نى هرگز كسى بر زينب اطهر نمى زد!
    پشت پا كس بر حقوق آل پيغمبر نمى زد
    عصر عاشورا كسى بر خيمه ها آذر نمى زد!
    حرمله تيرى به حلقوم على اصغر نمى زد!
    زينب غمديده هم بر چوب محمل، سر نمى زد!
    تيغ: هرگز خصم بر فرق على اكبر نمى زد!
    تير، كس بر ديده ى عباس آب آور نمى زد!
    خصم اگر در كوچه، سيلى بر رخ مادر نمى زد!
    خصم اگر در كوچه، سيلى بر رخ مادر نمى زد!



على اصغر يونسيان (ملتجى)



آرزوى مرگ مى كرد!




  • فغان كرد آسياى دستى او
    دل ستان مى ناليد چون رود
    به مژگاه، فضّه اش ياقوت مى سفت
    چسان در بر رخ دشمن توان بست؟
    چه كرد اى اهل دل! مسمار با او؟!
    روزش رنگ شام تار بگرفت
    ز رفتن بسكه حالش زار مى شد
    چو زهرا دست بر ديوار مى برد
    دل دختر چو مادر بس غمين بود
    كه : مادر! چشم از مسمار بردار!
    به اشك از محسن خود ياد مى كرد
    از آن دامان زهرا پر ستاره ست
    چو آن گل ياد از آن گلبرگ مى كرد
    على مى كرد شرم از روى زهرا
    ز دشمن بسكه زهرا تنگدل بود
    به جاى دشمنش، مولا خجل بود!



  • كه: دشمن زد شرر بر هستى او!
    كه دست او هميشه بر سرم بود!
    به دل آهسته مى ناليد و مى گفت:
    كه در بر سينه ى او ميخكوب ست!
    فشار آن در و ديوار با او؟! كه :
    كمك در رفتن از ديوار بگرفت!
    عصاى دست او، ديوار مى شد!
    قرار از حيدر كرار مى برد!
    زبان حال زينب اين چنين بود
    خدا را دست از ديوار بردار!
    به جان مى آمد و فرياد مى كرد
    كه چشم او به سوى گاهواره ست!
    دما دم آرزوى مرگ مى كرد!
    ز روى و پهلو و بازوى زه را
    به جاى دشمنش، مولا خجل بود!
    به جاى دشمنش، مولا خجل بود!



محمد على مجاهدى (پروانه)

گريه هاى شبانه!




  • ساز غم، گر ترانه يى مى داشت
    چون زبان دل آتش افشان بود
    يا على! با تو بود همسايه
    با تو عمرى هم آشيان مى شد
    آستان تو بود يا زهرا!
    در زمان تو زندگى مى كرد
    گر مزار تو، بى نشانه نبود
    گر كه ميزان حق، زبان تو بود
    گر نمى سوخت گلشن توحيد
    سينه ى خونفشان فاطمه بود
    قصه ى زندگانى او بود
    كاش مرغ غريب اين گلشن
    شب اگر داشت ديده، در غم او
    گر غمش، بحر بيكرانه نبود
    بهر قتلش، بجز دفاع على
    شانه مى كرد زلف زينب را
    به سر و روى دشمنش مى زد
    قصه را، تازيانه مى داند!
    در و ديوار خانه مى داند!



  • آتش دل، زبانه يى مى داشت
    كوه غم، گر دهانه يى مى داشت
    اگر انصاف، خانه يى مى داشت
    حق اگر آشيانه يى مى داشت
    گر ادب آستانه يى مى داشت
    گر صداقت، زمانه يى مى داشت
    بى نشانى، نشانه يى مى داشت!
    اين ترازو زبانه يى مى داشت
    گلبن تو، جوانه يى مى داشت!
    گر گل خون، خزانه يى مى داشت
    گر حقيقت، فسانه يى مى داشت
    الفتى با ترانه يى مى داشت
    گريه هاى شبانه يى مى داشت
    غم ما هم، كرانه يى مى داشت
    كاش دشمن بهانه يى مى داشت!
    او اگر دست و شانه يى مى داشت!
    شرم، اگر تازيانه يى مى داشت!
    در و ديوار خانه مى داند!
    در و ديوار خانه مى داند!



محمد على مجاهدى (پروانه)







كه شكسته پرِ تو؟!




  • اى هماى ملكوتى! كه شكسته پر تو؟!
    اى بهارى كه شد از فيض تو، هستى خرم
    ترجمان غم پنهانى و رنجورى توست
    سبب رنج و دواى تو ز من مى طلبند
    چهره از من ز چه پنهان كنى اى دخت رسول؟!
    واى از آن لحظه و آن منظره ى طاقت سوز
    درد دلهاى تو با جسم تو شد دفن به خاك
    سوخت جان على از قصه ى درد آور تو



  • كه به زير پر و بال ست ز محنت، سر تو!
    گشته پژمرده چو پاييز چرا منظر تو؟!
    اينهمه گريه ى اطفال تو بر بستر تو
    پرسش انگيز نگاه پسر و دختر تو
    عليَم من، پسر عم تو و همسر تو!
    ديدن ميخ در و، غرقه به خون پيكر تو
    سوخت جان على از قصه ى درد آور تو
    سوخت جان على از قصه ى درد آور تو



مهدى تعجبى همدانى (آواره)



اى دريغ!




  • نور حق در ظلمت شب رفت در خاك، اى دريغ!
    طلعت بيت الشَّرف را، زُهره ى تابنده بود
    آفتاب چرخ عصمت با دلى از غم كباب
    پيكرى آزرده از آزار افعى سيرتان
    كعبه ى كرّوبيان و قبله ى روحانيان
    ليلى حُسن قِدَم، با عقل اَقدم همقدم
    حامل انوار و اسرار رسالت آنكه بود
    جبرئيلش طفل مكتب، رفت در خاك اى دريغ!



  • با دلى از خون لبالب رفت در خاك، اى دريغ!
    آه! كآن تابنده كوكب رفت در خاك، اى دريغ!
    با تنى بيتاب و پرتب رفت در خاك اى دريغ!
    چون قمر در برج عقرب رفت در خاك، اى دريغ!
    مستجار دين و مذهب رفت در خاك اى دريغ!
    اوّلين محبوبه ى رب رفت در خاك، اى دريغ!
    جبرئيلش طفل مكتب، رفت در خاك اى دريغ!
    جبرئيلش طفل مكتب، رفت در خاك اى دريغ!



شيخ محمد حسين اصفهانى (مفتقر)



دشمن تو، بى ريشه ست!




  • دشمن، از حد فزون جفا پيشه ست
    نسل در نسل او حرامى بود
    ريشه اش را ز بيخ، مى كندم
    به گمانش كه: جنگل مولاست!
    يك طرف نور و، يك طرف ظلمت
    در بهارى كه گل خزان گردد
    قصه را، تازيانه مى داند!
    در و ديوار خانه، مى داند!



  • چكند بعد ازين؟ در انديشه ست!
    خصم بدخواه تو، پدر پيشه ست!
    چكنم؟ دشمن تو بى ريشه ست!
    غافل از اين كه: شير در بيشه ست!
    يك طرف سنگ و، يك طرف شيشه ست!
    آنچه بر ريشه مى خورد، تيشه ست!
    در و ديوار خانه، مى داند!
    در و ديوار خانه، مى داند!



محمد على مجاهدى (پروانه)


نشان قهرمانى!




  • جوانى گرچه بهارى، زندگانى را
    الا اى خاتم پيغمبران! برخيز و بين حالم
    اگر خواهى بدانى خصم با زهرا چها كرده؟!
    حمايت از امام خويش كردم آن چنان بابا!
    پدر! اين روزها بنشسته مى خوانم نمازم را
    چه باك ار غصب شد حقّ من و حيدر؟
    ز چشم كودكان خود، رخم را مى كنم پنهان
    سخن كوتاه (انسانى)! بگو بر آن گلى نالم
    كه ديده در بهار خويشتن رنگ خزانى را!



  • ولى از بس ستم ديده، نمى خواهم جوانى را!
    فلك با رفتنت بگرفت از من، شادمانى را
    مپرس اين ماجرا از من، ببين قدّ كمانى را!
    كه بر من داد دشمن هم نشان قهرمانى را!
    مفصّل خوان ازين مجمل، حديث ناتوانى را
    كه در محشر كند بر پا خدايم دادگاه حق ستانى را
    كه تا نيلى نبينند اين عذار ارغوانى را
    كه ديده در بهار خويشتن رنگ خزانى را!
    كه ديده در بهار خويشتن رنگ خزانى را!



على انسانى (انسانى)


عمر گلها هميشه كوتاه ست!




  • سخن از درد و، صحبت از آه ست
    راه حق، جز طريق فاطمه نيست
    در محيطى كه حرف گوهر نيست
    عمر دل، كاش ادامه يى مى داشت
    در مسيرى كه عشق مى تازد
    در بهاران، خزان اين گل بود
    با غم تو، دلى كه بيعت كرد
    هر كه آمد، به نيمه ى ره ماند
    اينكه در گوش جان او مانده ست
    اينكه بر لب رسيده، جان على ست!
    خون شد، از سينه ى تو بيرون ريخت
    آنكه بعد از كبودى رخ تو
    قصه را، تازيانه مى داند!
    در و ديوار خانه، مى داند!



  • قصه ى درد او چه جانكاه ست!
    هر كه زين ره نرفت، گمراه ست
    گر خزَف جلوه كرد، دلخواه ست!
    ورنه اين قبض و بسط، گه گاه ست
    تا به مقصود، يك قدم راه ست
    عمر گلها هميشه كوتاه ست!
    تا ابد در مسير اَللَّه است
    غم فقط با دل تو همراه ست!
    ناله هاى دل على، چاه ست!
    دل گمان مى كند: هنوز آه ست!
    حق ز حال دل تو، آگاه ست
    با خسوف آشتى كند، ماه ست!
    در و ديوار خانه، مى داند!
    در و ديوار خانه، مى داند!



محمد على مجاهدى (پروانه)



اُم الأئمّه




  • امروز قلب عالم امكان بود ملول
    باش ملول گر دل خلقى، شگفت نيست
    كشتى چرخ، غرقه ى طوفان اشك شد
    با پهلوى شكسته و رخسار نيلگون
    آن بانويى كه گِرد حريمش گذر نكرد
    زهرا كه ز امر حق، پى تعيينِ شوىِ او
    ام الأئّمةِ النّجبا، بانوى جزا
    خير النّساء، فاطمه، مرآت ذوالجلال
    كوهى ز صبر، خلق نمودى اگر خداى
    راه نجات، حُبّ بتول ست و آل او
    دعوى حُبّ و بندگيَش مى كند (محيط)
    دارد اميدِ آنكه شود دعويش قبول



  • روز مصيبت ست و گهِ رحلت بتول
    كامروز قلب عالم امكان بود ملول
    سيل عزا گرفت جهان را ز عرض و طول
    امروز برد شكوه ى اعدا بَرِ رسول!
    از دور باش عصمت او، وَهم بوالفضول
    بنمود نجم زُهره به بيت الولا نزول
    نورالهدى، حبيبه ى حق، بضعة الرّسول
    كادراك ذات او را، حيران شود عقول
    مانند وى نبود بَرِ رنج و غم، حَمول!
    گمره شود هر آنكه ازين ره كند عدول
    دارد اميدِ آنكه شود دعويش قبول
    دارد اميدِ آنكه شود دعويش قبول



شمس الفصحاء محيط قمى (محيط)




شبَح!




  • به دعا، دست خود كه برمى داشت
    به تماشا، ملَك نمازش را
    چه نمازى؟! كه تا به قبّه ى عرش
    پرچم دين ز بام كعبه گرفت
    بسكه كاهيده بود، شبْ او را
    خصم بيدادگر ز جور و ستم
    تا نينداختش به بستر مرگ
    قصه را، تازيانه مى داند!
    در و ديوار خانه مى داند!



  • بذر آمين در آسمان مى كاشت
    نردبانى ز نور مى پنداشت
    برد او را و، نردبان برداشت!
    برد و بر بام آسمان افراشت
    شبَحى ناشناس مى انگاشت!
    هيچ در حق او فرونگذاشت!
    دست از جان او مگر برداشت؟!
    در و ديوار خانه مى داند!
    در و ديوار خانه مى داند!



محمد على مجاهدى (پروانه)

مادر دو عيسى دَم




  • اى تو بهتر ز رتبه ى مريم
    درد حبّ تو بهتر از درمان
    گر بُدى، مى كشيد بهر ضيا
    اينكه بهتر ز مريمت خوانند
    آنكه مريم از او رميدى، گفت:
    بهر خدمت به درگهت مى خواست
    خلقت هر دو كون، بهر تو شد
    گر نبودى، نبود شمس و قمر
    جفت حيدر، حبيبه ى يزدان
    حادثت خوانده اند، من گويم
    نقشبند وجود پاك ترا
    به سرا پاى انورت ايزد
    اينكه بينى سپهر مى تازد
    به خيالى كه باز خواهد يافت
    تا كه بر او كند هميشه جفا!
    نفشاند بدو بجز اندوه!
    تا گرفتار سازدش با درد
    چهره اش رايكى كند نيلى!
    خصم بيدين ز لطمه ى سيلى!



  • نور حق، مادر دو عيسى دم
    زخم مهر تو، خوشتر از مرهم
    خاك پايت به چشم خود، مريم
    سرش آن به عيان كنم در دم:
    من امين حقم ز من تو مَرَم
    اذن، چون مردمان نامحرم
    چون تويى فخر عالم و آدم
    ور نبودى، نبود لوح و قلم
    نور چشم پيمبر خاتم
    شد حدودث تو با قِدَم همدم
    زد چو نقاش ذوالجلال قلم
    زد سراپا صفات خويش رقم
    وين شب و روز اَشْهَب و اَدهم
    چون تويى را به عرصه ى عالم
    يا كه بر او كند هميشه ستم!
    نچشاند به او بغير از غم!
    مبتلا تا كه سازدش به الم
    خصم بيدين ز لطمه ى سيلى!
    خصم بيدين ز لطمه ى سيلى!



ميرزا جواد تجلّى







وصيّت




  • مى گفت: يا على! بكن از خود بحل مرا 1
    گفتا: مرا به گِل كن و آبى ز ديده پاش!
    گفتا مرا ز دل مبر و، ياد كن مرا
    گفتش: بدى كه ديده يى، از لطف درگذر
    مرا گفتش كه: مهر مگسل ازين كودكان من
    اين گفت و، جستجوى حسين و حسن نمود
    آغوش از دو گل، چمن ياسمن نبود



  • گفت: اى عزيز جان! مكن از خود خجل مرا
    گفتا: چكار بيتو به اين آب و گل مرا؟!
    گفتا: بلى، اگر نرود با تو دل مرا!
    گفت: اى خوشى نديده! تو خود كن بِحِل
    گفت: ار گذارد اين اَلَم جان گسل مرا
    آغوش از دو گل، چمن ياسمن نبود
    آغوش از دو گل، چمن ياسمن نبود



[ 1.مرا حلال كن. ]

( و صال شيرازى)




چشم انتظارى!




  • درين شبها ز بس چشم انتظارى مى برد زهرا
    ز چشم اشكبار خود، نه تنها از منِ بيدل
    اگر پشت فلك خم شد چه غم؟! بار امانت را
    زيارت مى كند قبر پيمبر را به تنهايى
    همه روزش اگر با رنج و غم طى مى شود، امّا
    نهال آرزويش را شكستند و، يقين دارم
    اگر چه پهلويش بشكسته، در هر حال زينب را
    شنيد از غنچه ى نشكفته اش فرياد يا محسن!
    به باغ خاطرش چون ياد محسن زنده مى گردد
    به هر صورت كه از من رخ بپوشد، باز مى دانم
    كه از اين خانه با خود يادگارى مى برد زهرا!



  • پناه از شدّت غمها، به زارى مى برد زهرا!
    كه صبر و طاقت از ابر بهارى مى برد زهرا
    به هجده سالگى با بردبارى مى برد زهرا
    بر آن تربت گلاب از اشك جارى مى برد زهرا
    همه شب لذّت از شب زنده دارى مى برد زهرا
    به زير گِل هزار اميّدوارى مى برد زهرا
    به دانشگاه صبر و پايدارى مى برد زهرا
    جنايت كرده گلچين، شرمسارى مى برد زهرا!
    قرار از قلب من با بيقرارى مى برد زهرا
    كه از اين خانه با خود يادگارى مى برد زهرا!
    كه از اين خانه با خود يادگارى مى برد زهرا!



محمد جواد غفورزاده (شفق)







سراپاى على گريد!




  • نه چون پروانه ام كز سوز غم بال و پرم سوزد
    همان بهتر نگردد هيچكس نزديك اين بستر
    گذارد دست خود بر سينه ى سوزان من زينب
    مگير اى رهبر مظلوم! زانو در بغل ديگر
    نه تنها چشم عين اللَّه، سراپاى على گريد
    چنان چيدند امّت نارسيده ميوه ى دل را
    كه هر گه مى كنم يادش، ز غم برگ و برم سوزد



  • من آن شمعم كه از شب تا سحر پا تا سرم سوزد
    كه دانم هر كسى آيد كنار بسترم، سوزد
    ولى من بيم آن دارم كه دست دخترم سوزد
    كه اين ديدار طاقت سوز، جان و پيكرم سوزد
    چو از من مى كند پنهان، به نوع ديگرم سوزد
    كه هر گه مى كنم يادش، ز غم برگ و برم سوزد
    كه هر گه مى كنم يادش، ز غم برگ و برم سوزد



على انسانى (انسانى)




غريب وطن!




  • اى شمع سينه سوخته ى انجمن، على!
    اى رهبرى كه منزويَت كرده جهل خلق
    من پهلويم شكسته و، تو دلشكسته يى
    من سينه ام شكسته و، تو سينه ى سوخته
    بازوى من سيه شده، تو دست روى دست
    سر بسته بِهْ، كه بَعد حمايت ز حقّ تو
    گفتم كه: شب كفن كن و شب دفن كن، وليك
    از تن نمانده هيچ براى كفن، على!



  • تقدير تست ساختن و سوختن، على!
    اى آشناى درد! غريب وطن! على!
    من بر تو گريه مى كنم و، تو به من، على!
    من با تو گفتم و، تو به كس دم مزن على!
    بر گو كجاست بازوى خيبر شكن على؟!
    در اختيار من نبوَد دست من، على!
    از تن نمانده هيچ براى كفن، على!
    از تن نمانده هيچ براى كفن، على!



على انسانى (انسانى)







/ 7