رنسانس؛ و احكام و آداب دينى! - ع‍ری‍ض‍ه ن‍وی‍س‍ی‌ ب‍ه‌ اه‍ل‌ ب‍ی‍ت‌ (ع‍ل‍ی‍ه‍م‌ال‍س‍لام‌) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ع‍ری‍ض‍ه ن‍وی‍س‍ی‌ ب‍ه‌ اه‍ل‌ ب‍ی‍ت‌ (ع‍ل‍ی‍ه‍م‌ال‍س‍لام‌) - نسخه متنی

سید صادق سید نژاد

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

رنسانس؛ و احكام و آداب دينى!

متأسفانه مسأله عريضه نويسي نويسى كه از جمله روش هاى خاصّ توسل و ايجاد ارتباط با فيض
الهى است، همانند خيلى از برنامه هاى ديگر دينى، تحت تأثير شرايط نامناسب تمدّن
جديد و دست آوردهاى آن ويا ديدگاه هاى غلطى كه در نتيجه سيطره تفكر دين ستيزانه و
يا دين گريزانه غربى به وجود آمده است، به فراموشى سپرده شده و يا حداقل كم رنگ
گشته است.

توضيح آن كه به موازات نهضت رنسانس در غرب وايجاد تحوّل در علوم تجربى وصنايع،
عليرغم دست آوردهاى مثبتى كه اين كار در پى داشت، اما به جهت آن كه اين نهضت از يك
جهان بينى واقع بينانه برخوردار نبود، لذا در ارائه يك تصوير وطرح صحيح در مورد
پديده هاى جهان به ويژه انسان و چگونگى رابطه آن با ساير پديده ها ناتوان ماند كه
اين امر معضلات ومشكلات بسيار پيچيده اى را ايجاد نمود، كه به اختصار به بعض آنها
اشاره مى شود:

الف: سلب آسايش وامنيت:





يكى از مهمترين اميدهاى بشر در سده هاى اخير، آن بود كه در نتيجه پيشرفت علم و
صنعت، انسان به يك زندگى راحت و عارى از فقر دست يابد واز آن به بعد بيشتر اوقات
خود را صرف ارتقاء سطح بينش و تفكّر و رسيدگى به ابعاد روحى و معنوى خويش نمايد.
امّا عليرغم حصول پيشرفت هاى بسيار عظيم در عرصه هاى علوم و صنايع نه تنها اين آرزو
به حقيقت نپيوست، بلكه به مرور زمان بر اثر آشكار شدن نواقص موجود در بنيان هاى
فكرى و جهت گيرى هاى عملى تمدن جديد روز به روز فقر و بى عدالتى و ناامنى در جهان،
گسترش يافت و حتى فرصت رسيدگى به طبيعى ترين خواست هاى عاطفى و احساسى را از بين
برد و در نهايت وقوع دو جنگ خانمان سوز جهانى، كه از دست آوردهاى بسيار تلخ دوره
جديد محسوب مى شود خط بطلانى بر تمامى اميدها وآرزوهايى كه از تمدن جديد بود، كشيده
شد.

ب: دين ستيزى:





از جمله ويژگى هاى تفكر حاكم بر نهضت رنسانس، دين ستيزى آن است، اين امر تاحدّ
زيادى ناشى از عملكرد غلط دست اندركاران كليسا بود. زيرا اولا: امور موهوم و خرافى
را تحت عنوان اصول واحكام دينى بر مردم تحميل مى كردند وثانيا: جهت حفظ موقعيت
پوشالى خود، با دست آوردهاى علوم به مخالفت مى پرداختند. اين نوع برخورد ارباب
كليسا، در دراز مدّت سبب ايجاد بدبينى عمومى نسبت به دين واحكام دينى شد و بعدها
متولّيان وضع جديد به اشتباه، همه اديان الهى را به مانند همان دينى كه كليسا مبلّغ
آن بود تلقّى نمودند و در يك قضاوت نادرست با اصل دين و احكام دينى مخالفت كرده وآن
را همانند افيون، عامل عقب ماندگى و بدبختى و مخالف علم و دانش قلمداد كردند و تا
جايى كه مى توانستند به تخريب و منزوى كردن آن پرداختند به گونه اى كه در نهايت
تنها در حدّ يك رفتار و سليقه فردى امكان بروز ظهور به آن دادند و حقّ هرگونه دخالت
در امور سياسى و اجتماعى را از دين سلب كردند به عبارت بهتر آن را تبديل به يك
سلسله آداب فردى در محدوده ساختمان كليسا و... كردند. پرواضح است اين كار به اساس
اخلاق و سلامتى روان و آرامش فكرى مردم خسارت جبران ناپذيرى را وارد ساخت كه وضعيت
نابسامان اخلاقى و فرهنگى و ناامنى اجتماعى و همينطور شيوع روز افزون روحيه يأس و
نااميدى و بروز انواع بيمارى هاى روانى و به دنبال آن بالا رفتن آمار خودكشى و قتل
و جنايت در جوامع به اصطلاح صنعتى و پيشرفته امروز، مؤيّد اين مدعاست.

ج
- پيدايش ابزارهاى غفلت وسرگرمى جديد:





يكى ديگر از دست آوردهاى تمدّن جديد، پيدايش ابزارهاى پيچيده رسانه اى است كه در
آنِ واحد حداقل دو رسالت بسيار خطرناك را برعهده دارند: از يك طرف به ترويج و تحكيم
ديدگاه هاى تفكّر مادى جديد مى پردازند و از طرف ديگر به بهانه ايجاد سرگرمى، ضمن
پركردن اوقات باقيمانده انسان، امكان هرگونه رسيدگى به نيازهاى روحى و روانى را از
بين مى برند و بر اساس يك سلسله نقشه ها و برنامه ريزى هاى دقيق، آنها را به سمت
مسائلى مى كشانند كه امور دينى و معنوى را به كلى فراموش نمايند.

مجموعه اين امور كه متأسفانه امروزه تقريبا در تمامى جوامع، اعم از شرقى و غربى به
شدّت در حال گسترش است، سبب پيدايش و رشد اين بينش غلط و نادرست شده است كه حلّ
تمامى مشكلات انسان را در علوم تجربى و صنعت و تكنولوژى مى داند. در نتيجه كم كم در
اغلب جوامع نسبت به مسائلى چون دعا و نيايش و توسل و ساير رهنمودهاى دينى و احكام و
مقررات آن، نه تنها بى توجهى و بى تفاوتى نشان داده مى شود، بلكه با اكثر آداب
واحكامِ حركت آفرين و حيات بخش آن و مخصوصا با آن قسمت هايى از تعاليم اديان كه
مانع تحقق اهداف شوم غارتگران بيگانه مى شوند، توسط مزدوران داخلى استعمارگران و
حكّام وابسته، با ترفندهاى گوناگون مقابله مى گردد كه اين امر در دراز مدّت كيان و
استقلال همه جانبه تمام جوامع دينى را با خطر روبرو مى سازد.

با اين همه، پيروان صديق و مخلص و شجاع اديان الهى در سخت ترين شرايط هم حاضر
نشدند، كوچكترين مقررات دينى را ناديده بگيرند و با تحمّل سخت ترين مشكلات، همواره
نسبت به حفظ واجراى ارزش هاى دينى با تمام وجود تلاش كردند. اين دسته از مردم
اختصاص به گروه خاصى از جامعه نداشت و در ميان همه اقشار به اين قبيل افراد بر
مى خوريم. وقتى سرگذشت و تاريخ زندگى اين گونه از شخصيت ها را در جامعه اسلامى مورد
مطالعه قرار مى دهيم به خوبى روشن مى شود كه اين افراد، همانطور كه در پايبندى به
اصول اساسى اسلام و تلاش براى حاكميّت همه جانبه ارزش هاى دين متحمل زحمات فراوانى
شده اند، به همان نسبت نيز در راستاى عمل به آداب و مقررات و وظايف فردى و
رهنمودهاى فرعى اسلام نيز سعى و تلاش نموده اند. اين افراد اگر در موردى از خود
تعلّل و مقاومتى نشان داده اند، به خاطر تحقيق و دقت در شناخت هر چه بيشتر امور
بوده است. لذا پس از تحصيل معرفت، به دور از هر گونه رفتارهاى روشن فكر مآبانه و
بهانه تراشى هاى بى مورد در مقابل آن حقيقت، كمال خضوع و فروتنى را از خود نشان
داده اند.

در هر حال وقتى انسان تاريخ علماى جامعه اسلامى را مطالعه مى كند، به حكايت هاى
زيادى درباره «عريضه نويسي نويسى» بر مى خورد، كه آنها در موارد مختلفى با هدف توسل به
ائمه اطهارعليهم السّلام به ويژه استمداد از حضرت بقية اللّه الاعظم عليه
السلام به اين كار اقدام مى نموده اند و از اين طريق به بركت عنايت هاى خاص
اهل بيت عليهم السّلام بسيارى از مشكلات فردى و اجتماعى افراد و جامعه اسلامى برطرف
مى شد.

در اينجا چند نمونه از اين حكايات، به نحو اختصار بيان مى شود، بدان اميد كه اين
كار سبب آشنايى بيشتر با يكى ديگر از ابعاد وجودى ائمه معصومين عليهم السّلام شده
وبيش از پيش زمينه را براى ايمان به امدادهاى غيبى فراهم سازد.

حكايات عريضه نويسي

1-


حكايت ميرزا محمّد حسين نائينى




مرحوم محدّث نورى در كتاب نجم الثاقب از قول عالم فاضل محمدحسين نائينى اصفهانى
چنين نقل كرده است:

برادرم ميرزا محمد سعيد در سال (1285ق) از ناحيه پا، احساس درد شديدى كرد و به
دنبال آن، حتى از راه رفتن عاجز شد. طبيبى به نام ميرزا احمد نائينى را براى درمان
پاى برادرم آوردند. ابتدا معالجات او به ظاهر مؤثر واقع شد و ورم و چرك پا برطرف
گشت، ولى چند روزى طول نكشيد كه زخم هاى زيادى علاوه بر پاها در ميان دو كتف او
پيدا شد. درد و خونريزى آن زخم ها، محمد سعيد را هر روز بيش از پيش ناتوان و ضعيف و
لاغرتر مى ساخت و معالجات طبيب جز افزايش درد و خونريزى و سرايت زخم ها به قسمت هاى
ديگر بدن نتيجه ديگرى در پى نداشت.

روزى خبر آوردند يك طبيب بسيار ماهرى به نام ميرزا يوسف در يكى از روستاى اطراف
ساكن است كه در درمان بسيارى از مريضى هاى صعب العلاج مهارت زيادى از خود نشان داده
است. پدرم كسانى را فرستاد تا او را براى درمان برادرم بياورند. وقتى او به طور
كامل برادرم را معاينه كرد، مدتى ساكت شد و به فكر فرو رفت، يادم هست در يك فرصتى
كه پدرم از اطاق بيرون رفته بود، به گونه اى كه من متوجه حرفهاى آنها نشوم مطالبى
را به يكى از دايى هايم كه با ما زندگى مى كرد گفت. فهميدم كه طبيب از درمان برادرم
مأيوس شده است و به دايى ام مى گويد: هر چه زحمت كشيده شود بى فايده است. منتهى
دايى ام تلاش مى كرد تا طبيب با پدرم به گونه اى موضوع را مطرح كند كه باعث ناراحتى
او نشود.

وقتى پدرم جهت اطلاع از نتايج معاينات دكتر دوباره به اتاق برگشت، ميرزا يوسف به
پدرم گفت: من اول فلان مقدار پول (كه مبلغ بسيار زيادى بود) مى گيرم، آن وقت معالجه
را شروع مى كنم. كاملا معلوم بود كه هدف او از چنين پيشنهادى منصرف كردن پدرم از
قبول معالجه بود. چون نه تنها براى پدرم بلكه براى خيلى ها در آن زمان و شرايط تهيه
چنان پولى غير ممكن بود.

لذا پس از بحث هاى زياد، پدرم گفت: براى من امكان تهيه اين پول مقدور نيست. در
نتيجه طبيب هم از اين فرصت استفاده كرده فورا منزل ما را ترك نمود.

بعد معلوم شد كه والدينم همان موقع متوجه شده بودند كه طبيب از درمان برادرم مأيوس
شده و درخواست آن پول كلان، بهانه اى بيش نبوده است.

من يك دايى ديگر به نام ميرزا ابوطالب داشتم كه زهد و تقواى او زبان زد مردم بود،
همه مردم آن محل به دعاهاى او اعتقاد داشتند و در گرفتارى ها ومشكلات به او مراجعه
مى كردند، او هرگاه عريضه نويسي به حضرت بقيةاللّه عليه السلام مى نوشت ونتايجى به
دست مى آمد. وقتى مادرم متوجه بسته بودن همه راه هاى عادى ومعمولى درمان برادرم شد،
به نزد دايى ابوطالب رفت واز او خواهش كرد تا براى شفاى محمد سعيد عريضه نويسي اى بنويسد.

عصر روز جمعه اى بود كه دايى ام عريضه نويسي را نوشت. مادرم آن را از او تحويل گرفت و
همان موقع به همراه برادرم كنار چاهى كه در بيرون روستا بود رفتند و در حالى كه به
شدّت گريه مى كردند، عريضه نويسي را در چاه انداختند و به خانه برگشتند. چند روزى از اين
ماجرا نگذشته بود كه من در خواب ديدم سه نفر سواره با همان اوصافى كه در حكايت
تشرّف اسماعيل هرقلى [1]نقل
شده است از صحرا به طرف خانه ما مى آيند. وقتى آنها را ديدم يك مرتبه به ياد جريان
اسماعيل هرقلى افتادم و با خودم گفتم: آن سوار اولى حتما خود حضرت حجّت عليه السلام
هستند كه آمده اند برادرم محمّد سعيد را شفا دهند.

وقتى آن سه نفر به نزديكى خانه ما رسيدند، همگى از اسب پياده شدند و درست به همان
اطاقى كه برادرم در آن خوابيده بود داخل شدند. همان كسى را كه من فكر مى كردم خود
حضرت عليه السلام هستند نزديك برادرم رفتند و نيزه اى را كه در دست داشتند
روى كتف «محمد سعيد» گذاشتند و فرمودند: بلند شو، دائيت از سفر آمده است و پشت در
منتظر است.

من در آن حال متوجّه شدم كه منظور آن حضرت، دايى على اكبرم است كه خيلى وقت پيش به
سفر تجارت رفته است و اتفاقا به خاطر تأخير كردن، همه خانواده نگرانش بودند.

محمد سعيد اطاعت امر كرد و در نهايت سلامتى از جاى خود برخاست و با عجله به سوى در
رفت تا از دايى على اكبر استقبال كند.

در اين لحظه از خواب بيدار شدم و درست به اطراف نگاه كردم متوجه شدم كه صبح شده
است ولى هيچ يك از اهل خانه براى نماز صبح بيدار نشده اند. بلافاصله ياد خوابى كه
ديده بودم افتادم و با خوشحالى خودم را به نزديك برادرم رساندم و او را بيدار كردم
و به او گفتم: محمد سعيد! محمد سعيد! بلندشو آقا امام زمان عليه السلام تو را
شفا دادند.

سپس بدون معطلى او را گرفتم و از زمين بلندش كردم.

در اثر سر و صداى من مادرم از خواب بيدار شد، وقتى ديد كه محمد سعيد را بيدار
كرده ام، با ناراحتى گفت: او به خاطر دردى كه داشت از سر شب نتوانسته بود بخوابد،
تازه از شدّت دردش مقدارى كم شده بود، چرا بيدارش كردى؟!

گفتم: مادر! امام عليه السلام محمد سعيد را شفا دادند.

مادرم از جاى خود برخاست و با عجله خود را به ما رساند و گفت: تو چه گفتى؟

خواستم تا حرفم را تكرار كنم، كه ديدم محمد سعيد شروع به راه رفتن كرد، و مثل
اينكه اصلا هيچگونه ناراحتى نداشته است. مادرم از خوشحالى با صداى بلند شروع به
گريه كردن نمود و همه اهل خانه بإ صداى او از خواب بيدار شدند و به دنبال آن
طولى نكشيد همه اهالى روستا از اتفاقى كه افتاده بود باخبر شدند و با عجله خودشان
را براى ديدن محمد سعيد به خانه ما مى رساندند.

بحمد للّه امام زمان عليه السلام به عريضه نويسي وتوسل مادرم عنايت كرد و از آن به
بعد در بدن برادرم اثرى از آن مريضى ديده نشد. و چند روز بعد هم دايى على اكبر با
سلامتى از سفر برگشت و خوشحالى خانواده ما به لطف حضرت حجة بن الحسن عليه السلام
كامل تر شد.[2]

2ـ حكايت سيد محمد جبل عاملي




مرحوم نورى مى نويسد: عالم متّقى مرحوم سيد محمد جبل عاملى از اهالى قريه جب شليت،
از ترس حاكمان ستم پيشه و ظالم آن منطقه، كه قصد داشتند سيد را وادار كنند به
نيروهاى نظامى آنها بپيوندد، بطور مخفيانه با دست خالى از جبل عامل خارج مى شود و
پس از تحمّل سختى ها، خود را به نجف اشرف مى رساند و مجاور حرم حضرت اميرالمؤمنين
على عليه السلام زندگى ساده و فقيرانه اى را شروع مى كند. شرايط آن زمان به گونه اى
بوده است كه تقريبا اكثر مردم حتى در تأمين مايحتاج روزانه خود دچار مشكل بوده اند،
وقتى وضع عامه مردم چنان باشد بديهى است كه امثال سيد محمّد كه با دست خالى مجبور
به ترك وطن مى شوند و در عين حال به جهت عفيف و با حيا بودن راضى نمى شوند كه كسى
متوجّه تنگ دستى آنها گردد مجبورند فشارهاى زيادترى را متحمل گردند. در چنين شرايطى
گاهى به خاطر فقر و غربت، سيّد محمّد مجبور بود چندين روز متوالى را گرسنه بماند و
حتى نتواند مختصر خوراكى را براى خوردن تهيه نمايد، بر اثر تكرار اين وضع سيّد هر
چه فكر مى كند هيچ راهى به نظرش نمى رسد. ناگهان به ذهنش خطور مى كند كه عريضه نويسي اى
به حضرت حجة بن الحسن المهدى عليه السلام بنويسد و از آن حضرت درخواست كمك و حلّ
مشكل نمايد. در موقع نوشتن عريضه نويسي بنا را بر اين مى گذارد كه چهل روز تمام، اعمال و
رفتار خود را به گونه اى كنترل كند كه كوچك ترين خلاف شرعى را مرتكب نشود، تا به
واسطه اين كار مورد عنايت امام زمان عليه السلام قرار گيرد.

ضمنا عهد مى كند درخواست خود را هر روز صبح روى كاغذى بنويسد و قبل از طلوع آفتاب
بدون آن كه كسى متوجه شود، به خارج شهر برود طبق دستورى كه در عريضه نويسي نويسى وارد شده
است آن را در آب جارى يا چاهى بيندازد.

سيّد اين كار را بدون وقفه سى و نه روز انجام مى دهد منتهى در روز آخر وقتى
نتيجه اى نمى بيند با ناراحتى خاصّى بر مى گردد. در وسط راه متوجه مى شود كه كسى از
پشت سر مى آيد. وقتى سيّد بر مى گردد و به پشت سر خود نگاه مى كند مى بيند يك مرد
عربى در چند قدمى او مى آيد. وقتى به سيد نزديكتر مى شود سلام مى كند و پس از
احوالپرسى مختصر، از سيّد سؤال مى كند: سيّد محمّد! مگر چه مشكلى دارى كه سى و نه
روز تمام قبل از طلوع آفتاب خود را به اينجا مى رسانى و عريضه نويسي اى را كه همراه
مى آورى به آب مى اندازى و سپس بر مى گردى؟ آيا فكر مى كنى كه امام تو از حاجت و
مشكل تو اطلاعى ندارد؟!

سيد محمّد مى گويد: من در حالى كه از حرفهاى آن عرب جوان تعجب كرده بودم با خود
گفتم: اين آقا كيست كه مرا با اسم شناخت؟ در حالى كه من تاكنون او را در جايى
نديده ام.

ثانيا: او با من به لهجه جبل عاملى صحبت مى كند، و حال آنكه ازاهالى جبل عامل كسى
اين گونه لباس نمى پوشد و قطعا او از جبل عاملى هاى ساكن نجف هم نيست چون من همه
آنها را مى شناسم.

ثالثا: من در طى اين سى و نه روز كه صبح زود از شهر خارج مى شدم، همواره مواظب بودم
كه كسى متوجه من نشود، پس اين آقا چگونه خبر دار شده است كه سى و نه روز است من اين
كار را تكرار مى كنم؟!

همين طور كه با آن مرد عرب به طرف شهر مى آمديم من به اين مطالب فكر مى كردم،
ناگهان با خودم گفتم: يعنى ممكن است كه من اين توفيق را پيدا كرده و به زيارت حضرت
ولى عصرعليه السلام نائل آيم؟!

از آنجايى كه قبلا درباره اوصاف وشمايل آن حضرت چيزهايى شنيده بودم، تصميم گرفتم
ببينم آيا از آن نشانه ها در اين عرب جوان اثرى وجود دارد يا نه؟ اين بود كه در صدد
برآمدم تا با او مصافحه كنم، لذا دستم را به طرف او دراز كردم ومتقابلا آن جوان هم
دست مباركش را پيش آورد، وقتى باهم مصافحه كرديم، مطمئن شدم كه او همان عزيزى است
كه همه مشتاق زيارتش هستند، بلافاصله آماده شدم تا دست مباركش را ببوسم سپس
خود را به روى قدمهاى مباركش بيندارم ولى وقتى با تمام وجود خم شدم تا لبهاى خود را
به دست مباركشان برسانم، بلافاصله ناپديد شد و مرا در حسرت ديدار دوباره اش گذاشت و
گر چه بعدها آن مشكل فقر از من برطرف شد، ولى هيچ وقت حسرت ديدارى دوباره، به پايان
نرسيد. [3]

3- دو حكايت از آية اللّه سيد كاظم قزوينى




يكى از فضلاى حوزه علميه قم مى گويد در آخر ماه شوال (1411ه.ق ) به خدمت آية
اللّه سيد كاظم قزوينى؛ [4]
رسيدم واز ايشان درباره توجهات وعنايات امام زمان عليه السلام در دوره غيبت
سؤال كردم، ايشان دو حكايت در مورد عريضه نويسي نويسى را كه براى خودشان پيش آمده بود
متذكر شدند، كه در اينجا با كمى تصرّف وتلخيص آن دو حكايت را مى آوريم:

حكايت اول:

آية
اللّه قزوينى در حالى كه معلوم بود از يادآورى آن جريان بسيار متأثر شده بودند
فرمودند: در سال 1392ه .ق كه توفيق مجاورت حائر حسينى عليه السلام را
داشتم، از طرف يكى از مراجع معظم، امر رسيدگى به امور شهريه طلاب به عهده من گذارده
شد.

در يكى از ماه ها كه شب اوّلش مصادف با شب جمعه بود، متوجّه شدم كه براى پرداخت
شهريه طلاب پولى وجود ندارد و تقريبا حدود هزار دينار لازم بود تا شهريه طلاب
پرداخته شود، به فكر افتادم كه اين پول را از كجا تهيه كنم؟ هرچه بررسى كردم، ديدم
به هيچ وجه امكان تهيه آن مقدار پول در آن شرايط برايم ميسّر نيست و در ضمن از چنان
پشتوانه واعتبارى هم برخوردار نبودم كه كسى آن پول را به من قرض بدهد. بعد از
مدّت ها فكر كردن به ياد امام زمان عليه السلام افتادم، عريضه نويسي اى به محضر
مبارك حضرت ولى عصر -سلام اللّه عليه- به اين مضمون نوشتم:

«اگر داستان آية اللّه العظمى مرحوم سيد مهدى بحرالعلوم (سيد مهدى بحر العلوم)[5]
در مكّه معظمه صحت دارد عنايتى بفرماييد، اين پول را حواله كنيد تا بتوانيم مشكل
طلاب را برطرف نماييم». سپس در همان شب عريضه نويسي را در ضريح مقدّس اباعبداللّه
الحسين عليه السلام انداختم.

صبح زود، بين الطلوعين بود كه ديدم كسى درِ منزل را مى زند، وقتى در را باز كردم،
ديدم شخصى از تجّار معروف بغداد است؛ تعارف كرده او را وارد خانه نمودم و صبحانه را
با هم خورديم، وقتى سفره صبحانه جمع شد، ايشان آماده خداحافظى گشت. خواستم كه او را
بدرقه نمايم، او پولى را از جيب خود در آورده وبه من داد و گفت:

اين پول را هر كجا كه لازم مى دانيد صرف كنيد.

من وقتى وضع را به اين منوال ديدم، حالت بسيار عجيبى به من دست داد، ولى بهر زحمتى
كه بود خودم را كنترل كردم تا او از در خانه بيرون رفت. آنگاه بى اختيار در حالى كه
اشك مجالم نمى داد خطاب به اميد عالميان عرض كردم:

«آقا جان! آن قدر بزرگوارى فرموديد كه نگذاشتيد حتى آفتاب طلوع كند؟».

حكايت دوّم:

آيت اللّه قزوينى در اين زمينه باز فرمودند:

يك وقتى در استراليا بوديم و دوستى داشتيم به نام آقاى سيد قاسم جمعه كه وى نيز
جهت معالجه فرزندش به آنجا آمده بود ودر يكى از بيمارستان هاى بسيار مجهّز و معروف
شهر سيدنى او را بسترى كرده بود. يك روز سراسيمه وبسيار مضطرب به محل اقامت ما آمد.
وقتى سبب ناراحتى اش را پرسيدم گفت: دكتر معالج فرزندم، وضع اورا وخيم توصيف
مى كند، حالا نمى دانم چكار كنم، آيا او را به بيمارستان ديگرى منتقل كنم يا دنبال
دكتر ديگرى بگردم؟ خلاصه مانده ام كه چه كنم!


[1]


عبقرى حسان، ج 2ص198

[4]


مفاتيح الجنان، ص 765 بحار الانوار، ج 91ص 235و 236

[5]


منتهى الآمال، ص 334

/ 9