بود و جمعه اى معطر نزديك جمعه «موعود»، جمعه اى پر از عطر اقاقى ها، جمعه اى به
عطر خوش محمّدى [صلّى اللّه عليه و آله] ، جمعه اى سرخ و حسينى [عليه السلام]
، جمعه اى سفيد به پاكى دل منتظران عاشق و جمعه اى سبز به سبزى «جمعه حضور».
انتظار خورشيد
مريم عقلايى - زينب عباسى درديست انتظار كه درمان آن تويى
اين درد تلخ بى تو مداوا نمى شود
سلام بر تو كه اميد آسمان هاى غريبى و پناه قلب هاى بى پناه!
از پشت پنجره هاى سوخته و آفتاب خورده به آن سوى كرانه هاى نيلگون خيره شده ام و
به تو فكر مى كنم. تويى كه از هزاران عشق و اميد والاترى. تويى كه آموزگار دشتستان
عشقى. تويى كه رمز رسيدن به اوج خدايى. تويى كه شهدى به شيرينى يك دعايى و دفترچه
خاطرات صبايى. تويى كه بر زخم سرخ شقايق دوايى و بر آلاله دل شفايى. تويى كه تفسيرى
از قامت سبزه هايى و تويى كه معشوقى و باصفايى. بى صبرانه در انتظارت نشسته ايم تا
بيايى و با دستان ابراهيم گونه ات بتهاى زور و تزوير را در بتكده نوين بشرى
درهم كوبى و ننگها و نيرنگها را از جامعه بزدايى. اى سفير ثانيه هاى عبور: بيا و
سوار بر صاعقه ها، كوچه باغ ديده هايمان را چراغانى كن. بيا و به ما بياموز
كه چگونه فضاى دستانمان را پناه نسترن هاى غريب كنيم و به ما بياموز كه چگونه مرهم
زخم هاى پرستو باشيم و دلمان را سنگ صبور بلبل كنيم. بيا و به ما بياموز كه چگونه
تكه اى از سرزمين عشق را ميان گامهاى قنارى ها قسمت كنيم و چگونه با محبّت خانه
بسازيم و يك اتاقش را به ياس هاى خوشبو دهيم. ما سرشار از حسّى غريبيم كه: خواهى
آمد. تو كه آدينه اى سبزپوشى و مظهر امّيد نيلوفران خاكى.
گوش كن! گوش كن صداى العطش خاك را، كوير تشنه است. گوش كن صداى دلهاى خسته را،
عاشقان منتظرند.
نگاه كن! نگاه كن و ببين كه ذوالجناح عدالت تنهاست. كجاست ذوالفقار كه هنوز هم
دشمنان از برق نگاهش به خود مى پيچند. تو را به جان هر چه عاشق توست قسم! قدم بگذار
روى كوچه هاى قلب ويرانمان. ما در حسرت ديدار چشمانت روبه پايانيم.
خدا كند كه بدانى چقدر محتاج ست
نگاه خسته من به دعاى چشمانت
چه مى شود كه صدايم كنى به لهجه موج
به لحن نقره اى و بى صداى چشمانت
برگرد و غيبتت را به پايان بر!
تا نيايى بغضِ فضا برطرف نمى شود. تو بى آنكه فكر غربت چشمان ما باشى، نمى دانيم
چرا، تا كى، براى چه؟ ولى رفتى و بعد از رفتنت باران چه معصومانه مى باريد!
و
بعد از رفتنت تا حال آسمان چشمانمان خيس باران شد.
و
بعد از رفتنت درياچه بغضى كرد.
«ما همه در انتظاريم، در انتظار فرجت».
سخنى با معشوق آسمانى
زهرا قاسمى اى مهربان؛ بگذار تا در ميان ستاره هاى شب و تنهايى شب با تو سخنى داشته باشم؛
بگذار تا از درد جدائيت كه با غيبتت همه تكيه گاه مظلومان ازبين رفته بنالم؛ پيش از
تو آب معنىِ دريا شدن نداشت ولى مى دانم كه با حضورت در ميان مردم هر قطره آب معنى
يك دريا را مى دهد و حتى گياهانى كه با نبودنت اجازه زيبا شدن نداشتند ولى با تو
گلستان مى شوند؛ اما افسوس كه بوى غيبتت به مشام تنهاييم مى رسد!
اى آقاى من؛ شنيده ام كه با نماز خواندن شماست كه خورشيد جان مى گيرد و با هر نفس
شماست كه روشنتر مى شود! آخر از حريم كدامين بهارى كه عاشقانت با شنيدن نامت به
قامت سبزت مى ايستند و قلبهايشان را به سوى شما روانه مى سازند؛ من مى دانم كه دل
شما مانند دريا پاك است، پس چرا اى سرور امّت، ظهورت را تجلّى نمى كنى؟! طوفانهاى
دريا براى شما حباب است؛ پس آخر چرا ما را در اين سرزمين آفتاب، چشم انتظار
گذاشته ايد؟! روييدن خورشيد از خاك، معناى وجود تو را مى دهد و بهار را در نام شما
مى جويم. عزيز دلم! چه شبها و روزها كه نام تو را بر زبان جارى مى ساختم و به يادت
هميشه دلم آهنگ انتظار را مى نوازد و با پاى برهنه در جاده هاى انتظار قدم
برمى دارم.
گلدسته هاى مسجد جمكران در خيال رسيدن نام زيبايت به گوششان در اوج آسمان دعا
مى خوانند و گنبد جمكران در زير آسمان غم آلود دلهاى عاشقان چشم انتظار، كبوتر تو
مى باشد! عاشقانى كه به مسجدجمكران مى آيند، سر بر ديوار جمكران مى گذارند و با
چشمانى اشكبار تو را ياد مى كنند و با دل سوخته شان شما را صدا مى زنند. خوب
مى دانم كه مرا نيازى به گفتن اين حرفهاى غمگين نيست، چرا كه شما در چشمهايتان
روشنايى است كه اينها را مى بينيد. اى منتهاى مهربانى! هر روز جمعه عاشقان منتظر
آمدنت هستند و ثانيه هارا به خاطر ديدنت مى شمارند؛ چرا كه همه هفته به اميد جمعه
مى مانيم و هنگامى كه جمعه فرامى رسد زمين و زمان بوى تو را مى دهد؛ امّا غروب جمعه
دلم را مى شكند و هنگامى كه جمعه مى رود دلم مى گيرد، چرا كه روزى كه وعده داده اى
كه خواهم آمد بدون تو سپرى مى شود!
اى محبوب دلها!
تمام هستى ام را خاك قدمت مى كنم تا شايد نظرى به جاده دلم بيندازى -چرا كه تو
آفتاب يقينى، كه اميد فرداها هستى، تو بهار رؤيايى كه مانند طراوت گل سرخ مى مانى و
نرم و سبز و لطيفى تو معنى كلمات آسمانى- هستيى كه دستهايش براى آمدنت به زمين دعا
مى كند.
اى تجسّم مهربانى!
غيرت آفتاب و جلوه زيبايى ماه تو را توصيف مى كنند و نفس آب تو رامعنى مى كند و
نبض خورشيد تو را وصف مى كند.خوب مى دانم كه تو مى آيى؛ آرى تو مى آيى همانطور كه
وعده كرده اى و آنگاه است كه انتظار را از لغتنامه ها پاك خواهيم كرد.
پس اى تمام زيبايى!
بيا تا براى هميشه فريادرس عاشقان موعود باشى.
ظهور خورشيد هدايت
زهره كرمى سلامى به وسعت كوچ پرستوهاى عاشق به اميد بازگشت!
دل را كلبه تو ساخته ام در حالى كه با گل هاى بهارى مزيّن است. در گوشه آن آيينه
طلايى قلب را، كه اشعه هاى زرّين خورشيد، وجودم را ياقوت جلادهنده خود ساخته است
جاى داده ام و فرشى از چمن كه تاروپود آن اميد و انتظار است بر پهناى آن
گسترانده ام. در كنار آيينه دلم روبروى پنجره، شمع جانم را در شمعدانىِ قديمى كه
گوشواره هاى زُمرّدگونِ استقبال بر گوش كرده است، قرار داده ام تا بيايى و با نور
جلالت روشنش كنى و عطر مست كننده ياس را بر فضا پاشيده ام. دسته گلى از گل هاى خلوص
را كه پروانگان چشم به راه با روبان قرمز رنگِ محبّت محكمش كرده اند، در گلدان
بى قرارى گذاشته ام و پيچك ها، تاجى از عشق را بر سردر كلبه نصب كرده اند و بلبل،
انگشتر فيروزه التماس را بر حلقه آويزان كرده و با چشمانى معصوم و با حالتى نزار
مى گريد به اميد ديدار. به سروهاى سركش دلم صبر را آموختم تا تو بيايى. چشم در چشم،
روبه رو، در انتظار، انتظارى محو از گل رخساره صبا تا بيايى و من شهرى از پيغام
گيرم و سر تا پا لباس عزمِ بزم پوشم و بر پيشانى لبخند حك كنم سپيدى ياسمن را و
بكارم نهالى سر تا پا شعف و جويبارى سرشار از مِىِ اَلَسْت. اى يوسف زهرا! اى
خورشيد رخ بركشيده درپسِ ابرهاى سياه، اى سفركرده هجران گزيده، تا كِى تو همچنان در
غيبت و ما اين چنان در هجران. اى عزيز! اى پيشواى محرومان، اى آخرين اميد، ديدگان
جستجوگر ما بر دروازه سحرقامت تو را منتظر است.
اى مهدى جان! اى رايت رسول خدا بر دوش، اى شمشير حيدر بركف، اى عصاى موسى در دست،
اى خاتم سليمان در انگشت، اى شكوه عيسى را واجد، اى صبر ايّوب را صاحب، چه دشوار
است كه سخنان همه را بشنويم و گوشهايمان از صداى دلنشين تو بى بهره ماند. اى قائم!
اى يادگار خدا بر زمين، اى قرآن ناطق خدا، اى زاده ياسين و طاها، اى فرزند صراط
مستقيم، اى تسلى زهرا، اى پورعسكرى، اى پايگاه مهر و محبّت و اى اسطوره ايثار، براى
ديدنت از كدامين كوچه بيايم. آخر در انتظار مقدم پاكت نشسته ايم، دستمان گير و رُخ
بنما و اين شب جور را به صبح پيروزى بدل نما. بيا كه ديرگاهى است كه پروانه، شوق
بال زدن بر گِرد شمع را ندارد و پرستو لانه اش را پيشكش تاريكى ها نموده است. تيغ
در دست من است و اميد در پنجه هاى تو گِره خورده، جام من از شراب مست ايمان تهى ا
ست و ساغر تو گلگون، بيا كه سرمايه هايمان اندك است، بيا كه اكنون بر دوشهايمان
بارى به سنگينى غروب هاى مكرّر است و خورشيد، انتظارى بى تاب براى طلوع دارد. آه!
كه ديگر مرا ياراى چيدن گل انتظار از گلدان تنگ دلم نيست. جهان نثار قدومت باد.
رازها در پرده تا كى
كجايى اى گل زهرا كجايى
تو اى مهر آفرين، لطف خدايى
ز غيبت، قلبها آزرده تا كى
تو اى مهر آفرين، لطف خدايى
تو اى مهر آفرين، لطف خدايى
مهر فروزنده
رضا امينى
اى مرهم نايابِ دلِ سوخته عشق
اى پادشهِ حاكم بر مملكتِ دل
اى دُرّ نهان گشته ميانِ صدفِ عشق
اى مهرِ فروزنده ظلمتكده دل
اى محرمِ رازِ دلِ بشكسته و ابرى
اى تك گُل باقى ز گلستانِ خدايى
صحراى جهان تشنه و محتاجِ عبورت
اى قاصدِ از جانبِ دلدار كجايى
كِى مى رسى و مى دهى از يار خبرها
كِى عطرِ تو آكنده كند عالمِ احساس
كِى بارِ دگر زنده شود عشقِ حقيقى
كِى گرد و غبار از همه دلهاى شكسته
كِى چشمه جوشانِ تو اى حضرتِ جانان
كِى اين غم دردآورِ هجران به سر آيد
تا بارِ دگر بر شبِ تارم سحر آيد
اى جلوه اى از آتشِ افروخته عشق
اى گشته جدا از قفسِ بى نَفَسِ گِل
اى مقصد و منظور و مراد و هدفِ عشق
اى مهرِ تو مِفتاحِ گشاينده مشكل
دل بى تو نباشد دگرش طاقت و صبرى
سر داده اى آخر ز چه آهنگِ جدايى
اى ابرِ وجودِ تو حجابِ مَهِ صورت
اى دوخته بر مقدمت انظار كجايى
اى خاكِ رهت سُرمه مرغوبِ نظرها
اى شاخه يادآور خوشبوى گُلِ ياس
در شهرِ فرو رفته به مُردابِ عميقى
بيرون شود اى دل به اُميد تو نشسته
جارى شود و جان بدهد بر دلِ بى جان
تا بارِ دگر بر شبِ تارم سحر آيد
تا بارِ دگر بر شبِ تارم سحر آيد
اى
پر از شادى
باباجانى وقتى بيايى با تو مى گويم
دست درختان بى تو بى برگ است
برگى اگر دارند مى ريزند
حرفى اگر دارند از مرگ است
ما مثل يك بچه پرستوييم
از ترس موج و باد مى لرزيم
در حوض خانه مثل ماهى ها
سنگى اگر افتاد، مى لرزيم
بايد بيايى تا ببينى كه
اين كوچه ها را غرق گل كردم
اين دستهاى تشنه ام را من
تا چشمه قلب تو، پل كردم
بايد بيايى من به لبخندت
محتاج هستم اى پر از شادى
من مثل يك ويرانه، ويرانم
اما تو سر سبزى، تو آبادى
وقتى بيايى با تو... امّا حيف
حرفم زياد و واژه هايم كم
وقتى بيايى مى شوم باران
همراه گريه با تو مى خندم
موعود دلها
سعيده شمس
سلام اى آخرين اميد مادر
كجايى آشناى نيمه شب ها
بگو با ما ز بدر و فتح خيبر
بگو راز احد، خون جگرها
بگو دستى كه دستان خدا بود
چرا اين دست را در كوچه بستند
بگو از داغ و آتش، ميخ و ديوار
بگو از روز ظلمانىّ حيدر
بگو از شاخه ياس خميده
بگو كِىْ رهسپار ملك مايى
بگو با ما تو از مردان نامرد
بگو از كوفيان و بى وفايى
بگو از نينوا و آفتابش
بگو از لعل آن لبهاى سوزان
بگو از زينب آن، ام المصائب
بگو از غربتت اى جان زهرا
بگو با اين همه دردى كه داريم
زمين در حسرت ديدار تو سرد
نگر اين آسمان چشمش در اين راه
تو هم دردى، نهان در سينه دارى
نگارا غم مخور فصل جدايى
تو مى آيى دواى دل به دستت
نداى پر خروش يا لثارات
بگيرى انتقام ضربه در
پس از آن انتقام كربلا را
يكايك دشمنان را خوار سازى
نگر آرام ما را مرهمى هست
براى تشنگيمان زمزمى هست
سلام اى وارث غم هاى حيدر
غريب هر سحر، موعود دل ها
غدير و ذوالفقار و دست حيدر
بگو از قلب و سينه، اين سپرها
يد بيضاى ختم انبيا بود
حريم امن و ايمن را شكستند
بگو از مادر مظلوم و بيمار
بگو از جارى خونين كوثر
كسى جز تو چنين دردى نديده
تو اى زهرا سرشت مرتضايى
بگو از قلب، پاره جان پردرد
بگو از ماهِ روى مجتبايى
بگو از ماهتاب و عشق نابش
بگو از ساقى مستان عطشان
بگو كى مى رسى موعود غائب
فداى روى ماهت جان جانها
نبايد دم به دم ما، جان سپاريم
زمان در انتظارت مى كشد درد
ببين بى سو شده اين مهر و آن ماه
تو هم، چون مهر و مَه در انتظارى
به پايان آيد آنگه كه بيايى
كه نرگس مى شود مخمور و مستت
كه ذلّت دورى از ما جسته هيهات
سپارند عاشقان در راه تو سر
رها مى سازى از دَدْ بيت اَقْصى
ره كفار دين دشوار سازى
براى تشنگيمان زمزمى هست
براى تشنگيمان زمزمى هست
منابع ومآخذ
-قرآن كريم
- اصول كافى
- التوصل الى حقيقة التوسل
- الرائد
- العبقرى الحسان
- بحار الانوار
- صحيح البخارى
- صحيفة المباركة المهدية
- فرهنگ معين
- كمال الدين
- مفاتيح الجنان
- منتهى الامال
- نجم الثاقب
- وهابيّون
رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله مى فرمايد:
(يُفَرِّجُ اللَّهُ بِالْمَهْدِىِّ عَنِ الْاُمَّةِ، يَمْلَأُ قُلُوبَ الْعِبادِ عِبادَةً وَ يَسَعهُمْ عَدْلُهُ، بِهِ يَمْحَقُ اللَّهُ الْكَذِبَ وَ يُذْهِبُ الزَّمانَ الْكَلِب، وَيُخْرِجُ ذُلَّ الرِّقِّ مِنْ أَعْناقِكُمْ )«خداوند به وسيله مهدى عليه السلام از امت رفع گرفتارى مى كند، دلهاى
بندگان را با عبادت و اطاعت پر مى سازد و عدالتش همه را فرا مى گيرد.
خداوند به وسيله او دروغ و دروغگويى را نابود مى نمايد، روح درندگى و
ستيزه جويى را از بين مى برد و ذلّت بردگى را از گردن آنها بر مى دارد».
غيبت شيخ طوسى ص .114