ع‍ری‍ض‍ه ن‍وی‍س‍ی‌ ب‍ه‌ اه‍ل‌ ب‍ی‍ت‌ (ع‍ل‍ی‍ه‍م‌ال‍س‍لام‌) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ع‍ری‍ض‍ه ن‍وی‍س‍ی‌ ب‍ه‌ اه‍ل‌ ب‍ی‍ت‌ (ع‍ل‍ی‍ه‍م‌ال‍س‍لام‌) - نسخه متنی

سید صادق سید نژاد

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

به
او گفتم: هيچ يك از اين كارهايى كه گفتى لازم نيست انجام دهى، فقط كارى را كه مي

گويم سعى كن با اخلاص كامل و حضور قلب انجام دهى.

او در حالى كه از محكم صحبت كردن من تعجب كرده بود به من گفت: شما بفرمائيد چه
بايد بكنم! قول مى دهم كوچكترين تخطّى از گفته هاى شما نداشته باشم، من حاضرم براى
نجات پسرم هر كارى كه باشد انجام دهم.

گفتم: براى حضرت صاحب الزمان عليه السلام عريضه نويسي اى بنويس و بهبودى فرزندت را
از آن حضرت درخواست كن.

گفت: چطور بايد عريضه نويسي بنويسم؟! شما تفصيل آن را بفرماييد تا من اين كار را انجام
دهم.

به او گفتم: فرض كن همين حالا به تو اجازه داده شده است كه خدمت آن حضرت برسى و
درخواست شفاى فرزندت را از آن حضرت بنمايى، به هر صورت كه خودت دوست دارى اين كار
را انجام بده.

بعد خداحافظى كرد و از پيش ما رفت؛ ساعتى نگذشته بود كه ديدم برگشت و مطلبى را كه
نوشته بود باخود آورد و آن را به من داد و گفت: ببينيد اين گونه نوشتن مناسب است؟

ديدم در آن عريضه نويسي با تعابير مختلفى صحت و سلامتى دوباره فرزندش را درخواست نموده
است و از جمله نوشته بود: آقا جان شما را قسم مى دهم به لباسهاى عمه ات زينب عليها
السلام[1]
در اين ديار غربت اميد مرا نا اميد مكن، پسرم را شفا بده، راضى نباش كه تنها ودست
خالى به وطن برگردم و...

وقتى مطالب عريضه نويسي او را خواندم، در دلم خطاب به امام زمان عليه السلام عرض كردم:
آقا جان از در خانه شما هيچ كس دست خالى برنگشته و برنمى گردد، اين مؤمن را هم كه
اميدش از همه جا قطع است واين گونه به عنايت شما اميدوار شده است نااميد نفرمائيد.

بعد به او گفتم: متن عريضه نويسي هيچ ايرادى ندارد، انشاءاللّه آقا عنايتشان شامل حال
شما مى شود وبا سلامتى كامل به همراه فرزندت پيش خانواده بر مي گردى.

يادم هست كه فرداى همان روز حدود ساعت هشت ونيم صبح بود كه از بيمارستان به ايشان
زنگ زده بودند كه آزمايشات از رفع خطر و بهتر شدن حال مريض حكايت دارد. و بعد كه از
سلامتى كامل او مطمئن شدند او را از بيمارستان مرخص كردند. به اين ترتيب حال آن پسر
بچه عليرغم داشتن يك بيمارى صعب العلاج روز به روز بهتر شد واين در حالى بود كه
اغلب پزشكانى كه او را معاينه كرده بودند ويا نتايج آزمايشاتش را ديده بودند، با
ناباورى اين پيشامد را دنبال مى كردند. چون باتوجّه به تجربيات و معيارهاى عادى
علمى، چنين پيشامدى به نظر آنها حد اقل در اين مرحله از معالجات غير ممكن بود.

به هر حال از آن تاريخ تا الآن كه جريانش را تعريف مي كنم، حدود پنج سال مى گذرد
كه به لطف خدا و عنايت حضرت صاحب الزمان عليه السلام فرزند آقاى جمعه در كمال
سلامتى وتندرستى به زندگى خود ادامه مى دهد و الحمدللّه اثرى هم از آن ناراحتى در
ايشان وجود ندارد.

4- حكايت ورّام بن ابى فراس




سيّد بن طاووس نقل كرده است كه رشيد ابوالعبّاس واسطى روزى در راه سامرّا به من
حكايت كرد: زمانى شيخ ورّام[2]
براساس حاجتى كه داشت، نامه اى را در كاظمين براى حضرت امام زمان عليه السلام
نوشتند. وقتى با خبر شدند كه من قصد سفر به سامرّا را دارم فرمودند: اگر مقدورت هست
اين نامه مرا هم با خود به سامرّا ببر و وقتى خواستى به سرداب مقدّس شرفياب شوى،
اين نامه را بعد از آن كه همه مردم از آنجا بيرون آمدند در آنجا بگذار و صبح فرداى
آن روز به آنجا مراجعه كن، اگر نامه مرا در آنجا نديدى، در اينباره به كسى چيزى
نگو.

رشيد مي گويد:

وقتى من به سامرّا رسيدم بعد از زيارت حرم عسكريين عليهم السّلام عازم سرداب شدم و
صبر كردم تا اواخر وقت فرا رسيد، وقتى آنجا كاملا خالى شد، تقريبا آخرين نفر من
بودم كه هنگام خارج شدن از آنجا نامه ورّام را در همان محلّى كه خودشان سفارش كرده
بودند قرار دادم و سپس بيرون آمدم؛ صبح تقريبا جلوتر از همه خودم را به آنجا
رساندم، ولى اثرى از نامه نبود!!

بعد از چند روز وقتى به كاظمين برگشتم، سراغ ورّام را از آشنايان گرفتم. آنها
گفتند: او به حلّه برگشت. از آن تاريخ مدّتى نگذشته بود كه سفر حلّه پيش آمد، در
آنجا وقتى به ملاقات ورّام رفتم، او به من گفت: حاجتى را كه در آن عريضه نويسي به محضر
مبارك حضرت بقيةاللّه الاعظم عليه السلام نوشته و درخواست برآورده شدنش را نموده
بودم، به عنايت آن حضرت، همان وقت برآورده شد ودر نتيجه زودتر برگشتم.
[3]

5- حكايت ابراهيم شيرازى




از آقا ميرزا ابراهيم شيرازى حائرى نقل مى كنند كه ايشان گفته اند: وقتى در شيراز
بودم، حاجت هايى پيدا كردم كه فكرم را به خود مشغول مي ساختند، هر چه فكر كردم،
راه عادى و معمولى براى برآورده شدن آنها به ذهنم نرسيد، در نتيجه تصميم گرفتم تا
عريضه نويسي اى به امام زمان عليه السلام بنويسم. به اين منظور عريضه نويسي اى را نوشتم و
در آن همه درخواست هايم را مطرح نمودم كه از جمله آنها درخواست توفيق رفتن به كربلا
و زيارت مرقد مطهّر اباعبداللّه عليه السلام بود.

يك روز نزديك غروب از شهر خارج شدم وعريضه نويسي را با آداب خاصّى كه دارد بعد از صدا
زدن «حسين بن روح» در استخرى انداختم و سريع به شهر برگشتم.

صبح براى درس كه خدمت استادم رسيدم، بعد از جمع شدن همه شاگردان، يك مرتبه سيّدى
كه لباس خدّام حرم اباعبداللّه عليه السلام را در تن داشت به مجلس درس وارد
شد و پس از سلام، نزد شيخ نشست. از آنجا كه او اولين بار بود كه در مجلس حاضر مي
شد، توجه ديگران به او جلب شده بود. وقتى تعارفات معمولى به پايان رسيد، رو به من
كرد و مرا به اسم صدا زد وگفت: فلانى «انّ رقعتك قد سلّمت الى مولانا صاحب
الزمان عليه السلام » نامه تو به محضر مبارك امام زمان عليه السلام رسيد.

بعد جريان را اين گونه تعريف كرد كه شب در خواب ديدم حضرت سلمان؛ با جماعتى
ايستاده اند وتعدادى نامه در خدمت ايشان است كه آنها را به افراد مي دهد. وقتى
حضرت سلمان مرا ديد، صدايم زد وفرمود: پيش فلانى برو و به او بگو اين نامه تو است.
و بعد آن را به من نشان داد. ديدم مهر امام زمان عليه السلام بر آن نامه
خورده است.

از آنجا كه هم درس هاى من از هيچ چيز خبر نداشتند به همديگر و به من نگاه كردند
تا قضيه را به آنها بگويم. بعد من قضيه نامه نوشتن به محضر حضرت صاحب الزمان عليه
السلام را گفتم و اضافه كردم كه من در اين باره نه با كسى حرف زده ام و نه
كسى مرا در موقع انجام اين كار ديده است. نمي دانم اين آقا كيست و چگونه از اين
مسأله خبر دارد!

دوستان همه گفتند: اين خواب حكايت از عنايت و توجّه آقا نسبت به خواسته هاى تو
دارد و حتما آنها به زودى بر آورده مي شوند.

بعد كه مجلس درس تمام شد، نه كسى آن آقا را ديد و نه تا به حال او را در شهر كسى
ديده بود، خلاصه هيچ كس او را نمي شناخت واز آن به بعد هم كسى ديگر او را نديد.

از اين واقعه چندى نگذشته بود كه همه درخواست هاى من برآورده شدند و حتى در همان
ايّام، مقدمات سفر به كربلا به طور ناگهانى فراهم شد كه از آن زمان تا كنون در
كربلا ساكن هستم.[4]

6 - حكايت آية اللّه العظمى گلپايگانى؛


افراد زيادى از اعضاى دفتر وخانواده و همين طور علماى حوزه علميه قم در زمينه
عريضه نويسي نويسى حضرت آيةاللّه العظمى گلپايگانى رحمه الله حكايت هايى را نقل كرده اند
كه از جمله آنها حكايتى است كه حجة الاسلام و المسلمين آقاى ابطحى نقل مي كند:

در آخرين روزهاى جنگ تحميلى (عراق عليه ايران) كه موشك زدن و بمباران دشمن شدّت
پيدا كرده بود و مردم به اطراف و روستاها پناه مي بردند، حضرت آية اللّه گلپايگانى
از شنيدن وقايع ومشكلات شديدى كه براى مردم پيش آمده بود بسيار ناراحت بودند، لذا
از روى علاقه واعتقادى كه به مسجد مقدس جمكران داشتند، با جمعى از علما و بزرگان به
آن مسجد مشرّف شدند تا ضمن عرض ادب به ساحت مقدّس آقا امام زمان عليه السلام
دعاى توسلى براى رفع اين گرفتاريها بنمايند.

حقير هم اين افتخار را داشتم كه همراه ايشان باشم. معظّم له عريضه نويسي اى را قبلا
نوشته بودند و آن را به بنده دادند كه طبق دستورشان در ميان مقدارى گِل بگذارم و
بعد از دعاى مخصوص، خطاب به جناب حسين بن روح در آب بيندازم. در حالى كه خود
آيةاللّه العظمى گلپايگانى؛ و جمعى از علما حضور داشتند، در يك فضاى معنوى در حالى
كه اغلب آنها گريه مى كردند و از امام عليه السلام درخواست مى كردند تا حاجت آقا را
هرچه زودتر برآورده نمايد، عريضه نويسي را در آب انداختيم.

فرداى همان روز يكى از علماى صالح وباتقواى شناخته شده به منزل ما آمدند وفرمودند:
من ديشب خوابى ديدم ولى معنى آن را هرچه فكر كردم نفهميدم، به همين خاطر تصميم
گرفتم آن را با شما در ميان بگذارم و اگر چيزى به نظرتان رسيد بفرماييد.

وى گفت: در عالم رؤيا ديدم شخصى فرمود: به آقا بگوييد جواب شما را حضرت سه روز
ديگر مي دهند. اين در حالى بود كه ايشان از مسأله عريضه نويسي نويسى آية اللّه العظمى
گلپايگانى اصلا خبرى نداشتند. من به محض شنيدن اين مطلب از خوشحالى به گريه افتادم،
با خود گفتم: همانطور كه حضرت آية اللّه بر من منّت نهادند كه عريضه نويسي را به آب
بيندازم، همين طور حضرت صاحب الزمان عليه السلام اين عنايت را به من دارند كه
اين مؤمن صالح را پيش من بفرستند تا جواب هم نخست به من داده شود و من آن را به
آيةاللّه العظمى گلپايگانى برسانم.

بعد از آن كه جريان خواب آن عالم بزرگوار را به آية اللّه گلپايگانى عرض كردم،
منتظر شديم تا ببينيم سه روز ديگر چه خبرى مى شود، درست روز سوّم بود كه از طرف
عراق اعلام آتش بس يك طرفه شد و شعله هاى جنگ تحميلى كه ناخواسته توسط استكبار
جهانى بر مردم ايران اسلامى تحميل شده بود با پيروزى ملّت بزرگ ايران رو به خاموشى
نهاد.

7 - حكايت شيخ صدوق؛


شيخ طوسى؛ و ديگران روايت كرده اند كه محمدبن على بن الحسين بن موسى بن بابويه -كه
قبر شريف در شهر رى است- نقل مي كند كه محمد بن على ابن اسود به من حكايت كرد:
روزى پدرت (مرحوم على بن الحسين بن موسى بن بابويه) بعد از درگذشت محمد بن عثمان
عمرى؛ -دومين نائب خاص امام زمان عليه السلام - عريضه نويسي اى به خدمت امام عليه السلام
نوشت و آن را به حسين بن روح سوّمين نائب خاص امام عصرعليه السلام داد تا آن
را به محضر مبارك حضرت بقيّةاللّه عليه السلام برساند. در آن عريضه نويسي از حضرت
درخواست كرده بود كه از خداوند متعال بخواهند تا براى او فرزندى فقيه عطا نمايد
-گويا على بن الحسين چند سال بعد از ازدواج بچه دار نمى شد- پدرت نقل مى كرد: سه
روز بعد، حسين بن روح به من فرمود:

حضرت امام زمان عليه السلام دعا فرمودند، شما از همسر فعلى ات كه
دخترعمويت هست بچه دار نخواهى شد، بلكه به زودى با يك كنيز ديلمى ازدواج مى كنى
كه دو فرزند فقيه وعالم از او نصيب تو خواهد شد.

عين عبارت امام عليه السلام در جواب نامه على بن حسين چنين ذكر شده است:

«... قد دعونا اللّه لك بذلك وسترزق ولدين ذكرين خيّرين»[5]

ما در اين باره به درگاه خداوند دعا نموديم، به زودى خداوند دو فرزند پسر اهل خير
به تو عنايت خواهد فرمود».

مدتى از اين واقعه نگذشت كه خداوند دو پسر به على بن حسين عطا نمود، -يكى از آنها
محمّد است كه آثار بسيار ارزشمندى از وى به جاى مانده كه از جمله آنهاست كتاب «كمال
الدين و تمام النعمة» در دو جلد، كه مجموعه مباحث اين كتاب به معارف امام زمان عليه
السلام اختصاص دارد. مؤلف آن را با هدف تبيين ابعاد مختلف مسأله مهدويت وپاسخ به
شبهات مخالفين ومعاندين به دستور خود حضرت صاحب الزمان عليه السلام به نگارش
در آورده[6]
است و اثر ديگر اين فقيه بزرگوار كتاب بسيار ارزشمند فقهى «من لايحضره الفقيه» است
كه يكى از كتب اربعه شيعيان به حساب مى آيد و پسر دوّم ايشان حسين نام دارد كه
محدثين بسيار زيادى از نسل او بوجود آمدند- در ادامه محمد بن على اسود مى گويد: من
راجع به خودم نيز از آن حضرت اين مسئلت را داشتم تا خداوند به بركت دعاى آن حضرت
پسرى براى من روزى فرمايد، كه بنا به مصالحى درخواست من اجابت نشد.

بعد شيخ صدوق نقل مى كنند: محمد بن على اسود هنگامى كه مى ديد من به مجلس استادمان
ابن وليد؛ رفت و آمد مى كنم ورغبت بيشترى به علم و كتب علمى دارم، مى فرمود: جاى
شگفتى نيست كه تو چنين رغبت و شوقى در علم دارى، چرا كه تو به دعاى امام زمان عليه
السلام به دنيا آمده اى. [7]

همين طور محقق شوشترى نقل مى كند كه شيخ صدوق همواره مى فرمود: من به دعاى صاحب
الامر متولد شده ام، و به اين موضوع افتخار مى كرد.

در اينجا مناسب است به نكته ديگرى در زمينه منزلت پدر شيخ صدوق؛ در نزد امام
يازدهم عليه السلام اشاره نمائيم: نقل شده است كه حضرت عسكرى عليه السلام
نامه اى به على بن الحسين نوشتند و در آن نامه با اين عبارت به ايشان دعا كردند:

«... وجعل من صلبك اولادا صالحين...»

خداوند از نسل تو فرزندان شايسته اى قراردهد.

بر اين اساس مى توان گفت: تولد فرزندان على بن الحسين به بركت دعاى دو امام يعنى
حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام و حضرت بقية اللّه الاعظم عليه السلام انجام
يافته است.

8 - حكايت ابوالعباس كشمردى


از محمد بن عبداللّه بن عبدالمطلب شيبانى در كتاب مصباح الزائر نقل شده است كه
روزى به همراه استادم ابو على محمّد بن همام بن سهيل كاتب، جهت ديدار با ابوالعباس
به منزل ايشان رفته بوديم، در اثناى صحبت استادم ابو على كاتب از ابوالعباس درخواست
نمود تا جريان نجات از اسارت خود را كه به بركت عريضه نويسي نويسى به حضرت
اميرالمؤمنين عليه السلام رخ داده بود براى ما تعريف كند.

ابوالعباس در پاسخ به اين درخواست چنين گفت: من و ابوالهيجا ابن حمدان جزو كسانى
بوديم كه در دست نيروهاى ابوطاهر سليمان بن حسن اسير شديم، ولى ابوطاهر دوست من
ابوهيجاء را خيلى اكرام مى كرد، او را در مجالس خود شركت مى داد و به او احترام فوق
العاده اى قائل مى شد؛ لذا هر وقت ابوطاهر جلسه اى داشت ابوالهيجا هم در آن شركت
مى كرد و در ضمن پس از بازگشت از اين مجالس، ما را از اوضاع بيرون واتفاقات آن با
خبر مى ساخت.

يك روز من به ابوالهيجا گفتم: حالا كه ابوطاهر به شما اين قدر ارادت دارد، در يك
موقعيّت مناسبى وضع مرا هم براى او تعريف كن، شايد بتوانى زمينه نجات مرا از زندان
و اسارت فراهم آورى.

ابوالهيجا گفت: اين كار را همين امشب انجام خواهم داد.

همان شب ابوالهيجا طبق معمول به مهمانى ابوطاهر رفت. من منتظر ماندم تا او برگردد،
امّا وقتى ابوالهيجا برگشت، برخلاف هميشه بدون آنكه سرى به من بزند، به طرف زندان
خود رفت. اين رفتار ابوالهيجا مرا نگران ساخت، به همين خاطر تصميم گرفتم تا پيش او
بروم و جريان را بپرسم، همينكه به نزد او رسيدم، تا چشمش به من افتاد، شروع كرد به
گريه كردن، در همان حال گريه به من گفت: ابوالعباس به خدا قسم آرزو مى كنم، اى كاش
مريض مى شدم وتوانائى مطرح كردن مسأله آزادى تو را از ابوطاهر پيدا نمى كردم!

گفتم: چرا؟ مگر چه شده است؟!

او گفت: وقتى وضع تو را با ابو طاهر در ميان گذاشتم، ناگهان به شدّت عصبانى شد و
قسم خورد كه فردا صبح زود گردن تو را خواهد زد.

من از شنيدن اين خبر به شدّت ناراحت شدم، و نمى دانستم كه در اين شرايط بايد چه
كنم.

ابوالهيجا وقتى حال مرا دگرگون ديد، گفت: ابوالعباس! بخدا قسم هرچه از دستم بر
مى آمد، تلاش كردم تا ابوطاهر را از اين تصميم منصرف كنم ولى او هيچ گونه نرمشى از
خود نشان نداد و هر قدر كه من التماس مى كردم، او بيشتر ناراحت مى شد و بيشتر تهديد
مى كرد.

از آنجا كه ابوالهيجا فرد ديندار و مخلص و معتقد به ولايت بود، در ادامه به من
گفت: برادرم ابوالعباس! من به هيچ وجه نمى خواستم از اين پيشامد، تو را باخبر سازم،
ولى باخود گفتم: شايد يك وصيّت مهم شرعى و يا درخواست واجبى داشته باشى، اين بود كه
برخلاف خواست قلبى ام، اين مسأله را به تو گفتم. با اين همه به خدا توكل كن و محمد
و آل محمدعليهم السّلام را واسطه قرار بده وحلّ اين مشكل را از پروردگار عالم
به احترام اين بزرگواران درخواست كن.

بعد ابوالعباس گفت: به اين ترتيب در حالى كه از زندگى خودم مأيوس شده بودم از
ابوالهيجا خداحافظى كرده و به زندان خودم برگشتم. ابتدا غسل كرده، سپس لباسى را به
عنوان كفن پوشيدم و سپس رو به قبله نشسته، شروع به خواندن نماز و دعا و مناجات كردم
و در ادامه پس از استغفار بدرگاه خداوند متعال تمام ائمه معصومين عليهم السّلام
را واسطه قرار دادم و بيش از همه به حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام متوسل
گشتم و از آن حضرت درخواست كردم تا اين مشكل را برطرف سازد. نيمه شب شد و وقت نماز
شب فرا رسيد، در اين لحظات كه من هنوز با اميرالمؤمنين عليه السلام مناجات
مى كردم، ناگهان در يك حالى كه تقريبا نه خواب بودم نه بيدار حضرت على عليه السلام
را ديدم و آن حضرت به من فرمودند:

اى پسر كشمرد! چه شده است كه تو را در اين حال ناراحتى و پريشانى مى بينيم؟

براى آن حضرت، جريان را تعريف كردم، در پاسخ به من فرمودند:

ناراحت نباش خداوند مشكل تو را برطرف مى سازد، عريضه نويسي اى را به اين ترتيب كه
مى گويم بنويس:

بسم اللّه الرحمن الرحيم



«من العبد الذليل
-بعد اسم خودت را مى نويسى- الى المولى الجليل الذي
لا إله إلاّ هو الحىّ غ القيّوم وسلام على آل يس، ومحمّد وعلي وفاطمة والحسن
والحسين وعلي ومحمد وجعفر وموسى وعلي ومحمّد وعلي والحسن وحجّتك يارب على خلقك،
اللّهم إنّي لمسلم وإنّي أشهد أنّك اللّه الهى، وإله الأولين والآخرين لا إله غيرك
وأتوجه إليك بحقّ هذه الأسماء التي إذا دُعيت بها أجبتَ وإذا سُئلت بها أعطيتَ لمّا
صلّيت عليهم وهوّنت عليّ خروجي وكنت لي قبل ذلك عياذا ومجيرا ممّن أراد أن يفرط
عليّ أو يطغى»

سپس سوره «يس» را قرائت كن و آنگاه هر حاجتى كه دارى، از خداوند متعال بخواه كه
انشاء اللّه خداوند آن را برآورده مى سازد و غصه هاى تو را برطرف مى نمايد.

سپس مولايم على عليه السلام به من فرمود: عريضه نويسي خود را ميان مقدارى گِل پاك
بگذار وآن را در دريا بينداز. عرض كردم: مولاى من در شرائطى كه من قرار دارم به
دريا دسترسى ندارم، حضرت فرمودند: در اين صورت آن را در چاه آب يا آب جارى بينداز.




[1]


نجم الثاقب، ص 421

[2]


نجم الثاقب، ص 421

[3]


بحار الانوار، ج 91ص 28و 29

[4]


اسماعيل هرقلى يكى ديگر از نيك بختان است كه وقتى پزشكان از درمان زخم
پاى او عاجز مى شوند، با دلى شكسته ولى با نيّت پاك به حضرت بقيةاللّه عليه
السلام متوسل مى شود و در سامرّا موفق به ملاقات امام عليه السلام
مى گردد آن حضرت دست مبارك خود را بر زخم پاى اسماعيل مى كشند و به بركت آن
عنايت، پاى اسماعيل خوب مى شود.

علاقمندان مى توانند اين حكايت را در كتاب منتهى الآمال مرحوم شيخ عباس
قمّى، ج 2ص 452مطالعه كنند.

/ 9