مفاخره دو حرم - شهر مکه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شهر مکه - نسخه متنی

یعقوب جعفری، محمد مهدی فقیهی، مهدی پیشوائی، عاتق بن غیث بلادی، محمدعلی سلطانی، علی بن محمد زرندی، محمد باقر بن مرتضی حسینی خلخالی، حمد الجاسر، ایوب صبری پاشا، محمدرضا هفت تنانیان، محمد محمد حسن شراب، محمد تقی رهبر؛ ترجمه: سیدحسن اسلامی، جواد محدثی، محمد رضا فرهنگ، رسول جعفریان، سیدعلی قاضی عسکر ،حمیدرضا شیخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مفاخره دو حرم

تأليف : شيخ نورالدين علي بن محمّد الزرندي (710-802 هـ )/ جواد محدثي

اشاره:

كتاب «المرور بين العلمين في مفاخرة الحرمين» از تأليفات «شيخ نورالدين علي بن محمد زرندي» از علماي حنفي مذهب قرن هشتم است. وي در سال 710 هجري در مدينه به دنيا آمد و پس از تحصيلات و سفرها; از جمله سفر حج، در سال 802 هجري در مدينه از دنيا رفت.

كتاب او، نوعي مفاخره و برشمردن فضايل و افتخارات مكّه و مدينه است، از زبان خود اين دو حرم شريف، كه با نثري ادبي و مقفّي و مسجّع، آميخته اي از نظم و نثر بصورت «مقامه نويسي» نگارش يافته است و بسياري از احاديث مربوط به فضايل اين دو شهر مقدس، در ضمن مناظره ياد شده آمده است.

متن عربي، از نظر زيبايي نثر و استفاده سرشار از صناعات لفظي و معنوي و ظرايف علم بديع، در حدّ بالايي است. بديهي است كه در ترجمه اين اثر به زبان ديگر، تا حدّ زيادي، آن ظريفكاري هاي لفظي از دست مي رود.

به همين خاطر، آنچه مي خوانيد، ترجمه اي است نسبتاً آزاد و گاهي تلخيص شده از كتاب ياد شده، كه البته در حدّ يك جزوه 35 صفحه اي است كه با تحقيق، مقدمه و پاورقي هاي «دكتر محمّد العيد الخطراوي» در مدينه منوره، مكتبة دارالتراث، درسال1407ق. منتشرشده است. سعي شده كه ترجمه نيز ادبي باشد.

اين ترجمه را به لحاظ ارزش محتوايي و سبك لطيف و ظريف اثر، به خوانندگان فصلنامه «ميقات حج» تقديم مي داريم.

از زيباترين گفتگوهايي كه در ميدان تفاخر و صحنه مباهات، ميان دو «جا» درگرفته است، مفاخره ميان «مكّه» و «مدينه» است; اين دو حرم شريف و دو مقام والا.

«مدينه» در بيان افتخاراتش چنين لب به سخن گشود:

«حمد و سپاس خدايي را كه بر ديگر شهرها برتري ام داد و با قدوم بهترين بندگان، بر سينه ام مدال شرف نهاد و بر همه شرافت بخشيد و بر اندامم جامه گرانبهاي فخر پوشيد و در دنيا و آخرت سربلندم ساخت. خاكم را شفاي دردها و غبارم را دواي جذام قرار داد. پس، از ديرزمان بر هر سرزمين برتري دارم. هر خطيبي نامم را بر زبان دارد و هر جاني عطرم را بر مشام.

اقامت در من، سپر بلاست و فضايم چون بهشت، مصفّاست. افتخارم همين بس كه منبر پيامبر را دارم. به سوي مسجد من راه مي پويند و در آن هر نمازي به هزار برابر مي جويند. فروغ بلندم و بلنداي ريشه دار ديار شكوهم. بي سبب نيست كه پيشتاز مي دانم.»

«مكّه»، چون اين عبارات و اشارات را شنيد، گفت:

«گويا به در مي گويي تا ديوار بشنود! اي مدينه مسكين، آرام تر! به من كنايه مي زني و غلبه مي جويي و با وجود من به خود مي بالي؟! به خدا سوگند، هر چه به كام تو رسيده، سرريز 22جام من است و برگرفته از نام من. مگر نمي داني كه بناي من بزرگترين بناهاست و در آن «آيات بيّنات» است؟! آيا تو هم كعبه مستور داري كه محاذي بيت المعمور است؟!

آيا در صفاتت همچو «صفا» و در نعمتت همچو «تنعيم» و در مقامت چون «مقام ابراهيم» است؟! آيا در آبگاههايت چون «زمزم» و در كيمياي تو چون «حجرالاسود» است؟ سنگي كه خال سياهِ صورت كعبه است و قنديل روشن بهشتي!

سر جايت بنشين و بر همگنانت فخر مفروش. اگر نماز در مسجد تو برابر با هزار است، در مسجد من هر نماز به صد هزار است. گرداگرد خانه من، صف هاي فرشتگان در طواف و نماز است.

اگر مي نازي كه اقامتگاه رسولي، من زادگاه اويم. كمتر فخر بفروش و بيش از اين جامه ادّعا مپوش.»

«مدينه» چون اين سخنان شنيد، برافروخت و همچون ماه تابان، ميان ياران و دشمنان جلوه كرد و گفت:

«شگفتا! چه سخن بي معنايي، چه آواز دهلي! چه شعور اندكي! دامنِ خودپسندي برگير و همان جامه كهن بپوش. هيهات! ستاره كجا و ماه كجا؟ قطره كجا و دريا كجا؟ باش تا صبح دولتم بدمد!

اگر در تو مقام ابراهيم خليل است، در من جايگاه رسول جليل است. اگر كعبه تو زيباست، من سر تا قدمم زيباست. اگر افتخار تو به كعبه اي است كه مقابل بيت المعمور است، هر خانه من، از نور حبيب خدا آباد و معمور است. اگر تو «صفا» داري، من «مصطفي» دارم. اگر تو «تنعيم» داري، من روضه فردوس گون دارم. اگر تو را چشمه زمزم و چشم سياه (حجرالاسود) است، مرا هم قبة الخضراء است، اگر تو از چشم سياه مي نگري، من از گنبد سبز مي نگرم. اگر كعبه تو، چشم هستي است، در من مردمك چشم وجود، آن رسول احمد محمود است.

اگر پيرامون تو صف فرشتگان است، در من از صف ملائكه هزاران است. نشنيده اي كه هر پگاه و شامگاه، پس از هر نماز صبح و عصر، هفتاد هزار فرشته بر ضريح شريف فرود مي آيند؟

گرچه زادگاه رسول خدا در توست ، ولي... تو او را زادي، من تربيتش كردم ، تو بيرون كردي، من پناهش دادم ، تو خوار كردي، من يارش شدم ، تو عاقّ گشتي، من نيكي كردم. دلم جايش و دامنم آستانش شد و براي او همچون مادري مهربان شدم. زور مگو و فخر مفروش و خويش را به پرتگاه ميفكن!

گوش «مكّه» كه اين سخن شنيد، ايستاد و نشست، غرّيد و خروشيد، نقاب از چهره كنار زد و رازهاي پنهان برملا ساخت و گفت:

شگفتا! چگونه خرگوشان بر شيران بيشه گستاخ مي شوند و گُنگان در پيش بزرگان لب به سخن مي گشايند!

واي بر تو! تو را به خدا دست از سخن بدار و از خواب برخيز، نابود كسي است كه حدّ و قدر خويش نشناسد.

مگر نه اين كه من «امّ القري»يم؟

مگر نه اين كه رسول ـ ص ـ ، پنجاه و سه سال در من زيست و در تو ده سال ماند؟

مگر من نخستين «خانه مردم» نيستم؟ آيا خليل خدا و ذبيح رحمان، مرا بنيان ننهادند و نيفراشتند؟

آيا بر تو هم چون من، شبانه روز يكصد و بيست رحمت فرود مي آيد؟ و هر ساعت نعمتي در پي نعمتي وارد مي شود؟ آيا در تو هم جاهايي است كه دعا در آن مستجاب است؟ آيا در تو هم حرم بركت خيز و ناودانِ رحمت ريز است؟ آيا تو هم دشت هايي چون «وادي ابراهيم» و ابطح و بطحا و غار «ثور» و غار «حرا»ست؟

نه به خدا، نه تو را ياراي مفاخره با من است و نه چون من در سپهر فضيلت رخشاني. به جايت نشين و حرمت بزرگان نگهدار، مرا كوچك مشمار و آرامتر گام بردار!

«مدينه» بپا خاست، با چشمي خونگرفته نگريست، آماده مبارزه شد و جامه مفاخره از پيكر رقيب بركند و گفت:

براي چشم بينا، صبح دميده است، پس از «ديدن»، چرا در پي «نشانه»؟ و با اين همه نياز، چرا دنبال بهانه؟

اگر گويي كه من كم سِنّ ترم، گراميترين اعضاي انسان «چشم» است و شرافتِ چشم هم به مردمك آن. گاهي پشه اي، شيري را خون مي اندازد و جرقّه، گرچه ناتوان است، امّا سوزان است.

امّا شرافتم افزون و ارزشم فراوان است. بر حذر باش! فرتوتي و پيري تو كجا و جلوه جواني من كجا؟ نديده و نشنيده، اعتراض مي كني و ملامت داري و از موعظه ها پند نمي گيري.

اگر تو «امّ القرا»يي، من آن آبادي ام كه آبادي ها در دل دارم.

همه شهرها با شمشير فتح شد و من با قرآن.

آشكار كننده دين بودم و گسترنده ايمان.

در حقيقت، من فاتح و مدافع تو بودم، قدرم را نشناختي و سپاسم نگفتي و بر من تاختي.

اگر مي نازي كه پيامبر در تو بيشتر زيست و در من كمتر، غافلي كه خداوند، روز قيامت را همچون هزار سال شمرده است. برعكس، بهره تو از حضور رسول بسي كمتر است. رسول در مرقدش زنده و در پناه خدا پاينده است. آنگاه كه ماه من از «ثنيّة الوداع» درخشيد، تو را ستاره اي هم نبود. آنگاه كه دندان هاي تپه هاي مرزهايم تبسّم زد، مژگان تپّه هاي تو گريست. آنگاه كه از آسمانِ «حرا»ي تو شيطان ها سر راه وحي به گوش مي نشستند، فرشتگان آسمانِ من شهاب بارانشان مي كردند.

اگر به «وادي ابراهيم» بنازي، در هر وادي من قلب عاشقي مي تپد ، اگر در تو «غار حرا»ست، در من «اُحد» محبوب رسول است.

عقيق كجا و صحرا كجا؟ گوهر كجا و سنگريزه كجا؟

بعلاوه، دامنه هاي مرا جلوه هاي تجلّي فرا گرفته و بركت ها در دامنم جا گرفته، تو از كجا به اين مرتبه خواهي رسيد؟!

«مكّه» با شنيدن اين سخن، برآشفت و در بيان افتخاراتش چنين گفت:

واي بر تو! بر من تيري مي افكني كه خودم فراهم ساختم و فخري مي فروشي كه خودم مفتخرت ساختم. مي پنداري همچو مني؟ آيا از سخنم فضيلتم را نشناختي كه چنين بر من تاختي؟ مگر كشتي تو در موج دريايم غرق شده؟ آيا نمي ترسي كه اگر نزديك شوي، در آتشِ «جمراتِ» من بسوزي و در حسرتِ «محسِّر» من بگدازي؟

اگر «عرفه» را ببيني، اندازه خويش بشناشي و خود را حقير يابي و اگر سخنِ «حُنين» به گوشت رسد، حَنين و ناله شترانت آرام گردد.

چه بسيار وارستگاني كه در آستانم به عمره و عبادتند، آفرين به طائفانِ درگاهم!

من از شراب ناب محبّت مي نوشم و با محبوب خويش، پيوسته هماغوشم.

هر كه با دلي پاك سراغم آيد، خوشحال و بي غم بازگردد.

به ستارگان فروزان و اسب هاي شتابانم سوگند، اگر ريزش اشك نهرهايت را نبندي و زمام خودستايي برنگيري، از افتخاراتم لشكري خواهم كشيد و به ميدان آورد كه ياراي ايستادنت نماند.

تا چند به داشته هاي خود مي نازي و با پيمانه خويش كيل مي كني و با چنگ خود گور خويش مي كني و با زبان سرخ، سر سبزت را به باد مي دهي و كُشته شمشير خويش مي شوي؟! از قدرت و صولتم بهراس و از تير تيز و شمشير مرگريزم بگريز، كه گفته اند: هيچ خردمند با تجربه اي به اعتماد پادزهر، زهر ننوشد و با دشمني، در تيره ساختن رابطه ها نكوشد! فضايل من چيزي است كه جملگي برآنند و همه مرا به بزرگي مي ستايند.

«مدينه» سخنانش را كه شنيد، طبل ها نواخت و پرچم ها برافراشت و چون شير از بيشه و شمشير از غلاف برون جهيد و گفت:

آيا مرا حقير مي داري و كم مي شماري؟ من ريشه اين درخت و ستون اين بنايم و تكسوار اين دشت و ميدان. شگفتا! سبك مي شماري و پنهان مي شوي؟ آنكه فتنه بياغازد ظالمتر است و دفع بدي با بدي، احتياط آميزتر!

شگفت از تو كه به دشت و صحرايت مي نازي، سر جايت بنشين كه در تيررس تيراندازاني، نه مرد اين ميدان!

ياد نسيم ناتوان من، بادهاي سَموم تو را بيمار و گرفتار مي كند و گستره آفاقم تنگه «مأزمين» تو را به وسعت مي كشد. اگر تكدرخت هاي تو نخلستان هاي انبوهم را ببيند، از اين نداري در كام اندوه مي رود و در دام شعله مي سوزد. اگر جنگ هاي من بر تو آشكار شود، از خروش شيرانش مي گريزي و اگر باغ هاي بلندم بر تو هويدا گردد، شمشيرهاي فخرت به غلاف مي خزد.

با همه كوه هايت، در وسعت زمينم در تنگنايي. چشم دره هاي تنگت در زمين گسترده ام بگردند و بر من بگذرند، من سر راهم و جگرهاي سوخته را با باغ هاي سرسبزم و نسيم هاي روحبخشم خنك مي كنم.

اگر عروس كعبه را به مفاخره آوري، جلوه حرم رسول را مي آورم.

اگر زمزم و صفا را ياد كني، پس بيا و آبهاي گوارايم را ببين. اگر تو را آب است، مرا ساقي است، اگر تو را محبّت ناب است، مرا محبوبِ باقي است. من سالار شهرهايم و ساكنم سرور بندگان است.

به شيران بيشه ام و جگرهاي سوخته و شكوفه هاي بوستان ها و شاخ و برگ نخل ها و نهرهاي جاري ام سوگند، اگر دست از اين ادّعاها برنداري و جامه وقار نپوشي، از چشمه چشم هاي ناقدانم كساني خواهم گسيل داشت تا بر مركب ها نشينند و خيمه هاي افتخارات تو برچينند.

امّا اينكه به سخن جمهور و قول مشهور استدلال كردي، پاسخت اين است كه در عيار گذاري، هرگز درهم همچون دينار نيست! گاهي هزار نفر چون يك نفرند و گاهي يك نفر برابر با هزار نفر! آنجا كه پيكر مطهرش را دربرگرفته، برترين جاست. بالاتر از اين: آيا مگرنه اينكه طاعون و دجّال را، راه ورود بر من بسته است؟ تو در اين ميدان پياده اي. ساكنان من همواره واردان و مهاجران را دوست مي دارند و از همسايگان و نيازمندان، چيزي دريغ نمي دارند.

اهل مواساتند و ايثار. پس پرده بر رخ فكن و اين همه از خود دم مزن!

پس چون سخن آن دو بدينجا رسيد و هر يك از ديگري دردها و داغ ها ديد و چشيد، «مكّه» گفت:

بيا دست از اين جدال و قيل و قال برداريم و داوري را به فرزانه اي واگذاريم تا ما را از رنج اين گفتگو برهاند و هر كداممان را در جاي شايسته بنشاند.

«مدينه» گفت:

كيست كه جرأت گام نهادن در اين وادي داشته باشد؟ جز آنكه ملّت اسلام پشتيبان اوست و حكومت و تدبيرش نيكوست، فرمانرواي عدالت گستر و رعيت پرور، يعني «سلطان ناصر حسن شاه»1 كه نامش بلند و ايام دولتش مستدام باد، فرمانش در آفاق، نافذ و حكومتش همه جا برقرار باد.

«مكّه» گفت: خوب گفتي و دُر سفتي، چه نيكو به راه شايسته آگاهي! بي جهت نيست كه هوشِ اهل مدينه ضرب المثل است. آگاهتر و بهتر از او كيست؟ پس چرا نشسته ايم؟ هريك بر مركبي نشسته به حضورش رويم و خويش را عرضه داريم و آنچه در سينه داريم برشماريم كه محضر او همچون دو گواه عادل است و فهم او بهترين داور.

هر دو به آن آستانه رو نهادند و به آن جايگاه بار يافتند، مدينه همچون هميشه پيشقدم شد و چنين سرود:

(در اين قسمت يك قصيده 60 بيتي كه از سروده هاي مؤلف است، خطاب به آن سلطان آمده كه سراسر مديحه هاي اغراق آميز اوست.

پس از آن، باز هم مشاجراتي ميان مكه و مدينه در حضور سلطان انجام مي گيرد و هر كدام عرض حال و نياز خويش مي كنند و خواسته هايي دارند. در همين حال، انبوهي از فقهاي مدرسه و متوليان اوقاف، دسته دسته به حضور مي رسند و ماهيانه هاي خويش را مي گيرند. باز كه سر اين دو حرم بي كلاه مي ماند، از ويراني مدارس و از رونق افتادن درس و بحث هاي علمي در شهرهاي خود مي گويند و علّت آن را نياز مالي مي دانند كه سبب شده طالبان علم، به جاي داشتن آموختن، به روزي اندوختن روي آرند و از تحصيل علم بمانند.

سلطان نيز براي هر دو حرم، مقرّري خاصّي منظور مي دارد. مكه و مدينه هم، دعاگويان نسبت به دوام ملك و نعمت سلطان زمين ادب را بوسيده، از بارگاه بيرون مي آيند.)


1- وي ناصر بن قلاوون، از سلاطين دولت قلاووني در مصر و شام بود كه در كوچكي به پادشاهي رسيد و تا سال 752 حكومت داشت. اميران لشكر بر او شوريدند و از حكومت خلع كردند و بار ديگر در سال 755 به حكومت نشاندند. وي در سال 762 هـ درگذشت.

/ 17