شخصي گوسفندي را براي قرباني كردن خريد .در راه عده اي از دزدان او را بديدند و طمع كردند كه گوسفند را بربايند .يك تن جلو آمد و گفت اي شيخ ، اين سگ كجا ميبري ؟ ديگري گفت شيخ ميخواهد بشكار برود و سگ در دست گرفته است كه او را در شكار كمك برساند .سومي به آنها پيسوت و گفت اين شيخ ظاهرش خوب است و شخص با ايماني بنظرميرسد ، اما عجيب است كه آدمهاي با ايمان هيچگاه با سگ بازي نكنند و دست و لباس خود را از سگ دور ميدارند كه حيواني نجس است .هر كدام از دزدان حرفهاي ديگري هم زدند تا شكي در دل آن مرد افتاد و خود را بواسطه آن شك متهم كرد و گفت كه شايد فروشنده اين گوسفند مرد حقه بازي بوده است كه بوسيله شعبده بازي و نيرنگ اين سگ را بجاي گوسفند بمن فروخته است .گوسفند را گذاشت و برفت و آن جماعت دزدان آنرا بگرفتند و ببردند ./ كليله و دمنه با دخل و تصرف