كنايه -در-سخن - دزدی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
كنايه -در-سخن
هروقت بخواهندموضوعي راباكنايه بفهماننداين مثل رامياورندمشابه اين مثل درزبان فارسي مثلي است كه ميگويد دربه توميگويم ديوارگوش كن كه به هرحال قصه اين است كه بهلول روزهادر بيابان ميگذشت .يك روزبامردي كه الاغ ي بابارسنگين داشت همسفرشددربين راه كه به طرف آبادي ميرفتندبهلول ازاوپرسيداسمت چيه ازكدام طايفه اي از كجاميايي پدرت كيست ؟خلاصه تمام مشخصات اوراپرسيدوآن مردجواب دادبهلول ديدهمسفرش اصلاچيزي درباره اسم ورسم اونميپرسدخواست كه اوراازعيب اين كارباخبركند .درهمين اثناجويي ازدورنمايان شدبهلول قدمهاراتندكردو رفيقش راجاگذاشت وازجوي ردشد .آن مردآمدتابه جوي رسيد .وقتي كه خواست ازآن ردشودخراوبابارش درگل فرورفت مردهرچه كردنتوانست خر رابيرون بياوردنميدانست چهكاركندبهولل هم دورشده بودومرداسم اورابلد نبودتاصدايش كند .دوان دوان دنبال بهلول رفت تابه اورسيدوگفت كه چطور شده است .بهولل گفت آخرمن ازصبح تاحالادارم ازتوسوال ميكنم كه هستي كجايي هستي وپدرت كيست وازكجاميايي ؟تواصلازازمن پرسيدي كه اسم تو چيست ؟خلاصه رفتندخروبارش رابيرون آوردندوبه راه افتادندتابه شهر رسيدند .خررادركاروانسرايي گذاشتند .وقتي خواستندازهم جداشوندآن مردبه بهلول گفت من ميخواهم تمام عمرم رادرخدمت توباشم بهلول گفت بشرطاين كه هر كاري من كردم توهمان طوربكني مردقبول كردوبطرف مجلسي كه درآن نزديكي بود به راه افتادند .مردچاقويي باخودداشت ازجيبش درآوردوبه بهلول نشان داد وگفت هركسي چنين چاقويي نداردبهلول گفت اين چاقوراپيش چشم همه كس نشان نده خلاصه رفتندتابه آن مجلس رسيدند .بهلول كناردرنشست وآن مردرفت و بالاهمه جاي گرفت .وقتي اشخاص بزرگ ميامدندومي نشستندكم كم اوراپاييتر ميبرنددتابگوشه درنشست اين يكي ازپندهاي بهولل بودكه مردگوش نكرده بود .وقتي سفره راپهن كردندصاحب خانه هندوانه اي آوردوسراغچاقوگرفت .چاقو نبودآن مردپيش ازهمه دست درجيب بردوآن چاقورابيرون آوردوبه آنها داد .هندوانه راشكستنداماصاحبخانه كه ديدچاقوقيمتي است گفت اين چاقومال من است توآن راازكجاآورده اي ؟مردبيچاره چندبارقسم خورد .فايده اي نداشت خلاصه مطلب بجايي رسيدكه ميخواستندآن مردرابه زندان بياندازند .به مرددو روزمهلت دادندتابيگناهي خويش راثابت كندمردوبهلول هردوراه بيابان را درپيش گرفتندرفتندتابه پاي حصاري رسيدندبهلول آن طرف حصاررفت وبراي اين كه قسمش رانشكندگفت ديوارباتوهستم پاي ديوارگوش بگيرفرداوقتي تو راخواستندبگوبدانيدكه خيلي پيش وقتي ازخواب بيدارشدم اين چاقوراروي شكم پدرم ديدم كه سراورابريده بودندوچاقوازيادشان رفته بود .آن مردنيز آن چنان كردوآن صاحبخانه دروغگورابه زندان انداختند .تمثيل ومثل جلددوم